چرکنویس 2017-01-04 13:18:22
فصل اول - من بهرام هستم و تازگی حس می کنم دچار فراموشی شده ام. من و قاسم در کنار هم بزرگ شده ایم. قاسم پسر مشهدی ابوالفضل خان باغبان است. قبلا قاسم با پدر و مادرش در لویزان زندگی می کرد اما مادربزرگم از مشهدی ابوالفضل خان خواست تا زن و بچه اش را پیش ما بیاورد. قاسم همبازی و مونس من شد، و حالا پیشکار و راننده من است. یادم هست وقتی کلاس پنجم بودم سیف الله خان، پیشکار ما بود و به دستور مادربزرگ، حمامی در خانه ما ساخت. پیش از آن به حمام زرنگار سرپیچ شمیران می رفتیم. پدرم سهم الارث عمه ها و عموها را خریده بود، برای همین ما در خانه ای که چهار هزار متر باغ داشت در قلهک زندگی می کردیم. خانه ما همیشه شلوغ بود.
من و قاسم عاشق سینما، استخر و تلفن بازی بودیم. هر دو عین گاندی لاغرمردنی و کاکا سیاه بودیم. قاسم عاشق دختری در زرگنده بود که نامش را دوشس زرگنده گذاشته بود. پدرم شب ها به من درس انگلیسی می داد و من آنها را به قاسم یاد می دادم. در عوض از قاسم یاد گرفته بودم که آب دماغم را با پایین پیراهنم پاک کنم، گردو پوست بگیرم.
در خانه ما زنی زشت رو به نام فاطمه از اهالی عربستان بود که مونس مادربزرگ بود. او صورتش را خالکوبی کرده بود و ما را به سینما می برد.
فصل دوم - درمان فراموشی جزیی که من دچارش شده ام این است که شروع به نوشتن خاطراتم کنم. مادربزرگم عاشق گلکاری بود و همیشه به مشهدی ابوالفضل خان در کار باغبانی کمک می کرد. مادربزرگ همه گل ها را دوست داشت الا گل هایی که به رنگ بنفش بودند. مادربزرگ گل های بنفش را به خاطر نکبت و نحس بودنشان دوست نداشت و آنها را از بین می برد. در خانه استخری داشتیم که همیشه پر از آب بود نه مثل الان که بی آب و خالی است. ما با بچه ها در استخر شنا می کردیم. چه بچه های اقوام مثل یوسف، فری و مریم و چه بچه های همسایه مثل مسعود و جهانگیر. اخیرا همه باغ ها تبدیل به ساختمان های چند طبقه شده، غیر از باغ و خانه ما.
تمام ثروت پدرم به من رسیده است. من کار نمی کنم و از درآمد چند مغازه و آپارتمان در شهر زندگی می کنم. تغذیه ام خوب بوده و همیشه سالم بوده و هستم.
عمه ها و عموهایم ناتنی بودند. عموهایم از همسر دوم پدربزرگم بودند. یکی از عمه هایم که با ما زندگی می کرد، از همسر سوم پدربزرگم بود که ما او را مادربزرگ صدا می کردیم. پدر من هم تنها فرزند پدربزرگم از اولین همسرش بود. ما به دختر مادربزرگ، عمه می گفتیم. پدرم سرپرستی مادربزرگ و عمه را به عهده گرفته بود.
پدر وکیل دادگستری بود و درآمد خوبی داشت. بعد از فوت مادرم ما با خانواده مادری قطع رابطه کرده بودیم و خاله ها و دایی ها را نمی دیدیم.
زنی به نام طلعت با ما زندگی می کرد که مونس مادربزرگ بود. برای ما خیاطی می کرد. طلعت سال ها پیش از این عاشق معلم ویولن شده بود. او همه ثروتش را به پای معلمش ریخته بود تا با هم ازدواج کنند. اما معلم ویولن ثروت طلعت را بالا کشیده و با خواهر زاده طلعت ازدواج کرده بود. مادربزرگ طلعت را پیش خود پناه داده بود.
مادربزرگ که در حقیقت عمه پدری من بود، همیشه با گرامافون کوکی آهنگ های ایرانی گوش می داد. به مادربزرگ، خانم بزرگ هم می گفتیم.
عمه ام که در حقیقت دختر مادربزرگ بود، یک گرامافون برای خودش خریده بود و صفحات خارجی می گذاشت. به عمه، خانم کوچیک هم می گفتیم.
پدر و عمه به خاطر پدربزرگ که در وزارت امور خارجه کار می کرد، فرنگی بار آمده بودند. هر دو زبان انگلیسی را بهتر از فارسی حرف می زدند. عمه در مدرسه ژاندارک درس خوانده بود و همیشه در حال برداشتن زیرابرو بود.
عمه جان زنی بود که برای ما آشپزی می کرد. زنی دیگر در خانه ما بود که همدم نام داشت. او نیز مونس مادربزرگ بود. همدم هر گاه در کار آشپزی عمه جان دخالت می کرد، درگیری بوجود می آمد. همدم به همین دلیل آشپزی را کنار گذاشت و با مادربزرگ پاسوربازی می کرد. همدم عاشق مردی زن دار بود. قرار بود مرد زنش را طلاق دهد و همدم را بگیرد اما هرگز این کار انجام نشد، حتی زمانی که زنش مرد، حاضر نشد همدم را بگیرد. طلعت یک بار در انباری خواسته بود علاقه اش را به مشهدی ابوالفضل نشان بدهد که زنش محبوبه فهمیده و رسوایی راه انداخته بود. پس از این ماجرا، مادربزرگ عذر طلعت را خواسته بود. طلعت برخلاف میلش پیش خواهرش رفت و از آن پس مجبور شد هر روز نامزد سابقش را با خواهرزاده اش ببیند.
ظهرها ما بچه ها بازی می کردیم و از خواب فرار می کردیم. قایم باشک بازی می کردیم، از درخت آلبالو بالا می رفتیم و آلبالو می خوردیم. عاشق چغاله بادام بودیم. مادربزرگ و همدم هایش مربای آلبالو می پختند و ژله درست می کردند. رب گوجه می انداختند و ترشی درست می کردند. از خاکه ذغال ها، گلوله ذغال برای کرسی درست می کردند. من یکی یک دونه بودم و همه عزت و احترامم را داشتند. شب ها عمه جان برایم در تخت کیسه آبجوش می آورد. عاشق کره بودم و آن را تکه تکه می خوردم.عاشق نان خامه ای قنادی نوبخت بودم.
وقتی زن مشهدی ابوالفضل باردار شد همگی به خانه شان در لویزان نقل مکان کردند. دیگر قاسم را نمی دیدم. به جای مشهدی ابوالفضل، مشهدی قنبر کار باغبانی ما را به عهده گرفت. اهالی خانه نهایت سعی خود را می کردند تا به من خوش بگذرد اما من روز به روز لاغرتر و غصه دارتر می شدم. دلم برای قاسم تنگ شده بود. پس از چندی، مشهدی ابوالفضل برگشت و قاسم را هم با خود آورد. قاسم هم مثل من در حال تحلیل رفتن بود. او به خانه ما بازگشت و شصت سال ماند! برای کارهایی که انجام می داد حقوقی دریافت نمی کرد، اما تمام زندگی من از آن به بعد در دست قاسم بود. در حال حاضر تمام خانه راشوفاژ کرده ایم اما قاسم در اتاق خودش زیر کرسی می خوابد. قاسم کتاب دوست دارد. کتاب های ترجمه شده بهمن فرزانه را به یاد دارد. بهمن فرزانه از من یک سال بزرگتر بود و هم مدرسه ای من بود. قاسم همیشه مرا «شما» خطاب می کرد مگر در مواقعی که از دست من ناراحت بود و مرا «تو» صدا می کرد. من دو بار به مشهد رفتم اما کسی مرا مشهدی بهرام خطا نمی کند. اما به قاسم که به مشهد نرفته مشهدی قاسم می گویند. ما دو تا شکل هم شده ایم، هم قد و با کله های طاس.
بعد از عمه جان، رقیه خانم که سه تا دختر داشت به خانه ما آمد. او برای ما آشپزی می کرد و ما با دخترهایش عروس بازی و مهمان بازی می کردیم. من معنی بلوغ را نمی دانستم. قاسم آن را به من یاد داد. هم زمان با دوران بلوغ من، عمه ام با یک نفر که می گفتند رئیس بانک است و بسیار پولدار ازدواج کرد. اما بعدا کاشف به عمل آمد که شوهرش کارمند دون پایه بانک است و پول و پله ای هم در بساط ندارد. مادربزرگ در شب جشن عروسی دخترش به او انگشتری با نگین برلیان کادو داد. عروس و داماد همان شب به ماه عسل رفتند. فردا صبح طی تماس تلفنی اطلاع دادند که نگین انگشتر گم شده است. هر چه گشتیم آن را پیدا نکردیم. اما سال ها بعد عمه جان آن را پای آلاچیق باغ پیدا کرد. شوهر عمه در بازگشت از ماه عسل داماد سرخانه شد. مدام به من و قاسم امر و نهی می کرد. من به او حالی کردم که در خانه پدر من زندگی می کند و حق امر و نهی را به من یا قاسم ندارد.
یکی از بهترین تفریحات من و قاسم رفتن به سینما بود. همه بازیگران ایرانی و خارجی را می شناختیم. نام تمام فیلم ها و کارگردان ها را می دانستیم. یک بار از مدرسه جیم شدم و با قاسم بالای درختی در کنار رودخانه کرج رفتیم و سیگار کشیدیم. بچه های مدرسه که برای گردش علمی آمده بودند ما را دیدند و مدیر مرا بازخواست کرد. من شاگرد اول کل شمیرانات بودم اما حاضر نبودم دست از خلافکاری بکشم. یک بار هم با همه بچه های کلاس به جای رفتن به مدرسه به سینما رفتیم. ناظم که از جریان باخبرشد با دفتر حضور و غیابش به سینما آمد و حال همه مان را گرفت چون نگذاشت فیلم را نگاه کنیم. پدرم در مدرسه از من طرفداری کرد و به آنها هشدار داد کاری به من نداشته باشند چون می خواهم دایرة المعارف سینما را بنویسم. من و قاسم کتاب هایی مثل ربکا را که به صورت پاورقی در مجله چاپ می شد می خواندیم. قاسم پیش از اتمام داستان ربکا، کتابش را خرید و خواند و انتهای داستان را لو داد.
مادربزرگ پاپیچ پدرم شده بود تا زن بگیرد. پیشکار پدرم سیف الله خان، از پدرم خواست زن جوان نگیرد که باعث آبروریزی می شود. پدر از من اجازه خواست و زن گرفت. خانه ای در دروس اجاره کرد و ما به آنجا رفتیم. برای بار دوم من از قاسم جدا ماندم. ارتباط من با قاسم از آن پس از طریق تلفن بود. قاسم بود که تلفنی به من خبر داد که شوهر عمه ام رشوه گرفته و ماشین خریده است. در این ایام قاسم با دوشس زرگنده صمیمی تر شده و حتی او را بوسیده بود. قاسم اسم واقعی اش را به دوست دخترش نگفته بود و خودش را بهمن معرفی کرده بود تا شیک تر باشد. شوهر عمه را به جرم رشوه گیری به زندان انداختند اما یک روزه آزاد شد. از آن پس به جای بانک در شهرداری کار کرد. پیشرفتش ناگهانی بود. من با پسری به نام فرامرز آشنا و دوست شدم. قاسم به دوستی من و فرامرز حسادت می کرد.
فصل سوم - قاسم این روزها می داند که من دارم خاطرات می نویسم. از من می خواهد در مورد گیتی خانم هم بنویسم. می خواهد بداند از خودش هم می نویسم یا نه. مثل همیشه نگران من است. گاهی با هم ورق بازی می کنیم. ورق ها را قاسم خودش درست کرده. عکس هنرپیشه ها را برای سرباز و بی بی و شاه چسبانده است. هنرپیشه ها که جدیدتر می شوند او هم ورق هایش را نونوار می کند با عکس های جدید. من و قاسم دیدن فیلم را در سینما دوست داریم نه روی نوار ویدئو. حرف هایمان بر اساس فیلم هاست. مثلا اگر می خواهد به جایی برود می گوید می روم تا سوار «تراموایی به نام هوس» بشوم، یا اگر سبزی بخواهد بخرد به سبزی فروش می گوید شکوه علفزار را می خواهد. مهری خانم که سابقا برای ما کار می کرد با سادگی حرف هایش را باور می کرد. همه نگران خانه نشین شدن من هستند. من بیست و پنج سال است خانه نشین هستم، به خاطر واقعه تلخی که برایم پیش آمد.
فصل چهارم – قاسم در حال خواندن کتاب «خانواده ای محترم» است. این کتاب اثر بهمن فرزانه است که در مدرسه همکلاسی من بود. قبلا گفتم که با فرامرز دوست شده بودم. فرامرز در سلطنت آباد زندگی می کرد و به دبیرستان جم قلهک می آمد. دو سال رفوزه شده بود. خانه ما در دروس بود. من و فرامرز با اتوبوس به مدرسه می رفتیم و گاهی سری به سینما می زدیم. سینما رفتن با قاسم بیشتر حال می داد. پدر متجددم! و زن جدیدش اکثرا خانه نبودند. من شب ها شامم را تنها می خوردم. دلم برای خانه قلهک و قاسم تنگ بود. در خانه من با آشپز و مستخدمه ها تنها بودم. از تنهایی با فرامرز دوست شده بودم که همکلاسی ناباب من بود. انگار تبعیدی بودم.
حالا که سال هاست با قاسم در یک خانه هستم برایمان حرف درآورده اند. بین اتاق من و قاسم نُه اتاق دیگر هست.
یک بار فرامرز خواهرش گیتی را با خودش به سینما آورد. همان شب قاسم هم در سینما بود. ما را دیده بود. نمی دانست که گیتی کیست و قرار است بزرگترین عشق زندگی من شود. من عاشق گیتی شدم. هر روز صبح زود به طرف خانه شان می رفتم و پای پنجره اش کشیک می کشیدم. یک شب فرامرز به جای سینما پیش دوستش رفت. من و گیتی تنها ماندیم. دستش را گرفتم و او هم راضی بود. از آن به بعد فرامرز به سراغ دوستش که زنی ارمنی و شوهردار به نام دیگرانویی بود می رفت و من و گیتی با هم بودیم. گیتی سنتور مشق می کرد. آن سال من و فرامرز رفوزه شدیم. پدرم عاشق زنی به نام شهلا شد و با او به اروپا رفت. زن پدرم به خانه پدری اش برگشت. من در خانه تنها بودم. گاهی گیتی به خانه ام می آمد. پدر و مادرش می خواستند او را برای ادامه تحصیل به خارج بفرستند. با گیتی سر پل رومی قرار می گذاشتم و می بوسیدمش. گیتی خود را رفوزه کرد تا به خارج نرود. پدرم با شهلا به خانه می آمد. آنها همه کشورهای اروپا را با هم گشته بودند. زن پدرم در خانه پدری اش ماند. پدرم زنش را طلاق داد و با شهلا هم به هم زد. من و گیتی سال ها خودمان را رفوزه کردیم. بالاخره در بیست و دو سالگی دیپلم گرفتیم.
قاسم خبر آورد شوهر عمه ام که در شهرداری کار می کرد خیلی وضع مالی اش خوب شده است. آنها از قاسم خوششان نمی آمد. به او لقب ماتاهاری جاسوس داده بودند. همان سال ها عمه جان آشپز فوت کرد و او را در قبرستان قلهک به خاک سپردند. من از قاسم خواستم اگر مُردم مرا در باغ خانه مان دفن کند. قاسم راضی نمی شد و می گفت این جسد دزدی است. عمه ام و شوهرش پول زیادی به جیب زدند و به خارج مهاجرت کردند. پدرم تنها شد به سرش افتاد که به خانه سابق برگردیم. برگشتیم و من دوباره قاسم را به دست آوردم. خانواده گیتی قصد داشتند او را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستند. قاسم خوشحال بود، چون من با گیتی به سینما می رفتم و اگر گیتی به خارج می رفت من مثل سابق با قاسم به سینما می رفتم. من همیشه مقداری پول در گنجه می گذاشتم تا اگر احتیاج شد خرج کنیم. قاسم هرگز به این پول دست نمی زد. باید خودم از گنجه پول برمی داشتم و به او می دادم. در این سال های اخیر یک حساب دو امضایی باز کردم اما باز هم خیلی کم پول برمی دارد. قاسم با دوشس زرگنده که زن سلمانی شده بود به هم زد و با کنتس بهجت آباد دوست شد که پرستار یک خانم پیر بود. گیتی به خارج رفت. از آنجا برایم نامه می فرستاد. قول می داد که به پای عشق من بماند اما نماند. گاهی شب ها به اتاق قاسم می رفتم و سرش را می بوسیدم. او لغت جدید «طاغوتی» را یاد گرفته بود.
قاسم کتاب های خاطرات سران حکومت شاه را می خرید و می خواندیم. بسیاری از آنها غرق در ثروت ولی در غربت به سر می بردند و ناراضی بودند. من مثل آنها ثروت ندارم اما خدا را قبول دارم و به دیگران در حد توانم کمک می کنم. قاسم را به خانه ها می فرستادم تا برای مستمندان اعانه جمع کند. زمان جنگ از بیرون از خانه برایم خبر می آورد که باقالی یا کرفس و یا شامپو نایاب است. اما ما هر چه می خواستیم پیدا می کردیم. از وقتی هر دو کچل شدیم دیگر شامپو نیاز نداشتیم. قاسم می گفت پولدارها خسیسند اما مرا خسیس نمی دانست چون به خیلی خانواده ها کمک می کردم و می کنم. از اینکه از خودم تعریف می کنم پشیمانم. این ها را در چرکنویس نوشتم اما در پاکنویس نخواهم نوشت.
قدیم ها چند بار من و گیتی به دیدن فیلم مادام بواری رفتیم. مادام بواری می خواست شوهر و بچه اش را ترک کند و با رودلف فرار کند. روزی که منتظر رودلف بود یادداشتی از او به دستش رسید که کیلومترها دور شده است. در بازگشت از سینما به خانه گیتی با من قرار گذاشت که پس فردا مرا سر پل رومی ببیند. می خواستم پس فردا قرار خواستگاری را با گیتی بگذارم اما گیتی نیامد و نامه ای داد که فرسنگ ها از من دور شده است.
گاهی شب ها خواب ندارم. از دزد می ترسم. یک بار دزد آمد و بعد از آن قرار شد سگ بیاوریم. اما سگ نجس بود و به پیشنهاد مادربزرگ باید غاز می آوردیم. در نهایت سگ آوردیم، توله سگی به نام پشه. بسیار درشت بود و مدام غذا می خواست. یک روزه از دستش عاصی شدیم و او را پس دادیم.
کاش قاسم اتاقش را به اتاق من نزدیکتر می کرد اما این کار را نخواهد کرد. او اتاقش را دوست دارد. عکس دوست دخترش را در اتاقش زده است. می خواهد بداند در خاطراتم از گیتی و همسرم نوشته ام یا نه. من از گیتی نوشته ام اما هنوز ماجرای همسرم را نگفته ام. همه گمان می کنند من همسرم را خیلی دوست داشتم اما برای من گیتی چیز دیگر بود.
نامه های گیتی از خارج به اسم قاسم به خواربارفروشی می رسید. یک عکس سیاه و سفید کوچک از گیتی دارم که از بس آن را دست مالی کردم نوشته پشتش کمرنگ شده. پشت آن نوشته: به تو، به امید آینده. آینده من سال ها زندگی کردن بی سروصدا در داخل خانه بود و سال های انقلاب و جنگ در خارج از خانه.
گیتی در نامه اش برایم نوشته که روز آخر نتوانسته از من خداحافظی کند. او به حومه شهری در پاریس رفته است. گیتی اهل سنتور زدن و نقاشی کردن بود. نمراتش در مدرسه خراب بود و اصلا استعداد معماری نداشت. پدر و مادرش او را در خانه ای پانسیون کرده بودند و اصرار داشتند بعد از کلاس زبان فرانسه، معماری بخواند. گیتی نوشته بود در مضیقه مالی است و من برایش دویست دلار فرستادم. شاید با این پول به شهر رم برود. در فرانسه با دختری ایرانی به اسم سهیلا آشنا شده. از آزادی های موجود در فرانسه نوشته. برادرش فرامرز به سربازی رفته است. او نوشته که همیشه همان پیراهن آبی اش را می پوشد که بوی مرا دارد. او نوشته که دلش می خواهد زن من باشد و از من بچه دار شود. گیتی با سهیلا به موزه لوور رفته اند و تابلوی مونالیزا و دزیره را دیده اند. این تابلوها اصلا ابهتی که ما فکر می کنیم ندارند. گیتی از دوست دختر صمیمی اش در دبیرستان گفته او را بارونی خطاب می کرده و می خواسته بداند که ما پسر ها هم در دبیرستان دوست پسر صمیمی به اسم بارونی داشتیم یا نه. گیتی سیگار کشیدن و ویسکی خوردن را در فرانسه امتحان کرده اما هیچکدام را دوست ندارد. او نشستن با من سر پل رومی را دوست دارد.
دوباره برای گیتی پول فرستادم. در نامه اش از من تشکر کرده و خواسته این کار را تکرار نکنم. قصد کرده تا چند پیراهن خوشگل با این پول خریداری نماید تا برای من بپوشد. گیتی نوشته که برادرش فرامرز دختری را آبستن کرده و حالا اجبارا قصد ازدواج با او را دارد. معلوم نیست با دیگرانویی ارمنی چه خواهد کرد. برایم نوشته آن پیراهن مرا که پر از لنگر است دوست دارد. آرزو کرده که روزی از من آبستن شود تا مجبور به ازدواج شویم.
گیتی خود از نامه هایی که برایم می نویسد متعجب است. در نامه هایش از سیگار کشیدن و مشروب خوردن و بارداری نوشته وهمین شاید نشان بدهد که فرنگی شده است. برایم از بارداری دختری از همکلاسی هایش در دبیرستان نوشته که برای سقط جنین اکثر همکلاسی ها به آبمیوه فروشی های مخبرالدوله رفته و آب جعفری سفارش دادند تا بالاخره او بچه اش را سقط کرد.
خانواده ام تصمیم گرفتند مرا برای ادامه تحصیل به انگلستان بفرستند تا حقوق سیاسی بخوانم. اما من رفتن به خارج را رد کردم. حتی نخواستم کار کنم چون نیاز مالی ندارم. قاسم هم قراربود به لویزان برود تا پدرش او را زن بدهد، اما قاسم هم نرفت. من برای این که حوصله ام سر نرود چند شاگرد خصوصی گرفتم. من و گیتی عاشق هم بودیم، اما امکان دسترسی به هم خیلی بعید بود. پدرم از همسر دومش جدا شده بود و معشوقه اش را نیز رها کرده بود، دوباره مثل سابق با من وقت می گذاشت. من از زن هایی که ادعا می کنند خیلی گرفتارند و از مردهایی که نشان می دهند تا دیر وقت کار می کنند، اما در عمل سرشان جای دیگری گرم است، بیزارم.
عمه ام دوستی داشت که متاهل بود اما با مرد دیگری رابطه داشت، مردی که برایش انگشتری گرانبها از زمرد و برلیان خریده بود. دوست عمه ام وانمود می کرد انگشتر را پیدا کرده است. پیش خودم فکر کردم پس حریم خانواده چه می شود؟ عشق کجا می رود؟ همه اش زرشک؟ اما نه عشق من از این عشق ها نیست، عشق واقعی است.
مدتی طولانی گیتی نامه نداد. وقتی نامه اش رسید نوشته بود که غمگین بودم و نمی خواستم تو را هم غمگین کنم. برنامه سفرش به ایران به هم خورده بود. مادرش به دیدارش می رفت تا وقفه ای در تحصیلش ایجاد نشود. پدر و مادرش از او خواسته بودند در فرانسه بماند و زبان فرانسه اش را تقویت کند. در صورتی که به ایران می آمد باید با یکی از خواستگارانش ازدواج کند. او هنوز عاشق من بود و می خواست به ایران بیاید تا مرا ببیند و بار دیگر شربت آلبالو بخورد! یک کولی فالش را گرفته بود و گفته بود با مردی ایرانی ازدواج می کنی و صاحب دو پسر و یک دختر خواهی شد. گیتی فروغ را دوست داشت و اشعارش را می خواند.
حالا سال ها از آن زمان گذشته و من نامه های گیتی را سوزانده ام، اما همه را از حفظ هستم. اوایل فکر می کردم نوشتن خاطرات روزانه کاری زنانه است. مثل کتاب زیبای «دفترچه ممنوع». اما من خاطراتم را نوشته ام و امید دارم روزی کسی آن را بخواند. تا دو سال نامه ای از گیتی نرسید. بعد از دو سال یکی از نامه هایی که برایش نوشته بودم برگشت خورد و به دستم رسید. اوایل تحمل دوری و بی خبری اش سخت بود اما کم کم عادت کردم. پدرم، قاسم، مش قنبر، رقیه خانم آشپز و دخترهایش در اطرافم بودند. قاسم را که می دیدم، خصوصا با کله طاس، انگار تقویم را می دیدم. قاسم عین خودم شده بود. رقیه خانم خوب آشپزی نمی کرد، قرمه سبزی اش با لوبیا چشم بلبلی بود و بدون شنبلیله. اما قاسم قرمه سبزی را با لوبیا قرمز و شنبلیله درست می کند و عالی است. سی سال پیش از او خواستند در هیلتون آشپزی کند و قاسم آنها را از خانه بیرون کرد. او سلیقه در آشپزی را دوست ندارد و می گوید باید هر غذایی را از روی اصول درست کرد وگرنه مثل بازی تلفن بازی می شود، چیزی دیگری می خواستی اما چیز دیگری عایدت می شود. او همیشه باعث تفریح و خنده من است. معتقد است که برای هر لغتی ما دو لغت داریم که یکی مودبانه است و دیگری بی ادبانه! مثل بیضه و تخم، مثل جگر و کبد، روسپی و جنده، کون و ماتحت، چوس و باد. قاسم با مرد فالگیری آشنا شده بود که کارش را تعطیل کرده و کمدین شده بود تا مردم را بخنداند و پول بگیرد. اما قاسم مفت و مجانی مرا با داستان های متعددش می خنداند.
گیتی پس از دو سال و هشت ماه آمد. سر پل رومی با من قرار گذاشت. نوزده شب پیاپی او را دیدم. فرقی نکرده بود، فقط با خیال راحت آرایش می کرد. برایم گفت که فرامرز داماد سرخانه شده. سهیلا از آن دهکده فرانسه رفته، ولی خودش در پاریس زندگی می کند. هنوز مرا دوست داشت اما به ازدواج فکر نمی کرد. شب آخر اقامتش در ایران او را یک ساعت دیدم. این آخرین دیدار ما بود. در مراجعت نامه می داد اما نامه هایش کمتر و کمتر می شد تا جایی که سکوت کرد و سکوتش چهل سال ادامه پیدا کرد. گیتی با پسری که پزشک بود در فرانسه آشنا شده بود و با هم به سینما هم رفته بودند. دیگر هرگز نامه ای از گیتی نرسید و من خانه نشین شدم، مثل مجروحان جنگی. تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم و نوشتم. قاسم هم پیگیر این خاطرات من است.
فصل پنجم – قاسم برایم یک کاسه انار دانه کرده می آورد. من از خودش یاد گرفتم که بینی ام را با پایین پیراهنم بگیرم، حالا شکوه و شکایت می کند که این کارها را از کی یاد گرفته ام. خدا را شکر می کند که زن و بچه ندارم. با گفتن این حرف ها یادش به زنم و بچه در شکمش می افتد و از من عذرخواهی می کند. از قاسم خواسته ام پس از مرگم مرا در باغچه خانه دفن کند نه در بهشت زهرا. این ها افکار جدید من است. سابق بر این از این فکرها نمی کردم. دلم زن و بچه می خواست. همانطور که دخترها مهر مادری را دوست دارند من مهر پدری را دوست داشتم. دلم بچه می خواست اما مادر بچه را نمی خواستم، می توانستم طلاقش بدهم. مردسالار بودم. از قاسم خواستم که همزمان هر دو ازدواج کنیم. او دوشس زرگنده را داشت اما تصمیم به ازدواج نداشت. به جای خودم پدرم با دختری آلمانی به نام ماگدا ازدواج کرد. مادربزرگ ماگدا را دوست نداشت. ماگدا عاشق رفتن به رستوران بود و خوردن سالاد، به خاطر لاغری اش. باز هم اوقات مفید با پدر را از دست دادم. تمام مدت با همسر جدیدش وقت می گذاشت. ماگدا سعی می کرد از قاسم آشپزی ایرانی یاد بگیرد اما بی فایده بود. آشپزی آلمانی اش هم تعریفی نداشت. کم کم آشپزی را کنار گذاشت و غذاهای قاسم را خورد و چاق شد. ورزش را کنار گذاشت. پدر چاقی ماگدا را دوست نداشت. مادربزرگ او را نجس می دانست. اما میانه اش با قاسم خوب بود. اینقدر قاسم غذا پخت و ماگدا خورد که پدرم پس از چند ماه طلاقش داد و او را راهی فرانکفورت کرد. بعدها شنیدیم در آلمان رستوران زده است.
دوست پدرم دو زن و سه فرزند داشت و همیشه ناله می کرد که چرا دو تا زن گرفته است. متعجب بود که چگونه بعضی مردها از پس چهار زن برمی آیند. او ازدواج را امری غیرطبیعی می دانست. از دید او ازدواج را جامعه برای جلوگیری از هرج و مرج اختراع کرده بود، اما از هرج و مرج هم بدتر شده بود. او بچه ها را نگه داشت و هر دو زن را طلاق داد. او مردسالاری را برای من اثبات کرد. من هم دلم بچه می خواست. باید زن می گرفتم و تا بچه دار شد طلاقش بدهم، تا به آرزوی دیرینه ام برسم. باید فرزندی برای سرگرمی خودم دست و پا می کردم تا در آینده وارث من باشد. آن روزها سی و شش ساله بودم. قاسم راننده ام هم شده بود. می گفت اگر می خواهید زن بگیرید به من بگویید تا من هم هم زمان زن بگیرم. یک جشن واحد می گیریم با دو کیک که روی آنها عروسک عروس و داماد هست. بعد عروس ها را روی یک کیک می گذاریم و دامادها را روی یک کیک دیگر!
مادربزرگ استخاره زد و خیلی خوب جواب گرفت. با مادربزرگ به خواستگاری های زیادی رفتیم. اما من فقط سودابه را پسندیدم. دختری بود از خانواده متوسط. خاله یکی از بچه هایی بود که برایشان تدریس می کردم. قاسم مرا پولدار، خوش تیپ، فهمیده و کتاب خوان می دانست و دوست داشت ازدواج کنم. اما وقتی خبر ازدواج مرا با سودابه شنید ناراحت شد. مراسم عروسی ما ساده و در خانه خودمان بود. میهمان ها هم انگشت شمار بودند. کیک عروسی عروسک پلاستیکی نداشت. سر عقد من گریه کردم نه سودابه. یادم به گیتی افتاده بود. بدین طریق سودابه به خانه ما وارد شد و قاسم در کمال تعجب از او خوشش آمد. ما به پیشنهاد قاسم به ماه عسل نرفتیم. من و بقیه به سودابه علاقمند شده بودیم. قاسم همه چیز برای سودابه آماده می کرد غیر از شربت آلبالو که مختص گیتی بود. دو سال بعد سودابه آبستن شد.
نمی دانم چرا دارم این خاطرات را می نویسم. قاسم عین پروانه دور سودابه می چرخید و همه چیز برای او آماده می کرد. از بیرون رفتن سودابه از خانه نگران می شد. دیگر زیاد به من توجه نداشت. زن و بچه من برایش مهم تر بودند. من که سرم را روی شکم زنم می گذاشتم، او هم اجازه می گرفت و این کار را تکرار می کرد. همه متعجب بودند. سودابه در ماه هفتم بود که انقلاب شد. در خانه همه توجه شان به سودابه بیشتر بود تا به انقلاب. هر روز صبح سودابه تا سه راهی یخچال پیاده روی می کرد. وقتی برمی گشت پاهایش را می مالیدم، گونه هایش را می بوسیدم و سرم را بر شکمش می گذاشتم تا تکان های بچه را بفهمم. همه فهمیده بودند که قاسم محرم من و سودابه است.
اتاق خوابمان را به خاطر بارداری سودابه از هم جدا کرده بودیم. بیست روز از انقلاب گذشته بود، یک روز خواب بودم که سودابه برای پیاده روی از خانه بیرون رفت. تا ساعت ده برنگشت. اخبار از تیرباران عده ای از وزرا، سپهبدها و هویدا می گفت. همه دلواپس شده و حواس پرتی گرفته بودند. در خانه را زدند و خبر آوردند که سودابه زیر ماشین رفته است. خودش و بچه ام از دست رفتند.
سال ها طی شد. پدرم اواسط جنگ درگذشت. اکنون که در حال نوشتن هستم، من و قاسم در خانه تنها هستیم. خیلی از گل های خانه خشک شده و از بین رفته اند، فقط چمن داریم. گیتی درخت ارغوان خانه ما را دوست داشت. قاسم هم مثل من دچارحواس پرتی شده، پولیورهای مرا از خشک شویی گرفته و به خانه آورده اما نمی داند آنها را کجا گذاشته، نهایتا آنها را در یخچال پیدا کرده است! من خواهر زاده قاسم را از وقتی دنیا آمد تا یک سالگی مرتب می دیدم و دوستش داشتم. حالا خوشگل و شش ساله شده و با مادرش برای عید دیدنی آمدند. به آنها دو سکه عیدی دادم. کاش من هم بچه ای مثل او داشتم. بعداز رفتن شان هوس عرق خوری کردم. مثل روزی که مست کرده، هوس کله پاچه کرده بودم و نزدیک بود گرفتار شوم و شلاق بخورم. پس از مرگ سودابه در خانه را به روی همه بستم. دیگر تدریس خصوصی نمی کردم. به نقاشی رو آوردم. قاسم تابلوهای مرا برای فروش در نمایشگاه می گذاشت و سود این کار قابل ملاحظه بود. حالا نقاشی را هم کنار گذاشته ام.
قاسم برای سرگرمی من همیشه برایم قصه گفته اما این سال های اخیر قصه هایش را بیشتر کرده است. مثلا سال ها پیش قاسم از جواد آقای نجار برایم حرف می زد که به برکت زرنگی اش عتیقه فروش شده، او تابلوهای نقاشی را نیز می فروخت و عنوان می کرد که مال شاگردان کمال الملک است. یک روز آقایی می آید و تابلویی از او می خرد به مبلغ صد و بیست هزار تومان. بعدا می فهمد که تابلو امضای غفاری داشته و مال خود کمال المک بوده است و ارزشش چهار تا پنج میلیون بوده است. من دیگر قصه های قاسم را گوش نمی دهم چون دچار عذاب وجدان شده ام. من شب قبل از فاجعه، با سودابه مشاجره داشتم و به او گفتم که عاشقش نبودم و ازدواجم با او فقط به خاطر بچه بوده است. هرگز برایم مشخص نیست که ماشین او را زیر گرفته یا خودش را زیر ماشین انداخته تا بچه را نابود کند.
فصل ششم – من تمام دارایی را به نامش کردم. او تنها وارث من است. پس از مرگم خواهد فهمید. فامیل برای دارایی من خود را آماده کردند اما حسابی پکر خواهند شد. این باغ چهار هزار متری مال قاسم خواهد شد. هنوز دارند پشت سر من و قاسم حرف ها می زنند. قاسم کتاب های نویسنده ایتالیایی، گراتزیا دلددا را که دوستم بهمن فرزانه ترجمه کرده خوانده است و منتظر تقاص خداست. آدم خیال می کند که اینها فقط در رمان ها وجود دارد ولی بعد می بینی که نه، در زندگی واقعی هم صحت دارد.
سه چهار سالی می شود که دیگر من و قاسم در این خانه تنهای تنها هستیم. گاهی سعید می آمد باغچه را بیل می زد تا قاسم صیفی بکارد اما او را هم جواب کرده است چون فضولی می کرد. من نوشتن را شروع کردم چون حوصله ام سر رفته بود. بهانه آوردم که دچار مرض فراموشی شده ام اما به خودم و شما دروغ گفتم. من دگمه های صدفی پیراهن گیتی، شکم بالا آمده سودابه، دستکش های چرمی پدرم و جام نقره ای آبخوری مادربزرگ را به یاد دارم. هنوز دلم می خواهد به اتاق قاسم و زیر کرسی اش بروم. می دانم که گیتی با مردی ایرانی مقیم خارج ازدواج کرده و دو پسر و یک دختر دارد. گیتی به ایران برگشته ولی نمی خواهم او را ببینم. می خواهم خاطراتش مثل سابق برایم زنده بماند. گذر زمان را در قاسم شصت و هفت ساله می بینم. حتی دیگر جان ندارم چند بار دور استخر راه بروم. تمام زندگی ام در یک نفر خلاصه شد. با قاسم چقدر به من خوش گذشته. غذاهایش، داستان هایش همیشه مرا شاد کرده و خندانده است. دیگر حرفی ندارم که بنویسم. به قاسم خبر اتمام خاطراتم را می دهم.
قول قاسم- او را به خاک سپردم. در مراسم تدفین، در قبرستان بهشت زهرا فقط چند نفر حضور داشتند، خواهر و خواهر زاده خودم، چند تن از اقوام دور. به خانه آمدیم و غذایی خوردند و رفتند. مراسم ختم را در خانه گرفتیم . تمام دوستان و فامیلش آمده بودند. همه ظاهرا به من تسلیت می گفتند اما در فکر مال و اموال بهرام خان بودند. نمی دانند که از این به بعد همه چیز به من تعلق دارد. در مراسم ختم، گیتی خانم هم آمده بود. در انتهای مراسم بعضی ها از من خواستند تا بروم و نوکرشان شوم اما من نپذیرفتم.
باید به سعید بگویم تا بیاید و گودالی دیگر کنار استخر بکند. شبی که بهرام خان آرام خوابیده و دیگر بیدار نشد به یاد دارم. او را در همان گودال زیر درخت بید مجنون به خاک سپردم. گدایی طاس تازگی در کوچه ما پیدایش شده بود. او را به خانه کشاندم. کسی که در بهشت زهرا دفن شد آن گدا بود نه ارباب من. بهرام خان را بیش از بیست و پنج سال بود که کسی ندیده بود، پس می توانستم آن گدا را به جایش جا بزنم. آن گدا هم کس و کاری نداشت. هر گدایی ممکن است هر چند روزی در یک کوچه اقامت کند، پس نبودش چندان به نظر نمی آمد. وقتی من مُردم، خواهر زاده ام مرا در گودال کنار استخر زیر درخت بید مجنون چال خواهد کرد، پیش اربابم. البته آدرس گودال را هم درست ندادم. اصلا معلوم نیست در باغ باشیم یا جای دگر. آنچه مشخص است این است که ما کنار هم خواهیم بود. باید چرکنویسش را بدهم چاپ کنند. آن را پاکنویس نخواهم کرد.
خلاصه کتاب چرکنویس
بهمن فرزانه
فصل اول - من بهرام هستم و تازگی حس می کنم دچار فراموشی شده ام. من و قاسم در کنار هم بزرگ شده ایم. قاسم پسر مشهدی ابوالفضل خان باغبان است. قبلا قاسم با پدر و مادرش در لویزان زندگی می کرد اما مادربزرگم از مشهدی ابوالفضل خان خواست تا زن و بچه اش را پیش ما بیاورد. قاسم همبازی و مونس من شد، و حالا پیشکار و راننده من است. یادم هست وقتی کلاس پنجم بودم سیف الله خان، پیشکار ما بود و به دستور مادربزرگ، حمامی در خانه ما ساخت. پیش از آن به حمام زرنگار سرپیچ شمیران می رفتیم. پدرم سهم الارث عمه ها و عموها را خریده بود، برای همین ما در خانه ای که چهار هزار متر باغ داشت در قلهک زندگی می کردیم. خانه ما همیشه شلوغ بود.
من و قاسم عاشق سینما، استخر و تلفن بازی بودیم. هر دو عین گاندی لاغرمردنی و کاکا سیاه بودیم. قاسم عاشق دختری در زرگنده بود که نامش را دوشس زرگنده گذاشته بود. پدرم شب ها به من درس انگلیسی می داد و من آنها را به قاسم یاد می دادم. در عوض از قاسم یاد گرفته بودم که آب دماغم را با پایین پیراهنم پاک کنم، گردو پوست بگیرم.
در خانه ما زنی زشت رو به نام فاطمه از اهالی عربستان بود که مونس مادربزرگ بود. او صورتش را خالکوبی کرده بود و ما را به سینما می برد.
فصل دوم - درمان فراموشی جزیی که من دچارش شده ام این است که شروع به نوشتن خاطراتم کنم. مادربزرگم عاشق گلکاری بود و همیشه به مشهدی ابوالفضل خان در کار باغبانی کمک می کرد. مادربزرگ همه گل ها را دوست داشت الا گل هایی که به رنگ بنفش بودند. مادربزرگ گل های بنفش را به خاطر نکبت و نحس بودنشان دوست نداشت و آنها را از بین می برد. در خانه استخری داشتیم که همیشه پر از آب بود نه مثل الان که بی آب و خالی است. ما با بچه ها در استخر شنا می کردیم. چه بچه های اقوام مثل یوسف، فری و مریم و چه بچه های همسایه مثل مسعود و جهانگیر. اخیرا همه باغ ها تبدیل به ساختمان های چند طبقه شده، غیر از باغ و خانه ما.
تمام ثروت پدرم به من رسیده است. من کار نمی کنم و از درآمد چند مغازه و آپارتمان در شهر زندگی می کنم. تغذیه ام خوب بوده و همیشه سالم بوده و هستم.
عمه ها و عموهایم ناتنی بودند. عموهایم از همسر دوم پدربزرگم بودند. یکی از عمه هایم که با ما زندگی می کرد، از همسر سوم پدربزرگم بود که ما او را مادربزرگ صدا می کردیم. پدر من هم تنها فرزند پدربزرگم از اولین همسرش بود. ما به دختر مادربزرگ، عمه می گفتیم. پدرم سرپرستی مادربزرگ و عمه را به عهده گرفته بود.
پدر وکیل دادگستری بود و درآمد خوبی داشت. بعد از فوت مادرم ما با خانواده مادری قطع رابطه کرده بودیم و خاله ها و دایی ها را نمی دیدیم.
زنی به نام طلعت با ما زندگی می کرد که مونس مادربزرگ بود. برای ما خیاطی می کرد. طلعت سال ها پیش از این عاشق معلم ویولن شده بود. او همه ثروتش را به پای معلمش ریخته بود تا با هم ازدواج کنند. اما معلم ویولن ثروت طلعت را بالا کشیده و با خواهر زاده طلعت ازدواج کرده بود. مادربزرگ طلعت را پیش خود پناه داده بود.
مادربزرگ که در حقیقت عمه پدری من بود، همیشه با گرامافون کوکی آهنگ های ایرانی گوش می داد. به مادربزرگ، خانم بزرگ هم می گفتیم.
عمه ام که در حقیقت دختر مادربزرگ بود، یک گرامافون برای خودش خریده بود و صفحات خارجی می گذاشت. به عمه، خانم کوچیک هم می گفتیم.
پدر و عمه به خاطر پدربزرگ که در وزارت امور خارجه کار می کرد، فرنگی بار آمده بودند. هر دو زبان انگلیسی را بهتر از فارسی حرف می زدند. عمه در مدرسه ژاندارک درس خوانده بود و همیشه در حال برداشتن زیرابرو بود.
عمه جان زنی بود که برای ما آشپزی می کرد. زنی دیگر در خانه ما بود که همدم نام داشت. او نیز مونس مادربزرگ بود. همدم هر گاه در کار آشپزی عمه جان دخالت می کرد، درگیری بوجود می آمد. همدم به همین دلیل آشپزی را کنار گذاشت و با مادربزرگ پاسوربازی می کرد. همدم عاشق مردی زن دار بود. قرار بود مرد زنش را طلاق دهد و همدم را بگیرد اما هرگز این کار انجام نشد، حتی زمانی که زنش مرد، حاضر نشد همدم را بگیرد. طلعت یک بار در انباری خواسته بود علاقه اش را به مشهدی ابوالفضل نشان بدهد که زنش محبوبه فهمیده و رسوایی راه انداخته بود. پس از این ماجرا، مادربزرگ عذر طلعت را خواسته بود. طلعت برخلاف میلش پیش خواهرش رفت و از آن پس مجبور شد هر روز نامزد سابقش را با خواهرزاده اش ببیند.
ظهرها ما بچه ها بازی می کردیم و از خواب فرار می کردیم. قایم باشک بازی می کردیم، از درخت آلبالو بالا می رفتیم و آلبالو می خوردیم. عاشق چغاله بادام بودیم. مادربزرگ و همدم هایش مربای آلبالو می پختند و ژله درست می کردند. رب گوجه می انداختند و ترشی درست می کردند. از خاکه ذغال ها، گلوله ذغال برای کرسی درست می کردند. من یکی یک دونه بودم و همه عزت و احترامم را داشتند. شب ها عمه جان برایم در تخت کیسه آبجوش می آورد. عاشق کره بودم و آن را تکه تکه می خوردم.عاشق نان خامه ای قنادی نوبخت بودم.
وقتی زن مشهدی ابوالفضل باردار شد همگی به خانه شان در لویزان نقل مکان کردند. دیگر قاسم را نمی دیدم. به جای مشهدی ابوالفضل، مشهدی قنبر کار باغبانی ما را به عهده گرفت. اهالی خانه نهایت سعی خود را می کردند تا به من خوش بگذرد اما من روز به روز لاغرتر و غصه دارتر می شدم. دلم برای قاسم تنگ شده بود. پس از چندی، مشهدی ابوالفضل برگشت و قاسم را هم با خود آورد. قاسم هم مثل من در حال تحلیل رفتن بود. او به خانه ما بازگشت و شصت سال ماند! برای کارهایی که انجام می داد حقوقی دریافت نمی کرد، اما تمام زندگی من از آن به بعد در دست قاسم بود. در حال حاضر تمام خانه راشوفاژ کرده ایم اما قاسم در اتاق خودش زیر کرسی می خوابد. قاسم کتاب دوست دارد. کتاب های ترجمه شده بهمن فرزانه را به یاد دارد. بهمن فرزانه از من یک سال بزرگتر بود و هم مدرسه ای من بود. قاسم همیشه مرا «شما» خطاب می کرد مگر در مواقعی که از دست من ناراحت بود و مرا «تو» صدا می کرد. من دو بار به مشهد رفتم اما کسی مرا مشهدی بهرام خطا نمی کند. اما به قاسم که به مشهد نرفته مشهدی قاسم می گویند. ما دو تا شکل هم شده ایم، هم قد و با کله های طاس.
بعد از عمه جان، رقیه خانم که سه تا دختر داشت به خانه ما آمد. او برای ما آشپزی می کرد و ما با دخترهایش عروس بازی و مهمان بازی می کردیم. من معنی بلوغ را نمی دانستم. قاسم آن را به من یاد داد. هم زمان با دوران بلوغ من، عمه ام با یک نفر که می گفتند رئیس بانک است و بسیار پولدار ازدواج کرد. اما بعدا کاشف به عمل آمد که شوهرش کارمند دون پایه بانک است و پول و پله ای هم در بساط ندارد. مادربزرگ در شب جشن عروسی دخترش به او انگشتری با نگین برلیان کادو داد. عروس و داماد همان شب به ماه عسل رفتند. فردا صبح طی تماس تلفنی اطلاع دادند که نگین انگشتر گم شده است. هر چه گشتیم آن را پیدا نکردیم. اما سال ها بعد عمه جان آن را پای آلاچیق باغ پیدا کرد. شوهر عمه در بازگشت از ماه عسل داماد سرخانه شد. مدام به من و قاسم امر و نهی می کرد. من به او حالی کردم که در خانه پدر من زندگی می کند و حق امر و نهی را به من یا قاسم ندارد.
یکی از بهترین تفریحات من و قاسم رفتن به سینما بود. همه بازیگران ایرانی و خارجی را می شناختیم. نام تمام فیلم ها و کارگردان ها را می دانستیم. یک بار از مدرسه جیم شدم و با قاسم بالای درختی در کنار رودخانه کرج رفتیم و سیگار کشیدیم. بچه های مدرسه که برای گردش علمی آمده بودند ما را دیدند و مدیر مرا بازخواست کرد. من شاگرد اول کل شمیرانات بودم اما حاضر نبودم دست از خلافکاری بکشم. یک بار هم با همه بچه های کلاس به جای رفتن به مدرسه به سینما رفتیم. ناظم که از جریان باخبرشد با دفتر حضور و غیابش به سینما آمد و حال همه مان را گرفت چون نگذاشت فیلم را نگاه کنیم. پدرم در مدرسه از من طرفداری کرد و به آنها هشدار داد کاری به من نداشته باشند چون می خواهم دایرة المعارف سینما را بنویسم. من و قاسم کتاب هایی مثل ربکا را که به صورت پاورقی در مجله چاپ می شد می خواندیم. قاسم پیش از اتمام داستان ربکا، کتابش را خرید و خواند و انتهای داستان را لو داد.
مادربزرگ پاپیچ پدرم شده بود تا زن بگیرد. پیشکار پدرم سیف الله خان، از پدرم خواست زن جوان نگیرد که باعث آبروریزی می شود. پدر از من اجازه خواست و زن گرفت. خانه ای در دروس اجاره کرد و ما به آنجا رفتیم. برای بار دوم من از قاسم جدا ماندم. ارتباط من با قاسم از آن پس از طریق تلفن بود. قاسم بود که تلفنی به من خبر داد که شوهر عمه ام رشوه گرفته و ماشین خریده است. در این ایام قاسم با دوشس زرگنده صمیمی تر شده و حتی او را بوسیده بود. قاسم اسم واقعی اش را به دوست دخترش نگفته بود و خودش را بهمن معرفی کرده بود تا شیک تر باشد. شوهر عمه را به جرم رشوه گیری به زندان انداختند اما یک روزه آزاد شد. از آن پس به جای بانک در شهرداری کار کرد. پیشرفتش ناگهانی بود. من با پسری به نام فرامرز آشنا و دوست شدم. قاسم به دوستی من و فرامرز حسادت می کرد.
فصل سوم - قاسم این روزها می داند که من دارم خاطرات می نویسم. از من می خواهد در مورد گیتی خانم هم بنویسم. می خواهد بداند از خودش هم می نویسم یا نه. مثل همیشه نگران من است. گاهی با هم ورق بازی می کنیم. ورق ها را قاسم خودش درست کرده. عکس هنرپیشه ها را برای سرباز و بی بی و شاه چسبانده است. هنرپیشه ها که جدیدتر می شوند او هم ورق هایش را نونوار می کند با عکس های جدید. من و قاسم دیدن فیلم را در سینما دوست داریم نه روی نوار ویدئو. حرف هایمان بر اساس فیلم هاست. مثلا اگر می خواهد به جایی برود می گوید می روم تا سوار «تراموایی به نام هوس» بشوم، یا اگر سبزی بخواهد بخرد به سبزی فروش می گوید شکوه علفزار را می خواهد. مهری خانم که سابقا برای ما کار می کرد با سادگی حرف هایش را باور می کرد. همه نگران خانه نشین شدن من هستند. من بیست و پنج سال است خانه نشین هستم، به خاطر واقعه تلخی که برایم پیش آمد.
فصل چهارم – قاسم در حال خواندن کتاب «خانواده ای محترم» است. این کتاب اثر بهمن فرزانه است که در مدرسه همکلاسی من بود. قبلا گفتم که با فرامرز دوست شده بودم. فرامرز در سلطنت آباد زندگی می کرد و به دبیرستان جم قلهک می آمد. دو سال رفوزه شده بود. خانه ما در دروس بود. من و فرامرز با اتوبوس به مدرسه می رفتیم و گاهی سری به سینما می زدیم. سینما رفتن با قاسم بیشتر حال می داد. پدر متجددم! و زن جدیدش اکثرا خانه نبودند. من شب ها شامم را تنها می خوردم. دلم برای خانه قلهک و قاسم تنگ بود. در خانه من با آشپز و مستخدمه ها تنها بودم. از تنهایی با فرامرز دوست شده بودم که همکلاسی ناباب من بود. انگار تبعیدی بودم.
حالا که سال هاست با قاسم در یک خانه هستم برایمان حرف درآورده اند. بین اتاق من و قاسم نُه اتاق دیگر هست.
یک بار فرامرز خواهرش گیتی را با خودش به سینما آورد. همان شب قاسم هم در سینما بود. ما را دیده بود. نمی دانست که گیتی کیست و قرار است بزرگترین عشق زندگی من شود. من عاشق گیتی شدم. هر روز صبح زود به طرف خانه شان می رفتم و پای پنجره اش کشیک می کشیدم. یک شب فرامرز به جای سینما پیش دوستش رفت. من و گیتی تنها ماندیم. دستش را گرفتم و او هم راضی بود. از آن به بعد فرامرز به سراغ دوستش که زنی ارمنی و شوهردار به نام دیگرانویی بود می رفت و من و گیتی با هم بودیم. گیتی سنتور مشق می کرد. آن سال من و فرامرز رفوزه شدیم. پدرم عاشق زنی به نام شهلا شد و با او به اروپا رفت. زن پدرم به خانه پدری اش برگشت. من در خانه تنها بودم. گاهی گیتی به خانه ام می آمد. پدر و مادرش می خواستند او را برای ادامه تحصیل به خارج بفرستند. با گیتی سر پل رومی قرار می گذاشتم و می بوسیدمش. گیتی خود را رفوزه کرد تا به خارج نرود. پدرم با شهلا به خانه می آمد. آنها همه کشورهای اروپا را با هم گشته بودند. زن پدرم در خانه پدری اش ماند. پدرم زنش را طلاق داد و با شهلا هم به هم زد. من و گیتی سال ها خودمان را رفوزه کردیم. بالاخره در بیست و دو سالگی دیپلم گرفتیم.
قاسم خبر آورد شوهر عمه ام که در شهرداری کار می کرد خیلی وضع مالی اش خوب شده است. آنها از قاسم خوششان نمی آمد. به او لقب ماتاهاری جاسوس داده بودند. همان سال ها عمه جان آشپز فوت کرد و او را در قبرستان قلهک به خاک سپردند. من از قاسم خواستم اگر مُردم مرا در باغ خانه مان دفن کند. قاسم راضی نمی شد و می گفت این جسد دزدی است. عمه ام و شوهرش پول زیادی به جیب زدند و به خارج مهاجرت کردند. پدرم تنها شد به سرش افتاد که به خانه سابق برگردیم. برگشتیم و من دوباره قاسم را به دست آوردم. خانواده گیتی قصد داشتند او را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستند. قاسم خوشحال بود، چون من با گیتی به سینما می رفتم و اگر گیتی به خارج می رفت من مثل سابق با قاسم به سینما می رفتم. من همیشه مقداری پول در گنجه می گذاشتم تا اگر احتیاج شد خرج کنیم. قاسم هرگز به این پول دست نمی زد. باید خودم از گنجه پول برمی داشتم و به او می دادم. در این سال های اخیر یک حساب دو امضایی باز کردم اما باز هم خیلی کم پول برمی دارد. قاسم با دوشس زرگنده که زن سلمانی شده بود به هم زد و با کنتس بهجت آباد دوست شد که پرستار یک خانم پیر بود. گیتی به خارج رفت. از آنجا برایم نامه می فرستاد. قول می داد که به پای عشق من بماند اما نماند. گاهی شب ها به اتاق قاسم می رفتم و سرش را می بوسیدم. او لغت جدید «طاغوتی» را یاد گرفته بود.
قاسم کتاب های خاطرات سران حکومت شاه را می خرید و می خواندیم. بسیاری از آنها غرق در ثروت ولی در غربت به سر می بردند و ناراضی بودند. من مثل آنها ثروت ندارم اما خدا را قبول دارم و به دیگران در حد توانم کمک می کنم. قاسم را به خانه ها می فرستادم تا برای مستمندان اعانه جمع کند. زمان جنگ از بیرون از خانه برایم خبر می آورد که باقالی یا کرفس و یا شامپو نایاب است. اما ما هر چه می خواستیم پیدا می کردیم. از وقتی هر دو کچل شدیم دیگر شامپو نیاز نداشتیم. قاسم می گفت پولدارها خسیسند اما مرا خسیس نمی دانست چون به خیلی خانواده ها کمک می کردم و می کنم. از اینکه از خودم تعریف می کنم پشیمانم. این ها را در چرکنویس نوشتم اما در پاکنویس نخواهم نوشت.
قدیم ها چند بار من و گیتی به دیدن فیلم مادام بواری رفتیم. مادام بواری می خواست شوهر و بچه اش را ترک کند و با رودلف فرار کند. روزی که منتظر رودلف بود یادداشتی از او به دستش رسید که کیلومترها دور شده است. در بازگشت از سینما به خانه گیتی با من قرار گذاشت که پس فردا مرا سر پل رومی ببیند. می خواستم پس فردا قرار خواستگاری را با گیتی بگذارم اما گیتی نیامد و نامه ای داد که فرسنگ ها از من دور شده است.
گاهی شب ها خواب ندارم. از دزد می ترسم. یک بار دزد آمد و بعد از آن قرار شد سگ بیاوریم. اما سگ نجس بود و به پیشنهاد مادربزرگ باید غاز می آوردیم. در نهایت سگ آوردیم، توله سگی به نام پشه. بسیار درشت بود و مدام غذا می خواست. یک روزه از دستش عاصی شدیم و او را پس دادیم.
کاش قاسم اتاقش را به اتاق من نزدیکتر می کرد اما این کار را نخواهد کرد. او اتاقش را دوست دارد. عکس دوست دخترش را در اتاقش زده است. می خواهد بداند در خاطراتم از گیتی و همسرم نوشته ام یا نه. من از گیتی نوشته ام اما هنوز ماجرای همسرم را نگفته ام. همه گمان می کنند من همسرم را خیلی دوست داشتم اما برای من گیتی چیز دیگر بود.
نامه های گیتی از خارج به اسم قاسم به خواربارفروشی می رسید. یک عکس سیاه و سفید کوچک از گیتی دارم که از بس آن را دست مالی کردم نوشته پشتش کمرنگ شده. پشت آن نوشته: به تو، به امید آینده. آینده من سال ها زندگی کردن بی سروصدا در داخل خانه بود و سال های انقلاب و جنگ در خارج از خانه.
گیتی در نامه اش برایم نوشته که روز آخر نتوانسته از من خداحافظی کند. او به حومه شهری در پاریس رفته است. گیتی اهل سنتور زدن و نقاشی کردن بود. نمراتش در مدرسه خراب بود و اصلا استعداد معماری نداشت. پدر و مادرش او را در خانه ای پانسیون کرده بودند و اصرار داشتند بعد از کلاس زبان فرانسه، معماری بخواند. گیتی نوشته بود در مضیقه مالی است و من برایش دویست دلار فرستادم. شاید با این پول به شهر رم برود. در فرانسه با دختری ایرانی به اسم سهیلا آشنا شده. از آزادی های موجود در فرانسه نوشته. برادرش فرامرز به سربازی رفته است. او نوشته که همیشه همان پیراهن آبی اش را می پوشد که بوی مرا دارد. او نوشته که دلش می خواهد زن من باشد و از من بچه دار شود. گیتی با سهیلا به موزه لوور رفته اند و تابلوی مونالیزا و دزیره را دیده اند. این تابلوها اصلا ابهتی که ما فکر می کنیم ندارند. گیتی از دوست دختر صمیمی اش در دبیرستان گفته او را بارونی خطاب می کرده و می خواسته بداند که ما پسر ها هم در دبیرستان دوست پسر صمیمی به اسم بارونی داشتیم یا نه. گیتی سیگار کشیدن و ویسکی خوردن را در فرانسه امتحان کرده اما هیچکدام را دوست ندارد. او نشستن با من سر پل رومی را دوست دارد.
دوباره برای گیتی پول فرستادم. در نامه اش از من تشکر کرده و خواسته این کار را تکرار نکنم. قصد کرده تا چند پیراهن خوشگل با این پول خریداری نماید تا برای من بپوشد. گیتی نوشته که برادرش فرامرز دختری را آبستن کرده و حالا اجبارا قصد ازدواج با او را دارد. معلوم نیست با دیگرانویی ارمنی چه خواهد کرد. برایم نوشته آن پیراهن مرا که پر از لنگر است دوست دارد. آرزو کرده که روزی از من آبستن شود تا مجبور به ازدواج شویم.
گیتی خود از نامه هایی که برایم می نویسد متعجب است. در نامه هایش از سیگار کشیدن و مشروب خوردن و بارداری نوشته وهمین شاید نشان بدهد که فرنگی شده است. برایم از بارداری دختری از همکلاسی هایش در دبیرستان نوشته که برای سقط جنین اکثر همکلاسی ها به آبمیوه فروشی های مخبرالدوله رفته و آب جعفری سفارش دادند تا بالاخره او بچه اش را سقط کرد.
خانواده ام تصمیم گرفتند مرا برای ادامه تحصیل به انگلستان بفرستند تا حقوق سیاسی بخوانم. اما من رفتن به خارج را رد کردم. حتی نخواستم کار کنم چون نیاز مالی ندارم. قاسم هم قراربود به لویزان برود تا پدرش او را زن بدهد، اما قاسم هم نرفت. من برای این که حوصله ام سر نرود چند شاگرد خصوصی گرفتم. من و گیتی عاشق هم بودیم، اما امکان دسترسی به هم خیلی بعید بود. پدرم از همسر دومش جدا شده بود و معشوقه اش را نیز رها کرده بود، دوباره مثل سابق با من وقت می گذاشت. من از زن هایی که ادعا می کنند خیلی گرفتارند و از مردهایی که نشان می دهند تا دیر وقت کار می کنند، اما در عمل سرشان جای دیگری گرم است، بیزارم.
عمه ام دوستی داشت که متاهل بود اما با مرد دیگری رابطه داشت، مردی که برایش انگشتری گرانبها از زمرد و برلیان خریده بود. دوست عمه ام وانمود می کرد انگشتر را پیدا کرده است. پیش خودم فکر کردم پس حریم خانواده چه می شود؟ عشق کجا می رود؟ همه اش زرشک؟ اما نه عشق من از این عشق ها نیست، عشق واقعی است.
مدتی طولانی گیتی نامه نداد. وقتی نامه اش رسید نوشته بود که غمگین بودم و نمی خواستم تو را هم غمگین کنم. برنامه سفرش به ایران به هم خورده بود. مادرش به دیدارش می رفت تا وقفه ای در تحصیلش ایجاد نشود. پدر و مادرش از او خواسته بودند در فرانسه بماند و زبان فرانسه اش را تقویت کند. در صورتی که به ایران می آمد باید با یکی از خواستگارانش ازدواج کند. او هنوز عاشق من بود و می خواست به ایران بیاید تا مرا ببیند و بار دیگر شربت آلبالو بخورد! یک کولی فالش را گرفته بود و گفته بود با مردی ایرانی ازدواج می کنی و صاحب دو پسر و یک دختر خواهی شد. گیتی فروغ را دوست داشت و اشعارش را می خواند.
حالا سال ها از آن زمان گذشته و من نامه های گیتی را سوزانده ام، اما همه را از حفظ هستم. اوایل فکر می کردم نوشتن خاطرات روزانه کاری زنانه است. مثل کتاب زیبای «دفترچه ممنوع». اما من خاطراتم را نوشته ام و امید دارم روزی کسی آن را بخواند. تا دو سال نامه ای از گیتی نرسید. بعد از دو سال یکی از نامه هایی که برایش نوشته بودم برگشت خورد و به دستم رسید. اوایل تحمل دوری و بی خبری اش سخت بود اما کم کم عادت کردم. پدرم، قاسم، مش قنبر، رقیه خانم آشپز و دخترهایش در اطرافم بودند. قاسم را که می دیدم، خصوصا با کله طاس، انگار تقویم را می دیدم. قاسم عین خودم شده بود. رقیه خانم خوب آشپزی نمی کرد، قرمه سبزی اش با لوبیا چشم بلبلی بود و بدون شنبلیله. اما قاسم قرمه سبزی را با لوبیا قرمز و شنبلیله درست می کند و عالی است. سی سال پیش از او خواستند در هیلتون آشپزی کند و قاسم آنها را از خانه بیرون کرد. او سلیقه در آشپزی را دوست ندارد و می گوید باید هر غذایی را از روی اصول درست کرد وگرنه مثل بازی تلفن بازی می شود، چیزی دیگری می خواستی اما چیز دیگری عایدت می شود. او همیشه باعث تفریح و خنده من است. معتقد است که برای هر لغتی ما دو لغت داریم که یکی مودبانه است و دیگری بی ادبانه! مثل بیضه و تخم، مثل جگر و کبد، روسپی و جنده، کون و ماتحت، چوس و باد. قاسم با مرد فالگیری آشنا شده بود که کارش را تعطیل کرده و کمدین شده بود تا مردم را بخنداند و پول بگیرد. اما قاسم مفت و مجانی مرا با داستان های متعددش می خنداند.
گیتی پس از دو سال و هشت ماه آمد. سر پل رومی با من قرار گذاشت. نوزده شب پیاپی او را دیدم. فرقی نکرده بود، فقط با خیال راحت آرایش می کرد. برایم گفت که فرامرز داماد سرخانه شده. سهیلا از آن دهکده فرانسه رفته، ولی خودش در پاریس زندگی می کند. هنوز مرا دوست داشت اما به ازدواج فکر نمی کرد. شب آخر اقامتش در ایران او را یک ساعت دیدم. این آخرین دیدار ما بود. در مراجعت نامه می داد اما نامه هایش کمتر و کمتر می شد تا جایی که سکوت کرد و سکوتش چهل سال ادامه پیدا کرد. گیتی با پسری که پزشک بود در فرانسه آشنا شده بود و با هم به سینما هم رفته بودند. دیگر هرگز نامه ای از گیتی نرسید و من خانه نشین شدم، مثل مجروحان جنگی. تصمیم گرفتم خاطراتم را بنویسم و نوشتم. قاسم هم پیگیر این خاطرات من است.
فصل پنجم – قاسم برایم یک کاسه انار دانه کرده می آورد. من از خودش یاد گرفتم که بینی ام را با پایین پیراهنم بگیرم، حالا شکوه و شکایت می کند که این کارها را از کی یاد گرفته ام. خدا را شکر می کند که زن و بچه ندارم. با گفتن این حرف ها یادش به زنم و بچه در شکمش می افتد و از من عذرخواهی می کند. از قاسم خواسته ام پس از مرگم مرا در باغچه خانه دفن کند نه در بهشت زهرا. این ها افکار جدید من است. سابق بر این از این فکرها نمی کردم. دلم زن و بچه می خواست. همانطور که دخترها مهر مادری را دوست دارند من مهر پدری را دوست داشتم. دلم بچه می خواست اما مادر بچه را نمی خواستم، می توانستم طلاقش بدهم. مردسالار بودم. از قاسم خواستم که همزمان هر دو ازدواج کنیم. او دوشس زرگنده را داشت اما تصمیم به ازدواج نداشت. به جای خودم پدرم با دختری آلمانی به نام ماگدا ازدواج کرد. مادربزرگ ماگدا را دوست نداشت. ماگدا عاشق رفتن به رستوران بود و خوردن سالاد، به خاطر لاغری اش. باز هم اوقات مفید با پدر را از دست دادم. تمام مدت با همسر جدیدش وقت می گذاشت. ماگدا سعی می کرد از قاسم آشپزی ایرانی یاد بگیرد اما بی فایده بود. آشپزی آلمانی اش هم تعریفی نداشت. کم کم آشپزی را کنار گذاشت و غذاهای قاسم را خورد و چاق شد. ورزش را کنار گذاشت. پدر چاقی ماگدا را دوست نداشت. مادربزرگ او را نجس می دانست. اما میانه اش با قاسم خوب بود. اینقدر قاسم غذا پخت و ماگدا خورد که پدرم پس از چند ماه طلاقش داد و او را راهی فرانکفورت کرد. بعدها شنیدیم در آلمان رستوران زده است.
دوست پدرم دو زن و سه فرزند داشت و همیشه ناله می کرد که چرا دو تا زن گرفته است. متعجب بود که چگونه بعضی مردها از پس چهار زن برمی آیند. او ازدواج را امری غیرطبیعی می دانست. از دید او ازدواج را جامعه برای جلوگیری از هرج و مرج اختراع کرده بود، اما از هرج و مرج هم بدتر شده بود. او بچه ها را نگه داشت و هر دو زن را طلاق داد. او مردسالاری را برای من اثبات کرد. من هم دلم بچه می خواست. باید زن می گرفتم و تا بچه دار شد طلاقش بدهم، تا به آرزوی دیرینه ام برسم. باید فرزندی برای سرگرمی خودم دست و پا می کردم تا در آینده وارث من باشد. آن روزها سی و شش ساله بودم. قاسم راننده ام هم شده بود. می گفت اگر می خواهید زن بگیرید به من بگویید تا من هم هم زمان زن بگیرم. یک جشن واحد می گیریم با دو کیک که روی آنها عروسک عروس و داماد هست. بعد عروس ها را روی یک کیک می گذاریم و دامادها را روی یک کیک دیگر!
مادربزرگ استخاره زد و خیلی خوب جواب گرفت. با مادربزرگ به خواستگاری های زیادی رفتیم. اما من فقط سودابه را پسندیدم. دختری بود از خانواده متوسط. خاله یکی از بچه هایی بود که برایشان تدریس می کردم. قاسم مرا پولدار، خوش تیپ، فهمیده و کتاب خوان می دانست و دوست داشت ازدواج کنم. اما وقتی خبر ازدواج مرا با سودابه شنید ناراحت شد. مراسم عروسی ما ساده و در خانه خودمان بود. میهمان ها هم انگشت شمار بودند. کیک عروسی عروسک پلاستیکی نداشت. سر عقد من گریه کردم نه سودابه. یادم به گیتی افتاده بود. بدین طریق سودابه به خانه ما وارد شد و قاسم در کمال تعجب از او خوشش آمد. ما به پیشنهاد قاسم به ماه عسل نرفتیم. من و بقیه به سودابه علاقمند شده بودیم. قاسم همه چیز برای سودابه آماده می کرد غیر از شربت آلبالو که مختص گیتی بود. دو سال بعد سودابه آبستن شد.
نمی دانم چرا دارم این خاطرات را می نویسم. قاسم عین پروانه دور سودابه می چرخید و همه چیز برای او آماده می کرد. از بیرون رفتن سودابه از خانه نگران می شد. دیگر زیاد به من توجه نداشت. زن و بچه من برایش مهم تر بودند. من که سرم را روی شکم زنم می گذاشتم، او هم اجازه می گرفت و این کار را تکرار می کرد. همه متعجب بودند. سودابه در ماه هفتم بود که انقلاب شد. در خانه همه توجه شان به سودابه بیشتر بود تا به انقلاب. هر روز صبح سودابه تا سه راهی یخچال پیاده روی می کرد. وقتی برمی گشت پاهایش را می مالیدم، گونه هایش را می بوسیدم و سرم را بر شکمش می گذاشتم تا تکان های بچه را بفهمم. همه فهمیده بودند که قاسم محرم من و سودابه است.
اتاق خوابمان را به خاطر بارداری سودابه از هم جدا کرده بودیم. بیست روز از انقلاب گذشته بود، یک روز خواب بودم که سودابه برای پیاده روی از خانه بیرون رفت. تا ساعت ده برنگشت. اخبار از تیرباران عده ای از وزرا، سپهبدها و هویدا می گفت. همه دلواپس شده و حواس پرتی گرفته بودند. در خانه را زدند و خبر آوردند که سودابه زیر ماشین رفته است. خودش و بچه ام از دست رفتند.
سال ها طی شد. پدرم اواسط جنگ درگذشت. اکنون که در حال نوشتن هستم، من و قاسم در خانه تنها هستیم. خیلی از گل های خانه خشک شده و از بین رفته اند، فقط چمن داریم. گیتی درخت ارغوان خانه ما را دوست داشت. قاسم هم مثل من دچارحواس پرتی شده، پولیورهای مرا از خشک شویی گرفته و به خانه آورده اما نمی داند آنها را کجا گذاشته، نهایتا آنها را در یخچال پیدا کرده است! من خواهر زاده قاسم را از وقتی دنیا آمد تا یک سالگی مرتب می دیدم و دوستش داشتم. حالا خوشگل و شش ساله شده و با مادرش برای عید دیدنی آمدند. به آنها دو سکه عیدی دادم. کاش من هم بچه ای مثل او داشتم. بعداز رفتن شان هوس عرق خوری کردم. مثل روزی که مست کرده، هوس کله پاچه کرده بودم و نزدیک بود گرفتار شوم و شلاق بخورم. پس از مرگ سودابه در خانه را به روی همه بستم. دیگر تدریس خصوصی نمی کردم. به نقاشی رو آوردم. قاسم تابلوهای مرا برای فروش در نمایشگاه می گذاشت و سود این کار قابل ملاحظه بود. حالا نقاشی را هم کنار گذاشته ام.
قاسم برای سرگرمی من همیشه برایم قصه گفته اما این سال های اخیر قصه هایش را بیشتر کرده است. مثلا سال ها پیش قاسم از جواد آقای نجار برایم حرف می زد که به برکت زرنگی اش عتیقه فروش شده، او تابلوهای نقاشی را نیز می فروخت و عنوان می کرد که مال شاگردان کمال الملک است. یک روز آقایی می آید و تابلویی از او می خرد به مبلغ صد و بیست هزار تومان. بعدا می فهمد که تابلو امضای غفاری داشته و مال خود کمال المک بوده است و ارزشش چهار تا پنج میلیون بوده است. من دیگر قصه های قاسم را گوش نمی دهم چون دچار عذاب وجدان شده ام. من شب قبل از فاجعه، با سودابه مشاجره داشتم و به او گفتم که عاشقش نبودم و ازدواجم با او فقط به خاطر بچه بوده است. هرگز برایم مشخص نیست که ماشین او را زیر گرفته یا خودش را زیر ماشین انداخته تا بچه را نابود کند.
فصل ششم – من تمام دارایی را به نامش کردم. او تنها وارث من است. پس از مرگم خواهد فهمید. فامیل برای دارایی من خود را آماده کردند اما حسابی پکر خواهند شد. این باغ چهار هزار متری مال قاسم خواهد شد. هنوز دارند پشت سر من و قاسم حرف ها می زنند. قاسم کتاب های نویسنده ایتالیایی، گراتزیا دلددا را که دوستم بهمن فرزانه ترجمه کرده خوانده است و منتظر تقاص خداست. آدم خیال می کند که اینها فقط در رمان ها وجود دارد ولی بعد می بینی که نه، در زندگی واقعی هم صحت دارد.
سه چهار سالی می شود که دیگر من و قاسم در این خانه تنهای تنها هستیم. گاهی سعید می آمد باغچه را بیل می زد تا قاسم صیفی بکارد اما او را هم جواب کرده است چون فضولی می کرد. من نوشتن را شروع کردم چون حوصله ام سر رفته بود. بهانه آوردم که دچار مرض فراموشی شده ام اما به خودم و شما دروغ گفتم. من دگمه های صدفی پیراهن گیتی، شکم بالا آمده سودابه، دستکش های چرمی پدرم و جام نقره ای آبخوری مادربزرگ را به یاد دارم. هنوز دلم می خواهد به اتاق قاسم و زیر کرسی اش بروم. می دانم که گیتی با مردی ایرانی مقیم خارج ازدواج کرده و دو پسر و یک دختر دارد. گیتی به ایران برگشته ولی نمی خواهم او را ببینم. می خواهم خاطراتش مثل سابق برایم زنده بماند. گذر زمان را در قاسم شصت و هفت ساله می بینم. حتی دیگر جان ندارم چند بار دور استخر راه بروم. تمام زندگی ام در یک نفر خلاصه شد. با قاسم چقدر به من خوش گذشته. غذاهایش، داستان هایش همیشه مرا شاد کرده و خندانده است. دیگر حرفی ندارم که بنویسم. به قاسم خبر اتمام خاطراتم را می دهم.
قول قاسم- او را به خاک سپردم. در مراسم تدفین، در قبرستان بهشت زهرا فقط چند نفر حضور داشتند، خواهر و خواهر زاده خودم، چند تن از اقوام دور. به خانه آمدیم و غذایی خوردند و رفتند. مراسم ختم را در خانه گرفتیم . تمام دوستان و فامیلش آمده بودند. همه ظاهرا به من تسلیت می گفتند اما در فکر مال و اموال بهرام خان بودند. نمی دانند که از این به بعد همه چیز به من تعلق دارد. در مراسم ختم، گیتی خانم هم آمده بود. در انتهای مراسم بعضی ها از من خواستند تا بروم و نوکرشان شوم اما من نپذیرفتم.
باید به سعید بگویم تا بیاید و گودالی دیگر کنار استخر بکند. شبی که بهرام خان آرام خوابیده و دیگر بیدار نشد به یاد دارم. او را در همان گودال زیر درخت بید مجنون به خاک سپردم. گدایی طاس تازگی در کوچه ما پیدایش شده بود. او را به خانه کشاندم. کسی که در بهشت زهرا دفن شد آن گدا بود نه ارباب من. بهرام خان را بیش از بیست و پنج سال بود که کسی ندیده بود، پس می توانستم آن گدا را به جایش جا بزنم. آن گدا هم کس و کاری نداشت. هر گدایی ممکن است هر چند روزی در یک کوچه اقامت کند، پس نبودش چندان به نظر نمی آمد. وقتی من مُردم، خواهر زاده ام مرا در گودال کنار استخر زیر درخت بید مجنون چال خواهد کرد، پیش اربابم. البته آدرس گودال را هم درست ندادم. اصلا معلوم نیست در باغ باشیم یا جای دگر. آنچه مشخص است این است که ما کنار هم خواهیم بود. باید چرکنویسش را بدهم چاپ کنند. آن را پاکنویس نخواهم کرد.
خلاصه کتاب چرکنویس
بهمن فرزانه