نسا   2017-02-12 20:02:58

نسا در کودکی مادرش را از دست داد و کمی کمتر از هفده سال داشت که با طلبه جوان هفده ساله ای به نام صفایی در کربلا ازدواج کرد. نسا از روز اول با خانواده شوهر زندگی می کرد. پدر شوهرش آشیخ محمد علی، او را بسیار دوست داشت. نسا زنی ظریف، خانه دار، و زبر و زرنگ بود. شوهرش او را آهو صدا می کرد. نسا نه تنها خانه و زندگی خود را، بلکه زندگی پدرشوهر و مادرشوهرش را نیز اداره می کرد. شوهرش رابطه خوبی با برادرهایش نداشت. نسا همیشه نقش میانجی را بین برادرها بازی می کرد.

زهرا و راضیه، دختران نسا در کربلا به دنیا آمدند. نسا با شوهر و دخترانش مدتی بعد در نجف اقامت گزیدند. وقتی زهرا سه ساله شد مرد تصمیم گرفت به ایران برگردد، چون آشیخ عبدالکریم یزدی حوزه علمیه قم را ساخته بود و مرد قصد داشت در قم اقامت کند. وقتی به قم آمدند، مرد درس خواندن در حوزه را از سرگرفت. خانواده مرد هم از کربلا به قم آمدند. حمید اولین پسر نسا در قم به دنیا آمد. دایی شوهرش، جمشیدی، به آن ها کمک کرد تا به بابل بروند و دفترخانه ای را باز نمایند. در بابل صاحب پسری شدند که خیلی زود از دنیا رفت. شوهر نسا را به جرم نوشتن نامه ای اعتراض آمیز برای رضاشاه دستگیر و به زندان انداختند. نسا به سراغ جمشیدی که بروبیایی در دستگاه رضاشاه داشت رفت و آزادی شوهرش را طلب کرد. جمشیدی واسطه شد و مرد از مرگ نجات یافت. آن ها پس از تجدید قوا به قم برگشتند اما مرد در تهران مشغول تدریس شد. سال های کشف حجاب آن ها همگی در قم بودند. در قم نسا پسر دیگری به دنیا آورد که او هم از دست رفت. نسا با شوهر و فرزندانش عازم ساری شد. شوهرش لباس طلبگی را از تن در آورد و رئیس اداره خواروبار استان شد. چاپخانه ای باز کرد و روزنامه صفا را بیرون داد، که آن زمان ها ارگان حزب توده بود. نسا پسر دیگرش را باردار بود که شوهرش، دختر بزرگشان زهرا را به مردی در بابل شوهر داد. پس از آن جنگ شد و ارتش سرخ وارد مازندران شد. قحطی شد اما خانه آن ها همیشه آباد بود. در همان ایام مرد را به جرم توده ای بودن گرفتند اما به زودی آزاد شد. در دوره شانزدهم مجلس، صفایی وکیل مردم ساری شد. او همیشه مشغول کارهای بیرون از خانه بود، از این رو نسا عصرها با همسایه شان، عزیز آقا و همسرش خستگی روز را با خوردن چای و گرفتن فال حافظ درمی کرد.

به خاطر وکیل مجلس شدن صفایی، آن ها عازم تهران شدند. نسا راضی به این جابجایی نبود اما وقتی خانه و زندگی را در تهران دید تصمیم گرفت برای همیشه آن جا بماند. صفایی با جمال امامی، طباطبایی و دکتر طاهری دوست بود. نسا فقط شوهرش را دوست داشت و اهمیتی به سیاست نمی داد. کمی بعد مرد رئیس اداره ثبت احوال شد. دوباره قحطی شروع شد. نسا وقتی برای خرید می رفت می دید که مردم استطاعتشان برای خرید کم شده است. مرد حمالی که سابق کارگر کارخانه روغن ماشین بود، خریدهای نسا را به خانه اش می برد. او طرفدار دکتر مصدق بود و نسا را با ملی شدن نفت و مصدق آشنا کرد. نسا در کنار شوهر و بچه هایش به همراه مدینه که کلفت خانه بود و شوهرش و بابا عباس که مرد شیرین عقلی بود و نوکری خانه را می کرد، زندگی آرامی داشتند.مدینه بچه دار نشده بود. نسا مدتی بچه ها را برای استراحت به وشنوه پیش عمه هایشان فرستاد. صفایی یک شب قرار شد بیست نفر مهمان از رجال معروف به خانه بیاورد. همان روز وقتی نسا برای خرید به بازار رفته بود، مرد حمال می خواست بار او را به خانه برساند. اما در حین باربری از توده ای ها کتک خورد و نسا مجبور شد پا به فرار بگذرد و به وروی کلیسا پناه ببرد. در آنجا با زنی ارمنی به نام ختا که روشن دل بود آشنا شد. ختا از نسا خواست اگر در خطر است به کلیسا پناه ببرد. نسا وارد کلیسا نشد چون می ترسید نجس شود! نسا وقتی مرد باربر را دید خونین و مالین بود. آن شب نسا تمام تلاش خود را به کار برد تا به خوبی از مهمان ها پذیرایی کند.

بچه ها از وشنوه برگشتند. حمید چشم درد داشت، راضیه کهیر ریخته بود، جلال و علی اسهال گرفته بودند. نسا به بچه ها رسیدگی کرد تا همگی خوب شدند. صدای دکتر مصدق از رادیو پخش شد که قصد دارد مجلس هفدهم را تعطیل اعلام نماید. آقای کاشانی به منزل نسا زنگ زد و با صفایی صحبت های مرموزی کرد. نسا اندکی از حرف هایشان را شنید. صفایی خوش نداشت که نسا حرفهای آن دو را بشنود و از حقایق باخبر شود، برای نسا قیافه گرفت. نسا رنجید اما شوهرش با محبت و پول توانست او را رام کند.

خواهران شوهر نسا به اتفاق خانواده چون از قم به تهران آمدند تا به مشهد بروند، چند روزی مهمان نسا شدند. نسا در حد توان از آن ها پذیرایی کرد. شوهرش تمایلی به دیدن فامیل نداشت، به اصرار نسا مجبور به تحمل دیدارشان شد. شوهرخواهرهای همسر نسا در امور زندگی نسا دخالت کردند. از بی حجابی راضیه، از این که تا کنون شوهر نکرده ناراضی بودند و اعتقاد داشتند که همه رجال مهم کشور فراماسون هستند. نسا تا حدی جوابشان را داد. بعد از رفتن فامیل، نسا مشغول کارهای عدیده اش در خانه شد تا همه چیز به حال سابق برگردد.

مدتی بعد صفایی به مسافرت رفت اما به همسرش نگفت که کجا می رود. نسا خود را با تهیه رب گوجه، آب لیمو، ترشی و مربا مشغول نمود. رختخواب های خانه را نونوار کرد. روز ۲۵ مرداد ۳۲، کودتای نظامی به وسیله افسران گارد شاهنشاهی رخ داد. رادیو خبر رفتن شاه را از رامسر به بغداد داد. اعلامیه انحلال دوره هفدهم مجلس شورا توسط دکتر محمد مصدق خوانده شد. نسا نگران شوهرش بود. صفایی با تماس تلفنی سلامت خود را به اطلاع خانواده رساند. شوکت خانم، یکی از اقوام شوهر نسا، به خانه شان آمد و به عمد نسا را از داشتن هوو باخبر نمود. نسا تا آن زمان نمی دانست که شوهرش زنی دیگر به نام خورشید دارد و از او صاحب دختری شده است. خورشید دختر یکی از مستخدمان اداره بود. نسا چون این حرف ها را باور نمی کرد آدرس منزل خورشید را از شوکت گرفت و همان روز به آنجا رفت. با دیدن خورشید که دختر جوان فربه ای بود و دختری یک ساله در بغل داشت، نسا همه ماجرا را باور کرد. خصوصا که دخترک بسیار شبیه پسرش علی بود.

نسا از خانه خورشید بیرون آمد و ناخواسته با جمعیت اراذل همراه شد و به منزل مصدق که در همان نزدیکی بود راه پیدا کرد. تانکی درب خانه مصدق را از جا درآورد و مردم خانه را غارت کردند. آشوبگران به عنوان مزد، مقداری پول خارجی در دست نسا گذاشتند چون او را از خود فرض کردند. نسا خونین و مالین به خانه آمد. همه نگران او بودند. سروروی او را شستند و لباس تمیز تنش کردند. نسا در تب می سوخت. شوهرش با بچه ها تماس گرفته و گفته بود فردا می آید. نسا در خانه نماند و به بهانه دیدار برادر ناتنی مریض اش به قم رفت. نسا قبل از ازدواجش با صفایی، با پدر و زن پدرش زندگی کرده بود و خواهر و برادران ناتنی را بزرگ نموده بود. در قم به به صحن حرم معصومه رفت، به مزار پدرشوهرش سر زد. در آن جا پیرزنی را دید که او را راهنمایی کرد که به سر خانه و زندگی اش برگردد، چون هیچ گونه پس اندازی ندارد. پیرزن تعریف کرد که در جوانی او را بدون اطلاع خودش، به عقد مردی بزرگ درآورده اند که زن و بچه داشته. هوویش به او کمک کرده تا پول هایش را پس انداز کند و خانه و مغازه ای خریده و اجاره دهد. سپس به او کمک کرده تا خانه دوم را بخرد و اسباب و اثاثیه در آن جمع کند. بعد از مرگ هوو و شوهرش، او به همراه دو فرزندش به خانه خود رفته و از امکانات موجود استفاده نمودند. در واقع هوو مانع از آن شده که او آواره کوچه و خیابان شود.

نسا از قم به تهران بازگشت، از دیدارشوهرش طفره می رفت. شوق زندگی در او وجود نداشت. پسر بزرگش حمید با او همدردی می کرد. به صفایی برای خوش خدمتی اش ماشینی دادند که آن را قبول نکرد. نسا مصدق را اسیر و زندانی می دانست و احساس می کرد خودش هم مانند مصدق به نوعی اسیر این زندگی است. نسا خود را در ۳۹ سالگی پیر می دید. به اتاق همسرش رفت و اثاثیه او را که همیشه قفل بود، باز کرد و نگاه کرد. سند خانه ای که در خیابان شاه برای خورشید خریده بود پیدا کرد. مقدار زیادی پول و اسکناس خارجی یافت. او هرگز از شوهرش پول یا طلا نخواسته بود. تنها دارایی اش دو النگوی طلا بود که پدرشوهرش هنگام عقد به او داده بود. او که زن سازگاری بود، هرگز پولی برای خودش خرج نکرده بود. همه زن ها لباسشان را پیش هاسمیک خیاط می بردند تا بدوزد ولی او همیشه خودش لباس دوخته بود تا باصرفه باشد. نسا زنی قدیمی بود که دل مردش را زده بود. شوهرش که روزی طلبه ای نمازخوانی بود حالا نماز را کنار گذاشته، شراب می نوشید و از داشتن مال حرام و روابط ناشایست ابایی نداشت. او دیگر طلبه نبود، مردی امروزی بود و زن امروزی می خواست.

از آن به بعد نسا که سواد خواندن داشت اما نوشتن نمی دانست، روزنامه خوان شد. اخبار مصدق را پیگیری می کرد تا آرام بگیرد. وقتی شنید مصدق اعتصاب غذا کرده، روزه گرفت تا با او همدرد شود. دست پختش دیگر تعریفی نداشت. روح خانه رفته بود. اردشیر زاهدی به خاطر خوش خدمتی های صفایی یخچالی به او کادو داد. نسا هر وقت یخچال را می دید حس می کرد مصدق به او پیام می دهد که در حقش خیانت شده است. نسا با خود آزاری، به خود آسیب می زد و به دین نحو از خود انتقام می گرفت که چرا زودتر شوهرش را نشناخته است.

بچه های نسا بزرگ می شدند و رخت و لباس امروزی می خواستند. راضیه به دانشگاه راه پیدا کرده بود. حمید سال آخر دبیرستان بود. علی و جلال به مدرسه می رفتند. نسا از شوهرش پول گرفت تا برای حمید کت و شلوار ابریشمی بخرد. برای راضیه کفش خرید . او را به خیاطی هاسمیک برد تا سفارش لباس و پالتو بدهد. در خیاط خانه با زنی جوان حدود بیست و پنج سال به نام شیرین آشنا شد که می گفتند انجام هر کاری از دستش برمی آید. شنید که کریم پور شیرازی، صاحب روزنامه مرد مبارز، عاشق شیرین است. نسا دور از چشم راضیه، از شیرین خواست تا ترتیب ملاقاتش را با مصدق بدهد و در عوض یکی از النگوهای خود را به او هدیه داد. شیرین به او قول داد تا ترتیب ملاقات او را با مصدق در دادگاه بدهد.

شوهر نسا وکیل مجلس شد. او وکالت مردم ساری را به دست آورده بود. نسا حدس می زد که شوهرش با تقلب این مقام را بدست آورده است. رفت و آمد مهمان ها به خانه آنها زیاد شده بود و صفایی برای انجام کارها، دیگر باباعباس و مدینه را قبول نداشت. او می خواست قدیمی ها را دور بریزد. نسا راضی نبود. یک بار یکی از مهمان های صفایی، مدینه را مورد آزار قرار داد. نسا بر سر این جریان با شوهرش دچار درگیری لفظی شد. نسا مدینه را دوست داشت. مدینه در بچگی مادرش را از دست داده بود. پدر و برادرش به همراه ایلشان در دامنه آرارات با ارتش ایران جنگیدند و به شوروی فرار کردند. قرار بود برگردند و او را با خود ببرند اما هرگز برنگشتند.

نسا با شیرین تماس گرفت. قرار شد روز ۱۷ آبان در محاکمه مصدق به عنوان خبرنگار شرکت کند. نسا در روزنامه ای خواند که شوهرش به عنوان وکیل مجلس علیه مصدق اعلام جرم کرده است، از این اقدام شوهر شرمسار شد. روز ۱۷ آبان نسا پیراهنی امروزی پوشید، موهایش را بالای سر جمع کرد و کلاه به سرگذاشت. سپس با ماشینی که شیرین فرستاده بود به عنوان خبرنگار به پادگان سلطنت آباد رفت. در محاکمه مصدق و سرتیپ ریاحی شرکت نمود. حرف های دکتر مصدق را شنید که مرهمی بر دل رنج دیده اش بود. حتی به دکتر مصدق نزدیک شد و آب نبات به او تعارف کرد. پیرمرد پذیرفت و تشکر کرد. نسا احساس آرامش نمود. حرف هایی که در دادگاه رد و بدل می شد به زبانی بود که نسا اکثر آن ها را نمی فهمید، چون فقط زبان آشپزخانه را می دانست. مثلا ماده ۱۹۴ قانون کیفری را نمی دانست، اما می دانست که برطبق قانونی در آشپزخانه نباید قاشق روغنی را در ظرف ترشی بزند چون کپک می زند. دکتر مصدق صلاحیت دادگاه را قبول نداشت.

از آن روز به بعد دیگر نسا برای مهمانی های شوهرش غذا نپخت. «گت آقا» را که مردی مازندرانی بود می آوردند تا برای همه غذای خوشمزه بپزد. نسا همچنان با شوهرش سازگار نبود. صفایی قصد داشت برای نسا خانه ای در شمیران بخرد اما او نمی پذیرفت. صفایی از نسا می خواست که شنیده ها را نشنیده بگیرد و مهربان باشد اما نسا دلشکسته تر از آن بود که چشم پوشی کند. بچه هایش ماجرا را می دانستند و برای مادر دل می سوزاندند. نسا کماکان روزنامه می خواند و شوهرش از مطلع شدن همسر نگران بود. ترجیح می داد زنی نادان و سر به راه داشته باشد تا زنی دانا و معترض.

دو تا از برادرشوهرهای نسا از قم به تهران آمدند تا صفایی که وکیل مجلس است، دستشان را برای کمک بگیرد. صفایی حتی حاضر نمی شد آن دو را ببیند. نسا با ترفندی آن ها را با شوهرش رو به رو کرد. قرار شد یکی از برادرها را در شهرداری قم استخدام کند اما حاضر نشد به دیگری سرمایه ای برای کاسبی بدهد. نسا پولی که از صفایی برداشته بود به برادرشوهرش داد تا سرمایه کارش شود.

۳۰ آذر آخرین روز محاکمه دکتر مصدق، او را به سه سال حبس محکوم کردند. نسا از کسبه بازار شنید که مرد جوان حمال، که او را با افکار مصدق آشنا کرده بود، در جریان درگیری های زمان مصدق، به ضرب چاقو از پای درآمده است. نسا از این واقعه بسیار متاسف شد. او از شدت ناراحتی به کلیسا رفت و در کنار ختا، زن روشن دل کلیسا و کشیش آرام گرفت. با آن ها غذا خورد، دیگر حس نمی کرد که نجس هستند. کشیش برای نسا دعا کرد و نسا به گریه افتاد. کشیش نماز خواند و نسا هم در گوشه ای به نماز ایستاد.

وقتی نسا به خانه رسید شنید که دختر بزرگش، زهرا در بابل فرزند سومش را هفت ماهه بدنیا آورده است. بلافاصله ساک خود را پیچید و پیش دخترش رفت. او به دختر و دامادش کمک کرد تا فرزند هفت ماهه را به خوبی بپرورانند و بزرگ کنند. دخترعموهای نسا در بابل بودند. نسا به کمک همسایه ها، دختر عموها و دامادش جشنی به مناسبت تولد نوه اش گرفت. اسم نوه ظریف و زیبا را نقش چینی گذاشتند. در این جشن زنی آواز می خواند و از عشق می گفت که لازمه زندگی است. دوباره عشق در وجود نسا جوانه زد اما این بار عشق به فرزندان و نوه ها. او با خود فکر کرد که مردش هر چه می خواهد باشد، او فرزندان و نوه هایش را دارد و عشق آنها را.

در بازگشت به تهران نسا می دید که راضیه با دوستان دانشگاهی اش دمخور شده و دستی به صورتش برده است اما چیزی به او نگفت. اگر برداشتن چند تار ابرو او را خوشحال می کرد بگذار تا خوشحال باشد. راضیه عاشق هوشنگ پسر زیباروی آقای جمشیدی شده بود. جمشیدی دایی صفایی بود. حمید درس پزشکی می خواند. حمید کم کم نوشتن را به مادرش یاد می داد. نسا می دانست که رضا نقدی و بهرام صادقی دوستان حمید هستند. صفایی دیگر یک روز درمیان به خانه می آمد. حتی اگر هر شب هم نمی آمد نسا گله ای نداشت. مرد مرتب مهمان می آورد. زن ها بدشان نمی آمد که با شوهر نسا گرم بگیرند، صفایی هم بی میل نبود. گاهی از نسا می خواست که بیشتر به او توجه کند وگرنه سراغ زنان دیگر می رود. نسا او را آزاد گذاشته بود که هر کاری می خواهد بکند تا ناکام نماند. شوهر مدینه نیز وقتی دید که مدینه بچه دار نمی شود، مرتب به کرمانشاه می رفت. به نظر می رسید آن جا سرش به کسی گرم است.

یک روز حمید به خانه آمد و از مقاله صد مرد معروف ایران برای نسا گفت. در این مقاله از صفایی به عنوان یکی از مردان معروف سخن به میان آمده بود. در این مقاله آمده بود که صفایی آفتاب پرست نیست ولی خورشید را می پرستد. نسا و حمید فهمیدند که منظور از خورشید، زن دوم صفایی است. حمید آن روز به مادرش خبر داد که پدرش ناراحتی قلبی دارد و باید برای معالجه به خارج کشور برود. تعداد زیادی از توده ای های نظامی را اعدام کردند. نسا اول خوشحال شد چون می دانست آن ها چه بلایی سر مصدق آوردند. اما وقتی عکس های اعدامی ها را در مجله دید پشیمان شد. اعدامی ها هر کدام فرزند مادری بودند. انسان بودند. هیچ کس حق نداشت هیچ انسانی را بکشد.

صفایی روزی به خانه آمد و پیش نسا درد دل کرد که دوره دیگر وکیل مجلس نخواهد بود. گویا شاه این پیغام را به علم داده بود. صفایی از این خبر غمگین بود، سر بر دامان نسا گذاشت تا از او آرامش بگیرد. شاه از جرم او در زمان رضا شاه نگذشته بود ومی خواست او را تصفیه کند، هر چند شاهنشاهی اش را از امثال صفایی داشت. صفایی در این بازی طرف برنده را گرفته بود اما باز هم بازنده شده بود.

شبی نسا خواب دید آبستن است، مدینه تعبیر کرد که غصه دار خواهد شد. مدینه به نسا گفت قصد دارد به زودی به کرمانشاه برود و همان جا بماند.

یک روز عصر از بیمارستان بانک ملی در خیابان فردوسی خبر دادند که صفایی سکته کرده است. حمید از مادرش خواست تا با هم به بیمارستان بروند. نسا چادر به سر کرد و به همراه حمید در میان برف ها به سمت بیمارستان رفت. صفایی وقتی نسا را دید از او خواست که نزدیکش بیاید اما نسا حتی در آخرین دقایق هم نتوانست او را ببخشد. خورشید با دختر چهار ساله اش به دیدن صفایی آمدند. خورشید پالتو پوشیده بود و روسری بر سر داشت. برادر داماد نسا که در وزارت کشور کار می کرد به نسا گفت که سکته ای در کار نیست، او را مسموم کرده اند. برای نسا سکته یا مسمومیت شوهر فرقی نداشت. مردش در حال مردن بود، اما او سال ها پیش بیوه شده بود. صفایی تشنه نوازش نسا بود. نسا تنها احساس مادری داشت. به خانه رفت و میدان را برای خورشید باز گذاشت. او به خانه رفت تا بی اضطراب پیر شود و به بچه ها و نوه ها رسیدگی کند. سه سال حبس مصدق در حال اتمام بود. نسا هم زمان حبس سه ساله اش به پایان رسید. زن انتظار داشت همان طور که مرد قدرت را دوست دارد، او را نیز صادقانه دوست داشته باشد. اما هرگز چنین نبود. صفایی از وجود او به عنوان یک نردبان برای رسیدن به قدرت بیشتر استفاده کرده بود. نسا به خانه آمد که لباس های سیاهش را از صندوق درآورد و سیل اشک امانش نداد.


خلاصه ی داستان
صدر جهان علامه







نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات