میدونی عشق چه جوری بود؟ 2017-12-11 09:21:07
1
اول ابتدایی که بودم، خانم شیردل معلممان بود. همیشه یک مانتوی قهوه ای می پوشید و تنها معلمی بود که همیشه رژ لب می مالید به لبش. بعد از امتحان های نوبت اول، یک روز با یک مانتوی گشاد مشکی آمد سر کلاس. لب هایش قرمز نبود. تک تک بچه ها را بوسید و گفت می خواهد برود عروسی کند و از فردا یک معلم دیگر به جای او می آید. فردایش یک آقای ریشو آمد که من عاشقش شدم و دلم خواست بروم با او عروسی کنم و دیگر به مدرسه نیایم و هر چقدر دلم خواست توی کوچه لی لی بازی کنم.
یک روز پدرم از دوبی یک یویوی سبزِ چراغدار برایم آورد، همه ی بچه ها دلشان می خواست یویو را بدهم بهشان ولی مطمئن بودم اگر به آن ها می دادم، هیچ نفعی برایم نداشت. حتی هدیه نوابان که دوست صمیمی ام بود، به او هم ندادم. سه روز قهر کرد و توی کوچه نیامد لی لی بازی کنیم. یویویم را دادم به معلممان تا با من عروسی کند. ولی او با من عروسی نکرد. از ناراحتی رفتم پشت کلاس ها پرتقال خوردم، همراه با کمی غصه.
2
کلاس سوم دبستان هم که بودم عاشق خداداد عزیزی شدم. خواهرم یک دفترچه داشت، توی دفترچه اش عکس بازیکن های تیم ملی را چسبانده بود. یک روز دفترچه اش را کش رفتم و بردمش توی انباری. دختر عمویم آنجا بود. عکس خداداد عزیزی را در آوردم و انقدر بوسیدمش که دختر عمویم دلش خواست عاشق خداداد عزیزی بشود و در این عشق با من رقابت کند.
فردای همان روز پدرم آمد از من پرسید "دیروز داشتی توی انباری چی کار می کردی؟"
گفتم "هیچ کاری"
گفت "من که همه چیزو می دونم"
گفتم "خب اونم چیزای منو می دزده"
گفت "نه، کاری به دزدی ندارم، مرد غریبه رو چرا ماچ کردی؟"
خجالت کشیدم. رفتم زیر پتو و تا شب بیدار نشدم. فکر کنم از همان موقع بود که ساعت خوابم بهم ریخت و از همان موقع بود که شب ها بیدار می ماندم و ظهرها می خوابیدم. بله، تقصیر خداداد عزیزی بود، وگرنه اگر ساعت خوابم بهم نریخته بود صبح ها حال داشتم از خواب بیدار بشوم و به دانشگاه بروم، حال داشتم ظهرها آشپزی کنم. اصلن تقصیر خداداد عزیزی بود که سه سال پیش من عاشق ارسطو شدم. اگر زمان بچگی اجازه داده بودند عشق من به یک خراسانی به سرانجام برسد عقده ای نمی شدم و زمان بزرگی هیچ وقت برای بار دوم به یک خراسانی دل نمی بستم که عاشق پرتقال است با وجودی که می داند من از پرتقال متنفرم.
3
اول راهنمایی که بودم از پرتقال و شغل معلمی بدم می آمد ولی معلم ریاضی مان، همیشه وقتی روی تخته سیاه کلاسمان که رنگش سبز بود، مسئله حل میکرد، زیرش یک نقاشیِ خنده دار می کشید. این شد که عاشق معلم ریاضی مان شدم.
با اینکه زن داشت ولی من هر روز تا آخر سال زودتر از همه به مدرسه می رفتم و یک مشت سوال و جواب های سخت را از روی کتاب المپیاد ریاضیِ خواهرزاده ام توی دفترچه ریاضیام کپی می کردم و به هزار زور و زحمت جواب ها را حفظ می کردم تا فردا که رفتم سر کلاس، معلم ریاضی مان عاشقم بشود ولی او هر روز فقط می گفت «بچه ها، از فخرایی یاد بگیرین» و اصلن عاشقم نشد.
حتی تا آخر سال، هر روز، کل مدرسه را دور میزدم و با صدای بلند برای بچه ها خاطرات خنده دار تعریف میکردم تا وقتی که رو به روی دفتر مدرسه رد می شدم، آقای معلممان مرا ببیند که همه را دور خودم جمع کرده ام و چقدر خوش زبانم و ازم خوشش بیاید و برود زنش را طلاق بدهد و بیاید با من عروسی کند ولی هیچ وقت نیامد با من عروسی کند. و سال بعدش از مدرسه مان رفت و بچه ها گفتند یک بچه ی دیگر توی شکم خانومش کاشته.
4
کلاس دوم راهنمایی از درس ریاضی و پرتقال و معلم ها بدم می آمد. حوصله ی مدرسه رفتن هم نداشتم و بیشتر وقتم را روی فرش دراز می کشیدم و یکی از پاهایم را به تلویزیون تکیه میدادم و فیلم می دیدم و چایی می خوردم. توی فیلم ها همه عاشق می شدند و بعد عروسی می کردند. این شد که من عاشق یکی از بازیگرهای فیلمِ خط قرمز شدم. لعنتی عاشق دخترها نمی شد و خیلی قلدر بود و رئیس پسرها بود. همه می گفتند سی و شیش سال سن دارد. توی مجله ها هم نوشته بودند سی و شیش سال سن دارد. هر روز توی مدرسه با بچه ها می نشستیم فال می گرفتیم و هر روز فال من خوب در می آمد و بچه ها حسودیشان میشد. فال اینجوری بود که اسم و فامیل من و همان بازیگر را می نوشتند، کلمات مشترکی که توی اسم و فامیل هر دومان بود را خط میزدند، هر چند کلمه که باقی می ماند به یک معنا بود. مثلن اگر چهار حرف باقی می ماند (که برای من همیشه همین چهار حرف باقی می ماند) با صدای بلند می گفتیم 1 عشق 2 علاقه 3 تنفر 4 ازدواج. و عشق به این معنا بود که هیچ وقت به هم نمیرسید چون از هم دورید. علاقه به این معنا بود که دوستت دارد ولی میخواهد با یک نفر دیگر ازدواج کند و تنفر به این معنا بود که نه دوستت دارد و نه میخواهد با تو ازدواج کند. فقط ازدواج خوب بود. ولی به او هم نرسیدم، تنها خوبی اش این بود که مجله خوان شدم.
5
کلاس سوم راهنمایی از پرتقال و ریاضی و حرف زدن بدم می آمد ولی می خواستم نقاش شوم، روی معلم ریاضی مان را کم کنم که سال پیش، عاشقم نشده بود. رفتم کلاس نقاشی. معلممان عاشق مجله هایی بود که من تا به حال نخوانده بودم. و محل به هیچ شاگردی نمی گذاشت. من دیدم نمی شود، باید خیلی کار کنم تا با من مهربان تر شود. رفتم مجله ها و کتاب هایی که می خواند را پیدا کردم. رفتم جلوی آینه لخت شدم، هی از خودم طراحی کردم. مگر خوب میشد کارم؟ هر چه بیشتر می کشیدم، بیشتر اعتماد به نفسم را از دست می دادم و هر روز کم حرف تر می شدم. تا اینکه یک روز آقای معلم از میان 40 طراحیی که برده بودم سر کلاس نقاشیش، سه تا را انتخاب کرد و گفت خیلی خوب هستند و من احساس طراح بودگی بهم دست داد و بیخیال معلم ریاضی ام شدم و دلم خواست همین آقای معلم عاشقم بشود. عاشقم نشد ولی به نسبت بقیه ی شاگردها با من مهربان تر بود. برایم کتاب می آورد و فیلم معرفی می کرد. یک سری کتاب ها را خواندم و بیخیال عاشقی شدم و گفتم بروم ببینم دنیا دست کیست و من کی هستم و برای چه به دنیا آمده ام و قرار است به کجا برسم؟ بلاخره تصمیم گرفتم از این شهر کوچکمان بروم، آنجا –هر کجا که باشد- بنشینم فکر کنم می خواهم چه گلی به سر دنیا بزنم. هی توی این مدت کتاب خواندم و معلممان کمی بیشتر ازم خوشش آمد و یک روز نزدیک بود به زنش خیانت کند ولی نمی دانم چطور شد که خیلی خیانت نکرد و دوستیِ ما قطع نشد و من به طراحی ادامه دادم. یک سال بعد را توی یکی از دبیرستان های شهرمان درس خواندم، ولی سال بعدش به هنرستان یک شهر دیگر رفتم. خانه گرفتم و خیر سرم مستقل بودن را تجربه کردم و شبی ده بار تصمیم به خودکشی گرفتم. تا چهار سال همین طور ادامه داشت این افکار منفی، ولی همزمان، بیخودی توی این مسابقه، آن مسابقه می گفتند که نفر اول شده ام و هی پتو و بشقاب و روان نویس و کتاب و لوح تقدیر بهم دادند تا اینکه مال دنیا و این جایزه ها انقدر جلوی چشمم بالا رفت که معلم مهربانم را فراموش کردم و رفتم عاشق یک نفر دیگر شدم و دیگر داشتن یک هدف برایم مهم نبود و باز می خواستم یکی را پیدا کنم که عاشقم بشود.
6
بعد از پیش دانشگاهی نه از پرتقال خوشم می آمد، نه حرف زدن، نه بیرون رفتن. پس هیچ کس را بیرون از خانه نمی توانستم ببینم ولی میل به داشتن یک نفر که دوستم داشته باشد مگر در من تمامی داشت؟ نداشت دیگر. نمی دانستم چه کار کنم، پس نشستم هی به عشق های قبلی ام فکر کردم. انقدر فکر کردم که یادم آمد قبل از اینکه دوران ابتدایی ام شروع شود، عاشق یکی از مستاجرهایمان شده بودم و هر روز دلم می خواست زنش بمیرد تا من بتوانم به دخترش بگویم مامان جان برو بخواب و او برود بخوابد و من با اسباب بازی هایش بازی کنم. آن وقت ها اسباب بازی های من فقط یک عروسک پلاستیکی بود که با ماژیک برایش چشم و لب کشیده بودم و چندتا بشقاب و قاشق و چنگال. ولی مستاجرمان از شیراز آمده بود، توی پاسگاه کار می کرد و همیشه اسباب بازی های خوشگل و عجیب غریب برای دخترش می خرید. نشستم برای تمام عشق های از دست رفته ام شعر گفتم. حتی هر روز عصر میرفتم موقع غروب لب ساحل می نشستم، آب که بالا می آمد، بلند نمی شدم، خیس می شدم، دفترم خیس می شد، گریه می کردم، دفترم خیس تر می شد و شعرهای دیگری به خاطرم می آمد. دلم برای تلویزیون سیاه و سفید توی آشپزخانه تنگ می شد، برای سفره ی افطاری، برای مادرم که دیگر زیر حصیرش هیچ پولی نبود، برای در، برای دیوار، برای همه ی عالم غصه می خوردم و هی کلمه پشت سر هم ردیف می کردم و می گفتم شاعر شده ام. گاهی بعد از یک هفته شعرهایم را که می خواندم، می گفتم نکند کسی این ها رو بخواند و بگوید زهرا چقدر کس شعر گفته است؟ نکند کسی این ها بخواند فکر کند من خل و چل شده ام؟ این شد که به فکر اینترنتداری افتادم و خبر نداشتم یک روز معتادش می شوم. همین شعرهای مسخره ام را گذاشتم توی یک وبلاگ و یک آقای زن دار، نه یک دل، هزار دل عاشق این شعرها شد و خواست با من دوست شود و من هم توی این تنهایی، جز یک هم صبحت چیز دیگری نمی خواستم. گفت که زن دارد. گفتم مهم نیست. گفت که زنش را دوست ندارد. یک جمله او نوشت و یک جمله من. همدیگر را بعد از چند ماه دیدیم و از آنجایی که او بچه شهری بود و لهجه نداشت، مدام مرا جلوی دوستانش مسخره می کرد ولی بعدش هی ماچ می کرد تا حرفهای بدش یادم برود که نمی رفت. حالا حوصله ندارم بگویم چه اتفاق هایی بینمان افتاد که رابطه مان بهم خورد ولی عشق جوری بود که مرا از خانه بیرون کشاند. بیشتر از لب ساحل رفتم. از شهر خودمان تا اصفهان رفتم، تنهایی و باز وقتی برگشتم هنوز وبلاگ می نوشتم برای آن یکی عشق های از دست رفته ام و منتظر یک آدم جدید بودم.
7
وقتی کاملاً از پیدا کردن یکی که عاشقم بشود، ناامید شده بودم، دفتر شعرم را پاره کردم، وبلاگ شعرم را حذف کردم و رفتم توی یکی دو تا وبلاگ چرخیدم و نوشته هایشان را خواندم و لبخند زدم و دیدم میتوانم لبخند بزنم. خوشحال شدم و همانطور که از پرتقال همچنان متنفر بودم، رفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم بیخودی خوشحال باشم، ببینم چه می شود و تا کی می توانم بی دلیل خوشحال باشم. تصمیم گرفتم دیگران را همانطور که هستند قبول کنم، به زور نخواهم عاشقم باشند، تعداد دوست هایم هر روز بیشتر و بیشتر می شد. دلم می خواست من هم برایشان چیزهای بامزه تعریف کنم. و داستان نوشتن را شروع کردم. وقتی دیدم 175 داستان نوشته ام به خودم کمی امیدوار شدم ولی این حس امیدواری تا به امروز به هیچ کارم نیامده. همان طور که می نوشتم باز فکر کردم فایده ی این داستان ها چیست؟ یک مشت دروغ سر هم کرده ام و آب و تابش داده ام و یکی دو نفر خندیده اند، خب که چه؟ بنویسم که به کجا برسم؟ دوباره دلم خواست کسی دوستم داشته باشد، خیلی دوستم داشته باشد، عاشقم باشد. پس شروع کردم به گیر دادن به پسری که عاشق نوشته هایش شده بودم. فکر می کردم هیچ کس به اندازه ی من از نوشته های او خوشش نمی آید و هر طور شده باید نویسنده ی این وبلاگ را از مونیتور بکشم بیرون و ماچش کنم و بگویم حالا که زندگی ام را نجات داده ای بیا عاشقم بشو. تا این حد خودخواه و گیر و کَنه شده بودم که پسر بیچاره دیگر نتوانست تحملم کند و ترسش را -از اینکه من بروم خودم را بکشم-(شاید) کنار گذاشت، و با دیدن اولین دختر مهربان و زیبا و کم توقع دور و برش، عاشق شد و رفت زن گرفت که امیدوارم خوشبخت شوند.
8
عشق اینطور بود که دست های من کوچیک بود و دست های او بزرگ. من سردم بود و او کت داشت. هر دومان عاشق آهنگ های داریوش و هایده بودیم. باران هم می بارید و چاره ای نداشتیم جز اینکه عاشق هم بشویم و دست یکدیگر را بگیریم و برویم کتابفروشی و دقت نکنیم عشق چقدر شبیه به حمام کردن است ولی وقتی به خونه هایمان برگشتیم به این فکر کردیم که عشق چقدر شبیه به حمام کردن است. (وقتی تو حمومیم میگیم چه باحاله، بازم می آیم، وقتی اومدیم بیرون، میگیم کی حال داره بابا ولش کن.) اینطور بود که او روی دیوار فیس بوکش نوشت دخترهای بیرون فیس بوک، به خوشگلیِ فیس بوکشان نیستند. و من برایش نوشتم این نیز بگذرد و هر دومان خندیدیم و دیگر یکدیگر را ندیدیم. فقط پیش خودمان به این فکر کردیم که راستی راستی عشق چطور چیزی ست؟
9
وقتی دانشجو بودم، هنوز از پرتقال متنفر بودم. اینترنت نداشتم و نمی توانستم از فکر همان پسر وبلاگ نویس که چهار سالی بود عاشقش بودم بیرون بیایم و واقعاً نمی دانستم با درس های دانشگاه چه کار کنم. باید همه ی درس های دوران هنرستان را از دوباره می خواندم. از درس ترسیم فنی و هندسه ی نقوش متنفر بودم، توی هنرستان هم از ترسیم فنی متنفر بودم و فکر این که هر روز صبح زود بیدار شوم و بروم با خط کش تی و گونیا، شکل های هندسیِ بی معنی بکشم اعصابم به هم می ریخت. تصمیم گرفتم هم درس های دانشگاه را بیخیال شوم و هم فکر کردن به همان پسر وبلاگ نویس را. آخر عشق اینترنتی به چه کار می آید وقتی به اینترنت دسترسی نداری؟
شب بود با فریبا رفتیم توی باغچه ی خوابگاه نشستیم و به ستاره ها نگاه کردیم و من از بین ستاره هایی که بالای سرم بود به دنبال یک الهام گشتم. به خدا گفتم «اگه هستی، از همون جای دوری که نشستی، پشت همین ستاره ها، چراغ قوه ات رو روی چندتا ستاره بگیر، یه شکل برام درست کن، یه کلمه بنویس، یه نشونه ای، کوفتی، چیزی از خودت نشون بده، تا به این زندگیِ پر از نکبت دل خوش بشم. و فکر کنم بلاخره یکی پیدا میشه که منو دوست داشته باشه» داشتم همین ها را به خدا می گفتم که دیدم چند ستاره کنار هم شبیه به حرف "B" دارند برایم چشمک می زنند.
از فردای آن روز روی حرف "ب" حساس شدم و برای اولین بار به کلاس طراحی رفتم. توی کلاسمان پسری به نام بهروز بود، با خودم می گفتم «یعنی قراره من عاشق این پسره بشم اینم عاشق من بشه؟ این که کچله، خیلی ئم درازه، اگه عاشقم بشه، بهش چی بگم خب؟» چند روزی گذشت و من هم مثل بقیه ی دانشجوها صبح ها به کلاس می رفتم تا ببینم این آقا بهروز کی بهم می گوید که عاشقم شده. خسته شدم، از بس که هر روز نمی گفت عاشقم شده. منتظر بودم بگوید عاشقم شده تا بهش بگویم «تو خیلی دراز و کچلی.» خودم رفتم کنارش ایستادم که بهش بگویم «شما قرار نیس چیزی به من بگین؟» که گوشیش زنگ خورد و از من فاصله گرفت و رفت کنار همان گل های رز دانشکده کشاورزی نشست و شروع کرد به حرف زدن. خوب گوش هایم را تیز کردم ببینم با کی حرف می زند، یک ربع از دوس دخترش عذر خواهی کرد که دیشب داشته کتاب باستان شناسیش را می خوانده و نتوانسته اس ام اس دختره را جواب بدهد و آخر سر به دختره گفت که عاشقشه و خواست که مواظب خودش باشد. به خدا گفتم «حالا دلت خنک شد؟ اینم از "ب"ئی که گفتی دنبالش برم.» رفتم سمت در دانشگاه که برای شب بلیط شیراز بگیرم. پسره دنبالم دوید و گفت «ببخشید با من کاری داشتی، یهویی تلفن زنگ خورد، یادم رفت شما کارم دارین و زیاد با گوشی حرف زدم.» گفتم «نه. خواستم بگم که واسه اینکه جزوه ی دوم درس باستان شناسی رو بگیرین باید پولتونو بدین به سپیده، دانشکده معماری مثل اینکه این جزوه ئه رو به خودمون نمیده.» توی دلم از کلمه ی باستان شناسی متنفر شدم و رفتم برای شیراز بلیط گرفتم.
توی یکی از استراحتگاه ها که اتوبوس نگه داشت، همه برای نماز صبح باید پیاده می شدند، سردم بود ولی حال نداشتم کفشم را در بیاورم، رو به روی نمازخانه ایستادم و با کفشم روی زمین نوشتم "ب" و به خدا فحش دادم. بعدش رفتم توی فکر. یادم نیست چه فکری که وسط فکرم، پسری دوید و گفت «وقتی پیاده شدین این کتابه ازتون افتاد. اشکال نداره بپرسم رشته تون چیه؟» بهش گفتم که رشته ام هنرهای سنتی است و می خواهم انصراف بدهم. که پرسید چرا؟ و من بیخودی گفتم «کی حال داره صبح زود پاشه بره سر کلاس! تازه اونم من که شبا بیدارم و روزا می خوابم.» و او هم گفت که مثل من شب ها بیدار است و عاشق کتاب است و ادبیات خوانده. پرسید کجایی هستم و تا چه ساعتی می خواهم شیراز بمانم و اسمم چیست. من هم همه را جواب دادم و اسمش را پرسیدم که گفت «بهرام» فکر کنم وقتی گفت بهرام، چشمم برق زد، خندید، گفت «از اسمم خوشت میاد؟»خجالت کشیدم. کمی بعد راننده گفت سوار شویم. توی اتوبوس، صندلیِ سمت راست من خالی بود، بهرام آمد همان جا نشست و گفت اگه تا ساعت 5 عصر شیرازی، بیا با هم بریم سر قبر خواجوی کرمانی. با هم رفتیم دروازه قرآن و قبر خواجو را دیدیم و من اصلن نفهمیدم روی سنگ قبرش این مزخرفات چه بود که نوشته بود و فقط بیت اول را خواندم و گفتم «کی حال داره این شعرا رو بخونه» که پسره ناراحت شد و سه ساعت در مورد این حرف زد که خواجوی کرمانی که بوده و چه کرده که من اصلاً برایم جالب نبود. انگار داشت دروغ به هم می بافت. بعد پرسید که من از چه نویسنده هایی خوشم می آید و از پله های آنجا آمدیم پایین و رفتیم توی موزه ای که همان نزدیکی بود و برایم مجسمه ای از قبر کوروش خرید که بهش گفتم «کاش پارسال دیده بودمت» خوشحال شد و گفت «منم دلم می خواست با تو زودتر آشنا شده بودم، تو چرا میگی کاش پارسال؟» گفتم «آخه توی کنکور پارسال سوال اومده بود که قبر کوروش چندتا پله داره و من بین هفت و هشت پله شک داشتم و اگه تو پارسال با من دوست شده بودی، من تعداد پله ها رو میدونستم و تو کنکور یه سوالو هم که درست جواب بدی، کلی رتبه ت بهتر میشه. و اگه رتبه م بهتر شده بود، عمرن اگه می رفتم کرمان، هنرهای سنتی بخونم.» گفت «خب اینجوری که با من آشنا نمیشدی اگه این رشته رو قبول نشده بودی!»
شماره ام را گرفت، من هم شماره اش را توی گوشیم ذخیره کردم. عصر که برگشتم، زنگ زد که سالم رسیده ام یا نه. یک مدت تلفنی با هم دوست بودیم تا اینکه یک روز من زنگ زدم روی گوشیش و یک پسری که نمیشناختمش، گوشی را جواب داد. بهش گفتم «مگه گوشیِ بهرام نیس؟» که گفت «عبدالله رو میگی؟ به تو هم گفته اسمش بهرامه؟» و از آنجایی که من حالم از دروغ بهم می خورد، و فقط توی داستان نوشتن عاشق دروغ هستم، بعد از قطع کردن تلفن، اسم آقا بهرام را بردم توی بلک لیستم و گرفتم خوابیدم که پست برایم یک بسته از طرف بهرام آورد. سه تا کتاب از نویسنده هایی که دوست داشتم. دوباره اسمش را از بلک لیست بیرون آوردم و برایش اس ام اس تشکر نوشتم. او هم جواب داد. یک هفته بعدش فهمیدم که زن دارد. فهمیدم که ادبیات نخوانده. فهمیدم که هیچ کدام از شعرهایی که برایم می خوانده، از خودش نبوده و فهمیدم تعداد اعضای خانواده ش را هم دروغ گفته بوده.
این شد که یا باید بیخیال حرف "ب" میشدم یا اینکه به دنبال یک "ب" دیگر می گشتم. پس همه چیز را با عبدالله تمام کردم و باز توی کتاب هایم به دنبال آدم های تازه ای گشتم که زیاد طولی نکشید و باز اینترنتم وصل شد و روزهای گذشته ام تکرار شد، بدون هیچ عشقی. ولی هنوز از خندیدن خوشم می آمد و وبلاگ می خواندم و کمی دلم خوش بود.
10
توی یکی از انجمن های هنری بوشهر با او آشنا شدم. بوشهری نبود. بوشهر، دانشجو بود. هم شهری من هم نبود ولی نزدیکمان بود. از ساحل شهر ما چراغ های شهر آن ها روی خط افق پیدا بود.
روزی که هر دو از بوشهر برگشتیم او رفت شهرش و من هم برگشتم شهرم. وقتی داشت پیاده میشد بهم گفت: «به تو بر می گردم.»
من خندیدم. یاد خدا افتادم و چیزهایی که الان نمی دانم چه ها بود. از شهرشان تا شهر ما 20 کیلومتر بود. شب ها که ساحل می رفتم به چراغ های شهرشان نگاه می کردم. با خودم می گفتم دوست من زیر یکی از این چراغ ها لابد دارد به من فکر می کند. همین هم بود. چون چند دقیقه ای از فکرم نگذشته بود که زنگ زد و گفت می خواهد بیاید شهرمان و ببیندم. گفتم که اینجا کوچک است و همه مرا می شناسند و مرا با تو ببینند نمی گویند این آقا کی تو می شود؟ برایش مهم نبود ولی به خاطر من گفت یک فکر دیگر می کند. گفت: «فردا صبح ساعت شیش صبح کنار درخت های ساحل -درختان حرا- باش. میام»
گفتم: «اگه جن بشی که بتونی از شهرتون یه جوری بیای که هیشکی نبیندد. چه جوری میای؟»
گفت: «با دو.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «می دوم. از ساحل خودمون شروع می کنم تا برسم به شهر شما»
گفتم: «از شهرتون تا اینجا می دوی؟ می میری که! تازه از کجا می دونی که از ساحل خودتون اگه بدوی می رسی به ساحل ما؟ مگه فیلم هندیه؟»
گفت: «حالا تو بیا. اگه منو دوست داری میای»
هنوز هوا روشن نشده بود که به دریا رفتم. آفتاب پیدایش نمی شد و عقربه های ساعت به قدری خوابشان می آمد که به زور از جایشان تکان می خوردند. بعد از کلی انتظار، رنگ ابرها عوض شد. یک ساعتی راه رفتم. ساعت شش رسیدم به جنگل حرا. هیچ کس آن جا نبود. رنگ طلوع که توی هوا پخش شد، دو مرغ دریایی روی آب هم را دنبال کردند و چند سگ زوزه کشیدند. روی ماسه های شوره بسته نشستم. ماسه ها خشک بودند. ترک برداشتند. باد ملایمی هم می وزید. می خواستم از حرا جلوتر بروم. ولی آب دریا کل جنگل را گرفته بود و باید کل درخت ها را دور میزدم. می ترسیدم توی این مردابی که پر از درخت بود، فرو بروم. از همان کودکی بابایم مرا از جایی که بودم ترسانده بود. می گفت که زمین اینجا آدم خوار است. دراز کشیدم و به آسمان زل زدم. توی گوشم یکی می گفت: رویا رویا رویا! دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود. باد بود. بلند شدم. خواستم جنگل را دور بزنم. پایم توی مرداب فرو رفت. به زور خودم را بیرون کشیدم و از سمت دیگری پیش رفتم. کمی جلوتر از من خور بود. لای درخت ها پرنده ها می پریدند. بعد از نیم ساعت که جنگل را دور زدم؛ دوباره آن پسر صد و هفتاد و پنج سانتی مهربان را دیدم که از پشت تپه ها دارد برایم دست تکان می دهد. جیغی از خوشحالی کشیدم و با ناباوری پرسیدم: «تو چطور از اینجا سر در آوردی؟ واقعن همه ی مسیرو دویدی؟»
گفت: «آره دیگه. از خونه تا اینجا، همه رو دویدم »
گفتم: «دروغ میگی!»
گفت: «مگه دریامون یکی نیست؟ ادامه ی دریای شما میرسه به شهر ما دیگه، چته؟»
بغلم کرد. بوسیدم. بوسیدمش. گفت که دوستم دارد. گفت حاضر است هر کاری برایم بکند. به مسافتی که دویده بود فکر کردم و دو خوری که بین راهش بوده و توی آن شنا کرده بود تا به شهر ما برسد. به این که از نصف شب دویده بود تا صبح به من برسد به نظرم خیلی کار عاشقانه ای آمد. گمان کردم که راستی راستی این عشق است. کمی که کنار هم نشستیم و همدیگر را نوازش کردیم؛ خواست لخت شویم. من قبول کردم. کارمان را کردیم و من احساس کردم بیشتر از قبل ازش خوشم آمده است. آفتاب بالا آمد. هوا گرم شد. خواست برگردد. بلند شد و رفت. برایش دست تکان دادم. تا آنجا که پیدا بود نگاهش کردم و بعد که ناپدید شد به جای نبودنش نگاه کردم و آه کشیدم که کی باز هم را خواهیم دید؟ ظهر زنگ زد که رسیده است. کمی بعد گفت که عذاب وجدان ولش نمی کند. گفت که ما کار بدی کرده ایم. گفتم: «ما که همو دوست داریم. هر کاری کردیم، خب خوب کردیم»
گفت: «دیگه نباید با هم دوست باشیم. خدا ما رو نمی بخشه»
گفتم: «کدوم احمقی اینو گفته؟»
گفت: «من میگم»
گفتم: «ولی چطور تا دیروز اینو نمی گفتی. میگفتی چون دوستم داری باید ببینیم. حالا چرا یه دفه احساس گناه کردی؟»
گفت: «چون مجردم اون حرف ها رو زدم.»
گفتم: «یعنی چی؟ می فهمی داری چی میگی؟»
گفت: «به حرص ار شربتي خوردم مگير از من كه بد كردم/بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا»
منم عصبانی شدم و داد زدم و گفتم: «یعنی بنده ی کیرت شدی؟ به خاطر عشقت نبود که اومدی؟ به خاطر من نبود که اون همه راه رو دویدی؟»
گفت: «تو هم به خاطر عشقت نیومدی.»
گفتم: «تو چیزی در مورد من نمی دونی چرا اینو میگی؟»
گفت: «مگه نه اون پسر وبلاگ نویسه عشقت بود؟ همون که بلبل و کفترت میشد؟ پس چرا حاضر شدی من باهات اون کارو بکنم؟»
حرفی نداشتم بزنم و احساس کردم به کسی که هیچ وقت دوستم نداشته، خیانت کرده ام. گفتم: «باشه. دیگه با هم نباشیم.»
این دوستی که تمام شد، هنوز من از پرتقال متنفر بودم و فکر میکردم دلیل همه ی شکست هایم همین حس تنفریست که نسبت به پرتقال دارم. و راستی راستی عشق شبیه به حمام رفتن بود. باز فکر کردم که آخه مگه عشق چطور چیزیه؟
11
عشق نباید چیز زیاد پیچیده ای باشد، نباید مثل پرتقال باشد که به زحمت پوستش کنده شود، و وقتی پوستش کنده شد، همه ی انگشت هایت تا مدت ها بوی پرتقال بدهد. برای اینکه عشق پیچیده نباشد، باید از پرتقال و زحماتی که برای خوردنش می کشی، لذت ببری. و بویش را دوست داشته باشی. آن ها که پرتقال را دوست دارند، همیشه معشوقه هایشان را زودتر پیدا می کنند ولی چون من از آن هایی هستم که از پرتقال خوشم نمی آید، باید یک فکر اساسی برای باز کردن این گره ی کور بکنم. چه فکری؟
قرار بود به خانه برگردم که یکی از دوست هایم زنگ زد و گفت زهره برگشته و من گفتم خیلی زهره را دوست دارم و او گفت که زهره هم مرا خیلی دوست دارد و خواسته فردا یک جا همدیگر را ببینیم. زهره زیبا و مهربان و دوست داشتنی بود و کلمه ی "جان" را جوری می گفت که روی این کره ی خاکی هیچ کس پیدا نمی شود که بتواند به قشنگی او آن را بگوید. وقتی زهره را دیدم نمی دانستم چرا اینقدر دوستش دارم ولی از اینکه کنارش نشسته بودم و او با مهربانی لبخند می زد، احساس کردم خیلی خوش شانس بوده ام، که توانسته ام کنارش بنشینم و این انرژی را ازش بگیرم. با هم به رستوران رفتیم. آنجا برای ما آب پرتقال آوردند، من همان طور که خوشحال بودم زهره یک فرشته ی زمینی ست و میتواند کیفش را لمس کند و با دستمال دست هایش را خشک کند و کنار من نشسته، آب پرتقالم را خوردم و یادم رفت از پرتقال متنفرم. وقتی آب پرتقالم تمام شد، زهره با آن صدای زیبایش گفت «زهرا جان بازم آب پرتقال می خوری؟ من که خیلی آب پرتقال دوست دارم.» و من باز آب پرتقال خوردم. مگر می شد چیزی کنار زهره، نفرت انگیز باشد؟ حتا آب پرتقال!
وقتی به خانه برگشتم، از خودم تعجب کردم. گفتم «یعنی این همه سال من بیخودی از پرتقال بدم می اومده؟» رفتم توی یخچال یک پرتقال برداشتم. چاقو که به پوست پرتقال خورد، دوباره همان حس چندش آور برگشت. پرتقال را پرت کردم توی یخچال و رفتم دستم را شستم و برگشتم روی صندلی نشستم.
نزدیک به هشت ماه از آن ماجرا گذشت که با پسری هنرمند دوست شدم. مهربان و شوخ طبع. از اینکه من توی نوشته هایم عاشق یک مرد غیر از او می شدم، اصلاً ناراحت نمی شد و همیشه دلش می خواست برایش تعریف کنم از چه آدم هایی نوشته ام. وقتی که با هم دعوایمان می شد، و من قهر می کردم، به قدری ادا از خودش در می آورد و حرف های خنده دار می زد و جیغ می کشید که کلن یادم می رفت چرا از دستش ناراحت بوده ام. او فکر میکرد تا به حال هیچ دو نفری توی دنیا نبوده اند که به اندازه ی من و او عاشق هم باشند و نمی دانست من هنوز یک نفر دیگر را از او خیلی بیشتر دوست دارم.
یک روز ازش پرسیدم از چه میوه ای متنفری؟ که گفت از همه ی میوه ها خوشم می آید، ولی عاشق پرتقالم. آرزو کردم این پرتقال دوستی اش باعث بهم خوردن رابطه مان نشود که زهره یادم آمد و روزی که دوتا لیوان آب پرتقال خوردم.
12
زیر نخل نشسته بودم و به گلدان های کاکتوس خواهرم نگاه می کردم. توی گوشم یک آواز کُردی در حال پخش شدن بود که نمی دانم بعد از مرگ هم می توانم به این آواز گوش بدهم یا نه. به سیگارم پوک عمیقی زدم و به آن یکی خواهرم فکر کردم که خواب بود. چند روز پیش بهم گفت «تو دیگه چه دهه شصتیی هستی که هیچ کودوم از کارتون ها رو یادت نمیاد؟» گفتم «من اون وقتا می خواستم زود بزرگ بشم، اگه کارتون می دیدم فکر می کردم دیرتر بزرگ میشم.» دلم می خواست زود بزرگ بشوم و با یکی از دوست های برادرم که دوازده سال از خودم بزرگتر بود عروسی کنم. همیشه با برادرم این ور و آن ور می رفتم و به آهنگ هایی که گوش می داد گوش می دادم تا همسن او بشوم و دوستش عاشقم بشود. وقتی رفتم دوم راهنمایی دوست برادرم عروسی کرد و مرا ناامید کرد. باید عاشق یک آدم بهتر می شدم، یک آدمی که تا بزرگ شدن من، نرود عروسی کند. یک سال گذشت. خبردار شدم که دوست برادرم بچه دار شده و اسم دخترش را گذاشته زهرا. با خودم گفتم حتمن مرا دوست داشته که اسم دخترش را گذاشته زهرا. دو سه سالی به عشقم از راه دور ادامه دادم و منتظر نشستم زنش را طلاق بدهد و بیاید با من عروسی کند، انقدر نیامد که بچه ی بعدیش هم به دنیا آمد. به خواهرم گفتم «دلت می خواد دوباره کوچیک بشی؟ باز همون کارتونا رو ببینی؟» گفت «نه. نه دلم می خواد برگردم به گذشته، نه دلم می خواد برم به آینده و نه حتی دلم می خواد تو حال بمونم.» گفتم «ولی من دلم می خواد بدونم ده سال دیگه چه جوری میشم.» همیشه دلم می خواهد زودتر بزرگ شوم و ببینم قرار است چه اتفاقی برایم می افتد. یک روز وقتی بچه بودم خواهرم پرسید «بزرگ بشی می خوای چه کاره بشی؟» گفتم «جهانگرد» گفت «نه، منظورم شغلیه که بشه ازش پول در آورد» گفتم «یا نقاش میشم یا جراح قلب.» سیگارم را زیر پا له کردم و از خودم پرسیدم "یادته می خواستی جراح قلب کی بشی؟" یادم نیامد. برگشتم توی اتاقم. خواهرم هنوز خواب بود. روی یک کاغذ نوشتم: ده سال بعد می خواهی چه کاره باشی؟ تصویرگر؟ نقاش؟ نویسنده؟ خاطره نویس؟ عروسک ساز؟ شاید هم جراح قلب؟ دراز می کشم و به شکست های عشقی ام از 5 سالگی تا 25 سالگی فکر می کنم. بعد هم سرم را می برم زیر پتو و یواشکی از خودم می پرسم: راستی از قلبت چه خبر؟ به خودم جواب نمی دهم و سعی می کنم بخوابم.
13
الان بیست و هشت سال سن دارم و واقعاً نمی دانم عشق چه جور چیزیست. از ته دلم یک نفر را دوست دارم که وقتی بیرون از دلم، در دنیای واقعی او را می بینم، از اینکه با هم حرفی نداریم کلافه می شوم و باز آرزو می کنم ازش دور شوم تا دلم برایش تنگ شود. هیچ تصوری از عشق دو طرفه ندارم و فکر می کنم آرزوی داشتن یک نفر برای همیشه، جوری که دو نفر اصلاً از هم خسته نشوند واقعاً یک آرزوی تخمی تخیلیست و اگر اینطوری نباشد، حتماً پای یک معجزه در میان است.
زهرا فخرایی
1
اول ابتدایی که بودم، خانم شیردل معلممان بود. همیشه یک مانتوی قهوه ای می پوشید و تنها معلمی بود که همیشه رژ لب می مالید به لبش. بعد از امتحان های نوبت اول، یک روز با یک مانتوی گشاد مشکی آمد سر کلاس. لب هایش قرمز نبود. تک تک بچه ها را بوسید و گفت می خواهد برود عروسی کند و از فردا یک معلم دیگر به جای او می آید. فردایش یک آقای ریشو آمد که من عاشقش شدم و دلم خواست بروم با او عروسی کنم و دیگر به مدرسه نیایم و هر چقدر دلم خواست توی کوچه لی لی بازی کنم.
یک روز پدرم از دوبی یک یویوی سبزِ چراغدار برایم آورد، همه ی بچه ها دلشان می خواست یویو را بدهم بهشان ولی مطمئن بودم اگر به آن ها می دادم، هیچ نفعی برایم نداشت. حتی هدیه نوابان که دوست صمیمی ام بود، به او هم ندادم. سه روز قهر کرد و توی کوچه نیامد لی لی بازی کنیم. یویویم را دادم به معلممان تا با من عروسی کند. ولی او با من عروسی نکرد. از ناراحتی رفتم پشت کلاس ها پرتقال خوردم، همراه با کمی غصه.
2
کلاس سوم دبستان هم که بودم عاشق خداداد عزیزی شدم. خواهرم یک دفترچه داشت، توی دفترچه اش عکس بازیکن های تیم ملی را چسبانده بود. یک روز دفترچه اش را کش رفتم و بردمش توی انباری. دختر عمویم آنجا بود. عکس خداداد عزیزی را در آوردم و انقدر بوسیدمش که دختر عمویم دلش خواست عاشق خداداد عزیزی بشود و در این عشق با من رقابت کند.
فردای همان روز پدرم آمد از من پرسید "دیروز داشتی توی انباری چی کار می کردی؟"
گفتم "هیچ کاری"
گفت "من که همه چیزو می دونم"
گفتم "خب اونم چیزای منو می دزده"
گفت "نه، کاری به دزدی ندارم، مرد غریبه رو چرا ماچ کردی؟"
خجالت کشیدم. رفتم زیر پتو و تا شب بیدار نشدم. فکر کنم از همان موقع بود که ساعت خوابم بهم ریخت و از همان موقع بود که شب ها بیدار می ماندم و ظهرها می خوابیدم. بله، تقصیر خداداد عزیزی بود، وگرنه اگر ساعت خوابم بهم نریخته بود صبح ها حال داشتم از خواب بیدار بشوم و به دانشگاه بروم، حال داشتم ظهرها آشپزی کنم. اصلن تقصیر خداداد عزیزی بود که سه سال پیش من عاشق ارسطو شدم. اگر زمان بچگی اجازه داده بودند عشق من به یک خراسانی به سرانجام برسد عقده ای نمی شدم و زمان بزرگی هیچ وقت برای بار دوم به یک خراسانی دل نمی بستم که عاشق پرتقال است با وجودی که می داند من از پرتقال متنفرم.
3
اول راهنمایی که بودم از پرتقال و شغل معلمی بدم می آمد ولی معلم ریاضی مان، همیشه وقتی روی تخته سیاه کلاسمان که رنگش سبز بود، مسئله حل میکرد، زیرش یک نقاشیِ خنده دار می کشید. این شد که عاشق معلم ریاضی مان شدم.
با اینکه زن داشت ولی من هر روز تا آخر سال زودتر از همه به مدرسه می رفتم و یک مشت سوال و جواب های سخت را از روی کتاب المپیاد ریاضیِ خواهرزاده ام توی دفترچه ریاضیام کپی می کردم و به هزار زور و زحمت جواب ها را حفظ می کردم تا فردا که رفتم سر کلاس، معلم ریاضی مان عاشقم بشود ولی او هر روز فقط می گفت «بچه ها، از فخرایی یاد بگیرین» و اصلن عاشقم نشد.
حتی تا آخر سال، هر روز، کل مدرسه را دور میزدم و با صدای بلند برای بچه ها خاطرات خنده دار تعریف میکردم تا وقتی که رو به روی دفتر مدرسه رد می شدم، آقای معلممان مرا ببیند که همه را دور خودم جمع کرده ام و چقدر خوش زبانم و ازم خوشش بیاید و برود زنش را طلاق بدهد و بیاید با من عروسی کند ولی هیچ وقت نیامد با من عروسی کند. و سال بعدش از مدرسه مان رفت و بچه ها گفتند یک بچه ی دیگر توی شکم خانومش کاشته.
4
کلاس دوم راهنمایی از درس ریاضی و پرتقال و معلم ها بدم می آمد. حوصله ی مدرسه رفتن هم نداشتم و بیشتر وقتم را روی فرش دراز می کشیدم و یکی از پاهایم را به تلویزیون تکیه میدادم و فیلم می دیدم و چایی می خوردم. توی فیلم ها همه عاشق می شدند و بعد عروسی می کردند. این شد که من عاشق یکی از بازیگرهای فیلمِ خط قرمز شدم. لعنتی عاشق دخترها نمی شد و خیلی قلدر بود و رئیس پسرها بود. همه می گفتند سی و شیش سال سن دارد. توی مجله ها هم نوشته بودند سی و شیش سال سن دارد. هر روز توی مدرسه با بچه ها می نشستیم فال می گرفتیم و هر روز فال من خوب در می آمد و بچه ها حسودیشان میشد. فال اینجوری بود که اسم و فامیل من و همان بازیگر را می نوشتند، کلمات مشترکی که توی اسم و فامیل هر دومان بود را خط میزدند، هر چند کلمه که باقی می ماند به یک معنا بود. مثلن اگر چهار حرف باقی می ماند (که برای من همیشه همین چهار حرف باقی می ماند) با صدای بلند می گفتیم 1 عشق 2 علاقه 3 تنفر 4 ازدواج. و عشق به این معنا بود که هیچ وقت به هم نمیرسید چون از هم دورید. علاقه به این معنا بود که دوستت دارد ولی میخواهد با یک نفر دیگر ازدواج کند و تنفر به این معنا بود که نه دوستت دارد و نه میخواهد با تو ازدواج کند. فقط ازدواج خوب بود. ولی به او هم نرسیدم، تنها خوبی اش این بود که مجله خوان شدم.
5
کلاس سوم راهنمایی از پرتقال و ریاضی و حرف زدن بدم می آمد ولی می خواستم نقاش شوم، روی معلم ریاضی مان را کم کنم که سال پیش، عاشقم نشده بود. رفتم کلاس نقاشی. معلممان عاشق مجله هایی بود که من تا به حال نخوانده بودم. و محل به هیچ شاگردی نمی گذاشت. من دیدم نمی شود، باید خیلی کار کنم تا با من مهربان تر شود. رفتم مجله ها و کتاب هایی که می خواند را پیدا کردم. رفتم جلوی آینه لخت شدم، هی از خودم طراحی کردم. مگر خوب میشد کارم؟ هر چه بیشتر می کشیدم، بیشتر اعتماد به نفسم را از دست می دادم و هر روز کم حرف تر می شدم. تا اینکه یک روز آقای معلم از میان 40 طراحیی که برده بودم سر کلاس نقاشیش، سه تا را انتخاب کرد و گفت خیلی خوب هستند و من احساس طراح بودگی بهم دست داد و بیخیال معلم ریاضی ام شدم و دلم خواست همین آقای معلم عاشقم بشود. عاشقم نشد ولی به نسبت بقیه ی شاگردها با من مهربان تر بود. برایم کتاب می آورد و فیلم معرفی می کرد. یک سری کتاب ها را خواندم و بیخیال عاشقی شدم و گفتم بروم ببینم دنیا دست کیست و من کی هستم و برای چه به دنیا آمده ام و قرار است به کجا برسم؟ بلاخره تصمیم گرفتم از این شهر کوچکمان بروم، آنجا –هر کجا که باشد- بنشینم فکر کنم می خواهم چه گلی به سر دنیا بزنم. هی توی این مدت کتاب خواندم و معلممان کمی بیشتر ازم خوشش آمد و یک روز نزدیک بود به زنش خیانت کند ولی نمی دانم چطور شد که خیلی خیانت نکرد و دوستیِ ما قطع نشد و من به طراحی ادامه دادم. یک سال بعد را توی یکی از دبیرستان های شهرمان درس خواندم، ولی سال بعدش به هنرستان یک شهر دیگر رفتم. خانه گرفتم و خیر سرم مستقل بودن را تجربه کردم و شبی ده بار تصمیم به خودکشی گرفتم. تا چهار سال همین طور ادامه داشت این افکار منفی، ولی همزمان، بیخودی توی این مسابقه، آن مسابقه می گفتند که نفر اول شده ام و هی پتو و بشقاب و روان نویس و کتاب و لوح تقدیر بهم دادند تا اینکه مال دنیا و این جایزه ها انقدر جلوی چشمم بالا رفت که معلم مهربانم را فراموش کردم و رفتم عاشق یک نفر دیگر شدم و دیگر داشتن یک هدف برایم مهم نبود و باز می خواستم یکی را پیدا کنم که عاشقم بشود.
6
بعد از پیش دانشگاهی نه از پرتقال خوشم می آمد، نه حرف زدن، نه بیرون رفتن. پس هیچ کس را بیرون از خانه نمی توانستم ببینم ولی میل به داشتن یک نفر که دوستم داشته باشد مگر در من تمامی داشت؟ نداشت دیگر. نمی دانستم چه کار کنم، پس نشستم هی به عشق های قبلی ام فکر کردم. انقدر فکر کردم که یادم آمد قبل از اینکه دوران ابتدایی ام شروع شود، عاشق یکی از مستاجرهایمان شده بودم و هر روز دلم می خواست زنش بمیرد تا من بتوانم به دخترش بگویم مامان جان برو بخواب و او برود بخوابد و من با اسباب بازی هایش بازی کنم. آن وقت ها اسباب بازی های من فقط یک عروسک پلاستیکی بود که با ماژیک برایش چشم و لب کشیده بودم و چندتا بشقاب و قاشق و چنگال. ولی مستاجرمان از شیراز آمده بود، توی پاسگاه کار می کرد و همیشه اسباب بازی های خوشگل و عجیب غریب برای دخترش می خرید. نشستم برای تمام عشق های از دست رفته ام شعر گفتم. حتی هر روز عصر میرفتم موقع غروب لب ساحل می نشستم، آب که بالا می آمد، بلند نمی شدم، خیس می شدم، دفترم خیس می شد، گریه می کردم، دفترم خیس تر می شد و شعرهای دیگری به خاطرم می آمد. دلم برای تلویزیون سیاه و سفید توی آشپزخانه تنگ می شد، برای سفره ی افطاری، برای مادرم که دیگر زیر حصیرش هیچ پولی نبود، برای در، برای دیوار، برای همه ی عالم غصه می خوردم و هی کلمه پشت سر هم ردیف می کردم و می گفتم شاعر شده ام. گاهی بعد از یک هفته شعرهایم را که می خواندم، می گفتم نکند کسی این ها رو بخواند و بگوید زهرا چقدر کس شعر گفته است؟ نکند کسی این ها بخواند فکر کند من خل و چل شده ام؟ این شد که به فکر اینترنتداری افتادم و خبر نداشتم یک روز معتادش می شوم. همین شعرهای مسخره ام را گذاشتم توی یک وبلاگ و یک آقای زن دار، نه یک دل، هزار دل عاشق این شعرها شد و خواست با من دوست شود و من هم توی این تنهایی، جز یک هم صبحت چیز دیگری نمی خواستم. گفت که زن دارد. گفتم مهم نیست. گفت که زنش را دوست ندارد. یک جمله او نوشت و یک جمله من. همدیگر را بعد از چند ماه دیدیم و از آنجایی که او بچه شهری بود و لهجه نداشت، مدام مرا جلوی دوستانش مسخره می کرد ولی بعدش هی ماچ می کرد تا حرفهای بدش یادم برود که نمی رفت. حالا حوصله ندارم بگویم چه اتفاق هایی بینمان افتاد که رابطه مان بهم خورد ولی عشق جوری بود که مرا از خانه بیرون کشاند. بیشتر از لب ساحل رفتم. از شهر خودمان تا اصفهان رفتم، تنهایی و باز وقتی برگشتم هنوز وبلاگ می نوشتم برای آن یکی عشق های از دست رفته ام و منتظر یک آدم جدید بودم.
7
وقتی کاملاً از پیدا کردن یکی که عاشقم بشود، ناامید شده بودم، دفتر شعرم را پاره کردم، وبلاگ شعرم را حذف کردم و رفتم توی یکی دو تا وبلاگ چرخیدم و نوشته هایشان را خواندم و لبخند زدم و دیدم میتوانم لبخند بزنم. خوشحال شدم و همانطور که از پرتقال همچنان متنفر بودم، رفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم بیخودی خوشحال باشم، ببینم چه می شود و تا کی می توانم بی دلیل خوشحال باشم. تصمیم گرفتم دیگران را همانطور که هستند قبول کنم، به زور نخواهم عاشقم باشند، تعداد دوست هایم هر روز بیشتر و بیشتر می شد. دلم می خواست من هم برایشان چیزهای بامزه تعریف کنم. و داستان نوشتن را شروع کردم. وقتی دیدم 175 داستان نوشته ام به خودم کمی امیدوار شدم ولی این حس امیدواری تا به امروز به هیچ کارم نیامده. همان طور که می نوشتم باز فکر کردم فایده ی این داستان ها چیست؟ یک مشت دروغ سر هم کرده ام و آب و تابش داده ام و یکی دو نفر خندیده اند، خب که چه؟ بنویسم که به کجا برسم؟ دوباره دلم خواست کسی دوستم داشته باشد، خیلی دوستم داشته باشد، عاشقم باشد. پس شروع کردم به گیر دادن به پسری که عاشق نوشته هایش شده بودم. فکر می کردم هیچ کس به اندازه ی من از نوشته های او خوشش نمی آید و هر طور شده باید نویسنده ی این وبلاگ را از مونیتور بکشم بیرون و ماچش کنم و بگویم حالا که زندگی ام را نجات داده ای بیا عاشقم بشو. تا این حد خودخواه و گیر و کَنه شده بودم که پسر بیچاره دیگر نتوانست تحملم کند و ترسش را -از اینکه من بروم خودم را بکشم-(شاید) کنار گذاشت، و با دیدن اولین دختر مهربان و زیبا و کم توقع دور و برش، عاشق شد و رفت زن گرفت که امیدوارم خوشبخت شوند.
8
عشق اینطور بود که دست های من کوچیک بود و دست های او بزرگ. من سردم بود و او کت داشت. هر دومان عاشق آهنگ های داریوش و هایده بودیم. باران هم می بارید و چاره ای نداشتیم جز اینکه عاشق هم بشویم و دست یکدیگر را بگیریم و برویم کتابفروشی و دقت نکنیم عشق چقدر شبیه به حمام کردن است ولی وقتی به خونه هایمان برگشتیم به این فکر کردیم که عشق چقدر شبیه به حمام کردن است. (وقتی تو حمومیم میگیم چه باحاله، بازم می آیم، وقتی اومدیم بیرون، میگیم کی حال داره بابا ولش کن.) اینطور بود که او روی دیوار فیس بوکش نوشت دخترهای بیرون فیس بوک، به خوشگلیِ فیس بوکشان نیستند. و من برایش نوشتم این نیز بگذرد و هر دومان خندیدیم و دیگر یکدیگر را ندیدیم. فقط پیش خودمان به این فکر کردیم که راستی راستی عشق چطور چیزی ست؟
9
وقتی دانشجو بودم، هنوز از پرتقال متنفر بودم. اینترنت نداشتم و نمی توانستم از فکر همان پسر وبلاگ نویس که چهار سالی بود عاشقش بودم بیرون بیایم و واقعاً نمی دانستم با درس های دانشگاه چه کار کنم. باید همه ی درس های دوران هنرستان را از دوباره می خواندم. از درس ترسیم فنی و هندسه ی نقوش متنفر بودم، توی هنرستان هم از ترسیم فنی متنفر بودم و فکر این که هر روز صبح زود بیدار شوم و بروم با خط کش تی و گونیا، شکل های هندسیِ بی معنی بکشم اعصابم به هم می ریخت. تصمیم گرفتم هم درس های دانشگاه را بیخیال شوم و هم فکر کردن به همان پسر وبلاگ نویس را. آخر عشق اینترنتی به چه کار می آید وقتی به اینترنت دسترسی نداری؟
شب بود با فریبا رفتیم توی باغچه ی خوابگاه نشستیم و به ستاره ها نگاه کردیم و من از بین ستاره هایی که بالای سرم بود به دنبال یک الهام گشتم. به خدا گفتم «اگه هستی، از همون جای دوری که نشستی، پشت همین ستاره ها، چراغ قوه ات رو روی چندتا ستاره بگیر، یه شکل برام درست کن، یه کلمه بنویس، یه نشونه ای، کوفتی، چیزی از خودت نشون بده، تا به این زندگیِ پر از نکبت دل خوش بشم. و فکر کنم بلاخره یکی پیدا میشه که منو دوست داشته باشه» داشتم همین ها را به خدا می گفتم که دیدم چند ستاره کنار هم شبیه به حرف "B" دارند برایم چشمک می زنند.
از فردای آن روز روی حرف "ب" حساس شدم و برای اولین بار به کلاس طراحی رفتم. توی کلاسمان پسری به نام بهروز بود، با خودم می گفتم «یعنی قراره من عاشق این پسره بشم اینم عاشق من بشه؟ این که کچله، خیلی ئم درازه، اگه عاشقم بشه، بهش چی بگم خب؟» چند روزی گذشت و من هم مثل بقیه ی دانشجوها صبح ها به کلاس می رفتم تا ببینم این آقا بهروز کی بهم می گوید که عاشقم شده. خسته شدم، از بس که هر روز نمی گفت عاشقم شده. منتظر بودم بگوید عاشقم شده تا بهش بگویم «تو خیلی دراز و کچلی.» خودم رفتم کنارش ایستادم که بهش بگویم «شما قرار نیس چیزی به من بگین؟» که گوشیش زنگ خورد و از من فاصله گرفت و رفت کنار همان گل های رز دانشکده کشاورزی نشست و شروع کرد به حرف زدن. خوب گوش هایم را تیز کردم ببینم با کی حرف می زند، یک ربع از دوس دخترش عذر خواهی کرد که دیشب داشته کتاب باستان شناسیش را می خوانده و نتوانسته اس ام اس دختره را جواب بدهد و آخر سر به دختره گفت که عاشقشه و خواست که مواظب خودش باشد. به خدا گفتم «حالا دلت خنک شد؟ اینم از "ب"ئی که گفتی دنبالش برم.» رفتم سمت در دانشگاه که برای شب بلیط شیراز بگیرم. پسره دنبالم دوید و گفت «ببخشید با من کاری داشتی، یهویی تلفن زنگ خورد، یادم رفت شما کارم دارین و زیاد با گوشی حرف زدم.» گفتم «نه. خواستم بگم که واسه اینکه جزوه ی دوم درس باستان شناسی رو بگیرین باید پولتونو بدین به سپیده، دانشکده معماری مثل اینکه این جزوه ئه رو به خودمون نمیده.» توی دلم از کلمه ی باستان شناسی متنفر شدم و رفتم برای شیراز بلیط گرفتم.
توی یکی از استراحتگاه ها که اتوبوس نگه داشت، همه برای نماز صبح باید پیاده می شدند، سردم بود ولی حال نداشتم کفشم را در بیاورم، رو به روی نمازخانه ایستادم و با کفشم روی زمین نوشتم "ب" و به خدا فحش دادم. بعدش رفتم توی فکر. یادم نیست چه فکری که وسط فکرم، پسری دوید و گفت «وقتی پیاده شدین این کتابه ازتون افتاد. اشکال نداره بپرسم رشته تون چیه؟» بهش گفتم که رشته ام هنرهای سنتی است و می خواهم انصراف بدهم. که پرسید چرا؟ و من بیخودی گفتم «کی حال داره صبح زود پاشه بره سر کلاس! تازه اونم من که شبا بیدارم و روزا می خوابم.» و او هم گفت که مثل من شب ها بیدار است و عاشق کتاب است و ادبیات خوانده. پرسید کجایی هستم و تا چه ساعتی می خواهم شیراز بمانم و اسمم چیست. من هم همه را جواب دادم و اسمش را پرسیدم که گفت «بهرام» فکر کنم وقتی گفت بهرام، چشمم برق زد، خندید، گفت «از اسمم خوشت میاد؟»خجالت کشیدم. کمی بعد راننده گفت سوار شویم. توی اتوبوس، صندلیِ سمت راست من خالی بود، بهرام آمد همان جا نشست و گفت اگه تا ساعت 5 عصر شیرازی، بیا با هم بریم سر قبر خواجوی کرمانی. با هم رفتیم دروازه قرآن و قبر خواجو را دیدیم و من اصلن نفهمیدم روی سنگ قبرش این مزخرفات چه بود که نوشته بود و فقط بیت اول را خواندم و گفتم «کی حال داره این شعرا رو بخونه» که پسره ناراحت شد و سه ساعت در مورد این حرف زد که خواجوی کرمانی که بوده و چه کرده که من اصلاً برایم جالب نبود. انگار داشت دروغ به هم می بافت. بعد پرسید که من از چه نویسنده هایی خوشم می آید و از پله های آنجا آمدیم پایین و رفتیم توی موزه ای که همان نزدیکی بود و برایم مجسمه ای از قبر کوروش خرید که بهش گفتم «کاش پارسال دیده بودمت» خوشحال شد و گفت «منم دلم می خواست با تو زودتر آشنا شده بودم، تو چرا میگی کاش پارسال؟» گفتم «آخه توی کنکور پارسال سوال اومده بود که قبر کوروش چندتا پله داره و من بین هفت و هشت پله شک داشتم و اگه تو پارسال با من دوست شده بودی، من تعداد پله ها رو میدونستم و تو کنکور یه سوالو هم که درست جواب بدی، کلی رتبه ت بهتر میشه. و اگه رتبه م بهتر شده بود، عمرن اگه می رفتم کرمان، هنرهای سنتی بخونم.» گفت «خب اینجوری که با من آشنا نمیشدی اگه این رشته رو قبول نشده بودی!»
شماره ام را گرفت، من هم شماره اش را توی گوشیم ذخیره کردم. عصر که برگشتم، زنگ زد که سالم رسیده ام یا نه. یک مدت تلفنی با هم دوست بودیم تا اینکه یک روز من زنگ زدم روی گوشیش و یک پسری که نمیشناختمش، گوشی را جواب داد. بهش گفتم «مگه گوشیِ بهرام نیس؟» که گفت «عبدالله رو میگی؟ به تو هم گفته اسمش بهرامه؟» و از آنجایی که من حالم از دروغ بهم می خورد، و فقط توی داستان نوشتن عاشق دروغ هستم، بعد از قطع کردن تلفن، اسم آقا بهرام را بردم توی بلک لیستم و گرفتم خوابیدم که پست برایم یک بسته از طرف بهرام آورد. سه تا کتاب از نویسنده هایی که دوست داشتم. دوباره اسمش را از بلک لیست بیرون آوردم و برایش اس ام اس تشکر نوشتم. او هم جواب داد. یک هفته بعدش فهمیدم که زن دارد. فهمیدم که ادبیات نخوانده. فهمیدم که هیچ کدام از شعرهایی که برایم می خوانده، از خودش نبوده و فهمیدم تعداد اعضای خانواده ش را هم دروغ گفته بوده.
این شد که یا باید بیخیال حرف "ب" میشدم یا اینکه به دنبال یک "ب" دیگر می گشتم. پس همه چیز را با عبدالله تمام کردم و باز توی کتاب هایم به دنبال آدم های تازه ای گشتم که زیاد طولی نکشید و باز اینترنتم وصل شد و روزهای گذشته ام تکرار شد، بدون هیچ عشقی. ولی هنوز از خندیدن خوشم می آمد و وبلاگ می خواندم و کمی دلم خوش بود.
10
توی یکی از انجمن های هنری بوشهر با او آشنا شدم. بوشهری نبود. بوشهر، دانشجو بود. هم شهری من هم نبود ولی نزدیکمان بود. از ساحل شهر ما چراغ های شهر آن ها روی خط افق پیدا بود.
روزی که هر دو از بوشهر برگشتیم او رفت شهرش و من هم برگشتم شهرم. وقتی داشت پیاده میشد بهم گفت: «به تو بر می گردم.»
من خندیدم. یاد خدا افتادم و چیزهایی که الان نمی دانم چه ها بود. از شهرشان تا شهر ما 20 کیلومتر بود. شب ها که ساحل می رفتم به چراغ های شهرشان نگاه می کردم. با خودم می گفتم دوست من زیر یکی از این چراغ ها لابد دارد به من فکر می کند. همین هم بود. چون چند دقیقه ای از فکرم نگذشته بود که زنگ زد و گفت می خواهد بیاید شهرمان و ببیندم. گفتم که اینجا کوچک است و همه مرا می شناسند و مرا با تو ببینند نمی گویند این آقا کی تو می شود؟ برایش مهم نبود ولی به خاطر من گفت یک فکر دیگر می کند. گفت: «فردا صبح ساعت شیش صبح کنار درخت های ساحل -درختان حرا- باش. میام»
گفتم: «اگه جن بشی که بتونی از شهرتون یه جوری بیای که هیشکی نبیندد. چه جوری میای؟»
گفت: «با دو.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «می دوم. از ساحل خودمون شروع می کنم تا برسم به شهر شما»
گفتم: «از شهرتون تا اینجا می دوی؟ می میری که! تازه از کجا می دونی که از ساحل خودتون اگه بدوی می رسی به ساحل ما؟ مگه فیلم هندیه؟»
گفت: «حالا تو بیا. اگه منو دوست داری میای»
هنوز هوا روشن نشده بود که به دریا رفتم. آفتاب پیدایش نمی شد و عقربه های ساعت به قدری خوابشان می آمد که به زور از جایشان تکان می خوردند. بعد از کلی انتظار، رنگ ابرها عوض شد. یک ساعتی راه رفتم. ساعت شش رسیدم به جنگل حرا. هیچ کس آن جا نبود. رنگ طلوع که توی هوا پخش شد، دو مرغ دریایی روی آب هم را دنبال کردند و چند سگ زوزه کشیدند. روی ماسه های شوره بسته نشستم. ماسه ها خشک بودند. ترک برداشتند. باد ملایمی هم می وزید. می خواستم از حرا جلوتر بروم. ولی آب دریا کل جنگل را گرفته بود و باید کل درخت ها را دور میزدم. می ترسیدم توی این مردابی که پر از درخت بود، فرو بروم. از همان کودکی بابایم مرا از جایی که بودم ترسانده بود. می گفت که زمین اینجا آدم خوار است. دراز کشیدم و به آسمان زل زدم. توی گوشم یکی می گفت: رویا رویا رویا! دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود. باد بود. بلند شدم. خواستم جنگل را دور بزنم. پایم توی مرداب فرو رفت. به زور خودم را بیرون کشیدم و از سمت دیگری پیش رفتم. کمی جلوتر از من خور بود. لای درخت ها پرنده ها می پریدند. بعد از نیم ساعت که جنگل را دور زدم؛ دوباره آن پسر صد و هفتاد و پنج سانتی مهربان را دیدم که از پشت تپه ها دارد برایم دست تکان می دهد. جیغی از خوشحالی کشیدم و با ناباوری پرسیدم: «تو چطور از اینجا سر در آوردی؟ واقعن همه ی مسیرو دویدی؟»
گفت: «آره دیگه. از خونه تا اینجا، همه رو دویدم »
گفتم: «دروغ میگی!»
گفت: «مگه دریامون یکی نیست؟ ادامه ی دریای شما میرسه به شهر ما دیگه، چته؟»
بغلم کرد. بوسیدم. بوسیدمش. گفت که دوستم دارد. گفت حاضر است هر کاری برایم بکند. به مسافتی که دویده بود فکر کردم و دو خوری که بین راهش بوده و توی آن شنا کرده بود تا به شهر ما برسد. به این که از نصف شب دویده بود تا صبح به من برسد به نظرم خیلی کار عاشقانه ای آمد. گمان کردم که راستی راستی این عشق است. کمی که کنار هم نشستیم و همدیگر را نوازش کردیم؛ خواست لخت شویم. من قبول کردم. کارمان را کردیم و من احساس کردم بیشتر از قبل ازش خوشم آمده است. آفتاب بالا آمد. هوا گرم شد. خواست برگردد. بلند شد و رفت. برایش دست تکان دادم. تا آنجا که پیدا بود نگاهش کردم و بعد که ناپدید شد به جای نبودنش نگاه کردم و آه کشیدم که کی باز هم را خواهیم دید؟ ظهر زنگ زد که رسیده است. کمی بعد گفت که عذاب وجدان ولش نمی کند. گفت که ما کار بدی کرده ایم. گفتم: «ما که همو دوست داریم. هر کاری کردیم، خب خوب کردیم»
گفت: «دیگه نباید با هم دوست باشیم. خدا ما رو نمی بخشه»
گفتم: «کدوم احمقی اینو گفته؟»
گفت: «من میگم»
گفتم: «ولی چطور تا دیروز اینو نمی گفتی. میگفتی چون دوستم داری باید ببینیم. حالا چرا یه دفه احساس گناه کردی؟»
گفت: «چون مجردم اون حرف ها رو زدم.»
گفتم: «یعنی چی؟ می فهمی داری چی میگی؟»
گفت: «به حرص ار شربتي خوردم مگير از من كه بد كردم/بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا»
منم عصبانی شدم و داد زدم و گفتم: «یعنی بنده ی کیرت شدی؟ به خاطر عشقت نبود که اومدی؟ به خاطر من نبود که اون همه راه رو دویدی؟»
گفت: «تو هم به خاطر عشقت نیومدی.»
گفتم: «تو چیزی در مورد من نمی دونی چرا اینو میگی؟»
گفت: «مگه نه اون پسر وبلاگ نویسه عشقت بود؟ همون که بلبل و کفترت میشد؟ پس چرا حاضر شدی من باهات اون کارو بکنم؟»
حرفی نداشتم بزنم و احساس کردم به کسی که هیچ وقت دوستم نداشته، خیانت کرده ام. گفتم: «باشه. دیگه با هم نباشیم.»
این دوستی که تمام شد، هنوز من از پرتقال متنفر بودم و فکر میکردم دلیل همه ی شکست هایم همین حس تنفریست که نسبت به پرتقال دارم. و راستی راستی عشق شبیه به حمام رفتن بود. باز فکر کردم که آخه مگه عشق چطور چیزیه؟
11
عشق نباید چیز زیاد پیچیده ای باشد، نباید مثل پرتقال باشد که به زحمت پوستش کنده شود، و وقتی پوستش کنده شد، همه ی انگشت هایت تا مدت ها بوی پرتقال بدهد. برای اینکه عشق پیچیده نباشد، باید از پرتقال و زحماتی که برای خوردنش می کشی، لذت ببری. و بویش را دوست داشته باشی. آن ها که پرتقال را دوست دارند، همیشه معشوقه هایشان را زودتر پیدا می کنند ولی چون من از آن هایی هستم که از پرتقال خوشم نمی آید، باید یک فکر اساسی برای باز کردن این گره ی کور بکنم. چه فکری؟
قرار بود به خانه برگردم که یکی از دوست هایم زنگ زد و گفت زهره برگشته و من گفتم خیلی زهره را دوست دارم و او گفت که زهره هم مرا خیلی دوست دارد و خواسته فردا یک جا همدیگر را ببینیم. زهره زیبا و مهربان و دوست داشتنی بود و کلمه ی "جان" را جوری می گفت که روی این کره ی خاکی هیچ کس پیدا نمی شود که بتواند به قشنگی او آن را بگوید. وقتی زهره را دیدم نمی دانستم چرا اینقدر دوستش دارم ولی از اینکه کنارش نشسته بودم و او با مهربانی لبخند می زد، احساس کردم خیلی خوش شانس بوده ام، که توانسته ام کنارش بنشینم و این انرژی را ازش بگیرم. با هم به رستوران رفتیم. آنجا برای ما آب پرتقال آوردند، من همان طور که خوشحال بودم زهره یک فرشته ی زمینی ست و میتواند کیفش را لمس کند و با دستمال دست هایش را خشک کند و کنار من نشسته، آب پرتقالم را خوردم و یادم رفت از پرتقال متنفرم. وقتی آب پرتقالم تمام شد، زهره با آن صدای زیبایش گفت «زهرا جان بازم آب پرتقال می خوری؟ من که خیلی آب پرتقال دوست دارم.» و من باز آب پرتقال خوردم. مگر می شد چیزی کنار زهره، نفرت انگیز باشد؟ حتا آب پرتقال!
وقتی به خانه برگشتم، از خودم تعجب کردم. گفتم «یعنی این همه سال من بیخودی از پرتقال بدم می اومده؟» رفتم توی یخچال یک پرتقال برداشتم. چاقو که به پوست پرتقال خورد، دوباره همان حس چندش آور برگشت. پرتقال را پرت کردم توی یخچال و رفتم دستم را شستم و برگشتم روی صندلی نشستم.
نزدیک به هشت ماه از آن ماجرا گذشت که با پسری هنرمند دوست شدم. مهربان و شوخ طبع. از اینکه من توی نوشته هایم عاشق یک مرد غیر از او می شدم، اصلاً ناراحت نمی شد و همیشه دلش می خواست برایش تعریف کنم از چه آدم هایی نوشته ام. وقتی که با هم دعوایمان می شد، و من قهر می کردم، به قدری ادا از خودش در می آورد و حرف های خنده دار می زد و جیغ می کشید که کلن یادم می رفت چرا از دستش ناراحت بوده ام. او فکر میکرد تا به حال هیچ دو نفری توی دنیا نبوده اند که به اندازه ی من و او عاشق هم باشند و نمی دانست من هنوز یک نفر دیگر را از او خیلی بیشتر دوست دارم.
یک روز ازش پرسیدم از چه میوه ای متنفری؟ که گفت از همه ی میوه ها خوشم می آید، ولی عاشق پرتقالم. آرزو کردم این پرتقال دوستی اش باعث بهم خوردن رابطه مان نشود که زهره یادم آمد و روزی که دوتا لیوان آب پرتقال خوردم.
12
زیر نخل نشسته بودم و به گلدان های کاکتوس خواهرم نگاه می کردم. توی گوشم یک آواز کُردی در حال پخش شدن بود که نمی دانم بعد از مرگ هم می توانم به این آواز گوش بدهم یا نه. به سیگارم پوک عمیقی زدم و به آن یکی خواهرم فکر کردم که خواب بود. چند روز پیش بهم گفت «تو دیگه چه دهه شصتیی هستی که هیچ کودوم از کارتون ها رو یادت نمیاد؟» گفتم «من اون وقتا می خواستم زود بزرگ بشم، اگه کارتون می دیدم فکر می کردم دیرتر بزرگ میشم.» دلم می خواست زود بزرگ بشوم و با یکی از دوست های برادرم که دوازده سال از خودم بزرگتر بود عروسی کنم. همیشه با برادرم این ور و آن ور می رفتم و به آهنگ هایی که گوش می داد گوش می دادم تا همسن او بشوم و دوستش عاشقم بشود. وقتی رفتم دوم راهنمایی دوست برادرم عروسی کرد و مرا ناامید کرد. باید عاشق یک آدم بهتر می شدم، یک آدمی که تا بزرگ شدن من، نرود عروسی کند. یک سال گذشت. خبردار شدم که دوست برادرم بچه دار شده و اسم دخترش را گذاشته زهرا. با خودم گفتم حتمن مرا دوست داشته که اسم دخترش را گذاشته زهرا. دو سه سالی به عشقم از راه دور ادامه دادم و منتظر نشستم زنش را طلاق بدهد و بیاید با من عروسی کند، انقدر نیامد که بچه ی بعدیش هم به دنیا آمد. به خواهرم گفتم «دلت می خواد دوباره کوچیک بشی؟ باز همون کارتونا رو ببینی؟» گفت «نه. نه دلم می خواد برگردم به گذشته، نه دلم می خواد برم به آینده و نه حتی دلم می خواد تو حال بمونم.» گفتم «ولی من دلم می خواد بدونم ده سال دیگه چه جوری میشم.» همیشه دلم می خواهد زودتر بزرگ شوم و ببینم قرار است چه اتفاقی برایم می افتد. یک روز وقتی بچه بودم خواهرم پرسید «بزرگ بشی می خوای چه کاره بشی؟» گفتم «جهانگرد» گفت «نه، منظورم شغلیه که بشه ازش پول در آورد» گفتم «یا نقاش میشم یا جراح قلب.» سیگارم را زیر پا له کردم و از خودم پرسیدم "یادته می خواستی جراح قلب کی بشی؟" یادم نیامد. برگشتم توی اتاقم. خواهرم هنوز خواب بود. روی یک کاغذ نوشتم: ده سال بعد می خواهی چه کاره باشی؟ تصویرگر؟ نقاش؟ نویسنده؟ خاطره نویس؟ عروسک ساز؟ شاید هم جراح قلب؟ دراز می کشم و به شکست های عشقی ام از 5 سالگی تا 25 سالگی فکر می کنم. بعد هم سرم را می برم زیر پتو و یواشکی از خودم می پرسم: راستی از قلبت چه خبر؟ به خودم جواب نمی دهم و سعی می کنم بخوابم.
13
الان بیست و هشت سال سن دارم و واقعاً نمی دانم عشق چه جور چیزیست. از ته دلم یک نفر را دوست دارم که وقتی بیرون از دلم، در دنیای واقعی او را می بینم، از اینکه با هم حرفی نداریم کلافه می شوم و باز آرزو می کنم ازش دور شوم تا دلم برایش تنگ شود. هیچ تصوری از عشق دو طرفه ندارم و فکر می کنم آرزوی داشتن یک نفر برای همیشه، جوری که دو نفر اصلاً از هم خسته نشوند واقعاً یک آرزوی تخمی تخیلیست و اگر اینطوری نباشد، حتماً پای یک معجزه در میان است.
زهرا فخرایی