عطر رازیانه   2017-12-27 23:26:31


بعد از ظهر گرم مرداد ماه بود و دود اسپند مثل همیشه نبود. انگار عروسی با تور بلند از روی منقل بر می خاست و در هوا پراکنده می شد. آن روز جشن عقدکنان راضیه و مرضیه، خواهران من بود. من، نرگس، خواهر کوچک تر آن ها هستم. مجلس زنانه در اتاق پنج دری بود و مجلس مردانه در طبقه بالای پنج دری. عروس ها در اتاق نوساز روبه روی پنج دری منتظر عاقد بودند. من و مادر در حال پذیرایی از مهمان ها بودیم، به همین دلیل رفت و آمد بین اتاق ها و زیر زمین مرتب جریان داشت. من لیوان شربتی برای طلعت خانم برده بودم که صدای زنجمویه و ناله و نفرین مادر را شنیدم. به اتاق نوساز رفتم. در اتاق فقط یک عروس، مرضیه، کنار سفره عقد نشسته بود. صندلی راضیه پای پنجره کوچک اتاق بود و لنگه های چوبی پنجره کوچک اتاق چهار تاق باز بود. راضیه فرار کرده بود. مادر در میان ناله و نفرین از من خواست تا آقا جان را خبر کنم. من آرزو کردم همان لحظه زلزله بیاید و همه چیز را نابود کند. آقا جان به اتاق نوساز وارد شد.

اقدس خانم، که قرار بود مادر شوهر راضیه شود پیرزنی بود با چادر مشکی وگوش های سنگین. فرخنده خانم، مادر شوهر مرضیه زن آرایش کرده و شیکی بود. وقتی رفت و آمدها را حس کرد خودش را به اتاق نوساز انداخت تا از جریان باخبر شود. آقاجان کمربند به دست مرضیه را سوال پیچ کرده بود تا اعتراف کند راضیه کجاست. مرضیه چیزی نمی دانست. فرخنده خانم واسطه شد. قرارشد به دروغ بگویند حال راضیه به هم خورده و او را به بیمارستان برده اند. خاله مادر، طلعت خانم این خبر را به اطلاع همه رساند. آن روز مرضیه را عقد کردند. آقا جان عهد کرد راضیه را پیدا کند و سرش را بِبُرد. فرخنده خانم در واقع یک هفته پیش مرضیه را دیده بود و شیفته موهای سیاه و صورت سفیدش شده بود. پدر راضی شده بود مرضیه را شوهر دهد به شرط آن که راضیه نیز شوهر کند. و چون کسی خواستگار راضیه نبود، پدر تصمیم گرفت راضیه را همان روز به عقد شریک پیرش حاج تقی در آورد. علت فرار راضیه عدم رضایتش از این وصلت بود. حاج تقی قبلا دو بار ازدواج کرده بود و زن هایش مرده بودند. راضیه چشمانی سبز و پوستی سبزه داشت. حاج تقی در خواب هم نمی دید چنین دختر زیبایی به او بدهند.

دو سال پیش آقا جان وقتی فهمید راضیه امتحان نهایی سال آخر دبیرستان دارد نگذاشت که در جلسات شرکت کند و دیپلم بگیرد، چون فکر می کرد دختر دیپلم بگیرد پررو می شود. از آن روز من از ترس آقا جان با دلهره درس خواندم. از نظر آقا جان من بدقدم بودم چون مادرم پسری را که بعد از من قرار بود به دنیا بیاید شش ماهه سقط کرده بود، در آن روزهای سخت طلعت خانم به کمک مادر شتافته بود. بعد از آن مادر، اکرم و یحیا را به دنیا آورده بود. یحیا مثل عروسک کوکی همیشه به مقابلش خیره بود و آب از گوشه دهانش می ریخت. در کنار اتاق نوساز، پدرم حمام و آشپزخانه ای ساخته بود تا مادر برای آشپزی به زیر زمین نرود. پدر با سختگیری، همیشه به فکر آخرت خودش و ما بود.

یادم هست که زمانی من و راضیه هسته های آلبالو را در می آوردیم که از خانه همسایه صدای رادیو را شنیدیم، راضیه در صدای رادیو غرق شده بود. یک روز هم همسایه ما جشن ختنه سوران پسرده ساله اش را گرفته بود. ما برای تماشا به پشت بام رفتیم. رقاصه آورده بودند و نمایش سیاه بازی به راه بود. آن شب گل سرخی به پشت بام ما افتاد، راضیه بلافاصله آن را برداشت، شاید از خانه همسایه بود.

نیمه شب تابستان بود که آرمسترانگ قدم بر ماه گذاشت. ما در حیاط خوابیده بودیم. من با گوشی دست سازم از طریق ناودان، صدای رادیو همسایه را می شنیدم. آقا جان بعد از فرار راضیه دریچه اتاق نوسازرا گل گرفت و تصمیم گرفت مراسم ختمی برای راضیه به پا کند. مادرم لباس سیاه نداشت، از من خواست از عطاری رنگ سیاه بخرم. چادر راضیه را سر کردم. همان موقع که مشغول خرید رنگ سیاه بودم، خمره عرق رازیانه عطار شکست، هوای بازارچه سرشار از رخوت شد و آهنگی با سوت نواخته شد. پسری در پای کوره آهنگری کار می کرد و سوت می زد. من پیش از آن، همیشه از دریچه اتاق نوساز در ساعت مشخص صدای همین سوت را می شنیدم. نگاهمان به هم گره خورد. بعدها فهمیدم نامش داوود است. او رادیویش را به رسم یادگاری به من داد. اما خبر داد که برای آموزش موسیقی به زودی به وین می رود. از من خواست منتظرش بمانم. آهنگی که زیرلب با سوت می زد سونات مهتاب بود. من رادیو را قبول کردم اما چند روز بعد بی هوا روی آن نشستم و خرابش کردم. داوود از من خواست درس بخوانم و دیپلم بگیرم تا او برگردد. قرار بود در این فاصله برای من نامه بنویسد. من آدرس دوستم آذر را دادم تا توسط او نامه های داوود را دریافت کنم. تابستان آن سال آذر با خانواده اش به شمال رفته بودند. من به بهانه ای به در خانه آذر رفتم، فهمیدم که ممکن است مدت های مدید در لاهیجان بمانند.

بعد از ختم راضیه، حاج تقی به آقا جان گفته بود، این قضیه مردن راضیه را باور نمی کند و به حیثیتش لطمه رسیده است. قبل از عقد، آقاجان شناسنامه راضیه و حاج تقی را به محضر برده بود و محض احتیاط آن ها را به عقد هم در آورده بود. آقا تقی سربسته آقا جان را تهدید کرده بود که اگر همه سهم حجره فرش فروشی اش را به او واگذار نکند، راز او را در بازار پخش می کند و وقتی همه بفهمند راضیه فرار کرده آبرو و اعتبار آقا جان از بین می رود. آقاجان مجبور شد به خاطر آبرویش تمام سهمش را به حاج تقی منتقل کند. بعد از آن چون کارش را از دست داده بود مدتی در خانه ماند. طلعت خانم طلاهایش را برای آقاجان آورد تا سرمایه کارش کند. پدر همین کار را کرد. مرضیه با شوهر و مادر شوهرش به کربلا رفتند و همان جا مقیم شدند.

دو سال بعد از عروسی مرضیه، او نامه ای از کربلا برای ما فرستاد و از زندگیش شکایت کرد، اما من آن نامه را به کسی نشان ندادم. به یاد دارم که یک روز در مدرسه خود را به دروغ راضیه احمدی معرفی کردم تا گرفتار نشوم. من به شدت از رفتار آقاجان می ترسیدم. سال آخر دبیرستان به دروغ به آقاجان گفتم کلاس یازده هستم.

من دیپلمم را گرفتم. قصد داشتم امتحان کنکور بدهم اما آقا جان دو روز قبل از امتحان همگی ما را به مشهد برد. من کنکور ندادم اما به دانشگاه رفتم و با این که امتحان کنکور نداده بودم خودم را جای قبولی ها جا زدم. مرا در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی ثبت نام کردند. روز اول دانشگاه، سنجر و البرز، دو دانشجوی سال بالایی، به بهانه معارفه در اتاق 212 با فرچه سر و روی ولباس من را زرد، و اسد را سبز رنگ کردند. بعد از چند ساعت فهمیدم که بیشتر سال اولی ها را، سال بالایی ها رنگ می کنند، شاید برای زهر چشم گرفتن، یا تنبیه، یا شاید برای این که نشان دهند بچه های این دانشکده یکرنگند. یک بار یک دانشجوی بلوچ را به قرمز رنگ کردند. بعد با شلنگ آب او را شستند. همان روز دانشجوی بلوچ برای همیشه از دانشگاه رفت. ترم دوم دانشگاه بودم که آقاجان فهمید من به دانشگاه می روم. قشقرقی به پا کرد. طلعت خانم واسطه شد، چون آقا جان هر چه داشت از این زن بود، وساطتش را قبول کرد. سال دوم دانشگاه بودم که انصراف دادم تا رسما در کنکور شرکت کنم. بعد از شرکت در کنکور و قبولی در همان رشته و همان دانشکده کابوس اخراج من به پایان رسید. پدرم نمی دانست که رشته نقاشی درس می خوانم، از نظر او نقاشی حرام بود خصوصا برای زن. به همه گفته بودم مشغول درس معلمی هستم.

مرضیه دو بار دیگر از کربلا نامه نوشت. بعد از آن دچار افسردگی شدید شد. فرخنده خانم نامه داد و از پدر و مادرم خواست به همراه بچه ها سه ماه به کربلا بیایند تا هم زیارت و سیاحت کنند و هم حال و احوال مرضیه بهتر شود. مادر و آقا جان با اکرم و یحیا به کربلا رفتند تا مرضیه را ببینند. طلعت خانم با مرغ و خروس هایش به خانه ما آمد تا من تنها نباشم. اما چند روز بعد طلعت خانم برای دو هفته به مشهد رفت. من در خانه با مرغ و خروس های طلعت خانم تنها ماندم. همسایه خانه را فروخته و رفته بود. مالک جدید خانه را خراب کرده و آن را از نو می ساخت. دیگر صدای رادیوی همسایه نمی آمد.

شیدا استاد تاریخ هنربود، او گاهی از مسائل اجتماعی سر کلاس های تاریخ هنر انتقاد می کرد و بیشتر با دانشجوها نشست و برخاست داشت تا با اساتید. استاد دیگری در دانشکده حقوق بود که در کلاسش یک چهارم وقت را به شرح تاریخ و عقاید اصول مارکسیسم می داد و پس از آن سه چهارم وقت را به ناسزاگویی به آن می گذراند. دانشجوها فهمیده بودند که سر این کلاس می توانند هر آن چه می خواهند در مورد مارکسیسم بفهمند. من با این استاد درس گرفته بودم. دانشگاه برنامه سفر تفریحی ده روزه به شمال را برای دانشجویان ترتیب داده بود. اول تصمیم گرفتم با بچه های دانشکده به سفر ده روزه شمال بروم، ساکم را آماده کردم، اما بعدا تصمیمم عوض شد. اولین روز سفر، روز شانزدهم آذر بود و من ترجیح می دادم در دانشکده فنی باشم. آن روز شیدا بر خلاف همیشه زود به دانشکده آمده بود. شیدا، البرز، سنجر، اسد و من در تریا با هم چای خوردیم و حرف های سیاسی زدیم. شیدا از این که در دوران سربازی اش در زمان اصلاحات ارضی تصادفا باعث مرگ چند نفر شده برای ما حرف زد. سلما که خود دانشجوی دانشکده فنی بود از شلوغی و اعتصابات روز شانزدهم آذر با من صحبت کرده بود. او را در دانشکده فنی می شناختند لذا بدون کارت دانشجویی می توانست وارد شود اما من دانشجوی دانشکده هنر بودم و با کارت خودم نمی توانستم وارد دانشکده دیگر شوم. سلما کارتش را به من داد تا از این طریق وارد دانشکده فنی شوم. او اکثر اوقات از حلبی نشینان خاک سفید و زاغه نشینان تهران پارس برای من تعریف می کرد.

آن روز مرا در دانشکده فنی گرفتند و من سر از زندان درآوردم. مدت ها در زندان بودم. نه من از کسی خبر داشتم و نه کسی از من. من برای سفر شمال ثبت نام کرده بودم ولی نرفته بودم، در عوض در دانشکده فنی دستگیر شده بودم. بازجوی من فکر می کرد من از سران تشکیلات هستم وسعی در رد گم کردن داشتم. در زندان با لیلا آشنا شدم که ده سال بود در زندان به سر می برد و حکم ابد داشت.

یک روز طلعت خانم که از سفر برگشته بود و با مشکلات فراوان من را پیدا کرده بود به ملاقاتی من آمد. می ترسیدم آقا جان بفهمد من دستگیر و زندانی شدم و برای من هم مثل راضیه ختم بگیرد. دلم می خواست بدانم راضیه الآن کجاست، آیا هنوز هم در حال گریختن است یا توانسته آرام بگیرد. دلم می خواست داوود را که اکنون بیش از پنج سال بود ندیده بودم، می دیدم. طلعت خانم برای آقا جان نامه فرستاده بود که شهر شلوغ است و بلوایی نظیر پانزده خرداد چهار سال پیش در راه است و بهتر است دو سه ماه دیگر آن جا بمانند. من از شنیدن این خبر خیلی شاد شدم. طلعت خانم به من اطلاع داد که اسد دنبال آزادی من است.

زنان کارگری از کارخانه های کفش بلا، محصولات مینو و ماشین سازی اراک دستگیر کرده و به بند ما فرستاده بودند، به نظر می رسید زنان تحصیل کرده ای هستند که خود را کارگر جا زده اند. من فکر می کردم یکی از آن ها شیمی خوانده باشد و دیگری داروسازی. لیلا برای من از نحوه دستگیری و بازجویی و شکنجه اش تعریف کرد. او دو فصل از سال را در انفرادی گذرانده و حکم ابد گرفته بود. در انفرادی احساس کرده با جن ها محشور شده، مدام صدای همهمه می شنیده است. من یک ماه بعد از ملاقات طلعت خانم از زندان آزاد شدم. لیلا و سلما هم با جریان انقلاب از زندان آزاد شدند.

من امشب مهمانم و در این مهمانی باید نقش یک همسر خوشبخت را بازی کنم. اما امروز فقط باید اول از همه به دیدار لیلا وسلما بروم. هم چنان که پیاده راه می روم خاطرات زمان انقلاب را با خود مرور می کنم، حال و هوای آن روزها را به یاد می آورم. دلم می خواهد به خانه مرضیه بروم و او را ببینم، اما نمی روم. بعد از حمله عراق به ایران، آن ها به تهران برگشتند. مرضیه خیلی لاغر، شوهرش طاس تر و جا افتاده تر، و فرخنده خانم چاق تر شده بود. مرضیه وقتی که برگشت دچار افسردگی بود. شاید علت افسردگی اش این بود که بعد از دو سال که از ازدواجشان گذشته بود و بچه دار نشده بود، فرخنده خانم بیوه زنی را برای پسرش صیغه کرده بود. اما او نیز بچه دار نشده بود. بعد از آن صیغه دوم و سوم را برایش گرفته بود اما توفیری نکرده بود. صیغه سوم زن آتشین مزاجِ عرب بود و پسر فرخنده خانم شیفته او شده بود. هر چند مادر می خواست او را مرخص کند اما پسرش راضی نمی شد، تا این که جنگ آن ها را از هم جدا کرد. دو سه روز بعد از آمدنشان به تهران، آقا جان اتمام حجت کرد که فکری برای خودشان بکنند. طلعت خانم آن ها را درخانه خود اسکان داد، به فرخنده خانم کمک کرد تا طلاهایش را بفروشد و قالیبافی را شروع کند. از آن به بعد هر شش ماه فرخنده خانم یک قالی از دار پایین کشید و فروخت. پسرش هرگز دل به کار نداد. مرضیه فقط به کارهای خانه رسیدگی کرد. زندگی اش برباد رفته بود. شاید در حال حاضر راضیه زندگی بهتری داشته باشد. نمی دانم آیا لیلا می داند امروزمن به سراغش می آیم تا دسته ای گلِ فراموشم مکن بر گور جمعی اش بگذارم؟ من باید امروز این راه را پیاده می آمدم تا به افکارم سر و سامانی بدهم. چرا خودم راضیه را پیدا نکنم؟

***

برف می بارید، نگار تا دو ساعت دیگر باید در مهمانی مرد عکاس شرکت می کرد. عکس راضیه را با دقت از روزنامه بریده بود و پشت طلق کیف گذاشته بود. کیف را سعید، اوایل نامزدی به او کادو داده بود. مرد کارگر دیروز آمده بود و خانه را تمیز کرده بود. امروز آرامش خاصی در خانه حکم فرما بود. یک سال بود که سعید شب ها در شرکت می خوابید. سعید یک هفته پاترول را برای نگار می گذاشت و یک هفته آن را می برد و این بهانه ای بود تا هفته ای یک بار یک ساعت به خانه بیاید، لباس های پوشیده اش را بیاورد و چند دست لباس شسته و اطو شده با خود ببرد. او هر شب با نگار تماس می گرفت اما هر دو می دانستند که حرفی برای گفتن ندارند. نگار معلم کمانچه بود و روزی اتفاقی روزنامه ای خریده بود و عکس راضیه را با عنوان گمشده در روزنامه دیده بود. به نشانی زیر عکس مراجعه کرده بود. نشانی متعلق به یک عکاسی بود و مرد عکاس از او خواسته بود اگر اطلاعی از راضیه دارد در یک مهمانی شرکت کند و اطلاعات خود را ارائه دهد. حتما سعید هم این آگهی را دیده است.

نگار و سعید در تعطیلات عید در یک تور مسافرتی به شمال کشور با راضیه آشنا شدند. آن دو از تنها ماندن با عید و با خودشان می ترسیدند لذا سفر را انتخاب کردند. در این سفر توجه همه، خصوصا سعید، به راضیه بود. راضیه خود را در دل همه جا کرده بود، نجات غریق بود و آوازش دلنشین. پیمان، راهنمای جوان تور با راضیه گرم گرفته بود و سعید کلافه بود. صبح روز بعد همه باخبر شدند که راضیه و پیمان را در جنگل با هم گرفته اند. همه، بدون راضیه و پیمان با اتوبوس به دیدار مرداب رفتند. سعید تمام حواسش به راضیه بود. نگار شب با خوردن قرص خواب خوابید. صبح همه بایستی به ساحل می رفتند و از آن جا عازم تهران می شدند. مسافران همه رفتند اما نگار و سعید ماندند. نگارمی دانست سعید بدون راضیه از آن جا نمی رود. خبر رسید که زنی داشته در دریا غرق می شده. نگار او را دید که نجات پیدا کرده بود اما نمی دانست راضیه بوده یا نه.

***

مرد عکاسی در روزنامه آگهی داده است که اگر کسی از راضیه خبری دارد، اطلاع دهد. آسیا به دیدار آن مرد رفته و برای دو هفته دیگر در مهمانی مرد عکاس دعوت شده است. آسیا اولین بار موقع بمباران در یک پناهگاه راضیه را مشغول خواندن رباعیات خیام دیده بود. آسیا بی نیازی پیر عارفی را در راضیه حس کرده بود. آن روزهای بمباران، بنفشه دختر آسیا، کوچک بود. آسیا اضطراب زمان حاملگی خود را به دخترک منتقل کرده بود. بنفشه با راضیه غریبی نکرده بود. آن ها بعد از بمباران از پناهگاه خارج شدند و آسیا راضیه را برای صرف چای به خانه شان برده بود.

آسیا در بچگی پدر و مادرش را که هر دو پزشک بودند در تصادف از دست داده بود. پدربزرگش که پزشک بازنشسته ارتش بود یک سال از او مراقبت کرد. بعد از یک سال پیرمرد سکته کرد و آسیا تا ده سال از او مراقبت می کرد. پدربزرگ خانه اش را به نام آسیا کرده بود ولی سند خانه پدربزرگ به خاطر ادامه تحصیل پسر عمه آسیا در رشته روانپزشکی در خارج از کشور، گرو بانک بود و پسر عمه قصد برگشت نداشت. سال ها پیش آسیا در امتحان اعزام به خارج از کشور قبول شده بود ولی به دلیل تجرد اعزام نشده بود. اگر می توانست خانه پدربزرگ را می فروخت و به خرج خود برای ادامه تحصیل به خارج می رفت.

آسیا قبل از ازدواج با جواد، در اداره بیمه کار می کرد و بعد از ازدواج به خواست خود و شوهرش از کار کناره گرفت. همزمان پایان نامه فوق لیسانسش را در باره ذهن شکسپیر در هملت به زبان انگلیسی می نوشت، اما آن را به پایان نرساند. جواد مغازه بلور فروشی داشت و بعدها در اثر بمباران ورشکست شده بود. طاهره همکار سابق و خواهر شوهر آسیا است.

آسیا به یاد دارد که در دوران حاملگی اش یک بار در اثر شتاب برای پناه بردن زیر تخت، شکمش آسیب دید و جواد گریه کنان شکمش را با روغن چرب کرد. از ماه پنجم حاملگی نوار دانوب آبی را برای بچه در ضبط صوت گذاشت تا بچه آرام بگیرد. وقتی بنفشه به دنیا آمد دانوب آبی را به خاطر داشت چون با آن آرام می شد. جواد در ایام بارداری آسیا بدقت مواظب همسر و بچه بود.

یک سال بعد از آشنایی آسیا با راضیه به هنگام موشک باران، آسیا با شوهرش جواد و دخترش بنفشه، به همراه مادر جواد و خواهرجواد (طاهره)، شوهر و پسران طاهره همگی به شمال رفتند. طی سفر شکوه های مادر شوهر آسیا امان همه را بریده بود. راضیه با این پیرزن گرم گفتگو شد و از آن به بعد پیرزن شکوه ای نکرد. انگار راضیه راه حل همه مشکلات را داشت. فردای آن شب، راضیه به هیچ صراطی مستقیم نشد و صبح زود به تهران برگشت. انگار خاطراتی با دیدن دریای شمال برای او زنده می شد که سعی در فراموش کردن آن ها داشت. در تهران تنها و بی کس به زندگی اش ادامه داد. او با تدریس خصوصی ریاضیات و آموزش سه تار زندگی می گذراند و در آمدش بد نبود.

بنفشه از بچگی خاله راضیه را دوست داشته است. آسیا عکس های راضیه را از جلو دید بنفشه پنهان کرده است تا دخترک به یادش نیفتد. آسیا خانه بزرگشان را فروخته و خانه کوچک تری خریده تا راضیه آدرس او را نداشته باشد، هر چند اگر راضیه می خواست آن ها را پیدا کند می توانست. جواد با نیمی از پول فروش خانه، مغازه گرانیت و سنگ مرمر باز کرده است. بنفشه کمانچه می زند و گاهی کنسرت جمعی و فردی دارد. راضیه از زندگی شان بیرون رفته و غیبش زده است. جواد از راضیه پس از گم شدنش به شدت دلخور است و در اوج قهر و خشم داد زده که ناسازگاری آسیا، پس از رفتن راضیه شروع شده و این دوستیِ بی عقل و منطقِ آن ها زندگی اش را به باد داده است. حضور راضیه آن قدر به زندگی آسیا معنا داده بود و آن را پر کرده بود که دیگر خالی ها را نمی دید، حضور راضیه باعث شده بود که اختلاف عمیق اش با جواد، مجال بروز نیابد. آسیا میل شدیدی برای کمک به دیگران داشت، جواد او را به تمسخر می گرفت، آسیا سعی در پنهان کاری این خصلت داشت تا مورد تمسخر قرار نگیرد.

در حال حاضر جواد جدا از آسیا و بنفشه زندگی می کند و طاهره نمی داند. آسیا می خواهد نامه ای برای جواد بنویسد تا هر چه زودتر تکلیف شان مشخص شود. او تصمیم دارد برای همیشه جواد را ترک کند و به خانه پدربزرگش برود و در همان جا با بنفشه زندگی کند. او درس و کار را از سر می گیرد. تنها جای راضیه در زندگی اش خالی است.

***

من (نرگس) تمام تصویرها و پیکره هایی را که تاکنون کشیده ام می شکنم و آنها را به آتش می کشم. من دیروز به مزار لیلا و سلما سر زده ام در آن جا به گم شدن راضیه فکر کرده ام اما به جای آن خود را پیدا کرده ام. بدون داشتن عکسی از راضیه، تصویر جدیدی از او کشیده ام. من با البرز ازدواج کرده ام اما ازدواجمان تنها دو ماه دوام آورد. از آن به بعد هفته ای یک بار همدیگر رامی بینیم و با هم شام می خوریم. البرز مغازه عکاسی دارد و برای گرفتن یک عکس زیبا در جبهه یک پایش را از دست داده است. من کارمندم . البرز به روزنامه آگهی داده است تا راضیه را پیدا کنند، او آدرس عکاسی را در آگهی داده ، اما برای مهمانی آدرس مرا به همه داده است. نامه ای برای البرز آمده و او را به نمایشگاه ده سالانه جهانی دعوت کرده اند. البرز قصد رفتن دارد. درخواست گذرنامه کرده. کارش گره خورده وقتی پیگیری کرده متوجه شده مسئول کارش اسد است و پیغام داده تا همدیگر را ببینند. البرز پشت چراغ قرمز شیدا را دیده، او گفته که هنوز استاد دانشگاه است.

بعد از دادن آگهی در روزنامه به غیر از مراجعه دو زن – نگار و آسیا – و یک مرد – سعید – به عکاسی البرز، دو نامه هم از خارج برای من رسیده است. یکی از نامه ها را باز نمی کنم، حدس می زنم در آن به نمایشگاه ده سالانه جهانی دعوت شده ام اما دودل هستم که بروم، خصوصا که همه آثارم را از بین برده ام و در حال یافتن خواهر گمشده ام می باشم. نامه دوم از وین رسیده که آن را باز می کنم و فرستنده خود را D.M. معرفی کرده است. این نامه دوم از آذر همسر داوود است. به گفته او، آن که من و البرز را دعوت کرده داوود است، البرز را برای ارائه عکس هایش خواسته و مرا را برای حضور در کنسرتش. داوود در طی این سال ها مرتب برای من نامه نوشته اما آذر نامه ها را به من نداده، و خود جواب نامه ها را از طرف من داده است. داوود که از این ماجرا خبر نداشته مرا به وین دعوت می کند و آذر به جای من به وین می رود. داوود وقتی به جای من آذر را می بیند یکه می خورد. نهایتا آذر با داوود ازدواج می کند و صاحب دو دختر می شوند. در حال حاضر داوود آگهی روزنامه را دیده و خواهرم راضیه را شناخته. به همین دلیل مرا را به وین دعوت کرده تا در کنسرتش حضور یابم. او مرا برای جواب ندادن به نامه هایش بخشیده و خبر ندارد که همسرخودش، آذر، دلیل این کار بوده. حالا آذر نامه نوشته تا مرا را در جریان ماجرا قرار دهد که اگر به وین آمدم حرفی از کوتاهی آذر در امر نامه رسانی نزنم. داوود آهنگ هایش را در طی این سال ها برای من ساخته است و حالا از من می خواهد تا در کنسرتی که به خاطر من ساخته و پرداخته شده شرکت کنم. آذر اسم خود را در پایان نامه دالیا مرادی آورده است.

البرز با من تماس می گیرد و خبر می دهد زن دیگری هم به عکاسی مراجعه کرده که حالت هایش شبیه من است. این زن احتمالا خود راضیه است و البرز او را به مهمانی منزلم دعوت کرده است. من قصد دارم بعد از مهمانی و یافتن راضیه به وین بروم و داوود را ببینم. بعد از سالها راضیه و داوود را پیدا خواهم کرد. بهار در راه است و من باید تصمیم بگیرم در باغچه خانه ام چه گلی بکارم. من امسال بهار در باغچه خانه ام گل سرخ می کارم. همان گل سرخی که داوود برای من به پشت بام خانه مان انداخت و راضیه به اشتباه فکر کرد برای اوست. همان گل سرخی که باید نصیب من می شد اما آذر با نیرنگ آن را نصیب خود کرد.


خلاصه کتاب عطر رازیانه

فرشته ساری



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات