نشانه ها و سمبل ها 2018-01-07 23:21:58
برای چهارمین بار در این چند سال با این مشکل مواجه شده بودند که چه هدیه تولدی برای مرد جوانی که بطورعلاج ناپذیری دچار اختلال ذهنی بود بیاورند. او هیچ میلی نداشت. وسایل ساخت بشر برایش یا لانههای نیروهای شیطانی، پر از جنب و جوش یک عمل بدخواهانه بودند که فقط او میتوانست دریابد، یا اشیاء زمختی که برایشان هیچ فایده ای در دنیای انتزاعیاش پیدا نمیشد. بعد از حذف کردن چند مورد که ممکن بود برنجاند یا بترساندش (برای مثال هرچیزی در ردیف ابزارآلات مکانیکی تابو بود) پدر و مادرش یک چیز کوچک ظریف و بی خطر را انتخاب کردند: یک سبد با ده ژله میوه ای مختلف در ده شیشه کوچک.
وقتی که متولد شده بود آنها مدت زیادی بود که ازدواج کرده بودند، سالهای زیادی سپری شده بود و حالا آنها کاملاً پیر شده بودند. موهای سفید زن با شلختگی بسته شده بود. لباسهای سیاه ارزان به تن داشت. برخلاف بقیه زنهای هم سن خودش (مثل خانوم شول همسایه بغلیشان که صورتش از آرایش، سرخ و سفید بود و کلاهش دسته ای از گلهای کنار نهر داشت) او سیمای رنگ پریده ای را به روشنایی عیبجوی روزهای بهاری به نمایش میگذاشت. شوهرش که درکشورپیشین یک تاجر انصافاً موفق بود، حالا کاملاً به برادر بزرگترش اسحاق وابسته بود، یک آمریکایی واقعی با تقریباً 40 سال سابقه، آنها به ندرت او را میدیدند و به او لقب شازده داده بودند.
آن جمعه همه چیز اشتباه پیش رفت. قطار زیرزمینی جریان اصلی خود را بین دو ایستگاه از دست داد و برای 15 دقیقه هیچکس نمیتوانست چیزی به جز ضربان وظیفه شناسانه قلب خود وخش خش روزنامهها را بشنود. اتوبوسی که آنها قرار بود بعد از آن سوار آن شوند مدت زیادی آنها را معطل کرد و وقتی هم که آمد، پر بود ازبچه های دبیرستانی وراج. وقتی که ازمسیر قهوه ای رنگ که به آسایشگاه منتهی میشد میگذشتند باران سختی داشت میبارید.
آنجا بازمنتظر ماندند، و به جای اینکه پسرشان را طبق معمول در اتاق (با صورت بدتراشیده، پر از جوش،، عبوس و متحیر) ببینند پرستاری که میشناختند ولی تحویلش نمیگرفتند بالاخره ظاهر شد وبه روشنی توضیح داد که او دوباره اقدام به خودکشی کرده است. طبق گفته پرستار حالش خوب بود، اما یک ملاقات ممکن است پریشانش کند. آن مکان آنقدر به شکل فاجعه باری دچار کمبود کارمند بود و وسایل خیلی راحت جا به جا یا قاطی میشدند که آنها تصمیم گرفتند هدیشان را دردفترنگذارند بلکه دفعه بعد که میآمدند با خودشان بیاورند.
زن منتظر ماند شوهرش چتر را باز کند و بعد دستش را گرفت. مرد به همان روش مخصوص طنین داری که وقتی ناراحت بود مدام گلویش را صاف میکرد. به سرپناه ایستگاه اتوبوس در آنسوی خیابان رسیدند و مرد چترش را بست. چند قدم آنطرف تر زیر یک درخت که از شدت باران داشت میلرزید، یک پرنده کوچک نیمه جان که هنوز بال و پر در نیاورده بود داشت با ناتوانی در یک گودال به خود میپیچید.
در طول سواری طولانی تا ایستگاه مترو او و شوهرش یک کلمه با هم رد و بدل نکردند. و هرزمان که زن به دستهای پیر او (رگهای ورم کرده، لکهای قهوه ای پوست) قلاب شده و جمع شده روی دسته چترش نگاه میکرد، بغض گلویش را میگرفت. همانطور که به اطراف نگاه میکرد تا این که ذهن خودش را به چیز دیگری بند کند، شوک خفیفی به او دست داد، ترکیبی ازشفقت وحیرت، وقتی که متوجه یکی از مسافران شد، دختری با موهای تیره و ناخنهای قرمز و کثیف، داشت روی شانه یک زن مسن تر ازخودش گریه میکرد. این دختر او را یاد چه زنی میانداخت؟ او شبیه ربکا بوریسوونا بود، کسی که دخترش با یکی از سولوویشیک ها ازدواج کرده بود- در مینسک، سالها پیش.
آخرین باری که پسر تلاش کرده بود اینکار را انجام دهد روشش، به گفته دکتر، شاهکاری از نوآوری بود، اگر یکی از دوستان بیمار حسودش فکر نکرده بود که میخواهد پرواز کردن یاد بگیرد و جلوی کارش رابگیرد موفق میشد. کاری که واقعاً میخواست انجام بدهد این بود که در دنیای خود سوراخی پاره، و فرار کند.
سیستم هذیانهای اوموضوع یک مقاله مفصل در یکی از مجلههای ماهانه علمی بود، اما خیلی قبل تر از آن او و شوهرش این مسئله را حل کرده بودند."جنون ارجاعی"، هرمان برینک این اسم را گذاشته بود. در این موارد نادر مریض تصور میکند که هر چیزی که دراطراف او اتفاق میافتد اشاره ایست پنهانی به شخصیت و وجودش. او مردم واقعی را از این توطئه مستثنی میکند چرا که خودش را خیلی باهوش تر از بقیه میبیند. پدیدههای طبیعی هر کجا که برود او را دنبال میکنند. ابرها در آسمان صاف، به وسیله نشانههایی تدریجی، اطلاعات فوق العاده جزیی را درمورد او به یکدیگر انتقال میدهند. درونیترین افکار او، شبانگاه، به صورت الفبای دستی، توسط درختان تیره با اشاره سر و دست بحث و گفتگو میشود. سنگ ریزهها یا لکهها یا لکههای پوست الگوهایی را میسازند که به صورت ناخوشایندی پیامهایی را نشان میدهند که او باید جلوی آنها را بگیرد. هرچیزی یک رمز است و اومضمون هرچیزی است. بعضی ازجاسوسها نظاره کنندگان بی غرض هستند مثل سطوح شیشه ای و استخرهای راکد، بقیه مثل کتهای آویخته شده در شیشه فروشگاهها، شاهدان متعصباند، سلاخهای بی رحم، بقیه هم (آب جاری، طوفانها) تا حد جنون هیستریکال هستند، نظر تحریف شده ای درباره او دارند وبه شکل عجیب و غریبی تفسیر اشتباهی از اعمالش میکنند. او همیشه باید حواسش باشد و هر لحظه و دقیقه زندگیش را وقف رمز گشایی زیر و بم چیزها کند. همان هوایی که او باز دم میکند فهرست بندی و بایگانی میشود. ای کاش فقط آن وسواسی که اوداشت به محیط دور و ور محدود بود- اما افسوس که نیست! هرچه فاصله بیشتر شود هجوم وحشیانه جنون نیز به نسبت شدت وحرکت بیشتر میشود. گویچههای گلبول خونش، به اندازه یک میلیون بار بزرگ شده، در سطوح وسیع پخش میشوند، و همچنان دورتر، کوههای عظیمی از جمود و بلندیهای غیر قابل تحمل از جنس سنگهای گرانیت و درختان صنوبری که ناله سر میدهند نهایت حقیقت وجودش را دربرمی گیرند.
II
وقتی ازرعد و هوای ناپاک مترو بیرون آمدند، آخرین پرتوهای روز با نورهای چراغ خیابان آمیخته شده بود. زن میخواست برای شام ماهی بخرد، پس سبد شیشههای ژله را به او داده گفت که به خانه برود. مرد تا سومین پاگرد رفت و بعد یادش آمد که پیش از آن در روز، کلیدها را به او داده بود.
در سکوت روی پلهها نشست و در سکوت بلند شد، وقتی که حدوداً ده دقیقه بعد زن آمد، در حالی که با خستگی و زحمت زیاد پله هارا بالا میرفت، و با رنگی پریده لبخند زنان، سرش را به علامت سرزنش حماقتش تکان میداد. وارد آپارتمان دو اتاق خوابه خود شدند و مرد فوراً به سمت آینه رفت. درحالی که گوشه دهانش را با انگشتان شصتش فشار میداد، با یک شکلک ماسک مانند وحشتناک، دندانهای جدیدش را که خیلی آزاردهنده بودند را برداشت وآب دهان دندانهای نیش را که به آن متصل بود جدا کرد. در حالی که زن میز را میگذاشت شروع کرد به خواندن روزنامه زبان روسی خود. همانطور که میخواند، هله هوله هایی را که نیازی به دندان نداشتند را میخورد. زن خلق و خوی او را میدانست و ساکت بود. وقتی که مرد به رختخواب رفت، او در اتاق نشیمن با کارتهای رنگ و رو رفته و آلبومهای قدیمیاش ماند. رو به روی حیاط باریک جایی که باران در تاریکی بر روی سطلهای زباله ضربه خورده جرنگ جرنگ صدا میکرد، پنجرهها ملایم روشن بودند و در یکی از آنها یک مرد با شلوارهای سیاه با آرنجهای بالا برده برهنه خود دیده میشد که روی تخت نامرتبی به پشت خوابیده بود. زن پرده را پایین کشید و عکسها را مرور کرد. وقتی که بچه بود عجیب تر از اکثر بچهها بنظر میآمد. ازتوی یک تای آلبوم عکس، یک خدمتکار آلمانی که در لایپزیگ داشتند و نامزد تپل رویش بیرون افتاد. مینسک، انقلاب، لایپزیگ، برلین، لایپزیگ، جلو یک خانه شیب دار که به صورت بدی خارج از کانون عکس بود. 4 سالگی، در یک پارک، ترشرو، خجالتی، با پیشانی درهم کشیده، از یک سنجاب جسور رویگردان بود همانطور که از هر غریبه دیگری پرهیز میکرد. عمه روزا، یک زن پیر ایرادگیر، لاغر، چشم گنده، که در دنیای وحشتناکی از خبرهای بد، ورشکستگیها، تصادفات قطارو تومورهای سرطانی زندگی میکرد—تا وقتی که آلمانیها او را با همه آدمهایی که دلواپسشان بود بقتل رساندند. 6 سالگی، این زمانی بود که پرندگان عجیب و غریب با دست و پای آدم میکشید و مثل یک آدم بالغ به بخوابی مبتلا بود. پسرعمویش که حالا یک شطرنج باز مشهور است. باز هم او، سن تقریباً 8، هنوز سخت است که درکش کنید، ترسان از کاغذ دیواریها در پاساژها، ترسان از یک تصویر خاص در کتابی که صرفاً چشم اندازی شاعرانه ای با صخرههایی روی یک تپه و یک چرخ گاری قدیمی که از شاخه درخت بی برگی آویزان بود را نشان میداد. سن 10: سالی که آنها اروپا را ترک کردند. شرمساری، افسوس، سختیهای خوار کننده، بچههای عقب مانده زشت و شروری که او با آنها در آن مدرسه استثناییها بود. و بعد وقتی رسید در زندگیش که همزمان بود با یک دوران نقاهت طولانی بعد ازابتلا به ذات الریه که آن فوبیاهای کوچک که پدر و مادرش کله شقانه آنها را به عنوان ویژگیهای استثنایی یک فرزند با استعداد به حساب میآوردند، شدت گرفت گویی به یک پیچش متراکم از توهماتی که معقولانه با هم تعامل میکردند تبدیل شدند که کاملاً به ذهنهای عادی غیر قابل دسترس بود.
این و بیشتر از اینها را قبول کرده بود - بخاطر اینکه بعد از این همه، زندگی براستی به معنای قبول کردن از دست دادن خوشیها است یکی پس از دیگری، نه فقط خوشیهای او- که احتمال بهبودی اوضاع بود. او به موجهای بی پایان درد فکر کرد که به هر دلیلی او وشوهرش مجبور بودند تحمل کنند. به غولهای نامریی که پسرش را به طرزغیر قابل تصوری آزار میدادند، به مقدار بی اندازهی عطوفتی که در دنیا وجود داشت، به سرنوشت این عطوفت که یا خرد میشود یا هدر میرود یا تبدیل به دیوانگی میشود، به کوکان مورد غفلت قرار گرفته ای که با خودشان در گوشههای جارو نکرده اتاقها زمزمه میکنند، به علفهای هرز زیبا که نمیتوانند از دست کشاورز پنهان شوند وناچار مجبورند سایه خم شده شبیه میمون او، همانگونه که سیاهی غول پیکرش نزدیک میشود، رامشاهده کنند که گلهای له شده را رها میکند.
III
از نیمه شب گذشته بود که صدای غر زدن شوهرش را از اتاق نشیمن شنید و مرد بلافاصله تلو تلو خوران از اتاقش بیرون آمد در حالی که روی لباس شب خود پالتوی قدیمی با یقه آستراخانی اش را پوشیده بود که خیلی بیشتر ازلباس حمام آبی ای که داشت ترجیحش میداد.
-فریاد زد: "نمیتونم بخوابم."
- زن پرسید: "چرا؟ چرا نمیتوانی بخوابی؟ تو که خسته بودی."
- "نمیتونم بخوابم بخاطراین که دارم میمیرم." مرد این را گفت و روی مبل دراز کشید.
-"شکمته؟ میخوای به دکتر شولو زنگ بزنم؟"
-مرد با ناله گفت:" دکتر نه، دکتر نه، دکتر به درک! ما باید زود اونو از اونجا بیرون بیاریم وگرنه ما مسئولیم. مسئول!" این را تکرار کرد و خودش را به یک حالت نشسته روی زمین انداخت در حالی که با مشتهای گره کردهاش به پیشانیاش ضربه میزد.
-زن آرام گفت: "خیلی خوب. ما فردا صبح اونو بیرون میاریم."
-شوهرش در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:"یه کم چایی میخوام".
در حالی که به سختی خم میشد، زن چند تا کارت بازی و یکی دو تا عکس را که از روی مبل روی زمین لیز خورده بود را دوباره برداشت. جک قلب، 9 پیک، آس پیک، السا و نامزد جانورش. مرد با روحیه بالا برگشت و با صدایی بلند گفت:
"فکر همه جاشو کردهام. ما اتاق خواب رو بهش میدیم. یکی از ما بخشی از شب رو کنارش و اون یکی روی مبل سپری میکنه. به نوبت. دکتر رو هم هرهفته دو بار میاریم ببینتش. مهم نیست شازده چی میگه. حرف زیادی هم نمی تونه بزنه چون که ارزون تر درمیاد."
تلفن زنگ خورد. ساعت غیر معمولی برای زنگ خوردن تلفن بود. کفش راحتی پای چپش درآمده بود و او همانطور که وسط اتاق ایستاده بود با پاشنه و انگشت شصتش کورمال کورمال دنبالش میگشت، و بطور بچه گانه ای بدون دندان، زل زده بود به همسرش. از آنجایی که بیشتر از شوهرش انگلیسی بلد بود، این زن بود که به تلفنها رسیدگی میکرد.
صدای گرفته دختر کوچکی این را گفت: "میتونم با چارلی صحبت کنم؟".
"چه شماره ای رو میخواین؟... نه اشتباه گرفتید."
گوشی خیلی آرام سر جایش گذاشته شد. دست زن به سمت قلب خسته پیرش رفت.
مرد لبخند سریعی زد و بلافاصله، تک گویی هیجان زده خود را ادامه داد. آنها به محض اینکه روز میشد، میرفتند میآوردندش. چاقوها باید در کشوهای قفل شده نگه داری شوند. حتی در بدترین حالتش او خطری برای بقیه مردم نداشت.
تلفن برای بار دوم زنگ خورد. همان صدای ناموزون جوان مضطرب، سراغ چارلی را گرفت.
-"شما اشتباهی گرفتید. من بهتون میگم شما دارین چیکار میکنین: شما دارین حرف او را بجای صفر میچرخانید."
نشستند به جشن غیر منتظره چای نیمه شب خود. هدیه تولد روی میز بود. مرد با سر و صدا چای را هورت میکشید، صورتش سرخ شده بود، هر از چند گاهی یک تکان دایره واری به لیوانش میداد تا شکرش را کاملاً حل کند. رگ کنار سر کچلش، جایی که خال مادرزادیاش بود ورم کرده بود و اگرچه آن روز صبح اصلاح کرده بود، تارهای موی زبر نقره ای روی چانهاش نمایان بود. وقتی که زن یک لیوان دیگر چای برای او میریخت، مرد عینکهای خود را گذاشت و با لذت دوباره شیشههای کوچک درخشان زرد و سبز و قرمز را بررسی کرد. با لبهای درشت خیسش برچسبهای خوش نام را میخواند: زردآلو، انگور، آلو جنگلی، به سیب جنگلی رسیده بود که تلفن دوباره زنگ خورد.
ولادیمیر ناباکوف
برای چهارمین بار در این چند سال با این مشکل مواجه شده بودند که چه هدیه تولدی برای مرد جوانی که بطورعلاج ناپذیری دچار اختلال ذهنی بود بیاورند. او هیچ میلی نداشت. وسایل ساخت بشر برایش یا لانههای نیروهای شیطانی، پر از جنب و جوش یک عمل بدخواهانه بودند که فقط او میتوانست دریابد، یا اشیاء زمختی که برایشان هیچ فایده ای در دنیای انتزاعیاش پیدا نمیشد. بعد از حذف کردن چند مورد که ممکن بود برنجاند یا بترساندش (برای مثال هرچیزی در ردیف ابزارآلات مکانیکی تابو بود) پدر و مادرش یک چیز کوچک ظریف و بی خطر را انتخاب کردند: یک سبد با ده ژله میوه ای مختلف در ده شیشه کوچک.
وقتی که متولد شده بود آنها مدت زیادی بود که ازدواج کرده بودند، سالهای زیادی سپری شده بود و حالا آنها کاملاً پیر شده بودند. موهای سفید زن با شلختگی بسته شده بود. لباسهای سیاه ارزان به تن داشت. برخلاف بقیه زنهای هم سن خودش (مثل خانوم شول همسایه بغلیشان که صورتش از آرایش، سرخ و سفید بود و کلاهش دسته ای از گلهای کنار نهر داشت) او سیمای رنگ پریده ای را به روشنایی عیبجوی روزهای بهاری به نمایش میگذاشت. شوهرش که درکشورپیشین یک تاجر انصافاً موفق بود، حالا کاملاً به برادر بزرگترش اسحاق وابسته بود، یک آمریکایی واقعی با تقریباً 40 سال سابقه، آنها به ندرت او را میدیدند و به او لقب شازده داده بودند.
آن جمعه همه چیز اشتباه پیش رفت. قطار زیرزمینی جریان اصلی خود را بین دو ایستگاه از دست داد و برای 15 دقیقه هیچکس نمیتوانست چیزی به جز ضربان وظیفه شناسانه قلب خود وخش خش روزنامهها را بشنود. اتوبوسی که آنها قرار بود بعد از آن سوار آن شوند مدت زیادی آنها را معطل کرد و وقتی هم که آمد، پر بود ازبچه های دبیرستانی وراج. وقتی که ازمسیر قهوه ای رنگ که به آسایشگاه منتهی میشد میگذشتند باران سختی داشت میبارید.
آنجا بازمنتظر ماندند، و به جای اینکه پسرشان را طبق معمول در اتاق (با صورت بدتراشیده، پر از جوش،، عبوس و متحیر) ببینند پرستاری که میشناختند ولی تحویلش نمیگرفتند بالاخره ظاهر شد وبه روشنی توضیح داد که او دوباره اقدام به خودکشی کرده است. طبق گفته پرستار حالش خوب بود، اما یک ملاقات ممکن است پریشانش کند. آن مکان آنقدر به شکل فاجعه باری دچار کمبود کارمند بود و وسایل خیلی راحت جا به جا یا قاطی میشدند که آنها تصمیم گرفتند هدیشان را دردفترنگذارند بلکه دفعه بعد که میآمدند با خودشان بیاورند.
زن منتظر ماند شوهرش چتر را باز کند و بعد دستش را گرفت. مرد به همان روش مخصوص طنین داری که وقتی ناراحت بود مدام گلویش را صاف میکرد. به سرپناه ایستگاه اتوبوس در آنسوی خیابان رسیدند و مرد چترش را بست. چند قدم آنطرف تر زیر یک درخت که از شدت باران داشت میلرزید، یک پرنده کوچک نیمه جان که هنوز بال و پر در نیاورده بود داشت با ناتوانی در یک گودال به خود میپیچید.
در طول سواری طولانی تا ایستگاه مترو او و شوهرش یک کلمه با هم رد و بدل نکردند. و هرزمان که زن به دستهای پیر او (رگهای ورم کرده، لکهای قهوه ای پوست) قلاب شده و جمع شده روی دسته چترش نگاه میکرد، بغض گلویش را میگرفت. همانطور که به اطراف نگاه میکرد تا این که ذهن خودش را به چیز دیگری بند کند، شوک خفیفی به او دست داد، ترکیبی ازشفقت وحیرت، وقتی که متوجه یکی از مسافران شد، دختری با موهای تیره و ناخنهای قرمز و کثیف، داشت روی شانه یک زن مسن تر ازخودش گریه میکرد. این دختر او را یاد چه زنی میانداخت؟ او شبیه ربکا بوریسوونا بود، کسی که دخترش با یکی از سولوویشیک ها ازدواج کرده بود- در مینسک، سالها پیش.
آخرین باری که پسر تلاش کرده بود اینکار را انجام دهد روشش، به گفته دکتر، شاهکاری از نوآوری بود، اگر یکی از دوستان بیمار حسودش فکر نکرده بود که میخواهد پرواز کردن یاد بگیرد و جلوی کارش رابگیرد موفق میشد. کاری که واقعاً میخواست انجام بدهد این بود که در دنیای خود سوراخی پاره، و فرار کند.
سیستم هذیانهای اوموضوع یک مقاله مفصل در یکی از مجلههای ماهانه علمی بود، اما خیلی قبل تر از آن او و شوهرش این مسئله را حل کرده بودند."جنون ارجاعی"، هرمان برینک این اسم را گذاشته بود. در این موارد نادر مریض تصور میکند که هر چیزی که دراطراف او اتفاق میافتد اشاره ایست پنهانی به شخصیت و وجودش. او مردم واقعی را از این توطئه مستثنی میکند چرا که خودش را خیلی باهوش تر از بقیه میبیند. پدیدههای طبیعی هر کجا که برود او را دنبال میکنند. ابرها در آسمان صاف، به وسیله نشانههایی تدریجی، اطلاعات فوق العاده جزیی را درمورد او به یکدیگر انتقال میدهند. درونیترین افکار او، شبانگاه، به صورت الفبای دستی، توسط درختان تیره با اشاره سر و دست بحث و گفتگو میشود. سنگ ریزهها یا لکهها یا لکههای پوست الگوهایی را میسازند که به صورت ناخوشایندی پیامهایی را نشان میدهند که او باید جلوی آنها را بگیرد. هرچیزی یک رمز است و اومضمون هرچیزی است. بعضی ازجاسوسها نظاره کنندگان بی غرض هستند مثل سطوح شیشه ای و استخرهای راکد، بقیه مثل کتهای آویخته شده در شیشه فروشگاهها، شاهدان متعصباند، سلاخهای بی رحم، بقیه هم (آب جاری، طوفانها) تا حد جنون هیستریکال هستند، نظر تحریف شده ای درباره او دارند وبه شکل عجیب و غریبی تفسیر اشتباهی از اعمالش میکنند. او همیشه باید حواسش باشد و هر لحظه و دقیقه زندگیش را وقف رمز گشایی زیر و بم چیزها کند. همان هوایی که او باز دم میکند فهرست بندی و بایگانی میشود. ای کاش فقط آن وسواسی که اوداشت به محیط دور و ور محدود بود- اما افسوس که نیست! هرچه فاصله بیشتر شود هجوم وحشیانه جنون نیز به نسبت شدت وحرکت بیشتر میشود. گویچههای گلبول خونش، به اندازه یک میلیون بار بزرگ شده، در سطوح وسیع پخش میشوند، و همچنان دورتر، کوههای عظیمی از جمود و بلندیهای غیر قابل تحمل از جنس سنگهای گرانیت و درختان صنوبری که ناله سر میدهند نهایت حقیقت وجودش را دربرمی گیرند.
II
وقتی ازرعد و هوای ناپاک مترو بیرون آمدند، آخرین پرتوهای روز با نورهای چراغ خیابان آمیخته شده بود. زن میخواست برای شام ماهی بخرد، پس سبد شیشههای ژله را به او داده گفت که به خانه برود. مرد تا سومین پاگرد رفت و بعد یادش آمد که پیش از آن در روز، کلیدها را به او داده بود.
در سکوت روی پلهها نشست و در سکوت بلند شد، وقتی که حدوداً ده دقیقه بعد زن آمد، در حالی که با خستگی و زحمت زیاد پله هارا بالا میرفت، و با رنگی پریده لبخند زنان، سرش را به علامت سرزنش حماقتش تکان میداد. وارد آپارتمان دو اتاق خوابه خود شدند و مرد فوراً به سمت آینه رفت. درحالی که گوشه دهانش را با انگشتان شصتش فشار میداد، با یک شکلک ماسک مانند وحشتناک، دندانهای جدیدش را که خیلی آزاردهنده بودند را برداشت وآب دهان دندانهای نیش را که به آن متصل بود جدا کرد. در حالی که زن میز را میگذاشت شروع کرد به خواندن روزنامه زبان روسی خود. همانطور که میخواند، هله هوله هایی را که نیازی به دندان نداشتند را میخورد. زن خلق و خوی او را میدانست و ساکت بود. وقتی که مرد به رختخواب رفت، او در اتاق نشیمن با کارتهای رنگ و رو رفته و آلبومهای قدیمیاش ماند. رو به روی حیاط باریک جایی که باران در تاریکی بر روی سطلهای زباله ضربه خورده جرنگ جرنگ صدا میکرد، پنجرهها ملایم روشن بودند و در یکی از آنها یک مرد با شلوارهای سیاه با آرنجهای بالا برده برهنه خود دیده میشد که روی تخت نامرتبی به پشت خوابیده بود. زن پرده را پایین کشید و عکسها را مرور کرد. وقتی که بچه بود عجیب تر از اکثر بچهها بنظر میآمد. ازتوی یک تای آلبوم عکس، یک خدمتکار آلمانی که در لایپزیگ داشتند و نامزد تپل رویش بیرون افتاد. مینسک، انقلاب، لایپزیگ، برلین، لایپزیگ، جلو یک خانه شیب دار که به صورت بدی خارج از کانون عکس بود. 4 سالگی، در یک پارک، ترشرو، خجالتی، با پیشانی درهم کشیده، از یک سنجاب جسور رویگردان بود همانطور که از هر غریبه دیگری پرهیز میکرد. عمه روزا، یک زن پیر ایرادگیر، لاغر، چشم گنده، که در دنیای وحشتناکی از خبرهای بد، ورشکستگیها، تصادفات قطارو تومورهای سرطانی زندگی میکرد—تا وقتی که آلمانیها او را با همه آدمهایی که دلواپسشان بود بقتل رساندند. 6 سالگی، این زمانی بود که پرندگان عجیب و غریب با دست و پای آدم میکشید و مثل یک آدم بالغ به بخوابی مبتلا بود. پسرعمویش که حالا یک شطرنج باز مشهور است. باز هم او، سن تقریباً 8، هنوز سخت است که درکش کنید، ترسان از کاغذ دیواریها در پاساژها، ترسان از یک تصویر خاص در کتابی که صرفاً چشم اندازی شاعرانه ای با صخرههایی روی یک تپه و یک چرخ گاری قدیمی که از شاخه درخت بی برگی آویزان بود را نشان میداد. سن 10: سالی که آنها اروپا را ترک کردند. شرمساری، افسوس، سختیهای خوار کننده، بچههای عقب مانده زشت و شروری که او با آنها در آن مدرسه استثناییها بود. و بعد وقتی رسید در زندگیش که همزمان بود با یک دوران نقاهت طولانی بعد ازابتلا به ذات الریه که آن فوبیاهای کوچک که پدر و مادرش کله شقانه آنها را به عنوان ویژگیهای استثنایی یک فرزند با استعداد به حساب میآوردند، شدت گرفت گویی به یک پیچش متراکم از توهماتی که معقولانه با هم تعامل میکردند تبدیل شدند که کاملاً به ذهنهای عادی غیر قابل دسترس بود.
این و بیشتر از اینها را قبول کرده بود - بخاطر اینکه بعد از این همه، زندگی براستی به معنای قبول کردن از دست دادن خوشیها است یکی پس از دیگری، نه فقط خوشیهای او- که احتمال بهبودی اوضاع بود. او به موجهای بی پایان درد فکر کرد که به هر دلیلی او وشوهرش مجبور بودند تحمل کنند. به غولهای نامریی که پسرش را به طرزغیر قابل تصوری آزار میدادند، به مقدار بی اندازهی عطوفتی که در دنیا وجود داشت، به سرنوشت این عطوفت که یا خرد میشود یا هدر میرود یا تبدیل به دیوانگی میشود، به کوکان مورد غفلت قرار گرفته ای که با خودشان در گوشههای جارو نکرده اتاقها زمزمه میکنند، به علفهای هرز زیبا که نمیتوانند از دست کشاورز پنهان شوند وناچار مجبورند سایه خم شده شبیه میمون او، همانگونه که سیاهی غول پیکرش نزدیک میشود، رامشاهده کنند که گلهای له شده را رها میکند.
III
از نیمه شب گذشته بود که صدای غر زدن شوهرش را از اتاق نشیمن شنید و مرد بلافاصله تلو تلو خوران از اتاقش بیرون آمد در حالی که روی لباس شب خود پالتوی قدیمی با یقه آستراخانی اش را پوشیده بود که خیلی بیشتر ازلباس حمام آبی ای که داشت ترجیحش میداد.
-فریاد زد: "نمیتونم بخوابم."
- زن پرسید: "چرا؟ چرا نمیتوانی بخوابی؟ تو که خسته بودی."
- "نمیتونم بخوابم بخاطراین که دارم میمیرم." مرد این را گفت و روی مبل دراز کشید.
-"شکمته؟ میخوای به دکتر شولو زنگ بزنم؟"
-مرد با ناله گفت:" دکتر نه، دکتر نه، دکتر به درک! ما باید زود اونو از اونجا بیرون بیاریم وگرنه ما مسئولیم. مسئول!" این را تکرار کرد و خودش را به یک حالت نشسته روی زمین انداخت در حالی که با مشتهای گره کردهاش به پیشانیاش ضربه میزد.
-زن آرام گفت: "خیلی خوب. ما فردا صبح اونو بیرون میاریم."
-شوهرش در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:"یه کم چایی میخوام".
در حالی که به سختی خم میشد، زن چند تا کارت بازی و یکی دو تا عکس را که از روی مبل روی زمین لیز خورده بود را دوباره برداشت. جک قلب، 9 پیک، آس پیک، السا و نامزد جانورش. مرد با روحیه بالا برگشت و با صدایی بلند گفت:
"فکر همه جاشو کردهام. ما اتاق خواب رو بهش میدیم. یکی از ما بخشی از شب رو کنارش و اون یکی روی مبل سپری میکنه. به نوبت. دکتر رو هم هرهفته دو بار میاریم ببینتش. مهم نیست شازده چی میگه. حرف زیادی هم نمی تونه بزنه چون که ارزون تر درمیاد."
تلفن زنگ خورد. ساعت غیر معمولی برای زنگ خوردن تلفن بود. کفش راحتی پای چپش درآمده بود و او همانطور که وسط اتاق ایستاده بود با پاشنه و انگشت شصتش کورمال کورمال دنبالش میگشت، و بطور بچه گانه ای بدون دندان، زل زده بود به همسرش. از آنجایی که بیشتر از شوهرش انگلیسی بلد بود، این زن بود که به تلفنها رسیدگی میکرد.
صدای گرفته دختر کوچکی این را گفت: "میتونم با چارلی صحبت کنم؟".
"چه شماره ای رو میخواین؟... نه اشتباه گرفتید."
گوشی خیلی آرام سر جایش گذاشته شد. دست زن به سمت قلب خسته پیرش رفت.
مرد لبخند سریعی زد و بلافاصله، تک گویی هیجان زده خود را ادامه داد. آنها به محض اینکه روز میشد، میرفتند میآوردندش. چاقوها باید در کشوهای قفل شده نگه داری شوند. حتی در بدترین حالتش او خطری برای بقیه مردم نداشت.
تلفن برای بار دوم زنگ خورد. همان صدای ناموزون جوان مضطرب، سراغ چارلی را گرفت.
-"شما اشتباهی گرفتید. من بهتون میگم شما دارین چیکار میکنین: شما دارین حرف او را بجای صفر میچرخانید."
نشستند به جشن غیر منتظره چای نیمه شب خود. هدیه تولد روی میز بود. مرد با سر و صدا چای را هورت میکشید، صورتش سرخ شده بود، هر از چند گاهی یک تکان دایره واری به لیوانش میداد تا شکرش را کاملاً حل کند. رگ کنار سر کچلش، جایی که خال مادرزادیاش بود ورم کرده بود و اگرچه آن روز صبح اصلاح کرده بود، تارهای موی زبر نقره ای روی چانهاش نمایان بود. وقتی که زن یک لیوان دیگر چای برای او میریخت، مرد عینکهای خود را گذاشت و با لذت دوباره شیشههای کوچک درخشان زرد و سبز و قرمز را بررسی کرد. با لبهای درشت خیسش برچسبهای خوش نام را میخواند: زردآلو، انگور، آلو جنگلی، به سیب جنگلی رسیده بود که تلفن دوباره زنگ خورد.
ولادیمیر ناباکوف