مرد 2018-01-21 22:00:08
برای مردهای کوچک
طعم لبوی نیم گرم، هنوز روی زبان ذولقدر بود . او همین یک دم پیش، کنار چرخ طوافی باباسحر ایستاده، سی شاهی لبو خریده و تا آخرین ریزهاش خورده بود و حالا داشت رو به خانهشان میرفت از کنار سایه بان سنگتراشها گذشت و به راه هر شبه اش قدم توی کوچه کولیها گذاشت . این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروانسرای قدیمی بود، و …..
….. میان کاروانسرا کولیهایی- از آنها که نعل اسب، انبر، سیخ کباب، قندشکن و کارد آشپزخانه درست میکردند- جامنزل داشتند، به آن میگفتند: کوچه کولیها .
ذولقدر، خواهرش ماهرو، و برادر کوچکش جمال هم توی همین کاروانسرا، در یکی از خانههای کنج دیوار، شب و روز خود را میگذراندند . باباشان چراغعلی، و مادرشان آتش هم با آنها بودند . اما چه بودنی؟! ……
امروز از صبح باریده و شب کوچه هنوز خیس بود . ابرهای پر بالای سر همچنان نم پس میدادند . از ناودانها گاه به گاه آب چکه میکرد . نور کم رنگ لامپهای برق، تار و انگار بخار گرفته بودند . دنبال سر ذولقدر، از میدان و دستک خیابانهای چهار طرفش کم وبیش هیاهوهای فروشندههای دورهگرد شنیده میشد . شب، تازه در نیمه اول بود .
ذولقدر سرش را که بلند کرد به در کاروانسرا رسیده بود . اما پیش از آنکه پا به میان در بگذارد، صدای زنجموره بابایش او را ملتفت خود کرد و سرجا نگاهش داشت . صدای بابایش مثل صدای یک جور حیوان شده بود . حیوانی که ذولقدر نمیشناختش . یا هم به گوش او اینجور میرسید . ذولقدر به بابا نزدیک شد و کنارش ایستاد . چراغعلی کنار جرز نم برداشته کاروانسرا چمباتمه زده، سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و توی نالههایش صداهای گنگ و غریبی از خودش درمیآورد . هوا آنقدرها سرد نبود، اما ذولقدر میدید که پدرش دارد میلرزد . پدرش را صدا زد . چراغعلی سرش را بالا آورد و به ذولقدر نگاه کرد . چشمهای مرد به دالانی تاریک مانند شده بود . ذولقدر خواست از او بپرسد که چی شده و چرا اینجا نشسته؟ اما بابا سرش را پایین انداخت و ناله کرد . ذولقدر پیش پای او نشست و پرسید:
– حالا نمیخواهی برخیزی برویم خانه؟
بابا، باز هم جوابی نداد . ذولقدر فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد . برخاست و تند از در کاروانسرا تو رفت و تا در خانهشان دوید . خواهر و برادرش هم بیخ دیوار نشسته بودند و معلوم بود که گریههایشان را کردهاند . ذولقدر پرسید:
– چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف میزند؟
جمال حرفی نزد . ماهرو هم خاموش بود . ذولقدر به خواهر و برادرش تشر زد :
– زبانهاتان را کندهاند؟ میگویم چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف میزند، ها؟
ماهرو و جمال با هم گریه را سردادند و یکیشان گفت :
– دعوا . باز هم دعوا .
ماهرو گفت :
آتش، کاسه را برداشت زد به سر بابا، بعدش هم چادرش را سر انداخت و از در رفت بیرون .
باز هم؟ ذولقدر بغض کرد . نمیدانست چه کاری باید بکند . چه کاری میتوانست بکند؟
– ” چرا اینطور شده بود؟ چرا اینطور شده بود؟”
ذولقدر هر چه به مغز خودش فشار میآورد، نمیتوانست بفهمد چرا اینطور شده بود ؟ آنها، چراغعلی و آتش، دو تا بودند مثل دو دشمن خونی . حتی یک شب نبود که آرام و بیدعوا سر روی بالش بگذارند . چشم دیدن هم را نداشتند . چرا اینطور شده بودند ؟ چرا اینطور شده بودند ؟
ذولقدر پشت به دیوار داده بود، سرش پایین بود و خیالش روی همین چیزها دور میزد و برای خودش دنبال جوابی میگشت . اما هر چه بیشتر میجست کمتر مییافت . همین بود که پیشانیش بیشتر درهم میرفت و دلش بیشتر میگرفت . اما چاره چه بود؟ کاری، شده بود . مادر باز هم خانه و بچهها را گذاشته و رفته بود . اما کجا رفته بود؟ ذولقدر دلش نمیخواست به این فکر کند . هر وقت توی خیالش فرو میرفت بالفور مردی به خاطرش میآمد که چشمهایی بزرگ و آبی و برآمده داشت . مردی که چکمههای ساقبلند لاستیکی میپوشید و کلاه نمدی سرش میگذاشت و سبیلهای زرد و آویزانی داشت . یک مرد قدبلند که رختهای تنش پر از قطرهها و شتکهای خون بود . خون گوسفندها، خون گاوها، که تنش بوی پوست و چرم میداد . مردی که یکی از دندانهای پیش دهنش طلا بود . یک مرد تنومند . کسی که میتوانست بابای ذولقدر را توی یکی از گالشهایش جا بدهد . آن وقتها، وقتی که ذولقدر هنوز پنج سالش تمام نشده بود از او خوشش میآمد . رشید بود. خیلی رشید بود . مثل یکی از پهلوانهای پردهی شمایل” مرشد نبی” به نظر ذولقدر میآمد . دستهای بزرگی داشت و گاهی انگشتهای بلند و خونینش را زیر چانه ذولقدر میگذاشت و به او میگفت” پیخخخ” . با آتش میرفتند و او را میدیدند . از میدان سوار میشدند و یکراست میرفتند به میدان راه آهن . آنجا پیاده میشدند و باز سوار میشدند و یکراست میرفتند به سلاخخانه . آنجا همه چیز و همه جا بوی خون میداد . دیوارها، جوی، خیابان، همه جا خونی بود . در جوی، خون و آب و پهن و لجن قاطی هم بودند و سنگین و دمکرده میخزیدند و به سویی میرفتند . گوسفندها و مردها . مردهایی که چوخا به تن و چوب به دست داشتند . راه را بند میآوردند . با اینهمه، آتش خودش را به در سلاخخانه میرساند و همو را، همو مرد رشید را پیدا میکرد . بیش از یک آب خوردن نمیگذشت که سلاخ پیدایش میشد . با گالشهای ساقبلندش پیش میآمد . هر قدمش به اندازه دو قدم مردهای دیگر بود . باز و استوار و مردانه قدم برمیداشت و خندهای گشاده به لبهایش داشت، آنطور که دندان طلایش در آفتاب برق میزد . پیشانیش عرق کرده بود، خون تازه روی رختهایش شتک زده و کارد دست استخوانیش بر کمرش بود:
– ” خوب، خبر تازه؟”
همیشه همین را میگفت . بعد دو تا انگشت بزرگش را زیر چانه ذولقدر میگذاشت، میگفت” پیخخخ” و آنها را بهراه میانداخت، از میان گوسفندها و مردها میگذراند و رو به دکان جگرفروشی میبرد . همینجا بود که ذولقدر و مادرش یک شکم سیر میخوردند . نه پنج یا ده سیخ. شاحیدر میگفت چهل سیخ جگر دل ودنبلان بگذارند روی منقل . خودش بازیبازی میکرد و میگذاشت تا آتش و بچهاش سیر بخورند . بعد میگفت چای بیاورند . همانجا چای میآوردند . سه تا استکان بزرگ . و تا ذولقدر سرش گرم چای خوردن بود، آنها، آتش و شاحیدر سرهاشان را نزدیک هم میبردند و پچپچهایشان را میکردند، و موقع آمدن، شاحیدر یک کلهپاچه و چند تا تکه گوشت و جگر سیاه توی کیسه کرباسی آتش جای میداد، گردن کیسه را میبست و آنها را تا سر خط ماشین همراهی میکرد و از آنجا به سر کارش برمیگشت . آتش خوشحال به خانه برمیگشت، کلهپاچه را تکهتکه میکرد، یک تکهاش را برای خودشان بار میگذاشت، بقیه را به کولیها میفروخت، بعد به حمام میرفت . از حمام برمیگشت، سر و زلفش را شانه میکرد، گونهها و لبهایش را سرخاب میمالید . روی کفشهایش را میشست، چادرش را به سر میانداخت و از در بیرون میرفت . اینجور وقتها اگر بچهها از گریه و جیغ خفه هم میشدند، او برنمیگشت دنبال سرش را نگاه کند . اما ذولقدر دیگر گریه نمیکرد . فقط از خودش میپرسید :” کجا دارد میرود؟”
هنوزهم دلش نمیخواهد باور کند و از خودش میپرسد :
– راستی، کجا میرفت؟
راهی به نظر ذولقدر رسید . این که پیش بابایش برود، و هرطور شده او را به خانه بیاورد، زیر کرسی بخواباند، با او همدلی کند . فکر کرد میدود، میرود، میرسد، زیر بازوی بابا را میگیرد، بلندش میکند، به خواهش بلندش میکند، دلداریش میدهد، به خانه میآوردش، برایش چای داغ درست میکند، کاری میکند که خوابش ببرد، میرود برایش قرص میخرد، یا میرود و یک حب تریاک از اوستانیاز، پیرمرد کولی میستاند و برایش میآورد، توی آب گرم وایش میکند و میدهد سربکشد . میدانست که جان بابا به همین بسته است .
بابا نبود . رفته بود . جا خالی بود . ذولقدر دمی همانجا معطل ایستاد . چیزی به عقلش نرسید . بابا کجا میتوانست رفته باشد ؟ از کدام طرف ؟ رو به کجا ؟ به مسجد ؟ نه، او مسجدرو نبود . خیلی وقت بود که دیگر نماز نمیخواند . به گود ؟ نه، او دیگر پولی به کیسه نداشت تا بابت دود تریاک بدهد . علیجان هم که به او نسیه نمیداد . پس در کوچهها سرگردان شده بود ؟ در این هوای سرد؟ او که یک دم پیش آنجور میلرزید، توی کوچههای پر لای و لجن پرسه بزند چکار ؟ دنبال چی ؟ برای چی ؟ لابد نیمتنهی کهنهاش را روی سرش انداخته و با پشت خمشدهاش، مثل دیوانهای آرام، از کنار دیوار راه میرود، دندانهایش از سرما به هم میخورند و صدا میکنند، تنش میلرزد، مینالد و صدایی مثل صدای یک حیوان . حیوانی که ذولقدر نمیشناسدش . از گلو بیرون میدهد . آب توی کفشهایش میرود . حتما آب توی کفشهایش میرود . و اگر هوا رو به سردی گذاشت چی ؟ پاهایش یخ نمیزند ؟ لابد هرچه سرما به او فشار بیاورد، او هم نالهاش را بلندتر از گلو بیرون میدهد . نالههایش لابد دلآزارتر میشوند . مثل ضجه گداهای تنها، در خلوتیی کوچههای شب . و حتمه لای دری باز میشود و دست پیرزنی، دست پیرزنی که چادر خود را محکم به دندان گرفته تکهای نان و گوشت کوبیده شبمانده از لای در بیرون می دهد و پدرش، چراغعلی نزدیک در خانه میایستد ، اول شرم میکند، بعد با شک، با دودلی دستش را دراز میکند و نان و گوشت شبمانده را از دست پیرزن میگیرد و دست خشکیده و بلند خود را به زیر بال نیمتنهاش میکشاند و زیر لب میگوید : ” خدا به سفرهتان برکت بدهد”
– ” ها ؟ حتماَ این کار را میکند ؟ شدنیست ؟ ”
ذولقدر این را از خودش پرسید . اما از خود جوابی نستاند . پس، ناچار به کاروانسرا برگشت و به خانهشان رفت . سرراهش اوستانیاز پیرمرد ریش حنایی را دید، اما یادش رفت سلام کند . از او که گذشت ، این را فهمید . اوستانیاز سرفه کرد و به لانهاش خزید، و ذولقدر هم به خانه پاگذاشت . برای کرسی آتش درست کرد، بچهها را زیر کرسی نشاند، آرامشان کرد؛ خودش هم یک گوشه نشست و تکیهاش را به بالش داد و توی فکر فرو رفت و گوش به صدای سرفههای کنده پارهی پیرمرد ریش حنایی کولی داد .
ماهرو و جمال آرام آرام داشتند به خواب میرفتند . پلکهای ماهرو به هم آمده بود، و جمال سر روی شانه او گذاشته بود و میرفت که به تمامی بخوابد . اما ذولقدر را خواب نمیبرد . پلکهایش خسته شده بودند، اما خواب نمیآمد . میآمد، دور چشمها پرسه میزد، اما بر پلکها نمینشست . نیش میزد و میگریخت . میگریخت و مژهها را میآزرد . میان کاسههای چشمها انگار نرمه شن ریخته بودند . یکجور حال دیگری داشت . حس میکرد کلهاش پر از سرب شده . سنگین و بزرگ به نظرش میآمد . فکرهایی در مغزش جا گرفته بودند که نمیتوانست بفهمدشان . اذیتش میکردند. یعنی چه ؟ یعنی چه ؟ پدرش خیلی شکسته شده بود . خیلی شکسته شده بود . چی شده بود ؟ دیگر میشد به او نام پدر داد ؟ برای چی ؟ هرکدام از طرفی میروند ؟ هر کدام از طرفی رفتند . هرکدام از طرفی رفتهاند . دیگر نیستند . انگار نیستند . گم شدهاند . انگار نبودهاند . انگار نبودهاند . انگار هیچوقت نبودهاند . هیچوقت . از آتش فقط یک جفت ابروی سیاه، دو تا چشم میشی، یک دهن پر از دندان سفید و رشتههایی موی پیچ در پیچ، یک جفت کفش قرمز، و یک چادر سیاه با تابی که به بالش میداد، در خانه مانده بود . در خانه نمانده بود، در خاطر خانه مانده بود . در خیال ذولقدر مانده بود . این چیزها نبودند . ردشان بود . مثل سایههایی گذرنده . سایههای رمنده . مثل گذر سایهی گربهای از لب بام . اینها نبودند . خیال بودند . حالا خودش کجا بود ؟ آتش کجا بود ؟ شب و سرما . این دو تا مثل اینکه از هم زائیدهاند . چرا آدم حس میکند هر کس لای این دو چیز, شب وسرما, گیر کند له و مچاله میشود ؟ آتش حالا توی شب و سرما بود ؟ نه، او مثل بابا، مثل چراغعلی بیدست و پا نبود . او مثل کبک بود . توی سرما هم گرم بود . اما کجا بود ؟ تف بر این فکر . چرا این فکر، مثل نیشتر، همیشه آماده بود که جان ذولقدر را بگزد ؟ یک اطاق گرم، بخار سماور، کرسی، و آتش . چادرش را لابد انداخته، دکمههای یقهاش را لابد باز کرده و لم داده . کجا لم داده ؟ به یک بازوی بزرگ و سفید و سینهای پهن که موهایی زرد و پیچپیچدار و از یقهی زیر پیراهنی رکابی بیرون افتاده . به تنی که پوستش همچنان بوی خون و چرم و پشم میدهد . بوی خون تازه گوسفند و گاو . بوی سلاخخانه . بوی آخرین نعرههای نرهگاو و شتر . ” تف بر این فکر”
چه موذی بود, چه موذی بود, هر وقت ذولقدر به مادرش فکر میکرد، این هم، این فکر هم مثل بال مگس به مغزش میچسبید . تف اصلا چرا باید اینجور فکرها را به مغز راه داد کی راه میدهد؟ این فکرها خودشان میآیند . میچسبند . سمجاند . ملاحظهی هیچکس را نمیکنند . میآیند، جا میکنند، میچسبند و قایم میشوند، و همین که تو خواستی به چیزی فکر کنی، آنها هم خودشان را قاطی میکنند . مثل ریسمان به دست و پایت میپیچند . چه سمج , چه سمج , تف
– ” حالا چه باید بکنیم؟”
ذولقدر این را از خودش میپرسید . فکر میکرد حالا تکلیفش چیست؟
هوای خانه انگار دم داشت . خفهکننده بود . ذولقدر نتوانست بیش از این برجا نشسته بماند . برخاست . خواهر و برادرش را یکبار دیگر نگاه کرد . هر دو به خواب رفته بودند . ذولقدر رویشان را پوشاند و زیر سرهاشان را هموار کرد . آنها، هردوتاشان از ذولقدر کوچکتر بودند . جمال هنوز پنج شش ساله بود، و ماهرو تازه به مدرسه میرفت . و هر دو حالا روی دست ذولقدر مانده بودند؛ و او حس میکرد هم برادر آنهاس ، هم مادرشان و هم پدرشان .
در را آرام باز کرد، پا به حیاط کاروانسرا گذاشت و همانجا، دمی ایستاد . شب و خاموشی همه جا را پر کرده بودند . کولیها به خواب رفته وبیصدا شده بودند .اما انگار صدای تقتق چکشهایشان بر سندان، صدای چکشکاری انبرهای قندشکن و منقاش و کارد آشپزخانه و سیخهای کباب، در هوا بود و میچرخید . مثل اینکه صداهای روز به آسمان رفته بودند، گم شده بودند، و حالا داشتند پیدا میشدند و پایین میآمدند . صدای آواز” نجات” هم میآمد . او همیشه، وقت کار میخواند . ولایتی میخواند . یک جور دل کندهای میخواند . توی سوراخییی که از حلب و خشت، کنج کاروانسرا برای خودش درست کرده بود، پشت سندان کوچکش مینشست و انبرهایی را که روز پیش از کوره درآورده و روی هم ریخته بود، چکشکاری و پرداخت میکرد . حالا، هم صدایش توی هوا بود و هم ضربههای چکشش . خانوادههای دیگر هم به خواب رفته بودند . هم چراغ شیرهکشخانi علیجان خاموش بود، و هم کبوترهای زاغی از صدا افتاده بودند . تنها سرفههای نفسگیر اوستانیاز، پیرمرد ریش حنایی، گهگاه میآمد . ذولقدر میدانست که او تنگی نفس دارد و شبها را خواب و بیدار به صبح میرساند . اول از او میترسید، اما کمکم آشنا شد . خیلی آشنا شد . آنقدر که وقتی میدیدش سلامش میکرد .
ذولقدر, مثل اینکه از چیزی واهمه داشته باشد, به اینسوی و آنسوی نگاهی کرد, دورتادور کاروانسرا خانههای کوچک کوچک بود . هرکدام مثل یک لانi روباه . ذولقدر همیشه میدید که آدمها وقتی میخواستند تو بروند، خودشان را خم میکردند . و اینجور وقتها مثل چیز دیگری غیر از آدم میشدند . نمیدانست مثل چی؟ اما میفهمید که مثل آدمیزاد نیستند . اصلا آدمیزاد چه جور شکل و قیافهای باید داشته باشد ؟ ذولقدر این را هم درست نمیدانست . ذولقدر هیچ چیز را درست نمیدانست . اما همیشه وادار میشد که از هر چیز سر دربیاورد . خودش هم اینجورمیخواست. برای همین، دایم هوش و حواسش به دوروبرش بود . به هر چه که دوروبرش میگذشت . گویی میخواست مغز هر چیز، هر پیشآمد و هر موضوعی را بشکافد . میخواست از جزءجزء ش سر دربیاورد . بداند . میخواست همه چیز را بداند . اما راه دانستن هر چیز را نمیدانست . برای همین، بیشتر وقتها گیج میشد . شقیقهها و چشمهایش درد میگرفتند . کلافه میشد و از حالی که داشت میگریخت .
میان گودال کاروانسرا از حلبی پاره و آهنهای زنگ خورده خرمنی درست شده بود . کنار خرمن آهن و حلبیپاره، درشکهی لکنتهی پدر ذولقدر سیاهی میزد . تا چراغعلی اسب درشکهاش را نفروخته بود، حیوان را توی طویلهی کاروانسرا میبست، درشکه را هم بیرون در، کنار دیوار میگذاشت؛ صبح به صبح اسب را از طویله بیرون میکشید و با کمک ذولقدر، درشکه را به اسب میبست، ” بسمالله” میگفت و از در کاروانسرا بیرون میرفت . چه اسبی هم بود سیاه و لاغر . ذولقدر، حالا که فکرش را میکرد یادش میآمد که این آخریها مثل یک بز شده بود . بزی که موهایش ریخته باشد . استخوان کفلهایش بیرون زده بود . روی تیره پشتش زخم کهنه مانده بود . گردنش تیغ کشیده و خشک شده بود . گوشهایش لق شده بودند . سر زانوهای جلوش از بس سکندری خورده، زخم شده بودند؛ و روی چشمهایش هم غباری کدر نشسته بود .
ذولقدر بیاختیار به طرف درشکه رفت . درشکه، شکسته، پاره پوره و از قواره افتاده بود . مثل آدمی که به ضرب چماق از پا درش آورده باشند . ذولقدر دور درشکه چرخید، بعد پا روی رکابش گذاشت، از آن بالا رفت و سر جای پدرش نشست . آن وقتها، چراغعلی گاه گاهی ذولقدر را هم کنار دست خودش سوار میکرد و تا میدان میبرد، آنجا پیادهاش میکرد تا به مدرسه برود . ذولقدر، کنار میدان از رکاب پایین میپرید، راهش را کج میکرد و یکبار دیگر برمیگشت و از زیر لبه کلاهش، رفتن درشکه را نگاه میکرد و به صدای سم کوبیدن اسبشان گوش میداد . اما حالا، جای اسب خالی بود . انگار که هیچوقت نبوده است . پیش از این ذولقدر، گاه و بیگاه پدرش را میدید که یکی دو نفر را دنبال سرش راه انداخته و خودش هم مثل آدمهای رعشه گرفته، رو به کاروانسرا میآید . آنها یکراست بالای سر درشکه میآمدند، کمی نگاهش میکردند، با هم چانه میزدند و میرفتند . و باز فردایش چراغعلی آدمهای تازهای را بالای سر درشکه میآورد و با هم مشغول چانهزدن میشدند . اما هنوز هنوز نتوانسته بود درشکه را بفروشد .
ذولقدر همانجا، سر جای پدرش، مثل همو قوز کرده ، نشسته بود و با خودش فکر میکرد . فکرهایی که تا امشب و این ساعت به سرش نزده بود . یکجور پریشانی خاطر داشت . پریشانی خیال . تا حال کمتر اینجور شده بود . تا وقتی مدرسهای بود رو به مدرسه میرفت، از وقتی هم که مدرسه را تمام کرده بود، راه خیابانها را پیش میگرفت و میرفت دوروبر چرخهای طوافیها برای خودش میپلکید و توی میدان بارفروشها کمک این و آن میکرد و به جایش کمی میوه و سبزی میگرفت و به خانه برمیگشت، و اگر احیانا پولی گیرش میآمد توی قلک میانداخت تا برای عیدش کفش و پیراهن بخرد . هر چه بود، روز و شب برایش همیشگی و معمولی بود . هیچوقت” فردا” دلش را نمیلرزاند . بودن بابا و مادرش، با همه ناجوریشان، برای او یک جور پشتوانه و تکیهگاه بودند . حس میکرد کسی را دارد . کسانی را دارد . مادری که برایش کرسی را گرم کند، پارگی رختهایش را بدوزد، و نفرینش کند . و پدری که به رویش براق شود، به او چشم غره برود، فحشش بدهد . و گاهی هم یک” دو قرانی” کف دستش بگذارد . اما امشب طور دیگری بود . غیر از شبهای پیش . و ” فردا” مثل اینکه چیز تازه و عجیبی بود که باید میآمد . فردا پهن و بزرگتر بود . و او تنها و تنهاتر بود . حس میکرد چیزهایی از او جدا شدهاند . و او هم از چیزهایی جدا شده است . مثل اینکه قبایی را از تن او واگردانده بودند . سرما . سرما . حس میکرد فشار سرما بیشتر شده است و دمبه دم دارد بیشتر میشود . فردا چی میشد ؟ فردا چطور بود ؟ فردا چی بود ؟ رنگ و بویش با همه فرداها، آیا فرق نمیکرد ؟ آیا فردا، همین آدمهای دوروبر با چشم دیگری به او نگاه نمیکردند؟ فردا برادر و خواهرش چطور از خواب برمیخاستند ؟ چطور چای و نان میخوردند ؟ چه میکردند ؟ اینها همه برای ذولقدر سئوال بود، و او جوابی برای خودش نمییافت . گویی همه چیز خود را او باید روبه راه میکرد .
صدای بههم خوردن در کاروانسرا، خیالش را برید؛ او را از جا کند و بیاختیار رو به سوی در گرداند . در کوچک آدم رو باز شد و زنی قدم به دالان گذاشت . ذولقدر فکر کرد باید از کولیها باشد. اما نه، مادرش بود . قدی کشیده در چادری سیاه . او ، این وقت شب اینجا چکار میکرد ؟ لابد آمده بود سری به ایشان بزند . ذولقدر به نرمی خودش را پشت درشکه قایم کرد تا مادرش او را نبیند، اما آتش هم به درشکه نگاه نکرد؛ یکراست رو به خانهشان رفت، در را باز کرد، پا توی اتاق گذاشت و در را پشت سر خود بست . ذولقدر با خود گفت” حالا او چه میکند؟” و منتظر بود که به صدای مادرش رو به خانه برود و وانمود کند که بیرون بوده .
مادر بیرون آمد، ذولقدر را صدا کرد . ذولقدر خواست رو به او برود؛ اما نتوانست . پایش پیش نمیرفت . ماند . بیجواب ماند و خودش را بیشتر قایم کرد . آتش، باز هم او را صدا کرد . یکبار، دوبار، چندبار . اما هربار ذولقدر خودش را قایمتر کرد تا این که مادرش خاموش به خانه برگشت و در را بست .
حالا چه میکرد ؟ لابد میرفت کنار بچهها مینشست و نوازششان میکرد ؟ دستش را روی موهایشان میکشید، نگاهشان میکرد، غمشان را میخورد، لبهایش به پرپر میافتادند و چشمهایش تر میشدند . لابد زیرزبانی، با آنها که خواب بودند حرف میزد . درددل میکرد . میگفت چارهای ندارم . باید تا حالا بیرون میماندم . کار دیگری نمیتوانستم بکنم . باید میماندم . و بعد، لابد لبهایش را به دندان میگزید و از گریهای خاموش، بالهای بینیاش پرپر میزد . و بعد، لابد سیگاری برای خودش روشن میکرد، میان انگشتهای بلندش میگرفت، پاشنه سرش را به دیوار تکیه میداد و بالای سرش را از حلقههای دود پرمیکرد و بیآنکه بداند چی میبیند به گوشهای نگاه میکرد . اما نه . نه . او دیگر نباید توی غم برادر و خواهر ذولقدر باشد . نباید به سر و گوش آنها دست بکشد . نباید با مهر نگاهشان کند . نباید . نباید . گریههایش را هم ببرد سر گور پدرش دیگر چشمهای او پاک نیستند، دستهایش پاک نیستند، نفسش پاک نیست، گریههایش پاک نیستند . او نباید دستش را روی گونه ماهرو بکشد . زلفهای جمال را از روی پیشانیش نباید پس بزند . روی چشمهای آنها را نباید ببوسد . ران ماهرو را نباید نیشگون بگیرد . توی سر جمال نباید تپ بزند . نفسش را نباید روی گوش و گردن بچهها بدمد . دستهای او بوی خون تازه سلاخخانه را میدهند، بوی عرق تن غریبه . بوی تن مردی که پشمهای سینهاش پیچ در پیچ و خاکستری رنگست . نفسش بوی نفس او را میدهد . بوی جگر سوخته، بوی پشم ناشوی، بوی سلاخخانه میدهد . نگاهش هم همینطور . دیگر نگاه نیست . مثل دو تکه گوشت است . گوشت خام . از آنها که اگر زیر دندان بگیریشان چندشت میشود . موهای تنت سیخسیخ میشود . و لبهایش… اووف…. لابد یک ساعتی مکیده شدهاند . تا همین یک دم پیش ، تنش بو میدهد . بوی عرق تن مردها را میدهد . نه، نه . او دیگر نباید پای کرسی این خانه بنشیند . باید برود . باید برود و گم بشود . مایه سرشکستگیست. ننگ است . آخ… کاش همین الان از در بیرون بیاید و برود گورش را گم کند .
ذولقدر چه کینهای در دلش به مادر خود حس میکرد . دیگر نمیخواست او را ببیند . نمیخواست که او را همین یک دم پیش، دیده بود . خیال کن شرمش هم میآمد که چشمش به مادرش بیفتد . حتی فکر مادرش او را میآزرد . بیزارش میکرد . میخواست که دیگر هیچوقت روی آتش را نبیند . با این همه ته دلش به حال او میسوخت . از فکر او غصهاش میگرفت، حتی حس میکرد دلش میخواهد برای او بگرید . اما در ذولقدر این دو حال جمع شده بودند . هم بیزاری، هم مهر . هم خواستن، هم نفرت . انگار با یک چشمش برای مادر میگریست و با یک چشمش خشم داشت . همین بیشتر مایه آزارش میشد . قلبش پر از سوزن بود .
باید آتش به خواب رفته باشد . ذولقدر پاورچین پاورچین به پشت در آمد و گوش داد . هیچ سروصدایی نبود . فکر کرد آن خیالاتش هم شاید راست نبوده، چون اینطور پیدا بود که مادرش خوابیده است . خواست به خانه برود . اما نرفت . دلش نیامد . سرما اذیتش میکرد . رو به در کاروانسرا به راه افتاد . در را آرام باز کرد و بیرون رفت . صدای سرفه پیرمرد ریش حنایی کولی پشت سرش میآمد . کوچه خالی و خلوت بود . همه جا شب بود . چراغهای کدر برق هم از پاشیدن نور دریغ میکردند . ذولقدر لحظهای ماند و بعد به راه افتاد .
کنار دیوار میدان، بارفروشها آتش درست کرده بودند . توی یک چلیک خالی آتش درست کرده بودند : ذولقدر میشناختشان . آنها هم ذولقدر را میشناختند . ذولقدر پیش آنها رفت و کنار آتش نشست . دو نفر بودند که شب را به نوبت پاس میدادند . آنکه خواب رفته بود عمو تقی بود، و آنکه خواب و بیدار روی چارپایه ، کنار آتش نشسته و پالتو نیمداری روی شانهها انداخته بود، ” علی گر” بود . اما ” علی آقا ” صدایش میکردند . خیلی وقتها ذولقدر میآمد و کمک علی آقا، بار از ماشین پایین میداد . علی گر خیلی هم جوشی بود و یک دم زبانش بیفحش قرار نمیگرفت . ذولقدر هم وقت کار به فحشهای او خو داشت . از او دلگیر نبود . چون به کارش میزد .
– چطور این وقت شب از خانه زدهای بیرون ؟
ذولقدر کنار حلبی آتش نشست و دستهایش را روی هرم شعله گرفت . علی آقا چشمهایش را با پشت دست مالید و به ذولقدر نگاه کرد :
– ها؟
ذولقدر همچنان خاموش و نگاه در آتش ماند . علیآقا با تکه تختهای آتش را جلا داد و گفت :
– سرشبی بابات را دیدم که لول میخورد و سرپایینی میرفت
ذولقدر باز هم بیجواب ماند . علی آقا گفت :
– ننهتم حالا دیدم که داشت میآمد . همینجا، تو میدان از ماشین پیادهاش… شد
هر چه را که علی آقا میخواست بگوید، ذولقدر میدانست . بیشترش را هم نمیخواست که او بداند . علی آقا یک استکان چای مانده برای ذولقدر ریخت و جلوی او گذاشت و پلکهای سنگینش را برهم گذاشت . ذولقدر گفت :
– بخواب . من بیدار میمانم .
علی آقا خودش را گرد کرد و کنار چلیک آتش خوابید . ذولقدر چایش را خورد و به نزدیگ گرما خزید . دیگر خواب از سرش پریده بود . به خیابان خالی چشم گرداند . پاسبانی و سگی آنطرف میدان، در سایه روشن دیوار پرسه میزدند . ذولقدر روگرداند . شب خیلی گود بود و خیالات ذولقدر خیلی سمج بودند . دیگر داشت از دستشان ذله و عصبانی میشد . اما چارهای هم نمیدید تا بتواند از گیرشان رها شود . مثل مگس دورهاش کرده بودند . اما مگر این شب تا کی میخواست طول بکشد ؟ تا قیامت ؟ نه، آخرش تمام میشد . باید تمام میشد . مثل دوده سیاه بود و مثل چرکی که به پشت دست بچسبد، به روح ذولقدر چسبیده بود . باید آن را میشست . باید از خودش دور میکرد . دیگر تاب این را نداشت که زیر این دیگ سیاه یکبار دیگر هم فکر و خیالات گزندهاش را دوره کند نه، حاصلی نداشت . که چی بشود ؟ مثل اینکه آدم با دست خودش صد تا بچه کژدم را به جان خودش بیندازد . برای چی ؟ که خودش را بچزاند ؟ نه . باید شب را تمام کرد . باید شب را بهسر آورد . به سرآمد . اما پرعمرترین شبهای عمر ذولقدر بود . چه طولانی و دراز بود یک دالان سیاه و بیسروته . اما روزنهای در آن پیدا شد . سحر پیشانی خود را گشود . میدان به جنبش درآمد . علی آقا برخاست و ذولقدر را دید که همچنان روی خاکسترهای گرم چلیک ، خم مانده است . علی آقا پس سرش را خاراند و گفت :
– حالا تو بگیر بخواب . جا گرمه .
ذولقدر برخاست . حس میکرد استخوانهایش تیر میکشند . تنش را کش داد و گفت :
– نه، من میروم خانه . کار دارم .
علی آقا چند تا پرتقال وسیب مانده توی یک پاکت ریخت و به دست ذولقدر داد . ذولقدر پاکت را گرفت و رو به کاروانسرا به راه افتاد . سنگتراشها هنوز دست به کار نشده بودند . گل و لای کف کوچه یخ بسته و سفت شده بود . کولیها تک و توکی از خواب بیدار شده و یک لت در کاروانسرا را باز گذاشته بودند . ذولقدر پا به دالان گذاشت و رو به در خانهشان رفت . در را که باز کرد، مادرش را دید که بقچه بندیلش را بسته، چادر به سر کرده و میخواهد از خانه بیرون برود . آتش، پسرش را که دید ایستاد، به او براق شد و گفت :
– شب کجا بودی؟
ذولقدر به حرف او التفاتی نکرد . حتی به مادرش نگاه هم نکرد . از کنارش گذشت و به کنار کرسی رفت، بغل دست خواهر و برادرش نشست . آتش به او برگشت . از چشمهایش خون میبارید. دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت :
– هر جهنم که بودی خوبه حالا من میرم و دیگر برنمیگردم که شکل نحس شماها را ببینم .
این را گفت و بیرون رفت و لت در را پشت سرش به هم زد . ماهرو صورت خود را در لحاف پوشاند و جمال گریه را سرداد . ذولقدر برخاست، در را محکم بست و به برادرش تشر زد:
– بی گریه
جمال خاموش شد و ذولقدر روی کرسی نشست، آرنجهایش را روی زانوها گذاشت، و سرش را پایین انداخت . لحظهای همه خاموش بودند . ذولقدر ناگهان، مثل ببری برخاست و میانه خانه ایستاد . بعد شروع کرد به قدم زدن. خودش چنین خواستی نداشت، اما احساس میکرد قدمهایش را دارد بزرگ تر از همیشه برمیدارد . کنار دیوار را گرفته بود، میرفت و برمیگشت و دندان برهم میسایید راه سه ساله را باید یکشبه میپیمود . همین شب باید از میان هزار شب میگذشت . فشرده . فشرده . تا مرد شدن او هزار شب راه بود .
روبرو، چشمش به کلیجه پوستین کهنه پدرش افتاد که به میخ آویزان بود . این نیمپوستین کهنه را، پدرش وقتی میپوشید و بالای درشکهاش مینشست که برف میآمد . اما حالا دیگر خیلی پاره پاره شده بود . به تن نمیماند . ذولقدر کلیجه را از میخ واگرفت و آن را بیاختیار روی دوشش انداخت . کنار در، آئینه شکسته ای به دیوار بود . جلو آئینه ایستاد و به خودش نگاه کرد . چه بزرگ شده بود حس میکرد شانههایش پهن شده، قدش کشیده شده و پشت لبش مو درآورده است . نه، سبیل باریکی زیر بینی خود حس میکرد . حتی میتوانست دستی رویش بکشد . خیال نمیکرد . اصلا خیال نبود نباید خیال باشد برگشت، به دوروبر خود نگاه کرد . خواهر و برادرش کوچک تر از همیشه به نظرش میآمدند . خیلی کوچکتر . انگار بچههایش بودند . و او، خودش را مثل تنه درختی میدید . درختی که در جنگلی، کنار همه درختهای دیگر روییده باشد . و این بچهها را مثل دو تا جوجه، دو تا پرنده کوچک میدید که روی شاخهاش نشسته بودند . یکباره حس کرد ، سر جای بابایش , مثل وقتهایی که سالم و محکم بود, ایستاده است . خودش را از آنچه بود، بزرگتر دید . خیال کرد به جلد پدرش فرو رفته است، و حالا باری را که زمین مانده او باید بردارد . رو به در رفت .
– چرا پوستین بابا را پوشیدی ؟
ماهرو این را پرسید . ذولقدر رو به او برگشت و گفت :
– دیگر بابا نیست .
– او که هنوز از پیش ما نرفته .
– رفته . او هم خیلی وقته که رفته .
– پس ما حالا چکار باید بکنیم ؟
ذولقدر گفت :
– این نزدیکیها، پایین تر از مسجد یک کارخانه بلورسازی هست . من میروم آنجا . میچسبم تا کاری گیر بیاورم . تو هم میروی به مدرسه ات .
ماهرو گویی جان گرفت، از زیر کرسی بیرون آمد و به جای هر حرفی گفت :
– چای و نان نمیخوری برات درست کنم ؟
– امروز نه . باید زودتر بروم . اما فردا چرا .
ذولقدر کلیجه پوستین را خوب به شانههایش کشید و از در بیرون رفت . ماهرو جویده جویده گفت :
– من چی؟
برادر، شانهاش را گرداند و به او گفت :
– مگر یک حرف را چند بار میزنند ؟
خواهر خاموش شد . ذولقدر پا از در بیرون گذاشت و رو به در کاروانسرا به راه افتاد . اوستانیاز، پیرمرد کولی، از در خانهاش بیرون خزیده بود و داشت وضو میگرفت، و چراغعلی باز هم دو نفر را دنبال سر خود به راه انداخته بود و داشت به طرف درشکه شکستهاش میبرد . چراغعلی، ذولقدر را که دید التفاتش نکرد . ذولقدر هم بابایش را نگاه نکرد، به پیرمرد کولی سلام داد و از در کاروانسرا بیرون رفت، توی کوچه به راه افتاد و کوشید تا قدمهایش را بلندتر از همیشه بردارد . قدمهایی مثل قدمهای یک مرد .
محمود دولت آبادی
برای مردهای کوچک
طعم لبوی نیم گرم، هنوز روی زبان ذولقدر بود . او همین یک دم پیش، کنار چرخ طوافی باباسحر ایستاده، سی شاهی لبو خریده و تا آخرین ریزهاش خورده بود و حالا داشت رو به خانهشان میرفت از کنار سایه بان سنگتراشها گذشت و به راه هر شبه اش قدم توی کوچه کولیها گذاشت . این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروانسرای قدیمی بود، و …..
….. میان کاروانسرا کولیهایی- از آنها که نعل اسب، انبر، سیخ کباب، قندشکن و کارد آشپزخانه درست میکردند- جامنزل داشتند، به آن میگفتند: کوچه کولیها .
ذولقدر، خواهرش ماهرو، و برادر کوچکش جمال هم توی همین کاروانسرا، در یکی از خانههای کنج دیوار، شب و روز خود را میگذراندند . باباشان چراغعلی، و مادرشان آتش هم با آنها بودند . اما چه بودنی؟! ……
امروز از صبح باریده و شب کوچه هنوز خیس بود . ابرهای پر بالای سر همچنان نم پس میدادند . از ناودانها گاه به گاه آب چکه میکرد . نور کم رنگ لامپهای برق، تار و انگار بخار گرفته بودند . دنبال سر ذولقدر، از میدان و دستک خیابانهای چهار طرفش کم وبیش هیاهوهای فروشندههای دورهگرد شنیده میشد . شب، تازه در نیمه اول بود .
ذولقدر سرش را که بلند کرد به در کاروانسرا رسیده بود . اما پیش از آنکه پا به میان در بگذارد، صدای زنجموره بابایش او را ملتفت خود کرد و سرجا نگاهش داشت . صدای بابایش مثل صدای یک جور حیوان شده بود . حیوانی که ذولقدر نمیشناختش . یا هم به گوش او اینجور میرسید . ذولقدر به بابا نزدیک شد و کنارش ایستاد . چراغعلی کنار جرز نم برداشته کاروانسرا چمباتمه زده، سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و توی نالههایش صداهای گنگ و غریبی از خودش درمیآورد . هوا آنقدرها سرد نبود، اما ذولقدر میدید که پدرش دارد میلرزد . پدرش را صدا زد . چراغعلی سرش را بالا آورد و به ذولقدر نگاه کرد . چشمهای مرد به دالانی تاریک مانند شده بود . ذولقدر خواست از او بپرسد که چی شده و چرا اینجا نشسته؟ اما بابا سرش را پایین انداخت و ناله کرد . ذولقدر پیش پای او نشست و پرسید:
– حالا نمیخواهی برخیزی برویم خانه؟
بابا، باز هم جوابی نداد . ذولقدر فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد . برخاست و تند از در کاروانسرا تو رفت و تا در خانهشان دوید . خواهر و برادرش هم بیخ دیوار نشسته بودند و معلوم بود که گریههایشان را کردهاند . ذولقدر پرسید:
– چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف میزند؟
جمال حرفی نزد . ماهرو هم خاموش بود . ذولقدر به خواهر و برادرش تشر زد :
– زبانهاتان را کندهاند؟ میگویم چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف میزند، ها؟
ماهرو و جمال با هم گریه را سردادند و یکیشان گفت :
– دعوا . باز هم دعوا .
ماهرو گفت :
آتش، کاسه را برداشت زد به سر بابا، بعدش هم چادرش را سر انداخت و از در رفت بیرون .
باز هم؟ ذولقدر بغض کرد . نمیدانست چه کاری باید بکند . چه کاری میتوانست بکند؟
– ” چرا اینطور شده بود؟ چرا اینطور شده بود؟”
ذولقدر هر چه به مغز خودش فشار میآورد، نمیتوانست بفهمد چرا اینطور شده بود ؟ آنها، چراغعلی و آتش، دو تا بودند مثل دو دشمن خونی . حتی یک شب نبود که آرام و بیدعوا سر روی بالش بگذارند . چشم دیدن هم را نداشتند . چرا اینطور شده بودند ؟ چرا اینطور شده بودند ؟
ذولقدر پشت به دیوار داده بود، سرش پایین بود و خیالش روی همین چیزها دور میزد و برای خودش دنبال جوابی میگشت . اما هر چه بیشتر میجست کمتر مییافت . همین بود که پیشانیش بیشتر درهم میرفت و دلش بیشتر میگرفت . اما چاره چه بود؟ کاری، شده بود . مادر باز هم خانه و بچهها را گذاشته و رفته بود . اما کجا رفته بود؟ ذولقدر دلش نمیخواست به این فکر کند . هر وقت توی خیالش فرو میرفت بالفور مردی به خاطرش میآمد که چشمهایی بزرگ و آبی و برآمده داشت . مردی که چکمههای ساقبلند لاستیکی میپوشید و کلاه نمدی سرش میگذاشت و سبیلهای زرد و آویزانی داشت . یک مرد قدبلند که رختهای تنش پر از قطرهها و شتکهای خون بود . خون گوسفندها، خون گاوها، که تنش بوی پوست و چرم میداد . مردی که یکی از دندانهای پیش دهنش طلا بود . یک مرد تنومند . کسی که میتوانست بابای ذولقدر را توی یکی از گالشهایش جا بدهد . آن وقتها، وقتی که ذولقدر هنوز پنج سالش تمام نشده بود از او خوشش میآمد . رشید بود. خیلی رشید بود . مثل یکی از پهلوانهای پردهی شمایل” مرشد نبی” به نظر ذولقدر میآمد . دستهای بزرگی داشت و گاهی انگشتهای بلند و خونینش را زیر چانه ذولقدر میگذاشت و به او میگفت” پیخخخ” . با آتش میرفتند و او را میدیدند . از میدان سوار میشدند و یکراست میرفتند به میدان راه آهن . آنجا پیاده میشدند و باز سوار میشدند و یکراست میرفتند به سلاخخانه . آنجا همه چیز و همه جا بوی خون میداد . دیوارها، جوی، خیابان، همه جا خونی بود . در جوی، خون و آب و پهن و لجن قاطی هم بودند و سنگین و دمکرده میخزیدند و به سویی میرفتند . گوسفندها و مردها . مردهایی که چوخا به تن و چوب به دست داشتند . راه را بند میآوردند . با اینهمه، آتش خودش را به در سلاخخانه میرساند و همو را، همو مرد رشید را پیدا میکرد . بیش از یک آب خوردن نمیگذشت که سلاخ پیدایش میشد . با گالشهای ساقبلندش پیش میآمد . هر قدمش به اندازه دو قدم مردهای دیگر بود . باز و استوار و مردانه قدم برمیداشت و خندهای گشاده به لبهایش داشت، آنطور که دندان طلایش در آفتاب برق میزد . پیشانیش عرق کرده بود، خون تازه روی رختهایش شتک زده و کارد دست استخوانیش بر کمرش بود:
– ” خوب، خبر تازه؟”
همیشه همین را میگفت . بعد دو تا انگشت بزرگش را زیر چانه ذولقدر میگذاشت، میگفت” پیخخخ” و آنها را بهراه میانداخت، از میان گوسفندها و مردها میگذراند و رو به دکان جگرفروشی میبرد . همینجا بود که ذولقدر و مادرش یک شکم سیر میخوردند . نه پنج یا ده سیخ. شاحیدر میگفت چهل سیخ جگر دل ودنبلان بگذارند روی منقل . خودش بازیبازی میکرد و میگذاشت تا آتش و بچهاش سیر بخورند . بعد میگفت چای بیاورند . همانجا چای میآوردند . سه تا استکان بزرگ . و تا ذولقدر سرش گرم چای خوردن بود، آنها، آتش و شاحیدر سرهاشان را نزدیک هم میبردند و پچپچهایشان را میکردند، و موقع آمدن، شاحیدر یک کلهپاچه و چند تا تکه گوشت و جگر سیاه توی کیسه کرباسی آتش جای میداد، گردن کیسه را میبست و آنها را تا سر خط ماشین همراهی میکرد و از آنجا به سر کارش برمیگشت . آتش خوشحال به خانه برمیگشت، کلهپاچه را تکهتکه میکرد، یک تکهاش را برای خودشان بار میگذاشت، بقیه را به کولیها میفروخت، بعد به حمام میرفت . از حمام برمیگشت، سر و زلفش را شانه میکرد، گونهها و لبهایش را سرخاب میمالید . روی کفشهایش را میشست، چادرش را به سر میانداخت و از در بیرون میرفت . اینجور وقتها اگر بچهها از گریه و جیغ خفه هم میشدند، او برنمیگشت دنبال سرش را نگاه کند . اما ذولقدر دیگر گریه نمیکرد . فقط از خودش میپرسید :” کجا دارد میرود؟”
هنوزهم دلش نمیخواهد باور کند و از خودش میپرسد :
– راستی، کجا میرفت؟
راهی به نظر ذولقدر رسید . این که پیش بابایش برود، و هرطور شده او را به خانه بیاورد، زیر کرسی بخواباند، با او همدلی کند . فکر کرد میدود، میرود، میرسد، زیر بازوی بابا را میگیرد، بلندش میکند، به خواهش بلندش میکند، دلداریش میدهد، به خانه میآوردش، برایش چای داغ درست میکند، کاری میکند که خوابش ببرد، میرود برایش قرص میخرد، یا میرود و یک حب تریاک از اوستانیاز، پیرمرد کولی میستاند و برایش میآورد، توی آب گرم وایش میکند و میدهد سربکشد . میدانست که جان بابا به همین بسته است .
بابا نبود . رفته بود . جا خالی بود . ذولقدر دمی همانجا معطل ایستاد . چیزی به عقلش نرسید . بابا کجا میتوانست رفته باشد ؟ از کدام طرف ؟ رو به کجا ؟ به مسجد ؟ نه، او مسجدرو نبود . خیلی وقت بود که دیگر نماز نمیخواند . به گود ؟ نه، او دیگر پولی به کیسه نداشت تا بابت دود تریاک بدهد . علیجان هم که به او نسیه نمیداد . پس در کوچهها سرگردان شده بود ؟ در این هوای سرد؟ او که یک دم پیش آنجور میلرزید، توی کوچههای پر لای و لجن پرسه بزند چکار ؟ دنبال چی ؟ برای چی ؟ لابد نیمتنهی کهنهاش را روی سرش انداخته و با پشت خمشدهاش، مثل دیوانهای آرام، از کنار دیوار راه میرود، دندانهایش از سرما به هم میخورند و صدا میکنند، تنش میلرزد، مینالد و صدایی مثل صدای یک حیوان . حیوانی که ذولقدر نمیشناسدش . از گلو بیرون میدهد . آب توی کفشهایش میرود . حتما آب توی کفشهایش میرود . و اگر هوا رو به سردی گذاشت چی ؟ پاهایش یخ نمیزند ؟ لابد هرچه سرما به او فشار بیاورد، او هم نالهاش را بلندتر از گلو بیرون میدهد . نالههایش لابد دلآزارتر میشوند . مثل ضجه گداهای تنها، در خلوتیی کوچههای شب . و حتمه لای دری باز میشود و دست پیرزنی، دست پیرزنی که چادر خود را محکم به دندان گرفته تکهای نان و گوشت کوبیده شبمانده از لای در بیرون می دهد و پدرش، چراغعلی نزدیک در خانه میایستد ، اول شرم میکند، بعد با شک، با دودلی دستش را دراز میکند و نان و گوشت شبمانده را از دست پیرزن میگیرد و دست خشکیده و بلند خود را به زیر بال نیمتنهاش میکشاند و زیر لب میگوید : ” خدا به سفرهتان برکت بدهد”
– ” ها ؟ حتماَ این کار را میکند ؟ شدنیست ؟ ”
ذولقدر این را از خودش پرسید . اما از خود جوابی نستاند . پس، ناچار به کاروانسرا برگشت و به خانهشان رفت . سرراهش اوستانیاز پیرمرد ریش حنایی را دید، اما یادش رفت سلام کند . از او که گذشت ، این را فهمید . اوستانیاز سرفه کرد و به لانهاش خزید، و ذولقدر هم به خانه پاگذاشت . برای کرسی آتش درست کرد، بچهها را زیر کرسی نشاند، آرامشان کرد؛ خودش هم یک گوشه نشست و تکیهاش را به بالش داد و توی فکر فرو رفت و گوش به صدای سرفههای کنده پارهی پیرمرد ریش حنایی کولی داد .
ماهرو و جمال آرام آرام داشتند به خواب میرفتند . پلکهای ماهرو به هم آمده بود، و جمال سر روی شانه او گذاشته بود و میرفت که به تمامی بخوابد . اما ذولقدر را خواب نمیبرد . پلکهایش خسته شده بودند، اما خواب نمیآمد . میآمد، دور چشمها پرسه میزد، اما بر پلکها نمینشست . نیش میزد و میگریخت . میگریخت و مژهها را میآزرد . میان کاسههای چشمها انگار نرمه شن ریخته بودند . یکجور حال دیگری داشت . حس میکرد کلهاش پر از سرب شده . سنگین و بزرگ به نظرش میآمد . فکرهایی در مغزش جا گرفته بودند که نمیتوانست بفهمدشان . اذیتش میکردند. یعنی چه ؟ یعنی چه ؟ پدرش خیلی شکسته شده بود . خیلی شکسته شده بود . چی شده بود ؟ دیگر میشد به او نام پدر داد ؟ برای چی ؟ هرکدام از طرفی میروند ؟ هر کدام از طرفی رفتند . هرکدام از طرفی رفتهاند . دیگر نیستند . انگار نیستند . گم شدهاند . انگار نبودهاند . انگار نبودهاند . انگار هیچوقت نبودهاند . هیچوقت . از آتش فقط یک جفت ابروی سیاه، دو تا چشم میشی، یک دهن پر از دندان سفید و رشتههایی موی پیچ در پیچ، یک جفت کفش قرمز، و یک چادر سیاه با تابی که به بالش میداد، در خانه مانده بود . در خانه نمانده بود، در خاطر خانه مانده بود . در خیال ذولقدر مانده بود . این چیزها نبودند . ردشان بود . مثل سایههایی گذرنده . سایههای رمنده . مثل گذر سایهی گربهای از لب بام . اینها نبودند . خیال بودند . حالا خودش کجا بود ؟ آتش کجا بود ؟ شب و سرما . این دو تا مثل اینکه از هم زائیدهاند . چرا آدم حس میکند هر کس لای این دو چیز, شب وسرما, گیر کند له و مچاله میشود ؟ آتش حالا توی شب و سرما بود ؟ نه، او مثل بابا، مثل چراغعلی بیدست و پا نبود . او مثل کبک بود . توی سرما هم گرم بود . اما کجا بود ؟ تف بر این فکر . چرا این فکر، مثل نیشتر، همیشه آماده بود که جان ذولقدر را بگزد ؟ یک اطاق گرم، بخار سماور، کرسی، و آتش . چادرش را لابد انداخته، دکمههای یقهاش را لابد باز کرده و لم داده . کجا لم داده ؟ به یک بازوی بزرگ و سفید و سینهای پهن که موهایی زرد و پیچپیچدار و از یقهی زیر پیراهنی رکابی بیرون افتاده . به تنی که پوستش همچنان بوی خون و چرم و پشم میدهد . بوی خون تازه گوسفند و گاو . بوی سلاخخانه . بوی آخرین نعرههای نرهگاو و شتر . ” تف بر این فکر”
چه موذی بود, چه موذی بود, هر وقت ذولقدر به مادرش فکر میکرد، این هم، این فکر هم مثل بال مگس به مغزش میچسبید . تف اصلا چرا باید اینجور فکرها را به مغز راه داد کی راه میدهد؟ این فکرها خودشان میآیند . میچسبند . سمجاند . ملاحظهی هیچکس را نمیکنند . میآیند، جا میکنند، میچسبند و قایم میشوند، و همین که تو خواستی به چیزی فکر کنی، آنها هم خودشان را قاطی میکنند . مثل ریسمان به دست و پایت میپیچند . چه سمج , چه سمج , تف
– ” حالا چه باید بکنیم؟”
ذولقدر این را از خودش میپرسید . فکر میکرد حالا تکلیفش چیست؟
هوای خانه انگار دم داشت . خفهکننده بود . ذولقدر نتوانست بیش از این برجا نشسته بماند . برخاست . خواهر و برادرش را یکبار دیگر نگاه کرد . هر دو به خواب رفته بودند . ذولقدر رویشان را پوشاند و زیر سرهاشان را هموار کرد . آنها، هردوتاشان از ذولقدر کوچکتر بودند . جمال هنوز پنج شش ساله بود، و ماهرو تازه به مدرسه میرفت . و هر دو حالا روی دست ذولقدر مانده بودند؛ و او حس میکرد هم برادر آنهاس ، هم مادرشان و هم پدرشان .
در را آرام باز کرد، پا به حیاط کاروانسرا گذاشت و همانجا، دمی ایستاد . شب و خاموشی همه جا را پر کرده بودند . کولیها به خواب رفته وبیصدا شده بودند .اما انگار صدای تقتق چکشهایشان بر سندان، صدای چکشکاری انبرهای قندشکن و منقاش و کارد آشپزخانه و سیخهای کباب، در هوا بود و میچرخید . مثل اینکه صداهای روز به آسمان رفته بودند، گم شده بودند، و حالا داشتند پیدا میشدند و پایین میآمدند . صدای آواز” نجات” هم میآمد . او همیشه، وقت کار میخواند . ولایتی میخواند . یک جور دل کندهای میخواند . توی سوراخییی که از حلب و خشت، کنج کاروانسرا برای خودش درست کرده بود، پشت سندان کوچکش مینشست و انبرهایی را که روز پیش از کوره درآورده و روی هم ریخته بود، چکشکاری و پرداخت میکرد . حالا، هم صدایش توی هوا بود و هم ضربههای چکشش . خانوادههای دیگر هم به خواب رفته بودند . هم چراغ شیرهکشخانi علیجان خاموش بود، و هم کبوترهای زاغی از صدا افتاده بودند . تنها سرفههای نفسگیر اوستانیاز، پیرمرد ریش حنایی، گهگاه میآمد . ذولقدر میدانست که او تنگی نفس دارد و شبها را خواب و بیدار به صبح میرساند . اول از او میترسید، اما کمکم آشنا شد . خیلی آشنا شد . آنقدر که وقتی میدیدش سلامش میکرد .
ذولقدر, مثل اینکه از چیزی واهمه داشته باشد, به اینسوی و آنسوی نگاهی کرد, دورتادور کاروانسرا خانههای کوچک کوچک بود . هرکدام مثل یک لانi روباه . ذولقدر همیشه میدید که آدمها وقتی میخواستند تو بروند، خودشان را خم میکردند . و اینجور وقتها مثل چیز دیگری غیر از آدم میشدند . نمیدانست مثل چی؟ اما میفهمید که مثل آدمیزاد نیستند . اصلا آدمیزاد چه جور شکل و قیافهای باید داشته باشد ؟ ذولقدر این را هم درست نمیدانست . ذولقدر هیچ چیز را درست نمیدانست . اما همیشه وادار میشد که از هر چیز سر دربیاورد . خودش هم اینجورمیخواست. برای همین، دایم هوش و حواسش به دوروبرش بود . به هر چه که دوروبرش میگذشت . گویی میخواست مغز هر چیز، هر پیشآمد و هر موضوعی را بشکافد . میخواست از جزءجزء ش سر دربیاورد . بداند . میخواست همه چیز را بداند . اما راه دانستن هر چیز را نمیدانست . برای همین، بیشتر وقتها گیج میشد . شقیقهها و چشمهایش درد میگرفتند . کلافه میشد و از حالی که داشت میگریخت .
میان گودال کاروانسرا از حلبی پاره و آهنهای زنگ خورده خرمنی درست شده بود . کنار خرمن آهن و حلبیپاره، درشکهی لکنتهی پدر ذولقدر سیاهی میزد . تا چراغعلی اسب درشکهاش را نفروخته بود، حیوان را توی طویلهی کاروانسرا میبست، درشکه را هم بیرون در، کنار دیوار میگذاشت؛ صبح به صبح اسب را از طویله بیرون میکشید و با کمک ذولقدر، درشکه را به اسب میبست، ” بسمالله” میگفت و از در کاروانسرا بیرون میرفت . چه اسبی هم بود سیاه و لاغر . ذولقدر، حالا که فکرش را میکرد یادش میآمد که این آخریها مثل یک بز شده بود . بزی که موهایش ریخته باشد . استخوان کفلهایش بیرون زده بود . روی تیره پشتش زخم کهنه مانده بود . گردنش تیغ کشیده و خشک شده بود . گوشهایش لق شده بودند . سر زانوهای جلوش از بس سکندری خورده، زخم شده بودند؛ و روی چشمهایش هم غباری کدر نشسته بود .
ذولقدر بیاختیار به طرف درشکه رفت . درشکه، شکسته، پاره پوره و از قواره افتاده بود . مثل آدمی که به ضرب چماق از پا درش آورده باشند . ذولقدر دور درشکه چرخید، بعد پا روی رکابش گذاشت، از آن بالا رفت و سر جای پدرش نشست . آن وقتها، چراغعلی گاه گاهی ذولقدر را هم کنار دست خودش سوار میکرد و تا میدان میبرد، آنجا پیادهاش میکرد تا به مدرسه برود . ذولقدر، کنار میدان از رکاب پایین میپرید، راهش را کج میکرد و یکبار دیگر برمیگشت و از زیر لبه کلاهش، رفتن درشکه را نگاه میکرد و به صدای سم کوبیدن اسبشان گوش میداد . اما حالا، جای اسب خالی بود . انگار که هیچوقت نبوده است . پیش از این ذولقدر، گاه و بیگاه پدرش را میدید که یکی دو نفر را دنبال سرش راه انداخته و خودش هم مثل آدمهای رعشه گرفته، رو به کاروانسرا میآید . آنها یکراست بالای سر درشکه میآمدند، کمی نگاهش میکردند، با هم چانه میزدند و میرفتند . و باز فردایش چراغعلی آدمهای تازهای را بالای سر درشکه میآورد و با هم مشغول چانهزدن میشدند . اما هنوز هنوز نتوانسته بود درشکه را بفروشد .
ذولقدر همانجا، سر جای پدرش، مثل همو قوز کرده ، نشسته بود و با خودش فکر میکرد . فکرهایی که تا امشب و این ساعت به سرش نزده بود . یکجور پریشانی خاطر داشت . پریشانی خیال . تا حال کمتر اینجور شده بود . تا وقتی مدرسهای بود رو به مدرسه میرفت، از وقتی هم که مدرسه را تمام کرده بود، راه خیابانها را پیش میگرفت و میرفت دوروبر چرخهای طوافیها برای خودش میپلکید و توی میدان بارفروشها کمک این و آن میکرد و به جایش کمی میوه و سبزی میگرفت و به خانه برمیگشت، و اگر احیانا پولی گیرش میآمد توی قلک میانداخت تا برای عیدش کفش و پیراهن بخرد . هر چه بود، روز و شب برایش همیشگی و معمولی بود . هیچوقت” فردا” دلش را نمیلرزاند . بودن بابا و مادرش، با همه ناجوریشان، برای او یک جور پشتوانه و تکیهگاه بودند . حس میکرد کسی را دارد . کسانی را دارد . مادری که برایش کرسی را گرم کند، پارگی رختهایش را بدوزد، و نفرینش کند . و پدری که به رویش براق شود، به او چشم غره برود، فحشش بدهد . و گاهی هم یک” دو قرانی” کف دستش بگذارد . اما امشب طور دیگری بود . غیر از شبهای پیش . و ” فردا” مثل اینکه چیز تازه و عجیبی بود که باید میآمد . فردا پهن و بزرگتر بود . و او تنها و تنهاتر بود . حس میکرد چیزهایی از او جدا شدهاند . و او هم از چیزهایی جدا شده است . مثل اینکه قبایی را از تن او واگردانده بودند . سرما . سرما . حس میکرد فشار سرما بیشتر شده است و دمبه دم دارد بیشتر میشود . فردا چی میشد ؟ فردا چطور بود ؟ فردا چی بود ؟ رنگ و بویش با همه فرداها، آیا فرق نمیکرد ؟ آیا فردا، همین آدمهای دوروبر با چشم دیگری به او نگاه نمیکردند؟ فردا برادر و خواهرش چطور از خواب برمیخاستند ؟ چطور چای و نان میخوردند ؟ چه میکردند ؟ اینها همه برای ذولقدر سئوال بود، و او جوابی برای خودش نمییافت . گویی همه چیز خود را او باید روبه راه میکرد .
صدای بههم خوردن در کاروانسرا، خیالش را برید؛ او را از جا کند و بیاختیار رو به سوی در گرداند . در کوچک آدم رو باز شد و زنی قدم به دالان گذاشت . ذولقدر فکر کرد باید از کولیها باشد. اما نه، مادرش بود . قدی کشیده در چادری سیاه . او ، این وقت شب اینجا چکار میکرد ؟ لابد آمده بود سری به ایشان بزند . ذولقدر به نرمی خودش را پشت درشکه قایم کرد تا مادرش او را نبیند، اما آتش هم به درشکه نگاه نکرد؛ یکراست رو به خانهشان رفت، در را باز کرد، پا توی اتاق گذاشت و در را پشت سر خود بست . ذولقدر با خود گفت” حالا او چه میکند؟” و منتظر بود که به صدای مادرش رو به خانه برود و وانمود کند که بیرون بوده .
مادر بیرون آمد، ذولقدر را صدا کرد . ذولقدر خواست رو به او برود؛ اما نتوانست . پایش پیش نمیرفت . ماند . بیجواب ماند و خودش را بیشتر قایم کرد . آتش، باز هم او را صدا کرد . یکبار، دوبار، چندبار . اما هربار ذولقدر خودش را قایمتر کرد تا این که مادرش خاموش به خانه برگشت و در را بست .
حالا چه میکرد ؟ لابد میرفت کنار بچهها مینشست و نوازششان میکرد ؟ دستش را روی موهایشان میکشید، نگاهشان میکرد، غمشان را میخورد، لبهایش به پرپر میافتادند و چشمهایش تر میشدند . لابد زیرزبانی، با آنها که خواب بودند حرف میزد . درددل میکرد . میگفت چارهای ندارم . باید تا حالا بیرون میماندم . کار دیگری نمیتوانستم بکنم . باید میماندم . و بعد، لابد لبهایش را به دندان میگزید و از گریهای خاموش، بالهای بینیاش پرپر میزد . و بعد، لابد سیگاری برای خودش روشن میکرد، میان انگشتهای بلندش میگرفت، پاشنه سرش را به دیوار تکیه میداد و بالای سرش را از حلقههای دود پرمیکرد و بیآنکه بداند چی میبیند به گوشهای نگاه میکرد . اما نه . نه . او دیگر نباید توی غم برادر و خواهر ذولقدر باشد . نباید به سر و گوش آنها دست بکشد . نباید با مهر نگاهشان کند . نباید . نباید . گریههایش را هم ببرد سر گور پدرش دیگر چشمهای او پاک نیستند، دستهایش پاک نیستند، نفسش پاک نیست، گریههایش پاک نیستند . او نباید دستش را روی گونه ماهرو بکشد . زلفهای جمال را از روی پیشانیش نباید پس بزند . روی چشمهای آنها را نباید ببوسد . ران ماهرو را نباید نیشگون بگیرد . توی سر جمال نباید تپ بزند . نفسش را نباید روی گوش و گردن بچهها بدمد . دستهای او بوی خون تازه سلاخخانه را میدهند، بوی عرق تن غریبه . بوی تن مردی که پشمهای سینهاش پیچ در پیچ و خاکستری رنگست . نفسش بوی نفس او را میدهد . بوی جگر سوخته، بوی پشم ناشوی، بوی سلاخخانه میدهد . نگاهش هم همینطور . دیگر نگاه نیست . مثل دو تکه گوشت است . گوشت خام . از آنها که اگر زیر دندان بگیریشان چندشت میشود . موهای تنت سیخسیخ میشود . و لبهایش… اووف…. لابد یک ساعتی مکیده شدهاند . تا همین یک دم پیش ، تنش بو میدهد . بوی عرق تن مردها را میدهد . نه، نه . او دیگر نباید پای کرسی این خانه بنشیند . باید برود . باید برود و گم بشود . مایه سرشکستگیست. ننگ است . آخ… کاش همین الان از در بیرون بیاید و برود گورش را گم کند .
ذولقدر چه کینهای در دلش به مادر خود حس میکرد . دیگر نمیخواست او را ببیند . نمیخواست که او را همین یک دم پیش، دیده بود . خیال کن شرمش هم میآمد که چشمش به مادرش بیفتد . حتی فکر مادرش او را میآزرد . بیزارش میکرد . میخواست که دیگر هیچوقت روی آتش را نبیند . با این همه ته دلش به حال او میسوخت . از فکر او غصهاش میگرفت، حتی حس میکرد دلش میخواهد برای او بگرید . اما در ذولقدر این دو حال جمع شده بودند . هم بیزاری، هم مهر . هم خواستن، هم نفرت . انگار با یک چشمش برای مادر میگریست و با یک چشمش خشم داشت . همین بیشتر مایه آزارش میشد . قلبش پر از سوزن بود .
باید آتش به خواب رفته باشد . ذولقدر پاورچین پاورچین به پشت در آمد و گوش داد . هیچ سروصدایی نبود . فکر کرد آن خیالاتش هم شاید راست نبوده، چون اینطور پیدا بود که مادرش خوابیده است . خواست به خانه برود . اما نرفت . دلش نیامد . سرما اذیتش میکرد . رو به در کاروانسرا به راه افتاد . در را آرام باز کرد و بیرون رفت . صدای سرفه پیرمرد ریش حنایی کولی پشت سرش میآمد . کوچه خالی و خلوت بود . همه جا شب بود . چراغهای کدر برق هم از پاشیدن نور دریغ میکردند . ذولقدر لحظهای ماند و بعد به راه افتاد .
کنار دیوار میدان، بارفروشها آتش درست کرده بودند . توی یک چلیک خالی آتش درست کرده بودند : ذولقدر میشناختشان . آنها هم ذولقدر را میشناختند . ذولقدر پیش آنها رفت و کنار آتش نشست . دو نفر بودند که شب را به نوبت پاس میدادند . آنکه خواب رفته بود عمو تقی بود، و آنکه خواب و بیدار روی چارپایه ، کنار آتش نشسته و پالتو نیمداری روی شانهها انداخته بود، ” علی گر” بود . اما ” علی آقا ” صدایش میکردند . خیلی وقتها ذولقدر میآمد و کمک علی آقا، بار از ماشین پایین میداد . علی گر خیلی هم جوشی بود و یک دم زبانش بیفحش قرار نمیگرفت . ذولقدر هم وقت کار به فحشهای او خو داشت . از او دلگیر نبود . چون به کارش میزد .
– چطور این وقت شب از خانه زدهای بیرون ؟
ذولقدر کنار حلبی آتش نشست و دستهایش را روی هرم شعله گرفت . علی آقا چشمهایش را با پشت دست مالید و به ذولقدر نگاه کرد :
– ها؟
ذولقدر همچنان خاموش و نگاه در آتش ماند . علیآقا با تکه تختهای آتش را جلا داد و گفت :
– سرشبی بابات را دیدم که لول میخورد و سرپایینی میرفت
ذولقدر باز هم بیجواب ماند . علی آقا گفت :
– ننهتم حالا دیدم که داشت میآمد . همینجا، تو میدان از ماشین پیادهاش… شد
هر چه را که علی آقا میخواست بگوید، ذولقدر میدانست . بیشترش را هم نمیخواست که او بداند . علی آقا یک استکان چای مانده برای ذولقدر ریخت و جلوی او گذاشت و پلکهای سنگینش را برهم گذاشت . ذولقدر گفت :
– بخواب . من بیدار میمانم .
علی آقا خودش را گرد کرد و کنار چلیک آتش خوابید . ذولقدر چایش را خورد و به نزدیگ گرما خزید . دیگر خواب از سرش پریده بود . به خیابان خالی چشم گرداند . پاسبانی و سگی آنطرف میدان، در سایه روشن دیوار پرسه میزدند . ذولقدر روگرداند . شب خیلی گود بود و خیالات ذولقدر خیلی سمج بودند . دیگر داشت از دستشان ذله و عصبانی میشد . اما چارهای هم نمیدید تا بتواند از گیرشان رها شود . مثل مگس دورهاش کرده بودند . اما مگر این شب تا کی میخواست طول بکشد ؟ تا قیامت ؟ نه، آخرش تمام میشد . باید تمام میشد . مثل دوده سیاه بود و مثل چرکی که به پشت دست بچسبد، به روح ذولقدر چسبیده بود . باید آن را میشست . باید از خودش دور میکرد . دیگر تاب این را نداشت که زیر این دیگ سیاه یکبار دیگر هم فکر و خیالات گزندهاش را دوره کند نه، حاصلی نداشت . که چی بشود ؟ مثل اینکه آدم با دست خودش صد تا بچه کژدم را به جان خودش بیندازد . برای چی ؟ که خودش را بچزاند ؟ نه . باید شب را تمام کرد . باید شب را بهسر آورد . به سرآمد . اما پرعمرترین شبهای عمر ذولقدر بود . چه طولانی و دراز بود یک دالان سیاه و بیسروته . اما روزنهای در آن پیدا شد . سحر پیشانی خود را گشود . میدان به جنبش درآمد . علی آقا برخاست و ذولقدر را دید که همچنان روی خاکسترهای گرم چلیک ، خم مانده است . علی آقا پس سرش را خاراند و گفت :
– حالا تو بگیر بخواب . جا گرمه .
ذولقدر برخاست . حس میکرد استخوانهایش تیر میکشند . تنش را کش داد و گفت :
– نه، من میروم خانه . کار دارم .
علی آقا چند تا پرتقال وسیب مانده توی یک پاکت ریخت و به دست ذولقدر داد . ذولقدر پاکت را گرفت و رو به کاروانسرا به راه افتاد . سنگتراشها هنوز دست به کار نشده بودند . گل و لای کف کوچه یخ بسته و سفت شده بود . کولیها تک و توکی از خواب بیدار شده و یک لت در کاروانسرا را باز گذاشته بودند . ذولقدر پا به دالان گذاشت و رو به در خانهشان رفت . در را که باز کرد، مادرش را دید که بقچه بندیلش را بسته، چادر به سر کرده و میخواهد از خانه بیرون برود . آتش، پسرش را که دید ایستاد، به او براق شد و گفت :
– شب کجا بودی؟
ذولقدر به حرف او التفاتی نکرد . حتی به مادرش نگاه هم نکرد . از کنارش گذشت و به کنار کرسی رفت، بغل دست خواهر و برادرش نشست . آتش به او برگشت . از چشمهایش خون میبارید. دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت :
– هر جهنم که بودی خوبه حالا من میرم و دیگر برنمیگردم که شکل نحس شماها را ببینم .
این را گفت و بیرون رفت و لت در را پشت سرش به هم زد . ماهرو صورت خود را در لحاف پوشاند و جمال گریه را سرداد . ذولقدر برخاست، در را محکم بست و به برادرش تشر زد:
– بی گریه
جمال خاموش شد و ذولقدر روی کرسی نشست، آرنجهایش را روی زانوها گذاشت، و سرش را پایین انداخت . لحظهای همه خاموش بودند . ذولقدر ناگهان، مثل ببری برخاست و میانه خانه ایستاد . بعد شروع کرد به قدم زدن. خودش چنین خواستی نداشت، اما احساس میکرد قدمهایش را دارد بزرگ تر از همیشه برمیدارد . کنار دیوار را گرفته بود، میرفت و برمیگشت و دندان برهم میسایید راه سه ساله را باید یکشبه میپیمود . همین شب باید از میان هزار شب میگذشت . فشرده . فشرده . تا مرد شدن او هزار شب راه بود .
روبرو، چشمش به کلیجه پوستین کهنه پدرش افتاد که به میخ آویزان بود . این نیمپوستین کهنه را، پدرش وقتی میپوشید و بالای درشکهاش مینشست که برف میآمد . اما حالا دیگر خیلی پاره پاره شده بود . به تن نمیماند . ذولقدر کلیجه را از میخ واگرفت و آن را بیاختیار روی دوشش انداخت . کنار در، آئینه شکسته ای به دیوار بود . جلو آئینه ایستاد و به خودش نگاه کرد . چه بزرگ شده بود حس میکرد شانههایش پهن شده، قدش کشیده شده و پشت لبش مو درآورده است . نه، سبیل باریکی زیر بینی خود حس میکرد . حتی میتوانست دستی رویش بکشد . خیال نمیکرد . اصلا خیال نبود نباید خیال باشد برگشت، به دوروبر خود نگاه کرد . خواهر و برادرش کوچک تر از همیشه به نظرش میآمدند . خیلی کوچکتر . انگار بچههایش بودند . و او، خودش را مثل تنه درختی میدید . درختی که در جنگلی، کنار همه درختهای دیگر روییده باشد . و این بچهها را مثل دو تا جوجه، دو تا پرنده کوچک میدید که روی شاخهاش نشسته بودند . یکباره حس کرد ، سر جای بابایش , مثل وقتهایی که سالم و محکم بود, ایستاده است . خودش را از آنچه بود، بزرگتر دید . خیال کرد به جلد پدرش فرو رفته است، و حالا باری را که زمین مانده او باید بردارد . رو به در رفت .
– چرا پوستین بابا را پوشیدی ؟
ماهرو این را پرسید . ذولقدر رو به او برگشت و گفت :
– دیگر بابا نیست .
– او که هنوز از پیش ما نرفته .
– رفته . او هم خیلی وقته که رفته .
– پس ما حالا چکار باید بکنیم ؟
ذولقدر گفت :
– این نزدیکیها، پایین تر از مسجد یک کارخانه بلورسازی هست . من میروم آنجا . میچسبم تا کاری گیر بیاورم . تو هم میروی به مدرسه ات .
ماهرو گویی جان گرفت، از زیر کرسی بیرون آمد و به جای هر حرفی گفت :
– چای و نان نمیخوری برات درست کنم ؟
– امروز نه . باید زودتر بروم . اما فردا چرا .
ذولقدر کلیجه پوستین را خوب به شانههایش کشید و از در بیرون رفت . ماهرو جویده جویده گفت :
– من چی؟
برادر، شانهاش را گرداند و به او گفت :
– مگر یک حرف را چند بار میزنند ؟
خواهر خاموش شد . ذولقدر پا از در بیرون گذاشت و رو به در کاروانسرا به راه افتاد . اوستانیاز، پیرمرد کولی، از در خانهاش بیرون خزیده بود و داشت وضو میگرفت، و چراغعلی باز هم دو نفر را دنبال سر خود به راه انداخته بود و داشت به طرف درشکه شکستهاش میبرد . چراغعلی، ذولقدر را که دید التفاتش نکرد . ذولقدر هم بابایش را نگاه نکرد، به پیرمرد کولی سلام داد و از در کاروانسرا بیرون رفت، توی کوچه به راه افتاد و کوشید تا قدمهایش را بلندتر از همیشه بردارد . قدمهایی مثل قدمهای یک مرد .
محمود دولت آبادی