موزلي   2018-02-25 23:22:18



اتفاقاً نگاه کردم، ديدم بيرون ويترينه، داره نگاه مي‌کنه تو. نزديک شيشه نبود، به چيز به‌خصوصي هم نگاه نمي‌کرد؛ فقط همون‌جا وايساده بود سرش رو برگردونده بود اين‌ور چشم‌هاش هم تماماً به من بود يک جور ماتي هم نگاه مي‌کرد، انگار منتظر يک علامتي بود. دوباره که نگاه کردم ديدم داره مي‌آد طرف در.
جلو در يک دقيقه اين‌پا و اون‌پا کرد، همون‌جور که همه مي‌کنند، بعد اومد تو. يک کلاه حصيري شق و رق سرش گذاشته بود، يک بسته هم که تو روزنومه پيچيده بود دستش بود. با خودم گفتم ربع دلار يا دست بالا يک دلار پول داره، اول مدتي معطل مي‌کنه بعد يک شونة ارزون قيمت يا يک شيشه اودکلن سياه پوستي مي‌خره؛ من هم يک دقيقه کاري به‌ش نداشتم، الا اين‌که فهميدم خوشگله، ولي انگار اوقاتش تلخه، ناراحته، تو اون لباس چيت راه راهش با آب و رنگ خودش ريختش خيلي هم بهتر از وقتي‌ست که اون چيزي رو که مي‌خواست بخره خريده باشه. حالا چي مي‌خواست؟ مي‌دونستم قبل از اون که بياد تو فکرش رو کرده ولي بايد به‌شون فرصت بدي. من هم سرگرم کارخودم شدم، گفتم آلبرت مي‌ره سرنوشابه‌ها به‌ش مي‌رسه، که ديدم اومد سراغ من.
گفت:«اون دختره، ببينين چي مي‌خواد.»
گفتم:«چي مي‌خواد مگه؟»
«نمي دونم من چيزي نفهميدم. خودتون به‌ش برسين.»
من هم رفتم اون‌ور پيش‌خان. ديدم پاهاش هم برهنه است، پاهاش رو راحت رو زمين پهن کرده، معلومه عادت داره، داشت خيره به من نگاه مي‌کرد، بسته‌ش هم تو دستش بود. ديدم چشم‌هاي به اون سياهي تا به حال نديده‌ام؛ غريبه هم بودش. قبل از اون تو موتسن نديده بودمش. گفتم:«چه فرمايشي داشتين؟»
باز هم هيچي نگفت. به من زل زد. بعد به آدم‌هاي جلو پيش‌خان نوشابه نگاه کرد. بعد به اون‌ور من، ته مغازه را نگاه کرد.
گفتم:«مي خواي وسايل آرايش رو تماشا کني، يا دوا مي‌خواي؟»
گفت:«همين» و تندي برگشت به پيش‌خان نوشابه نگاه کرد. پيش خودم گفتم لابد مادرش يا يک کسي فرستاده‌تش دنبال اين دواي زنونه، خجالت مي‌کشه بگه چي مي‌خواد. مي‌دونستم خودش با اون آب و رنگ نبايد به دوا معتاد باشه؛ سنش هم قد نمي‌داد که بدونه اصلاً اون دوا مال چي هست. خيلي جاي تأسفه که اين‌ها خودشون رو اين جور مسموم مي‌کنند. ولي تو اين مملکت يا بايد اين رو هم بفروشي يا دست از کاسبي بکشي.
گفتم:«ها، چي مصرف مي‌کني؟ ما...» باز نگاهم کرد، انگار مي‌خواست بگه هيس، بعد به ته مغازه نگاه کرد.
گفت:«بهتره بريم اون پشت.»
گفتم:«باشه.»
بايد باشون راه اومد؛ کار زودتر پيش مي‌ره. دنبالش رفتم ته مغازه، دستش رو گذاشت رو در. گفتم:«اون‌جا فقط جبة نسخه پيچه. شما چي مي‌خواستي؟» وايساد و به من نگاه کرد. انگار يک چيز در پوش مانندي از رو صورتش، ازرو چشم‌هاش، ورداشته باشه، با اون چشم‌هاي منگ و اميدوار و افسرده، در عين حال آمادة بور شدن. ولي پيدا بود يک مشکلي داره. گفتم:«چه مشکلي داري؟ به من بگو چي مي‌خواي. من خيلي کار دارم.» منظورم اين نبود که هولش کنم، ولي ما به اندازة اون‌ها وقت نداريم.
گفت:«مشکل زنونه‌ست.»
گفتم:«ها، همين؟» پيش خودم گفتم لابد بيش‌تر از سنش نشون مي‌ده، دفعة اولشه ترسيده، يا شايد هم يک کمي غير عادي بوده؛ تو دخترهاي کم سن و سال اين حالت ديده مي‌شه. گفتم:«مادرت کجاست؟ مادر نداري؟»
گفت:«اون‌جاست، تو گاري.»
گفتم:«چرا اول باش صحبت نمي‌کني، قبل از اين که دوا بخوري؟ همة زن‌ها مي‌دونند چه کار بايد کرد.» به من نگاه کرد، من هم باز نگاهش کردم، گفتم:«چند سال داري؟»
گفت:«هفده سال.»
گفتم:«ها، فکر کردم شايد...» داشت منو مي‌پاييد. ولي اين‌ها همه‌شون چشم‌هاشون يک‌جوريست که انگار هيچ سني ندارند، از همة کارهاي اين دنيا هم سر در مي‌آرند. «نامرتب مي‌شي يا ديرت مي‌شه؟»
ديگه به من نگاه نکرد، ولي از جاش هم جنب نخورد. گفت:«آره، خيال مي‌کنم. آره.»
گفتم:«بالاخره کدوم؟ نمي‌دوني؟» عمل خلافي‌ست، خيلي هم اسباب تأسفه، ولي بالاخره از يک کسي مي‌خرند. همون‌جا وايساده بود، به من هم نگاه نمي‌کرد. گفتم:«يک چيزي مي‌خواي که بند بياد؟ آره؟» گفت:«نه. خودش بند اومده.»
«خوب پس چي...» صورتش رو کمي آورد پايين، بي‌حرکت، مثل وقتي که دارند با يک مرد صحبت مي‌کنند، جوري که او نفهمه رعد و برق بعدي به کجاش مي‌خوره. گفتم:«شوهر که نداري، ها؟»
«نه.»
گفتم:«ها. چند وقته بند اومده؟ پنج ماه مثلاً؟»
گفت:«فقط دو ماهه.»
گفتم:«خوب، اون چيزي که مي‌خواي من تو اين مغازه ندارم.غير از پستونک. اگه از من مي‌شنوي، همين رو مي‌خري مي‌ري به بابات مي‌گي، اگه بابا داري، به‌ش مي‌گي اون بابارو وادار کنه يک‌ جواز ازدواج برات بگيره. چيز ديگه‌اي هم مي‌خواستي؟»
ولي همون‌جا وايساده بود، به من هم نگاه نمي‌کرد.
گفت:«پولش رو دارم به‌تون بدم.»
«مال خودته يا اون بابا مردونگي کرده اين پول رو به‌ت داده؟»
«اون داده. ده دلار. گفت همين بسه.»
گفتم:«تو مغازة من هزار دلار هم بس نيست، ده سنت هم بس نيست. حرف منو گوش کن. برو خونه به بابات و برادرات بگو، اگه داري، يا به اولين مردي که تو خيابون ديدي.»
ولي از جاش جنب نمي‌خورد. «ليف گفت مي‌توني از دواخونه بخري. گفت به شما بگم من و او هي وقت به هيشکي نمي‌گيم از شما خريده‌ايم.»
«کاش اين ليف نازنين شما خودش اومده بود. کاش خودش اومده بود. نمي‌دونم، شايد اون‌موقع مختصر حرمتي براش قائل مي‌شدم. حالا برگرد برو به‌ش بگو من اين‌جور گفتم. اگه تا حالا تا نيمه راه تگزاس نرفته باشه، که لابد رفته. من دوا فروش محترمي هستم، پنجاه و شش ساله تو اين شهر مغازه دارم، خانواده دارم، کليسا مي‌رم. اصلاً مي‌خوام خودم به کس و کارت بگم. اگر گيرشون بيارم.»
دختره حالا به من نگاه کرد، چشم‌هاش و صورتش باز مات بودند، مثل همون موقعي که از پشت ويترين ديدمش. گفت:«من که نمي‌دونستم. گفت يک چيزي هست که مي‌تونم از دواخونه بخرم. گفت شايد حاضر نشن به‌ت بفروشند، ولي بگو ده دلار پول دارم به هيشکي هم نمي‌گم...»
گفتم:«منظورش اين دواخونه نبوده. اگر اسم منو آورده باشه، يقه شو مي‌گيرم که ثابت کنه. ازش مي‌خوام حرفش رو تکرار کنه، و گرنه با تمام قدرت قانون تعقيبش مي‌کنم. برو همين رو به‌ش بگو.»
گفت:« شايد يک دواخونة ديگه بفروشه.»
«من مايل نيستم بدونم . من شخصاً...» اون‌وقت نگاهش کردم. اين‌ها زندگي سختي دارند، گاهي يک مردي... اگر گناه عذري داشته باشه، که نداره. وانگهي، آدم به دنيا نمي‌آد که زندگي رو راحت بگذرونه. هيچ دليلي وجود نداره که آدم خوب باشه و خوب هم بميره. گفتم:«ببين چي مي‌گم. اين فکر رو از کله‌ت بيرون کن. اين چيزي رو که الان داري خدا به‌ت داده، اگر چه به دست خود شيطون هم داده باشه؛ بذار خودش اگه خواست ازت بگيره. برگرد برو پيش ليف، با اين ده دلار ازدواج کنين.»
گفت:«ليف گفت يک چيزي از دواخونه بخرم.»
گفتم:«پس برو بخر. ما نداريم.»
رفت بيرون، بسته‌ش هم دستش بود و پاهاش رو يواش خش‌خش رو زمين مي‌کشيد. باز دم در يک‌ کمي اين‌پا اون‌پا کرد و رفت بيرون. از پشت شيشه مي‌ديدمش که تو خيابون راه افتاد.

*( فصلي از رمان گور به گور)
ويليام فاکنر
برگردان : نجف دريابندري





نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات