تسلیم سوم 2018-03-06 23:20:23
باز همان صدا بود. آن صدای سرد، برنده و قائمی که چقدر خوب میشناختش اما اکنون برایش تیز و دردناک بود، چنانکه گویی یک شبه عادتش را به آن از دست داده بود.
درون کاسهی خالی سرش، تیز و گزنده، دور میزد و میچرخید. یک کندو زنبور درون چهاردیواری جمجمهاش به پرواز برخاسته بود. در مارپیچهای پیاپی، بزرگتر و بزرگتر میشد و از درون نیشش میزد، ساقهی نخاعش را با ارتعاشی نامنظم به لرزش درمیآورد؛ لرزشی که با ضرباهنگ آشنای بدنش همآوایی نداشت.
در ساختمان مادهی انسانی او چیزی از کوک بیرون شده بود؛ چیزی که «همهی بارهای پیش» عادی عمل کرده بود و اکنون از درون به سرش میکوبید، با ضربههایی خشک و سخت که با دستی استخوانی و بیگوشت و بیپوست فرود میآمد و همهی احساسهای تلخ زندگی را به یادش میانداخت. انگیزشی حیوانی او را به گره کردن مشتها و فشردن شقیقههایش وا میداشت؛ شقیقههایی که شریانهایی سرخ و آبی با فشار استوار دردی نومیدانه بر آن میتپیدند. دلش میخواست صدا را، صدایی را که با نوک تیز و الماسی خود، لحظه را سوراخ میکرد، میان کف دستان حساسش بگیرد. خیال کرد گربهای خانگی را در گوشههای مغز داغ تبدارش دنبال میکند و با دیدن پیکر گربه ماهیچههایش منقبض شد. الان بود که میگرفتمش. نه. صدا خزی لغزان بر خود داشت؛ خزی تقریباً لمس نشدنی؛ اما او آماده بود- با نقشهای که بهخوبی فرا گرفته بود- صدا را به چنگ آورد و با تمامی توان درماندگیاش آن را محکم، برای مدتی دراز نگه دارد. دیگر نمیگذاشت دوباره از راه گوشش داخل شود یا از دهانش یا از هر یک از سوراخهای تنش یا از چشمهایش- چشمهایی که هنگام گذشتن آن میچرخیدند و کور میماندند و به پرواز آن صدا از ژرفای تاریکی از هم پاشیده مینگریستند- به بیرون بگریزد. نمیگذاشت صدا شیشهی بلورینش را، ستارههای برفینهاش را بر دیوارهی درونی کاسهی سرش بکوبد. صدا این چنین بود؛ پایانناپذیر، مثل کوبش سر کودکی بر دیواری سیمانی. مثل همهی ضربههای سخت بر چیزهای سخت طبیعت؛ اما اگر میتوانست محاصرهاش کند، اگر میتوانست گیرش بیندازد، دیگر شکنجهاش نمیکرد. برخیز و آن شکل متغیر را از میان سایههای خودش بیرون آور، محکم نگهشدار، فشارش بده، آری، یک بار و برای همیشه. با همهی توانت بیرون بیاندازش روی سنگفرش و با بیرحمی زیر پا خردش کن. آنوقت شاید نفسزنان میتوانست بگوید که صدا را کشته است، صدایی که شکنجهاش میکرد، داشت دیوانهاش میکرد و الان مثل هر چیز عادی دیگری روی زمین پهن شده بود و در مرگی فراگیر مستحیل شده بود.
صدا اين چنين بود؛ پايان ناپذير، مثل كوبش سر كودكي بر ديواري سيماني. مثل همه ضربههاي سخت بر چيزهاي سخت طبيعت.
اما برای او فشردن شقیقهها ممکن نبود. بازوانش روی تنش کوتاه شده بودند و حالا اندامهایی کوتوله بودند؛ بازوانی کوچک، کلفت و خپل. کوشید سرش را تکان دهد. تکانش داد. آنگاه صدا با نیرویی افزونتر درون جمجمهاش پدیدار شد، جمجمهای که سختتر شده بود، بزرگتر شده بود و کشش گرانش را بر خود نیرومندتر حس میکرد. صدا سخت و سنگین بود، چنان سخت و سنگین که اگر به چنگش میآورد و نابودش میکرد، انگار گلبرگهای گلی سربی را کنده بود.
«بارهای پیش» نیز صدا را با همان سماجت شنیده بود. مثلاً روزی که برای نخستین بار مرده بود شنیده بودش. موقعی که با -دیدن جسدی- پی برد که جسد از آن خود اوست. آن را نگاه کرد، لمسش کرد. خود را لمس شدنی، بیحجم و بیوجود یافت. او واقعاً جسدی بود و همان هنگام میتوانست گذر مرگ را بر تن جوان و بیمارش حس کند. فضای سراسر خانه سختتر شده بود، انگار که خانه را از سیمان پرکرده باشند و در میان این تودهی سیمانی –که چیزها در آن همانگونه مانده بودند که زمانی فضا از جنس هوا بود- او قرار داشت که بهدقت درون تابوتی از سیمان سخت اما شفاف نهاده شده بود. «آن صدا» آن بار هم در سرش بود. کف پاهایش در سر دیگر تابوت چقدر دور و سرد بودند! آنجا که بالشی گذاشته شده بود، زیرا جعبه برای او هنوز خیلی بزرگ بود و باید میزانش میکردند. باید تن مرده را با لباس نو و فرجامینش جور میکردند. رویش را با پارچهی سفیدی پوشاندند و دستمالی دور فکش بستند؛ زیبایی میرایی داشت.
درون تابوتش آماده برای دفن شدن بود و با اینهمه میدانست که نمرده است. میدانست که اگر میکوشید بلند شود، بهآسانی میتوانست. حداقل «روحاً» میتوانست؛ اما به زحمتش نمیارزید. بهتر بود به خودش اجازه میداد در همان حال بمیرد؛ از «مرگی» که بیماریاش بود بمیرد. مدتی پیش بود که پزشک بهسردی به مادرش گفته بود: «خانم، فرزند شما مرض مهلکی دارد، مرده است.» و ادامه داده بود: «با این حال، هر کاری بتوانیم میکنیم تا بعد از مردن، زنده نگهش داریم، با یک سیستم پیچیدهی تغذیهی خودبهخود میتوانیم ترتیبی بدهیم کارکردهای ارگانیکش ادامه یابد. فقط کارکردهای جنبشیاش فرق خواهد کرد؛ حرکتهای خود انگیختهاش. ما بر زندگی او در طول رشد هم نظارت خواهیم کرد؛ رشدی که به وضع عادی ادامه خواهد یافت. این فقط «یک مرگ زنده» است؛ یک مرگ واقعی و حقیقی...»
حرفها را به خاطر میآورد اما به وضعی گیج و گم. شاید هرگز این حرفها را نشنیده بود، شاید فقط زاییدهی مغز او در آن هنگامههایی بودند که دمای بدنش بر اثر بحران تب حصبهای بالا میرفت.
موقعی که در هذیان غرق میشد، موقعی که قصههای فراعنهی مومیاییشده را خوانده بود، با بالا رفتن دمای تنش، خویشتن را بهجای قهرمان قصه میدید. آنجا گونهای خلأ در زندگیاش آغاز شده بود. از آن به بعد دیگر نتوانسته بود تشخیص بدهد، به یاد آورد که کدام رخدادها بخشی از هذیانهایش بودند و چه چیزهایی بخشی از زندگی واقعیاش. برای همین بود که حالا مردد بود. شاید پزشک هرگز عبارت غریب «مرگ زنده» را به زبان نیاورده بود. غیرمنطقی بود. محالگونه بود. خیلی ساده، تناقضآمیز بود و حالا که بهراستی مرده بود،به شک میافتاد که هجده سال بود مرده بود.
در آن هنگام – هنگام مرگ او در سن هفتسالگی- بود که مادرش داده بود تابوت کوچکی از چوب سبز برایش بسازند، تابوتی بچگانه، اما پزشک دستور داده بود تا جعبهی بزرگتری بسازند، جعبهای برای یک آدم بالغ عادی، چرا که تابوت اولی ممکن بود باعث اختلال در رشد شود و او بهصورت مردهای بدشکل یا زندهای غیرعادی درآید. یا ممکن بود توقف رشد، او را از درک اینکه بهبود مییابد بازدارد... با توجه به این هشدار، مادرش تابوت بزرگی برایش سفارش داده بود، تابوتی برای یک جسد بالغ و پائین پاهای او سه بالش گذاشته بود تا خوب در تابوت جا بیفتد.
بهزودی او درون جعبه آغاز به رشد کرد، چنانکه هر سال باید مقداری پشم از بالش انتهایی برمیداشتند تا جا برای رشدش باز شود. نیمی از عمرش را اینطوری گذرانده بود. هجده سال. (اکنون بیستوپنج سال داشت.) قدش بهاندازه عادی و نهایی رسیده بود. نجار و پزشک در محاسباتشان اشتباه کرده بودند و اکنون تابوت نیم متر برایش بزرگ بود. آنها حدش زده بودند که هیکل او به پدرش که مردی غولپیکر و نیمه وحشی بود، خواهد رفت؛ اما اینگونه نشده بود. تنها چیزی که از پدرش به ارث برده بود ریشی انبوه بود. ریش انبوه و آبیرنگ که مادرش عادت داشت مرتب کند تا در تابوتش سر و وضع آبرومندتری داشته باشد. ریش در روزهای گرم خیلی اذیتش میکرد.
اما چیزی بود که بیش از «آن صدا» نگرانش میکرد؛ موش! حتی هنگامی که بچه بود هیچچیز بهاندازهی موش او را به وحشت نمیانداخت و درست همین جانورهای نفرتانگیز بودند که بوی شمعهایی که دم پای او میسوختند جذبشان میکرد. لباسهایش را جویده بودند و میدانست که بهزودی جویدن خودش را آغاز خواهند کرد، تنش را خواهند خورد. یک روز توانست ببیندشان؛ شش موش براق و لغزان که از پایهی میز بالا آمده بودند، داخل جعبه شده بودند، داخل جعبه شده بودند و او را میخوردند. تا مادرش میخواست متوجه بشود، چیزی جز زباله از او باقی نمیماند؛ استخوانهایی سرد. آنچه دهشت حتی بیشتری در او برمیانگیخت، دقیقاً این نبود که موشها بخورندش. در هر حال با اسکلت هم میتوانست به زندگی ادامه دهد. آنچه شکنجهاش میکرد وحشتی ذاتی بود که از آنجانورهای کوچک داشت. تنها با اندیشیدن به آن مخلوقات مخملی کوچک که روی سراسر بدنش میدویدند، در چینهای پوست تنش میخزیدند و لبهایش را با چنگالهای یخیشان میخراشیدند، موهایش سیخ میشد. یکی از موشها به روی پلکهای او خزید و کوشید قرنیهی چشمش را به دندان بکشد. آن را دید، بزرگ و هیولاوار، در تلاشی نومیدانه برای سوراخ کردن شبکیهی چشمش. اندیشید که مرگی دیگر است و به کمال، تسلیم نزدیکی سکرات شد. به یاد آورد که بالغ شده است. بیستوپنج سال داشت و این یعنی که دیگر رشد نمیکرد. اندامهایش محکم و جدی میشدند؛ اما هنگامی که تندرست بود، نمیتوانست از کودکیاش بگوید. کودکیای نداشته بود. کودکی را در مردگی گذرانده بود. در فاصلهی میان کودکی و بلوغ، مادرش بهدقت از او مراقبت کرده بود. مادرش دربارهی بهداشت کامل تابوت و اتاق به یک اندازه نگران بود. مرتب گلهای گلدانها را عوض میکرد و هر روز پنجرهها را میگشود تا هوای تازه توی اتاق بیاید. آن روزها نوار متریاش را با خشنودی فراوانی وارسی میکرد، وقتی که بعد از هر اندازهگیری مطمئن میشد که پسرش چند سانتیمتر رشد کرده است، از زنده دیدنش دستخوش رضایت مادرانهای میشد. با این همه مراقب بود سروکلهی بیگانهای در خانه پیدا نشود. در هر حال وجود جسدی در زیستگاه خانواده، طی سالهای دراز، ناخوشایند و اسرارآمیز بود، زن فداکاری بود؛ اما چیزی نگذشت که خوشبختیاش از میان رفت. در سالهای آخر، مادرش را میدید که با اندوه به نوار متری نگاه میکند. فرزندش دیگر رشد نمیکرد. طی چند ماه گذشتهحتی یک میلیمتر هم بزرگتر نشده بود. مادرش میدانست که اکنون مشاهدهی وجود زندگی در جسد محبوبش دشوارتر خواهد شد. از این میترسید که یک روز صبح او را «واقعاً» مرده بیابد و شاید از همین رو بود که در روز موردبحث توانست ببیند که مادرش با احتیاط به جعبه نزدیک شد و بدن او را بویید. دچار بحران بدبینی شده بود. این اواخر نسبت به مراقبتهایش بیتوجه شده بود و دیگر از روی احتیاط هم نوار متریاش را همراه نداشت. میدانست که فرزندش دیگر رشد نخواهد کرد.
و او میدانست که اکنون «واقعاً» مرده است. این را از آنجا ماری دانست که ارگانیسمش خود را به سکونی آرام وانهاده بود. همهچیز نابهنگام عوض شده بود. کوبههای حس نشدنیای که تنها او میتوانست حس کند، از نبضش ناپدید شده بود. خود را سنگین مییافت، انگار با نیرویی آمر و قدرتمند بهسوی جوهر بدوی خاک کشیده میشود. چنین مینمود که نیروی گرانش اکنون او را با قدرتی آشتیناپذیر به پایین میکشد. سنگین بود، مثل جسدی حتمی و انکارناپذیر؛ اما در این حالت آسودهتر بود. برای زیستن مرگش دیگر حتی نیازی به نفس کشیدن هم نداشت.
کوچکترین ذرهای از گرما در تنش نمیماند، نخاعش برای همیشه منجمد میشد و ستارههای یخی کوچک تا ژرفای مغز استخوانش نفوذ میکردند.
در خیال و بدون لمس تنش، اندامهای خود را یکبهیک مرور کرد. آنجا روی بالشی سفت سرش بود؛ اندکی خمشده به سمت چپ. از روی نوار باریکی از سرما که گلویش را به گونهی خوشایندی پر میکرد، دهانش را اندکی باز تصور کرد. مثل درختی بیستوپنج ساله شکسته و خرد شده بود. شاید کوشیده بود دهانش را ببندد. دستمالی که فکش را نگه میداشت شل بود. نمیتوانست خودش را جمعوجور کند، مرتب کند، حتی ژستی بگیرد که جسدی آبرومند به چشم برسد. دیگر مثل هجده سال پیشش نبود؛ بچهای طبیعی که میتوانست هر طور دلش میخواهد حرکت کند. بازوان افتادهاش را حس میکرد، افتاده بود تا ابد؛ تنگ چسبیده به دیوارهای تشکدار تابوت. شکمش سفت شده بود؛ مثل تنهی درخت گردو. آنسوتر پاهایش بودند، کامل و درست که کالبد بالغ او را تمام میکردند. تنش به سنگینی اما به آسودگی قرار یافته بود، بی هیچگونه ناراحتی، چنانچه گویی دنیا ناگهان باز ایستاده بود؛ و هیچکس سکون را نمیشکست، انگار همهی ششهای دنیا از نفس کشیدن دست کشیده بودند تا سکوت نرم هوا شکسته نشود. همان اندازه شادمان بود که کودکی تاقباز خوابیده بر چمنی بلند و خنک، به تماشای ابری که در دوردستهای آسمان بعد از ظهر میگذرد. شادمان بود، با آن که میدانست مرده است و تا ابد در جعبهای که با ابریشم مصنوعی پوشانده شده، خواهد خوابید؛ مانند بار پیش نبود که پس از نخستین مرگش احساس بیحوصلگی و گنگی میکرد. چهار شمعی که پیرامونش گذاشته بودند و هر سه ماه عوضشان میکردند، دوباره داشتند رو به خاموشی میرفتند؛ درست هنگامی که لازمشان داشت. نزدیکی بنفشههای تروتازهای را که مادر آن روز صبح آورده بود حس میکرد. همان نزدیکی را در زنبقها و رزها حس کرد؛ اما تمامی آن واقعیت هولناک هم اصلاً نگرانش نمیکرد. کاملاً بهعکس، در آن وضع، تنها در تنهایی خویش شادمان بود. آیا بعداً دستخوش ترس میشد؟ که میتواند بگوید؟ اندیشیدن به لحظهای که چکش میخها را در چوب سبز میکوبید و تابوت در امید حتمیاش به بار دیگر درخت شدن جیغ میکشید، دشوار بود. تنش که اکنون با نیرویی فزونتر بهگونهای سرپیچی ناپذیر بهسوی زمین کشیده میشد، در ژرفایی نمناک، گل مانند و نرم، کج میمانند و آن بالا، چهار مترمکعب بالاتر، آخرین ضربههای گورکن به خاموشی میگرایید. نه. آنجا هم دچار ترس نمیشد. آنهم تداوم مرگش میبود، طبیعیترین تداوم برای وضع تازهاش.
کوچکترین ذرهای از گرما در تنش نمیماند، نخاعش برای همیشه منجمد میشد و ستارههای یخی کوچک تا ژرفای مغز استخوانش نفوذ میکردند. چقدر خوب به زندگی تازهاش بهعنوان آدمی مرده خو میگرفت! اما یک روز احساس میکرد که زره محکمش از هم میگسلد و هنگامی که میکوشد هر یک از اندامهایش را نام ببرد، مرور کند، آنها را نخواهد یافت. حس خواهد کرد که هیچ شکل قطعی و مشخصی ندارد و در حال تسلیم خواهد فهمید که کالبد کامل بیستوپنج سالهاش را از دست داده است و به مشتی خاک بیشکل، بدون هیچ تعریف هندسی بدل شده است.
خاک مرگ، چنانکه در کتاب آسمانی آمده است، شاید آن هنگام دچار حسرت خفیفی شود، حسرت اینکه جسدی متشکل و کالبدشکافانه نیست، بلکه جسدی خیالی و مجرد است که تنها در حافظهی غبارآلود تبارش سرهم شده است. آنگاه خواهد دانست که در آوندهای مویین درخت سیبی بالا میرود و در روزی پائیزی با گاز گرسنهی کودکی بیدارخواهد شد. خواهد دانست - و این دانستن اندوهگینش خواهد کرد- که وحدت را از دست داده است که دیگر حتی مردهای عادی نیست؛ جسدی معمولی نیست.
آن آخرین شب را در همراهی تنهای جسد خویشتن گذرانده بود، اما با فرا رسیدن روز نو، با نفوذ نخستین پرتوهای آفتاب ولرم از میان پنجرهی باز حس کرد که پوستش نرم میشود. لحظهای بدان اندیشید؛ آرام، سخت. گذاشت هوا بر بدنش بگذرد. تردید نبود؛ «بو» آنجا نبود. در ط.ل شب آثار پوسیدن جنازه شروع شده بود. ارگانیسم او آغاز به تجزیه، به پوسیدن کرده بود، مثل بدن همهی آدمهای مرده. آن «بو» بیتردید، بی اشتباه، بوی گوشت فاسد بود که ناپدید میشد و دوباره پدیدار میشد، نافذتر. بدنش با گرمای شب پیش داشت تجزیه میشد. آری. داشت میپوسید. چند ساعتی نمیگذشت که مادرش میآمد گلها را عوض کند و بوی گوشت تجزیهشده از همان دم در به بینیاش میخورد. آنگاه او را بیرون میبردند تا مرگ دومش را در میان دیگر مردگان بخوابد.
اما ناگهان ترس چون خنجری بر پشتش فرو رفت. ترس! چه واژهی ژرفی، چقدر بامعنی! اکنون واقعاً ترسیده بود، ترس حقیقی و «بدنی». علتش چه بود؟ علتش را بهخوبی فهمید و از فهمیدنش به خود لرزید، او احتمالاً نمرده بود. او را اینجا گذاشته بودند، در این جعبه که اکنون اینقدر نرم، اینقدر لطیف، اینقدر وحشتناک راحت مینمود و شبح ترس، پنجرهی واقعیت را بر او گشود؛ میخواستند زنده به گورش کنند!
نمیتوانست مرده باشد، چرا که آگاهی دقیقی از همهچیز داشت؛ از حیاتی که دورش میچرخید و نجوا میکرد، از بوی گرم گل آفتابپرست که از میان پنجرهی باز به درون میآمد و با آن «بو»ی دیگر درمیآمیخت. از صدای چکهی آب در آبانبار کاملاً آگاه بود. از جیرجیرکی که گوشهی اتاق مانده بود و هنوز میخواند؛ به این خیال که هنوز صبح زود است.
همهچیز مرگش را نفی میکرد. همهچیز مگر «بو»؛ اما از کجا معلوم که بو از او باشد؟ شاید روز پیش مادرش فراموش کرده بود آب گلدانها را عوض کند و ساقهها داشتند میپوسیدند. یا شاید موشی که گربه به اتاق آورده بود داشت بر اثر گرما تجزیه میشد. نه «بو» نمیتوانست از بدن او باشد.
چند لحظه پیشتر، با مرگش شادمان بود زیرا میاندیشید که مرده است. چون آدم مرده میتواند با وضع برگشتناپذیر خود شادمان باشد؛ اما آدم زنده نمیتواند تسلیم شود تا زنده به گورش کنند. با این همه اندامهایش به خواست او پاسخ نمیگفتند. نمیتوانست وجود خویشتن را نشان دهد و این علت وحشتش بود؛ بزرگترین وحشت زندگی او و مرگ او. میخواستند زنده به گورش کنند. شاید میتوانست از لحظهای که تابوت را میخ میکردند آگاه شود، آن را حس کند. خلأ بدن را که روی شانههای دوستان معلق بود حس میکرد و دلهره و نومیدیاش با هر گامی که پیش میرفت افزون میشد.
اما نه. رؤیا نبود. اطمینان داشت که اگر همهاش رؤیا بود، آخرین تلاش او برای بازگشت به واقعیت شکست نمیخورد.
بیهوده خواهد کوشی برخیزد، همهی نیروهای تحلیل رفتهاش را گردآورد، به درون تابوت تاریک و کمعرض بکوبد تا بفهمند که هنوز زنده است؛ که دارند زنده به گورش میکنند. بیهوده خواهد بود. حتی در آن هنگام نیز اندامهایش به آن خواست فوری و واپسین دستگاه عصبیاش پاسخ نخواهند داد.
از اتاق بغلی صداهایی شنید؛ یعنی ممکن بود خواب بوده باشد؟ ممکن سراسر زندگی یک آدم مرده کابوس بوده باشد؟ اما صدای ظرفها ادامه نیافت. اندوهگین شد و شاید بدین خاطر رنجید. دلش میخواست همهی بشقابهای دنیا همانجا کنار او به یک ضرب خرد شوند تا عاملی بیرونی بیدارش کند؛ چرا که ارادهی خودش ناکام مانده بود.
اما نه. رؤیا نبود. اطمینان داشت که اگر همهاش رؤیا بود، آخرین تلاش او برای بازگشت به واقعیت شکست نمیخورد. دیگر بیدار نخواهد شد. نرمی تابوت را حس کرد، «بو» اکنون قویتر بازگشته بود، با چنان قدرتی که حالا دیگر تردید داشت بوی خودش باشد. دلش میخواست پیش از آن که از هم بگسلد و منظرهی لاشهی گندیده حال بستگانش را به هم بزند، آنها را ببیند. لابد همسایهها وحشتزده از کنار تابوت میگریختند، درحالیکه دستمالی بر دهانشان گرفته بودند. لابد تف میکردند. نه. آن نه. اگر دفنش میکردند بهتر بود. هر چه زودتر از «آن» خلاصی مییافت بهتر بود. اکنون حتی میخواست از جسد خویش رها شود. اکنون میدانست که حقیقتاً مرده است، یا دستکم به وجه نامحسوسی زنده است. چه تفاوتی میکند؟ در هر حال «بو» وجود داشت.
در حال تسلیم، دعاهای واپسین را میشنید، اوراد لاتین و پاسخهای ناشیانهی دستیار کشیش را. سرمای گورستان، انباشته از خاک و استخوان، حتی تا ژرفای استخوانهایش رسوخ میکرد و شاید «بو» را از میان میبرد. شاید – که میداند! نزدیکی آن لحظه، او را از خوابمردگی بیرون میآورد. هنگامی که خود را غوطهور در عرق خویشتن مییابد، غوطهور در مایعی چسبناک و غلیظ، همچنان که پیش از تولد، در زهدان مادرش غوطهور بود. پس شاید زنده باشد.اما بهاحتمالزیاد اکنون او چنان تسلیم مرگ شده است که کاملاً ممکن است از تسلیم بمیرد.
گابریل گارسیا مارکز
برگردان روحالله سیف
باز همان صدا بود. آن صدای سرد، برنده و قائمی که چقدر خوب میشناختش اما اکنون برایش تیز و دردناک بود، چنانکه گویی یک شبه عادتش را به آن از دست داده بود.
درون کاسهی خالی سرش، تیز و گزنده، دور میزد و میچرخید. یک کندو زنبور درون چهاردیواری جمجمهاش به پرواز برخاسته بود. در مارپیچهای پیاپی، بزرگتر و بزرگتر میشد و از درون نیشش میزد، ساقهی نخاعش را با ارتعاشی نامنظم به لرزش درمیآورد؛ لرزشی که با ضرباهنگ آشنای بدنش همآوایی نداشت.
در ساختمان مادهی انسانی او چیزی از کوک بیرون شده بود؛ چیزی که «همهی بارهای پیش» عادی عمل کرده بود و اکنون از درون به سرش میکوبید، با ضربههایی خشک و سخت که با دستی استخوانی و بیگوشت و بیپوست فرود میآمد و همهی احساسهای تلخ زندگی را به یادش میانداخت. انگیزشی حیوانی او را به گره کردن مشتها و فشردن شقیقههایش وا میداشت؛ شقیقههایی که شریانهایی سرخ و آبی با فشار استوار دردی نومیدانه بر آن میتپیدند. دلش میخواست صدا را، صدایی را که با نوک تیز و الماسی خود، لحظه را سوراخ میکرد، میان کف دستان حساسش بگیرد. خیال کرد گربهای خانگی را در گوشههای مغز داغ تبدارش دنبال میکند و با دیدن پیکر گربه ماهیچههایش منقبض شد. الان بود که میگرفتمش. نه. صدا خزی لغزان بر خود داشت؛ خزی تقریباً لمس نشدنی؛ اما او آماده بود- با نقشهای که بهخوبی فرا گرفته بود- صدا را به چنگ آورد و با تمامی توان درماندگیاش آن را محکم، برای مدتی دراز نگه دارد. دیگر نمیگذاشت دوباره از راه گوشش داخل شود یا از دهانش یا از هر یک از سوراخهای تنش یا از چشمهایش- چشمهایی که هنگام گذشتن آن میچرخیدند و کور میماندند و به پرواز آن صدا از ژرفای تاریکی از هم پاشیده مینگریستند- به بیرون بگریزد. نمیگذاشت صدا شیشهی بلورینش را، ستارههای برفینهاش را بر دیوارهی درونی کاسهی سرش بکوبد. صدا این چنین بود؛ پایانناپذیر، مثل کوبش سر کودکی بر دیواری سیمانی. مثل همهی ضربههای سخت بر چیزهای سخت طبیعت؛ اما اگر میتوانست محاصرهاش کند، اگر میتوانست گیرش بیندازد، دیگر شکنجهاش نمیکرد. برخیز و آن شکل متغیر را از میان سایههای خودش بیرون آور، محکم نگهشدار، فشارش بده، آری، یک بار و برای همیشه. با همهی توانت بیرون بیاندازش روی سنگفرش و با بیرحمی زیر پا خردش کن. آنوقت شاید نفسزنان میتوانست بگوید که صدا را کشته است، صدایی که شکنجهاش میکرد، داشت دیوانهاش میکرد و الان مثل هر چیز عادی دیگری روی زمین پهن شده بود و در مرگی فراگیر مستحیل شده بود.
صدا اين چنين بود؛ پايان ناپذير، مثل كوبش سر كودكي بر ديواري سيماني. مثل همه ضربههاي سخت بر چيزهاي سخت طبيعت.
اما برای او فشردن شقیقهها ممکن نبود. بازوانش روی تنش کوتاه شده بودند و حالا اندامهایی کوتوله بودند؛ بازوانی کوچک، کلفت و خپل. کوشید سرش را تکان دهد. تکانش داد. آنگاه صدا با نیرویی افزونتر درون جمجمهاش پدیدار شد، جمجمهای که سختتر شده بود، بزرگتر شده بود و کشش گرانش را بر خود نیرومندتر حس میکرد. صدا سخت و سنگین بود، چنان سخت و سنگین که اگر به چنگش میآورد و نابودش میکرد، انگار گلبرگهای گلی سربی را کنده بود.
«بارهای پیش» نیز صدا را با همان سماجت شنیده بود. مثلاً روزی که برای نخستین بار مرده بود شنیده بودش. موقعی که با -دیدن جسدی- پی برد که جسد از آن خود اوست. آن را نگاه کرد، لمسش کرد. خود را لمس شدنی، بیحجم و بیوجود یافت. او واقعاً جسدی بود و همان هنگام میتوانست گذر مرگ را بر تن جوان و بیمارش حس کند. فضای سراسر خانه سختتر شده بود، انگار که خانه را از سیمان پرکرده باشند و در میان این تودهی سیمانی –که چیزها در آن همانگونه مانده بودند که زمانی فضا از جنس هوا بود- او قرار داشت که بهدقت درون تابوتی از سیمان سخت اما شفاف نهاده شده بود. «آن صدا» آن بار هم در سرش بود. کف پاهایش در سر دیگر تابوت چقدر دور و سرد بودند! آنجا که بالشی گذاشته شده بود، زیرا جعبه برای او هنوز خیلی بزرگ بود و باید میزانش میکردند. باید تن مرده را با لباس نو و فرجامینش جور میکردند. رویش را با پارچهی سفیدی پوشاندند و دستمالی دور فکش بستند؛ زیبایی میرایی داشت.
درون تابوتش آماده برای دفن شدن بود و با اینهمه میدانست که نمرده است. میدانست که اگر میکوشید بلند شود، بهآسانی میتوانست. حداقل «روحاً» میتوانست؛ اما به زحمتش نمیارزید. بهتر بود به خودش اجازه میداد در همان حال بمیرد؛ از «مرگی» که بیماریاش بود بمیرد. مدتی پیش بود که پزشک بهسردی به مادرش گفته بود: «خانم، فرزند شما مرض مهلکی دارد، مرده است.» و ادامه داده بود: «با این حال، هر کاری بتوانیم میکنیم تا بعد از مردن، زنده نگهش داریم، با یک سیستم پیچیدهی تغذیهی خودبهخود میتوانیم ترتیبی بدهیم کارکردهای ارگانیکش ادامه یابد. فقط کارکردهای جنبشیاش فرق خواهد کرد؛ حرکتهای خود انگیختهاش. ما بر زندگی او در طول رشد هم نظارت خواهیم کرد؛ رشدی که به وضع عادی ادامه خواهد یافت. این فقط «یک مرگ زنده» است؛ یک مرگ واقعی و حقیقی...»
حرفها را به خاطر میآورد اما به وضعی گیج و گم. شاید هرگز این حرفها را نشنیده بود، شاید فقط زاییدهی مغز او در آن هنگامههایی بودند که دمای بدنش بر اثر بحران تب حصبهای بالا میرفت.
موقعی که در هذیان غرق میشد، موقعی که قصههای فراعنهی مومیاییشده را خوانده بود، با بالا رفتن دمای تنش، خویشتن را بهجای قهرمان قصه میدید. آنجا گونهای خلأ در زندگیاش آغاز شده بود. از آن به بعد دیگر نتوانسته بود تشخیص بدهد، به یاد آورد که کدام رخدادها بخشی از هذیانهایش بودند و چه چیزهایی بخشی از زندگی واقعیاش. برای همین بود که حالا مردد بود. شاید پزشک هرگز عبارت غریب «مرگ زنده» را به زبان نیاورده بود. غیرمنطقی بود. محالگونه بود. خیلی ساده، تناقضآمیز بود و حالا که بهراستی مرده بود،به شک میافتاد که هجده سال بود مرده بود.
در آن هنگام – هنگام مرگ او در سن هفتسالگی- بود که مادرش داده بود تابوت کوچکی از چوب سبز برایش بسازند، تابوتی بچگانه، اما پزشک دستور داده بود تا جعبهی بزرگتری بسازند، جعبهای برای یک آدم بالغ عادی، چرا که تابوت اولی ممکن بود باعث اختلال در رشد شود و او بهصورت مردهای بدشکل یا زندهای غیرعادی درآید. یا ممکن بود توقف رشد، او را از درک اینکه بهبود مییابد بازدارد... با توجه به این هشدار، مادرش تابوت بزرگی برایش سفارش داده بود، تابوتی برای یک جسد بالغ و پائین پاهای او سه بالش گذاشته بود تا خوب در تابوت جا بیفتد.
بهزودی او درون جعبه آغاز به رشد کرد، چنانکه هر سال باید مقداری پشم از بالش انتهایی برمیداشتند تا جا برای رشدش باز شود. نیمی از عمرش را اینطوری گذرانده بود. هجده سال. (اکنون بیستوپنج سال داشت.) قدش بهاندازه عادی و نهایی رسیده بود. نجار و پزشک در محاسباتشان اشتباه کرده بودند و اکنون تابوت نیم متر برایش بزرگ بود. آنها حدش زده بودند که هیکل او به پدرش که مردی غولپیکر و نیمه وحشی بود، خواهد رفت؛ اما اینگونه نشده بود. تنها چیزی که از پدرش به ارث برده بود ریشی انبوه بود. ریش انبوه و آبیرنگ که مادرش عادت داشت مرتب کند تا در تابوتش سر و وضع آبرومندتری داشته باشد. ریش در روزهای گرم خیلی اذیتش میکرد.
اما چیزی بود که بیش از «آن صدا» نگرانش میکرد؛ موش! حتی هنگامی که بچه بود هیچچیز بهاندازهی موش او را به وحشت نمیانداخت و درست همین جانورهای نفرتانگیز بودند که بوی شمعهایی که دم پای او میسوختند جذبشان میکرد. لباسهایش را جویده بودند و میدانست که بهزودی جویدن خودش را آغاز خواهند کرد، تنش را خواهند خورد. یک روز توانست ببیندشان؛ شش موش براق و لغزان که از پایهی میز بالا آمده بودند، داخل جعبه شده بودند، داخل جعبه شده بودند و او را میخوردند. تا مادرش میخواست متوجه بشود، چیزی جز زباله از او باقی نمیماند؛ استخوانهایی سرد. آنچه دهشت حتی بیشتری در او برمیانگیخت، دقیقاً این نبود که موشها بخورندش. در هر حال با اسکلت هم میتوانست به زندگی ادامه دهد. آنچه شکنجهاش میکرد وحشتی ذاتی بود که از آنجانورهای کوچک داشت. تنها با اندیشیدن به آن مخلوقات مخملی کوچک که روی سراسر بدنش میدویدند، در چینهای پوست تنش میخزیدند و لبهایش را با چنگالهای یخیشان میخراشیدند، موهایش سیخ میشد. یکی از موشها به روی پلکهای او خزید و کوشید قرنیهی چشمش را به دندان بکشد. آن را دید، بزرگ و هیولاوار، در تلاشی نومیدانه برای سوراخ کردن شبکیهی چشمش. اندیشید که مرگی دیگر است و به کمال، تسلیم نزدیکی سکرات شد. به یاد آورد که بالغ شده است. بیستوپنج سال داشت و این یعنی که دیگر رشد نمیکرد. اندامهایش محکم و جدی میشدند؛ اما هنگامی که تندرست بود، نمیتوانست از کودکیاش بگوید. کودکیای نداشته بود. کودکی را در مردگی گذرانده بود. در فاصلهی میان کودکی و بلوغ، مادرش بهدقت از او مراقبت کرده بود. مادرش دربارهی بهداشت کامل تابوت و اتاق به یک اندازه نگران بود. مرتب گلهای گلدانها را عوض میکرد و هر روز پنجرهها را میگشود تا هوای تازه توی اتاق بیاید. آن روزها نوار متریاش را با خشنودی فراوانی وارسی میکرد، وقتی که بعد از هر اندازهگیری مطمئن میشد که پسرش چند سانتیمتر رشد کرده است، از زنده دیدنش دستخوش رضایت مادرانهای میشد. با این همه مراقب بود سروکلهی بیگانهای در خانه پیدا نشود. در هر حال وجود جسدی در زیستگاه خانواده، طی سالهای دراز، ناخوشایند و اسرارآمیز بود، زن فداکاری بود؛ اما چیزی نگذشت که خوشبختیاش از میان رفت. در سالهای آخر، مادرش را میدید که با اندوه به نوار متری نگاه میکند. فرزندش دیگر رشد نمیکرد. طی چند ماه گذشتهحتی یک میلیمتر هم بزرگتر نشده بود. مادرش میدانست که اکنون مشاهدهی وجود زندگی در جسد محبوبش دشوارتر خواهد شد. از این میترسید که یک روز صبح او را «واقعاً» مرده بیابد و شاید از همین رو بود که در روز موردبحث توانست ببیند که مادرش با احتیاط به جعبه نزدیک شد و بدن او را بویید. دچار بحران بدبینی شده بود. این اواخر نسبت به مراقبتهایش بیتوجه شده بود و دیگر از روی احتیاط هم نوار متریاش را همراه نداشت. میدانست که فرزندش دیگر رشد نخواهد کرد.
و او میدانست که اکنون «واقعاً» مرده است. این را از آنجا ماری دانست که ارگانیسمش خود را به سکونی آرام وانهاده بود. همهچیز نابهنگام عوض شده بود. کوبههای حس نشدنیای که تنها او میتوانست حس کند، از نبضش ناپدید شده بود. خود را سنگین مییافت، انگار با نیرویی آمر و قدرتمند بهسوی جوهر بدوی خاک کشیده میشود. چنین مینمود که نیروی گرانش اکنون او را با قدرتی آشتیناپذیر به پایین میکشد. سنگین بود، مثل جسدی حتمی و انکارناپذیر؛ اما در این حالت آسودهتر بود. برای زیستن مرگش دیگر حتی نیازی به نفس کشیدن هم نداشت.
کوچکترین ذرهای از گرما در تنش نمیماند، نخاعش برای همیشه منجمد میشد و ستارههای یخی کوچک تا ژرفای مغز استخوانش نفوذ میکردند.
در خیال و بدون لمس تنش، اندامهای خود را یکبهیک مرور کرد. آنجا روی بالشی سفت سرش بود؛ اندکی خمشده به سمت چپ. از روی نوار باریکی از سرما که گلویش را به گونهی خوشایندی پر میکرد، دهانش را اندکی باز تصور کرد. مثل درختی بیستوپنج ساله شکسته و خرد شده بود. شاید کوشیده بود دهانش را ببندد. دستمالی که فکش را نگه میداشت شل بود. نمیتوانست خودش را جمعوجور کند، مرتب کند، حتی ژستی بگیرد که جسدی آبرومند به چشم برسد. دیگر مثل هجده سال پیشش نبود؛ بچهای طبیعی که میتوانست هر طور دلش میخواهد حرکت کند. بازوان افتادهاش را حس میکرد، افتاده بود تا ابد؛ تنگ چسبیده به دیوارهای تشکدار تابوت. شکمش سفت شده بود؛ مثل تنهی درخت گردو. آنسوتر پاهایش بودند، کامل و درست که کالبد بالغ او را تمام میکردند. تنش به سنگینی اما به آسودگی قرار یافته بود، بی هیچگونه ناراحتی، چنانچه گویی دنیا ناگهان باز ایستاده بود؛ و هیچکس سکون را نمیشکست، انگار همهی ششهای دنیا از نفس کشیدن دست کشیده بودند تا سکوت نرم هوا شکسته نشود. همان اندازه شادمان بود که کودکی تاقباز خوابیده بر چمنی بلند و خنک، به تماشای ابری که در دوردستهای آسمان بعد از ظهر میگذرد. شادمان بود، با آن که میدانست مرده است و تا ابد در جعبهای که با ابریشم مصنوعی پوشانده شده، خواهد خوابید؛ مانند بار پیش نبود که پس از نخستین مرگش احساس بیحوصلگی و گنگی میکرد. چهار شمعی که پیرامونش گذاشته بودند و هر سه ماه عوضشان میکردند، دوباره داشتند رو به خاموشی میرفتند؛ درست هنگامی که لازمشان داشت. نزدیکی بنفشههای تروتازهای را که مادر آن روز صبح آورده بود حس میکرد. همان نزدیکی را در زنبقها و رزها حس کرد؛ اما تمامی آن واقعیت هولناک هم اصلاً نگرانش نمیکرد. کاملاً بهعکس، در آن وضع، تنها در تنهایی خویش شادمان بود. آیا بعداً دستخوش ترس میشد؟ که میتواند بگوید؟ اندیشیدن به لحظهای که چکش میخها را در چوب سبز میکوبید و تابوت در امید حتمیاش به بار دیگر درخت شدن جیغ میکشید، دشوار بود. تنش که اکنون با نیرویی فزونتر بهگونهای سرپیچی ناپذیر بهسوی زمین کشیده میشد، در ژرفایی نمناک، گل مانند و نرم، کج میمانند و آن بالا، چهار مترمکعب بالاتر، آخرین ضربههای گورکن به خاموشی میگرایید. نه. آنجا هم دچار ترس نمیشد. آنهم تداوم مرگش میبود، طبیعیترین تداوم برای وضع تازهاش.
کوچکترین ذرهای از گرما در تنش نمیماند، نخاعش برای همیشه منجمد میشد و ستارههای یخی کوچک تا ژرفای مغز استخوانش نفوذ میکردند. چقدر خوب به زندگی تازهاش بهعنوان آدمی مرده خو میگرفت! اما یک روز احساس میکرد که زره محکمش از هم میگسلد و هنگامی که میکوشد هر یک از اندامهایش را نام ببرد، مرور کند، آنها را نخواهد یافت. حس خواهد کرد که هیچ شکل قطعی و مشخصی ندارد و در حال تسلیم خواهد فهمید که کالبد کامل بیستوپنج سالهاش را از دست داده است و به مشتی خاک بیشکل، بدون هیچ تعریف هندسی بدل شده است.
خاک مرگ، چنانکه در کتاب آسمانی آمده است، شاید آن هنگام دچار حسرت خفیفی شود، حسرت اینکه جسدی متشکل و کالبدشکافانه نیست، بلکه جسدی خیالی و مجرد است که تنها در حافظهی غبارآلود تبارش سرهم شده است. آنگاه خواهد دانست که در آوندهای مویین درخت سیبی بالا میرود و در روزی پائیزی با گاز گرسنهی کودکی بیدارخواهد شد. خواهد دانست - و این دانستن اندوهگینش خواهد کرد- که وحدت را از دست داده است که دیگر حتی مردهای عادی نیست؛ جسدی معمولی نیست.
آن آخرین شب را در همراهی تنهای جسد خویشتن گذرانده بود، اما با فرا رسیدن روز نو، با نفوذ نخستین پرتوهای آفتاب ولرم از میان پنجرهی باز حس کرد که پوستش نرم میشود. لحظهای بدان اندیشید؛ آرام، سخت. گذاشت هوا بر بدنش بگذرد. تردید نبود؛ «بو» آنجا نبود. در ط.ل شب آثار پوسیدن جنازه شروع شده بود. ارگانیسم او آغاز به تجزیه، به پوسیدن کرده بود، مثل بدن همهی آدمهای مرده. آن «بو» بیتردید، بی اشتباه، بوی گوشت فاسد بود که ناپدید میشد و دوباره پدیدار میشد، نافذتر. بدنش با گرمای شب پیش داشت تجزیه میشد. آری. داشت میپوسید. چند ساعتی نمیگذشت که مادرش میآمد گلها را عوض کند و بوی گوشت تجزیهشده از همان دم در به بینیاش میخورد. آنگاه او را بیرون میبردند تا مرگ دومش را در میان دیگر مردگان بخوابد.
اما ناگهان ترس چون خنجری بر پشتش فرو رفت. ترس! چه واژهی ژرفی، چقدر بامعنی! اکنون واقعاً ترسیده بود، ترس حقیقی و «بدنی». علتش چه بود؟ علتش را بهخوبی فهمید و از فهمیدنش به خود لرزید، او احتمالاً نمرده بود. او را اینجا گذاشته بودند، در این جعبه که اکنون اینقدر نرم، اینقدر لطیف، اینقدر وحشتناک راحت مینمود و شبح ترس، پنجرهی واقعیت را بر او گشود؛ میخواستند زنده به گورش کنند!
نمیتوانست مرده باشد، چرا که آگاهی دقیقی از همهچیز داشت؛ از حیاتی که دورش میچرخید و نجوا میکرد، از بوی گرم گل آفتابپرست که از میان پنجرهی باز به درون میآمد و با آن «بو»ی دیگر درمیآمیخت. از صدای چکهی آب در آبانبار کاملاً آگاه بود. از جیرجیرکی که گوشهی اتاق مانده بود و هنوز میخواند؛ به این خیال که هنوز صبح زود است.
همهچیز مرگش را نفی میکرد. همهچیز مگر «بو»؛ اما از کجا معلوم که بو از او باشد؟ شاید روز پیش مادرش فراموش کرده بود آب گلدانها را عوض کند و ساقهها داشتند میپوسیدند. یا شاید موشی که گربه به اتاق آورده بود داشت بر اثر گرما تجزیه میشد. نه «بو» نمیتوانست از بدن او باشد.
چند لحظه پیشتر، با مرگش شادمان بود زیرا میاندیشید که مرده است. چون آدم مرده میتواند با وضع برگشتناپذیر خود شادمان باشد؛ اما آدم زنده نمیتواند تسلیم شود تا زنده به گورش کنند. با این همه اندامهایش به خواست او پاسخ نمیگفتند. نمیتوانست وجود خویشتن را نشان دهد و این علت وحشتش بود؛ بزرگترین وحشت زندگی او و مرگ او. میخواستند زنده به گورش کنند. شاید میتوانست از لحظهای که تابوت را میخ میکردند آگاه شود، آن را حس کند. خلأ بدن را که روی شانههای دوستان معلق بود حس میکرد و دلهره و نومیدیاش با هر گامی که پیش میرفت افزون میشد.
اما نه. رؤیا نبود. اطمینان داشت که اگر همهاش رؤیا بود، آخرین تلاش او برای بازگشت به واقعیت شکست نمیخورد.
بیهوده خواهد کوشی برخیزد، همهی نیروهای تحلیل رفتهاش را گردآورد، به درون تابوت تاریک و کمعرض بکوبد تا بفهمند که هنوز زنده است؛ که دارند زنده به گورش میکنند. بیهوده خواهد بود. حتی در آن هنگام نیز اندامهایش به آن خواست فوری و واپسین دستگاه عصبیاش پاسخ نخواهند داد.
از اتاق بغلی صداهایی شنید؛ یعنی ممکن بود خواب بوده باشد؟ ممکن سراسر زندگی یک آدم مرده کابوس بوده باشد؟ اما صدای ظرفها ادامه نیافت. اندوهگین شد و شاید بدین خاطر رنجید. دلش میخواست همهی بشقابهای دنیا همانجا کنار او به یک ضرب خرد شوند تا عاملی بیرونی بیدارش کند؛ چرا که ارادهی خودش ناکام مانده بود.
اما نه. رؤیا نبود. اطمینان داشت که اگر همهاش رؤیا بود، آخرین تلاش او برای بازگشت به واقعیت شکست نمیخورد. دیگر بیدار نخواهد شد. نرمی تابوت را حس کرد، «بو» اکنون قویتر بازگشته بود، با چنان قدرتی که حالا دیگر تردید داشت بوی خودش باشد. دلش میخواست پیش از آن که از هم بگسلد و منظرهی لاشهی گندیده حال بستگانش را به هم بزند، آنها را ببیند. لابد همسایهها وحشتزده از کنار تابوت میگریختند، درحالیکه دستمالی بر دهانشان گرفته بودند. لابد تف میکردند. نه. آن نه. اگر دفنش میکردند بهتر بود. هر چه زودتر از «آن» خلاصی مییافت بهتر بود. اکنون حتی میخواست از جسد خویش رها شود. اکنون میدانست که حقیقتاً مرده است، یا دستکم به وجه نامحسوسی زنده است. چه تفاوتی میکند؟ در هر حال «بو» وجود داشت.
در حال تسلیم، دعاهای واپسین را میشنید، اوراد لاتین و پاسخهای ناشیانهی دستیار کشیش را. سرمای گورستان، انباشته از خاک و استخوان، حتی تا ژرفای استخوانهایش رسوخ میکرد و شاید «بو» را از میان میبرد. شاید – که میداند! نزدیکی آن لحظه، او را از خوابمردگی بیرون میآورد. هنگامی که خود را غوطهور در عرق خویشتن مییابد، غوطهور در مایعی چسبناک و غلیظ، همچنان که پیش از تولد، در زهدان مادرش غوطهور بود. پس شاید زنده باشد.اما بهاحتمالزیاد اکنون او چنان تسلیم مرگ شده است که کاملاً ممکن است از تسلیم بمیرد.
گابریل گارسیا مارکز
برگردان روحالله سیف