در بهار 2018-03-22 17:21:26
برفها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت میطلبد تا با جانت عجین شود . اگر بیماری سختی گرفته و خوب شده باشید، این حالت ملکوتی را میشناسید . حالتی که دلشورههای مبهم بیچاره ات میکند، اما بدون کوچک ترین دلیلی لبخند بر لب میآوری . ظاهرا طبیعت هم در این موقع در چنین حالتی به سر میبرد . زمین سرد است، در زیر پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند میشود، اما همه چیز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چیز میخواهد تمام اطرافش را در آغوش بگیرد! هوا به قدری صاف و روشن شده است که به نظر میآید اگر بالای کبوتر خان یا برج ناقوس بروی، سرتاسر دنیا را خواهی دید . خورشید سخت میدرخشد، و اشعهاش به همراه گنجشکها در برکهها بازی میکنند و میخندند . رودخانه بالا میآید و تیره میشود : از خواب خود بیدار شده است و امروز و فرداست که غرشهایش بلند شود . درختها لخت هستند، اما زندگی میکنند و نفس میکشند .
موقعی از سال است که کیف میدهد آبهای کثیف را با یک جارو یا بیل هل بدهی تا در جویها بروند، و قایقهای کوچک در آب بیندازی، یک تکه یخ مقاوم را با پاشنه پایت بشکنی . همین طور کیف میدهد که کبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوری، یا از درخت بالا رفته و برای سارها سرپناه درست کنی . بله، در این فصل دل انگیز سال، همه چیز خوب است، مخصوصا که جوان باشید و طبیعت را دوست داشته باشید، دمدمی مزاج و هیستریک نباشید، و شغلتان طوری نباشد که مجبور شوید از صبح تا شب داخل یک چهاردیواری بمانید . اگر بیمار هستید، یا در یک اداره تحلیل میروید و با الهههای هنر سروکار دارید، زیاد خوب نخواهد بود .
بله، در فصل بهار نباید کاری به کار این الههها داشت .
ببینید آدمهای عادی چقدر احساس خوشحالی میکنند و راحتند! این پانتلئی پتروویچ باغبان است که از کله سحر یک کلاه حصیری لبه پهن بر سر گذاشته و نمیتواند از آن ته سیگاری که همان وقت از توی کوچه برداشت جدا شود، نگاهش کنید: دستهایش را به کمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانهایستاده است، و برای آشپز تعریف میکند که چه چکمههایی دیروز خرید از چهره دراز و باریکش، که باعث شده است کلفتها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضایت خاطر میبارد و تشخص . طوری طبیعت را از نظر میگذراند که از برتری خود بر آن آگاهی دارد، و در چشمهایش چیزی از تحکم و سلطه جویی یا حتی تحقیر خوانده میشود، گویی که در نارنجستان یا باغ که خاکشان را بیل میزند، چیزی درباره سلطنت بر دنیای نباتی آموخته است که احدالناسی آن را نمیداند.
بیهوده است برایش توضیح دهی که طبیعت شکوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابیتهای جادویی، و انسان مغرور باید در برابر آن سر خم کند . خیال میکند که همه چیز را میداند و از همه رازها و جذابیتها و معجزهها آگاه است: این فصل شگفت انگیز فقط حکم یک برده را برایش دارد، این فصل هم مثل آن زن لاغر است که در انباری نزدیک نارنجستان است، و شکم بچههای او را با آش کلم رقیقی پر میکند .
و ایوان زاخاریچ شکارچی؟ او یک کت ماهوت نخ نما پوشیده، یک جفت گالش به پاهای لختش کرده، روی چلیک خوابیدهای در نزدیکی آغل نشسته است و با چوب پنبههای کهنه لایی تشک درست میکند . خود را آماده میکند تا در گذشتهها به شکار برود . مسیری که باید طی کند، با تمامی کوره راهها و چالههای پر از آب و جویبارها، در خیالش مجسم میشود . با چشمهای بسته یک ردیف از درختهای بلند و قد برافراشته را میبیند که با تفنگش در زیر آنها خواهد ایستاد، و در حالی که از خنکی شامگاه و هیجان دلپذیری میلرزد گوش تیز خواهد کرد . به خیالش میرسد که صداهای دورگهای را میشنود که از گلوی جنگل در میآید، در این موقع، در صومعهای که در آن نزدیکی است، تمامی ناقوسها به مناسبت شب عید به صدا درآمدهاند، و او همچنان در کمین گذشتهاش نشسته است… ایوان زاخاریچ خوب است و به طرز بی تناسب و نامعقولی خوشحال .
حالا ماکار دنیسیچ جوان را نگاه کنید که میرزا بنویس و پیشکار ژنرال استرموخوف است . این مرد بیشتر از دوبرابر باغبان حقوق میگیرد، پیش سینههای سفید به لباسش میدوزد، توتونهای دو روبلی مصرف میکند، نه هیچ وقت گرسنه میماند نه بدون لباس، و هر وقت که ژنرال را میبیند افتخار این را دارد که دست سفید و تپلی را فشار دهد که مزین به انگشتری الماس درشتی است . با این حال خیلی آدم بدبختی است! دائم با کتاب سروکار دارد، بیست و پنج روبل نشریه سفارش میدهد، مرتب در حال نوشتن است… شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام که همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه مینویسد در یک صندوق بزرگ قایم میکند .
داخل این صندوق، در اصل شلوارها و جلیقههایی گذاشته شده است که به دقت تا شدهاند، و روی آنها یک پاکت توتون است که هنوز باز نشده، ده دوازده تایی قوطی که حاوی قرص هستند، یک شال گردن کوچک و زرشکی، یک صابون گلیسیرین کوچک با بسته بندی زرد رنگ، و بسیاری اشیای ارزشمند دیگر؛ اما دورتادور این محفظه، دسته دسته کاغذهای نوشته شده است که با کمرویی به یکدیگر فشار میآورند، به اضافه دو سه شمارهای از دپارتمان ما که در آنها داستانها و نامههای ماکاردنیسیچ چاپ شده است . همه اهل محل او را ادیب میدانند، شاعر میدانند، معتقدند که آدم خاصی است، دوستش ندارند، میگویند که نه حرف میزند، نه پیاده روی میکند، نه آنطور که باید سیگار میکشد، و خود او هم یک روز که به عنوان شاهد به یک جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بیراه گفت که چرا دنبال ادبیات رفته است و به همین علت سرخ شد . گویی که دنبال ادبیات رفتن دله دزدی محسوب میشود .
این هم خودش که بارانی آبی رنگ بر تن و شب کلاه مخملی و عصا در دست، خیابان را در پیش گرفته و میرود… پنج قدم که رفت میایستد و به آسمان چشم میدوزد، یا به کلاغ پیری خیره میشود که بر یک درخت صنوبر نشسته است .
باغبان دستهایش را به کمرش زده است، چهره شکارچی حالت جدی دارد و ماکار سرش را پایین انداخته و با کمرویی سرفه میکند، خلقش تنگ است، مثل این است که بهار با زیباییها و بخارهای خودش او را خرد میکند، خفه میکند! … وجودش آکنده از کمرویی است، بهار به جای این که در دلش شور و شوق و شادی و امید ایجاد کند، آرزوهای مبهمی ایجاد میکند که باعث بی قراریاش میشوند. نمیداند چه کار باید بکند، همین طوری قدم میزند. واقعا چه کار باید بکند ؟
” اوه، سلام ماکار دنیسیچ!”
صدای ژنرال استرموخوف است که ناگهان به گوشش میرسد.
” نامه هنوز نرسیده ؟ ”
ژنرال که یکپارچه شادی و سلامتی است، با دختربچهاش در کالسکه نشسته است و ماکار که با دقت کالسکه را برانداز میکند در پاسخ میگوید، ” نه هنوز، عالیجناب ”
ژنرال میگوید : ” چه هوای خوبی! واقعا بهار شده است! قدم میزنی؟ دنبال موضوعات بکر میگردی ؟ ”
اما چشمهایش نمیگوید بکر، میگوید : ” مبتذل! بی ارزش! ”
ژنرال کالسکه را نگه میدارد و میگوید : ” راستی، پدر جان! امروز که داشتم قهوهام را میخوردم، نمیدانی چه چیز محشری خواندم! حیف که فرانسه نمیدانی تا بدهم بخوانی…”
ژنرال تند تند داستانی را که خوانده است تعریف میکند و ماکار گوش میدهد و ناراحت میشود . مگر تقصیر اوست که فرانسوی نیست و چیزهای به دردنخور نمینویسد .
کالسکه را که دور میشود با نگاهش تعقیب میکند و در دل میگوید : ” من که نمیفهمم چه چیز خوبی توی این کشف کرده است . موضوعش مبتذل و تکراری است… داستانهای من خیلی عمق بیشتری دارند ”
کرم وارد میوه شده است . غرور نویسنده بد دردی است برایش، مثل زکام است برای روح، هرکس که گرفتارش شد دیگر آواز پرندهها را نخواهد شنید، درخشش خورشید را نخواهد دید، بهار را دیگر نخواهد دید… کافی است که فقط اندکی این غرور جریحه دار شود، کل وجود از درد به خود خواهد پیچید . ماکار که بهاین درد گرفتار است به راهش ادامه میدهد . از نرده باغ رد میشود و به جاده گل آلود میرسد . آقای بوبنتسوف، که تمام هیکلش در کالسکه بلند خود تکان میخورد و سخت هیجان زده است، از آنجا رد میشود . داد میزند و میگوید :
” آهای! آقای نویسنده! خیلی ارادتمندیم! ”
اگر ماکار فقط میرزابنویس یا پیشکار بود، هیچ کس جرات نمیکرد تا این قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نویسنده است، یک موجود ” مبتذل” ، ” بی ارزش”
امثال آقای بوبنتسوف هیچ چیز از هنر نمیفهمند و علاقهای به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بی ارزشی روبه رو میشوند، سرسخت و بی رحم هستند . حاضرند هرچیزی را به هر کس گذشت کنند، الا بهاین ماکار که یک آدم بازنده و ورای خلق خداست و دست نویسهایی در صندوقش دارد . باغبان یک درخت کائوچو را شکسته، بسیاری از نشاهای گران قیمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سیاه و سفید نمیزند، و از پولی خرج میکند که مال خودش نیست، آقای بوبنتسوف که رئیس دادگاه بخش بود فقط ماهی یکبار به پروندهها رسیدگی میکرد و موقع رسیدگی به آنها به مِنومِن میافتاد، قوانین را با هم اشتباه میکرد، کلی مهمل به هم میبافت و همهاینها عفو میشود و به چشم نمیآید . اما در مورد ماکار، که شعر میگوید و داستانهایی مینویسد، امکان ندارد که این کارها را بکنی، به او نمیشود توجه نکرد و دربارهاش سکوت کرد : از نان شب هم واجب تر است که چیزی به او بگویی تا باعث رنجشش شود . اگر خواهر زن ژنرال به کلفتهایش سیلی میزند و هنگام ورق بازی مثل زنهای رخت شو فحش میدهد، اگر زن کشیش هیچ وقت قرضهای قمارش را پس نمیدهد، اگر فلوگوئین ملاک یک سگ از سی وبرازف ملاک دزدیده است، هیچ کس نیست که اهمیتی بهاین چیزها بدهد، اما اگر اخیرا دپارتمان ما یکی از داستانهای بد ماکار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شدهاند و بهاین موضوع میخندند، بحثهای طولانی دربارهاش میکنند، احساس انزجار میکنند و حالا دیگر به ماکار میگویند ” طفلکی ماکار بدبخت”
اگر یک نفر طوری مینویسد که حق مطلب ادا نمیشود، درپی آن نمیآیند که ببینند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط میگویند: ” این هم یک قالتاق دیگر که یک مشت چرت و پرت نوشته است!”
چیزی که مانع میشود تا ماکار از بهار لذت ببرد، فکر کردن بهاین موضوع است که مردم او را درک نمیکنند و اینکه هم نمیخواهند درکش کنند هم نمیتوانند . به نظرش میآید که اگر مردم درکش میکردند همه چیز درست میشد . اما مردم از آنجا میتوانند بفهمند که او قریحه دارد یا نه، زیرا هیچ کس از اهالی محل کتاب نمیخواند، یا طوری میخواند که اگر نمیخواند بهتر نبود؟ آدم با چه زبانی به ژنرال استرموخوف بگوید که آن تحفه فرانسهاش مالی نیست، بی مزه است، مبتذل است، تکراری است، وقتی که او جز این چیزهای بی مزه هیچ چیز دیگر مطالعه نکرده است، آدم چه طور این را به او بگوید ؟
زنها را بگو، که خون به دل ماکار میکنند!
اینها معمولا میگویند، ” اوه ماکار دنیسیچ! واقعا حیف شد که امروز در بازار نبودی! اگر میدیدی دو تا مرد روستایی چه دعوای بامزهای با هم میکنند، حتما چیزی دربارهاش مینوشتی!”
البته هیچ کدام اینها چیز مهمی نیست، و فیلسوفها غم این چیزها را به دل راه نمیدهند و اعتنایی به آنها نمیکنند، اما همینها اعصاب ماکار را به هم ریخته است . روحش احساس میکند که تنهاست، یتیم است، و از ملامتی در رنج است که فقط روح آدمهای خیلی حساس و گنهکاران بزرگ را گرفتار میکند . او هیچ وقت، حتی یکبار، دستهایش را مثل باغبان به کمرش نزده است . گاهی در جنگل یا جاده یا در قطار با کسی برخورد میکند که مثل خودش یک بدبخت واقعی است، و این را که در نگاه او خواند اندکی نیرو و نشاط پیدا میکند، و طرف هم همین طور، اما این به ندرت پیش میآید، هر پنج سالی شاید . مدت درازی با هم گفت وگو میکنند، جروبحث میکنند، دچار هیجان میشوند، به وجد میآیند، غش غش میخندند، طوری میشود که اگر کسی آنها را ببیند خیال خواهد کرد که هر دوشان دیوانهاند .
اما معمولا همین دقایق کوتاه هم گرفتاری خاص خودشان را دارند . گویی که عمدی در کار باشد، ماکار و آن مرد بدبختی که با او آشنا شده است، هیچ یک قبول نمیکند که همصحبتاش آدم با استعدادی است، احترام همدیگر را نگه نمیدارند، به همدیگر حسادت میکنند، همدیگر را میآزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا میشوند و بهاین شکل است که جوانی شان تحلیل رفته و نابود میشود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جانها احساس آرامش میکنند، نه از آن چیزها هیچ خبری هست که شبها به فکر ماکار غمگین میرسند و او دوست دارد آنها را بنویسد .
هم جوانی ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت .
آنتوان چخوف
برفها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت میطلبد تا با جانت عجین شود . اگر بیماری سختی گرفته و خوب شده باشید، این حالت ملکوتی را میشناسید . حالتی که دلشورههای مبهم بیچاره ات میکند، اما بدون کوچک ترین دلیلی لبخند بر لب میآوری . ظاهرا طبیعت هم در این موقع در چنین حالتی به سر میبرد . زمین سرد است، در زیر پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند میشود، اما همه چیز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چیز میخواهد تمام اطرافش را در آغوش بگیرد! هوا به قدری صاف و روشن شده است که به نظر میآید اگر بالای کبوتر خان یا برج ناقوس بروی، سرتاسر دنیا را خواهی دید . خورشید سخت میدرخشد، و اشعهاش به همراه گنجشکها در برکهها بازی میکنند و میخندند . رودخانه بالا میآید و تیره میشود : از خواب خود بیدار شده است و امروز و فرداست که غرشهایش بلند شود . درختها لخت هستند، اما زندگی میکنند و نفس میکشند .
موقعی از سال است که کیف میدهد آبهای کثیف را با یک جارو یا بیل هل بدهی تا در جویها بروند، و قایقهای کوچک در آب بیندازی، یک تکه یخ مقاوم را با پاشنه پایت بشکنی . همین طور کیف میدهد که کبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوری، یا از درخت بالا رفته و برای سارها سرپناه درست کنی . بله، در این فصل دل انگیز سال، همه چیز خوب است، مخصوصا که جوان باشید و طبیعت را دوست داشته باشید، دمدمی مزاج و هیستریک نباشید، و شغلتان طوری نباشد که مجبور شوید از صبح تا شب داخل یک چهاردیواری بمانید . اگر بیمار هستید، یا در یک اداره تحلیل میروید و با الهههای هنر سروکار دارید، زیاد خوب نخواهد بود .
بله، در فصل بهار نباید کاری به کار این الههها داشت .
ببینید آدمهای عادی چقدر احساس خوشحالی میکنند و راحتند! این پانتلئی پتروویچ باغبان است که از کله سحر یک کلاه حصیری لبه پهن بر سر گذاشته و نمیتواند از آن ته سیگاری که همان وقت از توی کوچه برداشت جدا شود، نگاهش کنید: دستهایش را به کمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانهایستاده است، و برای آشپز تعریف میکند که چه چکمههایی دیروز خرید از چهره دراز و باریکش، که باعث شده است کلفتها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضایت خاطر میبارد و تشخص . طوری طبیعت را از نظر میگذراند که از برتری خود بر آن آگاهی دارد، و در چشمهایش چیزی از تحکم و سلطه جویی یا حتی تحقیر خوانده میشود، گویی که در نارنجستان یا باغ که خاکشان را بیل میزند، چیزی درباره سلطنت بر دنیای نباتی آموخته است که احدالناسی آن را نمیداند.
بیهوده است برایش توضیح دهی که طبیعت شکوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابیتهای جادویی، و انسان مغرور باید در برابر آن سر خم کند . خیال میکند که همه چیز را میداند و از همه رازها و جذابیتها و معجزهها آگاه است: این فصل شگفت انگیز فقط حکم یک برده را برایش دارد، این فصل هم مثل آن زن لاغر است که در انباری نزدیک نارنجستان است، و شکم بچههای او را با آش کلم رقیقی پر میکند .
و ایوان زاخاریچ شکارچی؟ او یک کت ماهوت نخ نما پوشیده، یک جفت گالش به پاهای لختش کرده، روی چلیک خوابیدهای در نزدیکی آغل نشسته است و با چوب پنبههای کهنه لایی تشک درست میکند . خود را آماده میکند تا در گذشتهها به شکار برود . مسیری که باید طی کند، با تمامی کوره راهها و چالههای پر از آب و جویبارها، در خیالش مجسم میشود . با چشمهای بسته یک ردیف از درختهای بلند و قد برافراشته را میبیند که با تفنگش در زیر آنها خواهد ایستاد، و در حالی که از خنکی شامگاه و هیجان دلپذیری میلرزد گوش تیز خواهد کرد . به خیالش میرسد که صداهای دورگهای را میشنود که از گلوی جنگل در میآید، در این موقع، در صومعهای که در آن نزدیکی است، تمامی ناقوسها به مناسبت شب عید به صدا درآمدهاند، و او همچنان در کمین گذشتهاش نشسته است… ایوان زاخاریچ خوب است و به طرز بی تناسب و نامعقولی خوشحال .
حالا ماکار دنیسیچ جوان را نگاه کنید که میرزا بنویس و پیشکار ژنرال استرموخوف است . این مرد بیشتر از دوبرابر باغبان حقوق میگیرد، پیش سینههای سفید به لباسش میدوزد، توتونهای دو روبلی مصرف میکند، نه هیچ وقت گرسنه میماند نه بدون لباس، و هر وقت که ژنرال را میبیند افتخار این را دارد که دست سفید و تپلی را فشار دهد که مزین به انگشتری الماس درشتی است . با این حال خیلی آدم بدبختی است! دائم با کتاب سروکار دارد، بیست و پنج روبل نشریه سفارش میدهد، مرتب در حال نوشتن است… شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام که همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه مینویسد در یک صندوق بزرگ قایم میکند .
داخل این صندوق، در اصل شلوارها و جلیقههایی گذاشته شده است که به دقت تا شدهاند، و روی آنها یک پاکت توتون است که هنوز باز نشده، ده دوازده تایی قوطی که حاوی قرص هستند، یک شال گردن کوچک و زرشکی، یک صابون گلیسیرین کوچک با بسته بندی زرد رنگ، و بسیاری اشیای ارزشمند دیگر؛ اما دورتادور این محفظه، دسته دسته کاغذهای نوشته شده است که با کمرویی به یکدیگر فشار میآورند، به اضافه دو سه شمارهای از دپارتمان ما که در آنها داستانها و نامههای ماکاردنیسیچ چاپ شده است . همه اهل محل او را ادیب میدانند، شاعر میدانند، معتقدند که آدم خاصی است، دوستش ندارند، میگویند که نه حرف میزند، نه پیاده روی میکند، نه آنطور که باید سیگار میکشد، و خود او هم یک روز که به عنوان شاهد به یک جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بیراه گفت که چرا دنبال ادبیات رفته است و به همین علت سرخ شد . گویی که دنبال ادبیات رفتن دله دزدی محسوب میشود .
این هم خودش که بارانی آبی رنگ بر تن و شب کلاه مخملی و عصا در دست، خیابان را در پیش گرفته و میرود… پنج قدم که رفت میایستد و به آسمان چشم میدوزد، یا به کلاغ پیری خیره میشود که بر یک درخت صنوبر نشسته است .
باغبان دستهایش را به کمرش زده است، چهره شکارچی حالت جدی دارد و ماکار سرش را پایین انداخته و با کمرویی سرفه میکند، خلقش تنگ است، مثل این است که بهار با زیباییها و بخارهای خودش او را خرد میکند، خفه میکند! … وجودش آکنده از کمرویی است، بهار به جای این که در دلش شور و شوق و شادی و امید ایجاد کند، آرزوهای مبهمی ایجاد میکند که باعث بی قراریاش میشوند. نمیداند چه کار باید بکند، همین طوری قدم میزند. واقعا چه کار باید بکند ؟
” اوه، سلام ماکار دنیسیچ!”
صدای ژنرال استرموخوف است که ناگهان به گوشش میرسد.
” نامه هنوز نرسیده ؟ ”
ژنرال که یکپارچه شادی و سلامتی است، با دختربچهاش در کالسکه نشسته است و ماکار که با دقت کالسکه را برانداز میکند در پاسخ میگوید، ” نه هنوز، عالیجناب ”
ژنرال میگوید : ” چه هوای خوبی! واقعا بهار شده است! قدم میزنی؟ دنبال موضوعات بکر میگردی ؟ ”
اما چشمهایش نمیگوید بکر، میگوید : ” مبتذل! بی ارزش! ”
ژنرال کالسکه را نگه میدارد و میگوید : ” راستی، پدر جان! امروز که داشتم قهوهام را میخوردم، نمیدانی چه چیز محشری خواندم! حیف که فرانسه نمیدانی تا بدهم بخوانی…”
ژنرال تند تند داستانی را که خوانده است تعریف میکند و ماکار گوش میدهد و ناراحت میشود . مگر تقصیر اوست که فرانسوی نیست و چیزهای به دردنخور نمینویسد .
کالسکه را که دور میشود با نگاهش تعقیب میکند و در دل میگوید : ” من که نمیفهمم چه چیز خوبی توی این کشف کرده است . موضوعش مبتذل و تکراری است… داستانهای من خیلی عمق بیشتری دارند ”
کرم وارد میوه شده است . غرور نویسنده بد دردی است برایش، مثل زکام است برای روح، هرکس که گرفتارش شد دیگر آواز پرندهها را نخواهد شنید، درخشش خورشید را نخواهد دید، بهار را دیگر نخواهد دید… کافی است که فقط اندکی این غرور جریحه دار شود، کل وجود از درد به خود خواهد پیچید . ماکار که بهاین درد گرفتار است به راهش ادامه میدهد . از نرده باغ رد میشود و به جاده گل آلود میرسد . آقای بوبنتسوف، که تمام هیکلش در کالسکه بلند خود تکان میخورد و سخت هیجان زده است، از آنجا رد میشود . داد میزند و میگوید :
” آهای! آقای نویسنده! خیلی ارادتمندیم! ”
اگر ماکار فقط میرزابنویس یا پیشکار بود، هیچ کس جرات نمیکرد تا این قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نویسنده است، یک موجود ” مبتذل” ، ” بی ارزش”
امثال آقای بوبنتسوف هیچ چیز از هنر نمیفهمند و علاقهای به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بی ارزشی روبه رو میشوند، سرسخت و بی رحم هستند . حاضرند هرچیزی را به هر کس گذشت کنند، الا بهاین ماکار که یک آدم بازنده و ورای خلق خداست و دست نویسهایی در صندوقش دارد . باغبان یک درخت کائوچو را شکسته، بسیاری از نشاهای گران قیمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سیاه و سفید نمیزند، و از پولی خرج میکند که مال خودش نیست، آقای بوبنتسوف که رئیس دادگاه بخش بود فقط ماهی یکبار به پروندهها رسیدگی میکرد و موقع رسیدگی به آنها به مِنومِن میافتاد، قوانین را با هم اشتباه میکرد، کلی مهمل به هم میبافت و همهاینها عفو میشود و به چشم نمیآید . اما در مورد ماکار، که شعر میگوید و داستانهایی مینویسد، امکان ندارد که این کارها را بکنی، به او نمیشود توجه نکرد و دربارهاش سکوت کرد : از نان شب هم واجب تر است که چیزی به او بگویی تا باعث رنجشش شود . اگر خواهر زن ژنرال به کلفتهایش سیلی میزند و هنگام ورق بازی مثل زنهای رخت شو فحش میدهد، اگر زن کشیش هیچ وقت قرضهای قمارش را پس نمیدهد، اگر فلوگوئین ملاک یک سگ از سی وبرازف ملاک دزدیده است، هیچ کس نیست که اهمیتی بهاین چیزها بدهد، اما اگر اخیرا دپارتمان ما یکی از داستانهای بد ماکار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شدهاند و بهاین موضوع میخندند، بحثهای طولانی دربارهاش میکنند، احساس انزجار میکنند و حالا دیگر به ماکار میگویند ” طفلکی ماکار بدبخت”
اگر یک نفر طوری مینویسد که حق مطلب ادا نمیشود، درپی آن نمیآیند که ببینند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط میگویند: ” این هم یک قالتاق دیگر که یک مشت چرت و پرت نوشته است!”
چیزی که مانع میشود تا ماکار از بهار لذت ببرد، فکر کردن بهاین موضوع است که مردم او را درک نمیکنند و اینکه هم نمیخواهند درکش کنند هم نمیتوانند . به نظرش میآید که اگر مردم درکش میکردند همه چیز درست میشد . اما مردم از آنجا میتوانند بفهمند که او قریحه دارد یا نه، زیرا هیچ کس از اهالی محل کتاب نمیخواند، یا طوری میخواند که اگر نمیخواند بهتر نبود؟ آدم با چه زبانی به ژنرال استرموخوف بگوید که آن تحفه فرانسهاش مالی نیست، بی مزه است، مبتذل است، تکراری است، وقتی که او جز این چیزهای بی مزه هیچ چیز دیگر مطالعه نکرده است، آدم چه طور این را به او بگوید ؟
زنها را بگو، که خون به دل ماکار میکنند!
اینها معمولا میگویند، ” اوه ماکار دنیسیچ! واقعا حیف شد که امروز در بازار نبودی! اگر میدیدی دو تا مرد روستایی چه دعوای بامزهای با هم میکنند، حتما چیزی دربارهاش مینوشتی!”
البته هیچ کدام اینها چیز مهمی نیست، و فیلسوفها غم این چیزها را به دل راه نمیدهند و اعتنایی به آنها نمیکنند، اما همینها اعصاب ماکار را به هم ریخته است . روحش احساس میکند که تنهاست، یتیم است، و از ملامتی در رنج است که فقط روح آدمهای خیلی حساس و گنهکاران بزرگ را گرفتار میکند . او هیچ وقت، حتی یکبار، دستهایش را مثل باغبان به کمرش نزده است . گاهی در جنگل یا جاده یا در قطار با کسی برخورد میکند که مثل خودش یک بدبخت واقعی است، و این را که در نگاه او خواند اندکی نیرو و نشاط پیدا میکند، و طرف هم همین طور، اما این به ندرت پیش میآید، هر پنج سالی شاید . مدت درازی با هم گفت وگو میکنند، جروبحث میکنند، دچار هیجان میشوند، به وجد میآیند، غش غش میخندند، طوری میشود که اگر کسی آنها را ببیند خیال خواهد کرد که هر دوشان دیوانهاند .
اما معمولا همین دقایق کوتاه هم گرفتاری خاص خودشان را دارند . گویی که عمدی در کار باشد، ماکار و آن مرد بدبختی که با او آشنا شده است، هیچ یک قبول نمیکند که همصحبتاش آدم با استعدادی است، احترام همدیگر را نگه نمیدارند، به همدیگر حسادت میکنند، همدیگر را میآزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا میشوند و بهاین شکل است که جوانی شان تحلیل رفته و نابود میشود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جانها احساس آرامش میکنند، نه از آن چیزها هیچ خبری هست که شبها به فکر ماکار غمگین میرسند و او دوست دارد آنها را بنویسد .
هم جوانی ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت .
آنتوان چخوف