خواب 2018-04-22 22:05:59
این هفدهمین روز پیاپی است که خوابم نمیبرد، درباره بیخوابی حرف نمیزنم . میدانم بیخوابی چیست . هنگامی که دانشجو بودم، به چیزی شبیه آن مبتلا شدم- میگویم ” چیزی شبیه آن ” چون مطمئن نیستم بیماری من دقیقا همان چیزی بود که مردم بیخوابی مینامند . فکر کردم شاید یک دکتر بتواند به من بگوید؛ اما به سراغ هیچ دکتری نرفتم . میدانستم بیفایده است . نه اینکه دلیل خاصی داشته باشم . میتوانید آن را شم زنانه بنامید – فقط احساس کردم آنها کاری از دستشان برنمیآید . برای همین، پیش هیچ دکتری نرفتم، و به پدر و مادریا دوستانم هم حرفی نزدم؛ چون میدانستم آنها هم دقیقا همین را به من میگویند .
آن روزها ، ” چیزی شبیه بیخوابی ” من یک ماه ادامه داشت . در همه آن مدت حتی یک لحظه هم نخوابیدم . شب به رختخواب میرفتم و به خودم میگفتم : ” بسیار خوب، وقت خواب است ” دقیقا همان لحظه خواب از سرم میپرید . شبیه یک واکنش شرطی آنی بود . هرچه بیشتر تلاش میکردم خوابم ببرد، بیدارتر میشدم . الکل و قرصهای خواب را هم امتحان کردم، اما آنها هم کاملا بیتاثیر بودند .
بالاخره صبح، هنگامی که آسمان رو به روشنی میرفت، احساس میکردم خواب من را میرباید. اما آن خواب نبود. نوک انگشتهایم به سختی لبه بیرونی خواب را لمس میکرد و تمام مدت ذهنم کاملا هوشیار بود . رد پای خوابآلودگی را احساس میکردم؛ اما ذهنم آنجا بود، در اتاق خودش، آنسوی دیوار شیشهای، و به من نگاه میکرد . خود جسمانیام در کورسوی صبحگاه به خواب فرو میرفت و در تمام مدت حس میکرد ذهنم کنار او نفس میکشد و به او خیره شده است . بدنم در آستانه خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند .
این خوابآلودگی ناتمام، در طول روز میآمد و میرفت . سرم همیشه گیج بود . نمیتوانستم چیزهای اطرافم را به درستی دریابم- نه فاصلهشان را، نه تعدادشان را و نه زمانشان را . خوابآلودگی در برهههای منظم و متناوب من را مغلوب میکرد : در مترو، در کلاس یا سر میز شام ذهنم میلغزید و از بدنم دور میشد . جهان بیصدا به نوسان در میآمد . چیزها از دستم میافتاد . مدادم یا کیفم یا چنگالم به زمین میخورد و صدا میکرد . تنها چیزی که میخواستم این بود که بیفتم و بخوابم؛ اما نمیتوانستم . بیداری همیشه شانه به شانه من بود . میتوانستم سرمای سایهاش را حس کنم، که سایه خود من بود . به طرز عجیبی فکر میکردم وقتی خوابآلودگی من را در میرباید، من سایه خودم هستم . در حال خوابآلودگی راه میرفتم، غذا میخوردم و با مردم حرف میزدم . عجیبتر از همه اینکه هیچ کس متوجه نمیشد . در آن ماه هفت کیلو وزن کم کردم و هیچکس نفهمید . هیچیک از اعضای خانواده و دوستان و همکلاسیهایم نفهمیدند که من در خواب زندگی میکنم .
درست بود : من در خواب زندگی میکردم . همچون جنازه مغروقی جهان را پیرامونم حس میکردم . وجودم و زندگیام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود . حس میکردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچوقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم . جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند . به خودم میگفتم : ” محکم بچسب “؛ اما چیزی نبود که آن را بگیرم .
بعد شب میآمد و بیداری مطلق بازمیگشت . توان مقاومت نداشتم . نیروی عظیمی من را به مرکز زنجیر کرده بود . تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که با چشمانی گشوده به تاریکی، تا صبح بیدار بمانم . حتی نمیتوانستم فکر کنم . همچنان که آنجا دراز کشیده بودم و به تیک تاک ساعت گوش میدادم، به تاریکی خیره میشدم که آرامآرام عمیق میشد و بعد آرامآرام گم میشد .
بعد، یک روز بدون هشدار قبلی، یا بدون هیچ دلیل بیرونی، تمام شد . پشت میز صبحانه نشسته بودم که احساس کردم هوشیاریام را به تدریج از دست میدهم . بدون این که یک کلمه بگویم، برخاستم ، شاید چیزی را از روی میز به زمین انداختم . فکر میکنم بک نفر به من چیزی گفت؛ اما مطمئن نبودم . سلانه سلانه به اتاقم رفتم، با لباس در تختم خزیدم، و زود خوابم برد . بیست و هفت ساعت به همان حالت باقی ماندم . مادرم احساس خطر کردم و سعی کرد با تکان من را بیدار کند. به صورتم سیلی زد؛ اما من بیست و هفت ساعت بیوقفه خوابیدم . بالاخره وقتی بیدار شدم، دوباره همان خود قبلیام بودم . شاید .
هیچ نمیدانم چرا آن موقع به بیخوابی دچار شدم و چرا ناگهان خودبهخود، خوب شدم . انگار باد ابر تیره و ضخیمی را از جایی آورده بود که انباشته از چیزهای شومی بود که من هیچ اطلاعی از آنها نداشتم . هیچکس نمیداند این چیزها از کجا میآیند و به کجا میروند . من فقط میتوانم مطمئن باشم که چنین چیزی برای مدتی بر من نازل شده و بعد هم رهایم کرده است .
بههرحال، آنچه اکنون به سراغ من آمده به آن بیخوابی شبیه نیست، به هیچوجه . فقط نمیتوانم بخوابم . حتی برای یک لحظه . از این نکتهی ساده که بگذریم، کاملا طبیعی هستم . احساس خوابآلودگی نمیکنم و ذهنم مثل همیشه صاف است، حتی صافتر از همیشه . از لحاظ جسمانی هم طبیعی هستم : اشتهایم سر جایش است، احساس خستگی مفرط نمیکنم؛ به بیان واقعیت روزمره، هیچ چیزیم نیست . فقط نمیتوانم بخوابم .
نه همسرم و نه پسرم نفهمیدهاند که من نمیخوابم . من هم به آنها چیزی نگفتهام . نمیخواهم کسی به من بگوید باید خودم را به دکتر نشان دهم . میدانم کاملا بیفایده است . فقط میدانم . مثل قبل . خودم هستم .
بنابراین، آنها به چیزی مشکوک نشدهاند . در ظاهر، روند زندگیمان تغییری نکرده است. آرام و یکنواخت صبحها وقتی همسر و پسرم را بدرقه میکنم، ماشینم را برمیدارم و به خرید میروم . همسرم یک دندانپزشک است . از آپارتمان ما تا مطب او، با ماشین ده دقیقه راه است . او و دوست دوران تحصیلیاش، با هم آنجا شریک هستند . اینطور از عهدهی مخارج استخدام یک متخصص و یک منشی بر میآیند . هر شریک میتواند بیمارهای اضافی دیگری را ببیند . کار هردوشان خوب است . به عنوان مطبی که فقط پنج سال است افتتاح شده و بدون هیچ ارتباطات خاصی شروع به کار کرده اوضاع خیلی خوبی دارد، حتی بیش از حد خوب است . همسرم میگوید : ” نمیخواهم اینقدر سخت کار کنم، اما نمیشود شکایت کرد ”
من هم همیشه میگویم : ” آره، نمیشود ” درست است . ما برای راهاندازی آنجا مجبور شدیم وام بانکی سنگینی بگیریم . یک مطب دندانپزشکی نیاز به تجهیزات گرانقیمتی دارد . رقابت، تنگاتنگ است . مریضها از آن لحظهای که درهای مطب را باز میکنید ، سرازیر نمیشوند . بیشتر کلینیکهای دندانپزشکی به خاطر نداشتن مریض، ورشکست شدهاند .
آن هنگام ما جوان و بیپول بودیم و تازه بچهدار شده بودیم . هیچ تضمینی وجود نداشت که بتوانیم در این دنیای خشن زنده بمانیم . اما به هر طریقی بود، زنده ماندیم . پنج سال . نه . واقعا نمیتوانستیم شکایت کنیم . هنوز بازپرداخت دوسوم وام مان مانده بود .
همیشه به او میگویم : ” من میدانم چرا تعداد مریضهایت زیاد است . چون مرد خوشقیافهای هستی ”
این شوخی سادهی ماست . او اصلا خوشقیافه نیست . درواقع، قیافهاش کمی عجیب است . حتی حالا هم گاه تعجب میکنم که چرا با چنین مردی ازدواج کردهام . من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوشقیافه تر بودند .
چه چیز قیافهاش عجیب بود؟ واقعا نمیتوانم بگویم . چهرهی زیبایی نیست، اما زشت هم نیست . از آن نوع چهرههایی هم نیست که مردم بگویند ” کاراکتر ” دارد . راستش را بگویم، تناسب چهرهاش ” عجیب ” است . یا شاید بهتر باشد بگویم هیچ خصوصیت منحصربفردی ندارد . اما هنوز باید چیزی باشد که چهرهی او را از خاصبودن درآورده است . اگر بتوانم آن را دریابم، شاید بتوانم عجیببودن کل چهرهاش را بفهمم . یک بار سعی کردم تصویرش را نقاشی کنم، اما نتوانستم . یادم نیامد چه شکلی است . آنجا نشستم و مداد را روی کاغذ نگه داشتم، اما حتی یک خط هم نتوانستم بکشم . شوکه شده بودم . چگونه ممکن است این همه مدت با یک مرد زندگی کنی و نتوانی چهرهاش را به یاد آوری ؟ البته میتوانم او را تشخیص دهم . حتی تصاویری پراکنده از او در ذهنم دارم . اما وقتی به نقاشی کردن رسید، فهمیدم هیچ چیز چهرهاش را به یاد نمیآورم . چه کار میتوانستم بکنم ؟ این، شبیه برخورد با یک دیوار نامریی بود . تنها چیزی که یادم آمد این بود که چهرهاش عجیب بنظر میرسد.
یادآوری این خاطره همیشه پریشانم میکند .
با این حال، او یکی از آن مردهایی است که همه خوششان میآید . این مشخصا برای شغل او یک امتیاز مثبت است، اما فکر میکنم او در هر کاری موفق میشد . مردم وقتی با او حرف میزنند، احساس امنیت میکنند . من هیچوقت آدمی مثل او ندیده بودم . همهی دوستان زن من از او خوششان میآید. من هم البته دلبسته او هستم. حتی فکر میکنم دوستش دارم . اما اگر رک صحبت کنم، از او چندان خوشم نمیآید .
بههرحال، او خیلی طبیعی و معصومانه میخندد، مثل یک بچه . آدمبزرگهای زیادی نیستند که بتوانند اینطور بخندند . فکر میکنم انتظار دارید یک دندانپزشک دندانهای سالمی داشته باشد، که البته او دارد .
هروقت به شوخی سادهمان میخندیم، او جواب میدهد : ” تقصیر من نیست که خیلی خوشقیافه هستم ” فقط خودمان معنای این شوخی را میفهمیم . این ادراک واقعیت است- این حقیقت که ما به هر طریقی بوده، زنده ماندهایم- و این برای ما رسم خوشایندی است .
همسرم هر روز صبح ساعت هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون میآید . پسرمان روی صندلی کنار او مینشیند . دبستان او سر راه مطب است . من میگویم : ” مواظب باشید ” او جواب میدهد : ” نگران نباش ” همیشه همین گفتگوی کوتاه و تکراری . نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم . باید بگویم : ” مواظب باشید ” و همسرم باید جواب دهد : ” نگران نباش ” ماشین را به راه میاندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین میگذارد و با موسیقی زمزمه میکند . دو ” مرد ” من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان میدهند . دستهایشان دقیقا مثل هم تکان میخورد . توضیحش سخت است . سرهایشان را دقیقا به یک زاویه خم میکنند و کف دستهایشان را به سوی من میچرخانند و آرام تاب میدهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آنها را تعلیم داده است .
من ماشین خودم را دارم، یک هوندا سیویک کارکرده . یک دوست دختر قدیمی، دو سال پیش مفت آن را به من فروخت . یک سپر آن تو رفته . مدل بدنهاش قدیمی است و لکههای زنگ خوردگی روی آن پیدا شده . عدد کیلومترشمار، از صدوپنجاه هزار گذشته است . گاه- یک یا دو بار در ماه- روشن کردن ماشین تقریبا غیرممکن میشود . موتور راحت استارت نمیخورد. با این حال، آنقدرها بد نیست که نتوان با آن به کارها رسید . اگر نازش را بکشی و بگذاری حدود ده دقیقهای استراحت کند، موتور با صدای ناز و توپری روشن میشود . اه، بسیار خوب، هرچیز و هر کس یک یا دو بار در ماه تنظیمش بههم میخورد . زندگی همین است . همسرم به ماشین من میگوید : ” الاغ تو ” من اهمیتی نمیدهم . برای خودم است .
با سیویک تا سوپرمارکت رانندگی میکنم . بعد از خرید، خانه را تمیز میکنم ولباسها را میشویم . بعد، ناهار درست میکنم . کارهای صبحم را با حرکاتی سریع و دقیق انجام میدهم . اگر میشد دوست داشتم اسباب شامم را هم صبح آماده کنم . بعدازظهرها برای خودم است .
همسرم برای ناهار به خانه میآید . دوست ندارد بیرون غذا بخورد . میگوید رستورانها زیادی شلوغ هستند، غذایشان خوب نیست، و بوی سیگار آنجا روی لباسش میماند . او ترجیح میدهد در خانه غذا بخورد، اگرچه مجبور باشد زمان بیشتری صرف رفتوآمد بکند . با این حال، من ناهار هوسبرانگیزی نمیپزم . غذاهای باقیمانده را در مایکروویو گرم میکنم و کمی رشته فرنگی میجوشانم . تهیهی ناهار حداقل زمان ممکن طول میکشد . طبیعی است از غذا خوردن با همسرم بیشتر از غذا خوردن در تنهایی و سکوت لذت میبرم .
قبلاَ، وقتی کلینیک تازه شروع به کار کرده بود، معمولا بعدازظهرهای زود مریضی وجود نداشت؛ بنابراین، بعد از ناهار با هم میخوابیدیم . این بهترین زمان با او بودن بود . همه چیز در سکوت میگذشت و آفتاب ملایم بعدازظهر در اتاق نفوذ میکرد . آنوقتها ما بسیار جوانتر بودیم، و شادتر .
البته، ما هنوز هم زندگی شادی داریم . واقعا اینطور فکر میکنم . هیچ دعوای خانوادگی بر زندگیمان سایه نینداخته . من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم . مطمئنم او هم همین احساس را به من دارد . اما کمکم، با گذرماهها و سالها، زندگیات تغییر میکند . اینطوری است دیگر . نمیشود کاریش کرد . حالا همه بعدازظهرهای او پر است . وقتی غذایمان تمام میشود، همسرم دندانهایش را مسواک میزند . به طرف ماشینش میشتابد و به مطب بازمیگردد . کلی دندان خراب انتظار او را میکشند . اما اشکالی ندارد . هردومان میدانیم که همه چیز مطابق میل آدم پیش نمیرود .
بعد از اینکه همسرم به مطب باز میگردد، من مایو و حولهام را برمیدارم و تا باشگاه ورزشی نزدیک خانهمان رانندگی میکنم . نیم ساعتی شنا میکنم . یک شنای درست و حسابی . من آنقدرها هم دیوانه شنا کردن نیستم : فقط میخواهم گوشتهای اضافیام آب شود . همیشه از اندامم خوشم میآمده، اما از قیافهام هیچوقت راضی نبودهام . قیافهی بدی نیست، اما هیچوقت از آن خوشم نیامده . بدنم مسالهی دیگری است . دوست دارم برهنه مقابل آینه بایستم و طرح اندامم را بررسی کنم .
در آن سرزندگی متعادلی میبینم . مطمئن نیستم چیست، اما احساس میکنم چیزی درون آن وجود دارد که برایم حیاتی است . هرچه هست، نمیخواهم آن را از دست بدهم .
من، سی سالهام . وقتی سی ساله میشوی، میفهمی دنیا به آخر نرسیده . من بطور خاص از پیرشدن خوشم نمیآید؛ اما هرچه سن میگذرد، بعضی امور هم آسانتر میشود . مهم این است که چطور با آن برخورد کنی . اما یک چیز را خوب میدانم : اگر یک زن سی ساله بدنش را دوست داشته باشد و مصمم باشد آن را آنطور که شایسته است نگه دارد، باید حسابی تلاش کند . من این را از مادرم یاد گرفتم . او قبلا زنی لاغر و دوستداشتنی بود، اما دیگر نیست . نمیخواهم من هم به سرنوشت او دچار شوم .
بعد از اینکه مدتی شنا کردم، بعدازظهرها را به طرق مختلف میگذرانم . گاه در مرکز خرید پرسه میزنم و ویترین مغازهها را نگاه میکنم . گاه به خانه میروم و روی کاناپه جمع میشوم و کتاب میخوانم، به یک ایستگاه اف. ام گوش میدهم یا فقط استراحت میکنم . سرانجام، پسرم از مدرسه به خانه میآید . به او کمک میکنم لباسهایش را درآورد و لباس راحتی بپوشد . بعد به او غذای سبکی میدهم . وقتی غذایش تمام شد، بیرون میرود تا با دوستانش بازی کند. او کوچکتر از آن است که بعدازظهرهایش را به کلاسهای جبرانی برود . ما هم مجبورش نکردهایم کلاس پیانو یا هر چیز دیگری برود .
همسرم میگوید : ” بگذار بازی کند . بگذار طبیعی بزرگ شود ” وقتی پسرم خانه را ترک میکند، همان گفتگوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم ، میان من و او هم تکرار میشود . من میگویم: ” مواظب باش ” و او میگوید : ” نگران نباش ”
هنگام غروب من اسباب شام را تدارک میبینم . پسرم همیشه ساعت شش به خانه برمیگردد . کارتون تلویزیون را تماشا میکند . همسرم، اگر سروکلهی هیچ مریض اورژانسی پیدا نشود، قبل از ساعت هفت به خانه برمیگردد . او حتی یک نوشیدنی ساده هم نمیخورد و به معاشرتهای بی فایدهی اجتماعی علاقهای ندارد . او معمولا همیشه بعد از کار، مستقیم به خانه میآید .
در طول شام هر سهمان با هم صحبت میکنیم . بیشتر دربارهی کارهای آن روزمان . پسرم همیشه بیشترین حرف را برای گفتن دارد . همهی اتفاقهای زندگی او تازه و پررمزوراز هستند . او حرف میزند و ما نظرمان را میگوییم . بعد از شام، او هر کاری میکند که دوست دارد- تلویزیون تماشا میکند ، کتاب میخواند یا با همسرم بازی میکند . وقتی مشق دارد ، خودش را در اتاقش حبس میکند و به آنها میرسد . ساعت هشت و نیم به رختخواب میرود . من پتو را رویش میکشم و موهایش را نوازش میکنم . به او شب بخیر میگویم و چراغ را خاموش میکنم .
آنگاه زن و شوهر با هم تنها میمانند . او روی کاناپه مینشیند، روزنامه میخواند و گاهگاه از مریضهایش میگوید، یا قسمتهایی از روزنامه را با صدای بلند میخواند . بعد، به هایدن یا موتسارت گوش میدهد. من از موسیقی بدم نمیآید ، اما هیچوقت نمیتوانم آن دو آهنگساز را از هم تشخیص دهم . آهنگهایشان برای من شبیه هم است . وقتی این را به همسرم میگویم، میگوید مهم نیست. ” همهشان زیبا هستند . این مهم است ”
میگویم : ” دقیقاَ مثل تو ”
او با لبخنی پهن جواب میدهد : ” دقیقا شبیه من ” به نظرمیرسد از صمیم قلب خوشحال شده است .
خب . زندگی من این است- یا زندگی من قبل از آنکه دیگر نتوانستم بخوابم- هر روزش دقیقا تکرار روز قبل . من قبلا دفتر خاطرات روزانه سادهای داشتم؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش میکردم، حساب روزها و اتفاقها از دستم درمیرفت . دیروز میتوانست پریروز باشد، یا برعکس . گاهی نمیفهمم این چه جور زندگیای است . منظورم این است که زندگیام خالی است . من- خیلی ساده- شیفتهی بیمرزی روزها شده بودم، شیفته اینکه خودم، بخشی از این زندگی بودم؛ نوعی زندگی که من را، به تمامی، درون خود بلعیده بود . شیفتهی اینکه باد جاپاهایم را، پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم، پاک میکرد .
هروقت چنین احساسی داشتم، در آینهی حمام به چهرهام نگاه میکردم- مجموعا پانزده دقیقه. ذهنم مثل یک تختهی سفید خالی بود . من صورتم را مثل یک شیء مینگریستم، و صورتم به تدریج از بقیهی من جدا میشد و تبدیل به چیزی میشد که همزمان با من و کاملا بهطور اتفاقی بهوجود آمده بود . ادراک به سراغ من میآمد . این اتفاقی است که گاه و بیگاه میافتاد و ربطی به جای پا ندارد. واقعیت و من، همزمان، در زمان حال وجود داریم . این مهمترین چیز است .
اما حالا من دیگر خوابم نمیبرد . وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم .
اولین شبی را که دیگر نتوانستم بخوابم بهوضوح تمام یادم میآید . آن شب خواب مشمئزکنندهای دیدم- خوابی تاریک و لزج. یادم نیست دربارهی چه بود، اما حس شوم و رعبانگیزش را خوب به خاطر دارم؛ در لحظهی اوج از خواب پریدم- کاملا هوشیار شدم . انگار چیزی من را در آخرین لحظه از نقطهی عطفی بیرون کشیده است . اگر یک ثانیه دیگر در آن خواب معلق میماندم، برای همیشه از دست میرفتم . وقتی بیدار شدم، سینهام از نفسنفس به درد آمد . حس میکردم دستها و پاهایم فلج شدهاند . بیحرکت دراز کشیدم و به صدای نفسهای سنگینم گوش دادم، انگار دراز به دراز در دخمهای عظیم خوابیدهام .
به خودم گفتم : ” فقط یک خواب بود ” و منتظر ماندم تا نفسهایم آرام شود . همچنان که مثل چوب خشک به پشت دراز کشیده بودم، حس کردم قلبم تند میزند و ششهایم همچون دم آهنگران با انقباضهای آرام و پرحجم، هوا را با شتاب به آن میرساند . نمیدانستم ساعت چند است . میخواستم به ساعت کنار بالشم نگاه کنم، اما نمیتوانستم سرم را آنقدر بچرخانم . ناگهان، در همان لحظه چشمم به هیات چیزی در پایین تخت افتاد . چیزی شبیه سایهای تیره و مبهم. نفسم را در سینه حبس کردم . قلبم ، ششهایم و همه چیز درونم در آن لحظه خشک شد . تقلا کردم تا سایهی سیاه را ببینم.
دقیقا هنگامی که روی آن متمرکز شدم، سایه شکل مشخصی به خود گرفت؛ انگار تمام آن مدت منتظر بود تا متوجه او شوم . مرزهای تنش آشکار شد و درونش با مادهای پر گشت، آنگاه جزییات روی آن سوار شدند . او یک پیرمرد نحیف بود که لباس چسبان سیاهی به تن داشت . موهایش خاکستری و کوتاه بودند و گونههایش گود افتاده . او بدون هیچ حرکتی کنار پای من ایستاد . چیزی نمیگفت؛ اما چشمان نافذش به من خیره مانده بود . چشمان بزرگی بودند و من میتوانستم مویرگهای قرمز درون آنها را ببینم . چهره پیرمرد هیچ حالتی نداشت و هیچچیز بیان نمیکرد؛ انگار دروازهی تاریکی بود .
میدانستم این دیگر خواب نیست . من تازه از خواب پریده بودم . در خواب و بیداری هم نبودم، چون چشمانم به فراخی گشوده شده بود . نه، این خواب نبود . واقعیت بود . در واقعیت هیچوقت پیش از این ندیده بودم پیرمردی پایین تخت من بایستد . باید کاری میکردم- چراغ را روشن میکردم ، همسرم را بیدار میکردم، جیغ میکشیدم . سعی کردم تکان بخورم . تقلا کردم بدنم را تکان دهم، اما فایدهای نداشت؛ حتی نتوانستم یک انگشتم را حرکت دهم . وقتی برایم آشکار شد که نمیتوانم تکان بخورم، وحشتی نومیدانه وجودم را فرا گرفت؛ ترسی بدوی که پیش از این نظیرش را تجربه نکرده بودم؛ همچون سرمایی که در سکوت از چاه بیانتهای خاطره بالا میآید . سعی کردم جیغ بکشم؛ اما نتوانستم کوچکترین صدایی درآورم یا حتی زبانم را تکان دهم . تنها و تنها میتوانستم به پیرمرد نگاه کنم .
آنگاه دیدم او چیزی در دست دارد- شیئی باریک و دراز و گرد که نور سفیدی داشت . هنگامی که به این شیء خیره شده بودم و در این فکر بودم که آن شیء چه میتواند باشد، کمکم شکل مشخصی به خود گرفت، همانگونه که سایه پیشتر به هیأت مشخصی درآمده بود . آن، بدون شک یک پارچ بود، یک پارچ چینی قدیمی . بعد از مدتی، مرد پارچ را بالا آورد و از درون آن بر پای من آب ریخت . من آب را حس نمیکردم؛ آن را میدیدم و صدای شلپشلپش را بر روی پایم میشنیدم . با این حال، هیچ چیز احساس نمیکردم . پیرمرد آب را بر پاهایم ریخت و ریخت . عجیب اینکه هرچه میریخت، آب پارچ تمام نمیشد . کمکم ترسیدم پاهایم بپوسد و بریزد . بله، بدون شک پاهایم میپوسیدند . با آن همه آب، چارهی دیگری جز پوسیدن نداشتند . هنگامی که ناگهان دریافتم پاهایم به زودی خواهند پوسید و فرو خواهند ریخت، دیگر نتوانستم تحمل کنم .
چشمهایم را بستم و با همه توانی که داشتم، جیغ کشیدم . اما صدای آن جیغ از دهانم بیرون نیامد، تنها ارتعاش آن درونم طنینانداز شد، درونم را از هم شکافت و قلبم را خاموش کرد . بعد، هنگامی که جیغ در تمام سلولهایم نفوذ میکرد، درون سرم لحظهای سفید شد . چیزی درونم مرد . چیزی فرو ریخت و تنها خلایی لرزان بهجا گذاشت . درخششی شدید و ناگهانی، هرآنچه وجودم به آن وابسته بود را سوزاند و از بین برد .
وقتی چشمهایم را گشودم، پیرمرد رفته بود . خبری از پارچ نبود. روتختی خشک بود و هیچ نشانی از خیسی کنار پایم به چشم نمیخورد . اما بدنم، خیس عرق بود، عرق ترس . فکر نمیکردم بدنی بتواند آنقدر عرق از خود سرازیر کند . هنوز این قطرههای ، بدون اندکی تردید، عرق بود که از من جاری بود .
انگشتم را تکان دادم . بعد انگشتی دیگر و بعد یکی دیگر. همهی انگشتانم را خم کردم و سپس دستم را و آنگاه پاهایم را، کف پاهایم را چرخاندم و زانوهایم را خم کردم . هیچ چیز آنطور که باید تکان نمیخورد، اما لااقل تکان میخورد . بعد از اینکه با وسواس از تکان خوردن همهی اعضای بدنم مطمئن شدم، نشستم و خودم را شل کردم . در زیر نور ملایم چراغهای خیابان ، که از پنجره به درون میتابید، گوشه به گوشه اتاق را از نظر گذراندم . پیرمرد بدون شک آنجا نبود .
ساعت کنار بالشم دوازده و سی دقیقه را نشان میداد . تنها یک ساعت و نیم خوابیده بودم . همسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . حتی صدای نفسهایش هم به گوش نمیرسید . او همیشه اینطور میخوابد، انگار همهی فعالیتهای ذهنیاش متوقف شده است . تقریبا هیچ چیز نمیتواند او را بیدار کند .
از تخت بیرون آمدم و به حمام رفتم . لباس خواب خیس عرقم را در ماشین لباسشویی انداختم و دوش گرفتم . بعد از اینکه لباسهای راحتی تازهای پوشیدم، به اتاق نشیمن رفتم، آباژور کنار کاناپه را روشن کردم . آنجا نشستم و یک لیوان پر برندی خوردم . من معمولا مشروب نمیخورم؛ نه این که به بدنم نسازد- آنطور که با بدن همسرم ناسازگار است- درواقع، قبلا زیاد مینوشیدم، اما بعد ازازدواج خیلی ساده از آن دست کشیدم . گاهی وقتها که بدخواب میشوم، یک قلپ برندی مینوشم؛ اما آن شب احساس کردم دلم میخواهد یک لیوان پر بنوشم تا اعصابم را تسکین دهم .
تنها نوشیدنی الکلی ما یک بطری رمی مارتین بود که در بوفه گذاشته بودیم . آن یک هدیه بود . حتی یادم نیست چه کسی آن را به ما داد . خیلی وقت پیش بود . روی بطری یک لایه خاک نشسته بود. ما لیوانهای برندیخوری نداشتیم، برای همین، آن را در یک لیوان معمولی ریختم و ذرهذره سر کشیدم .
با خود فکر کردم حتما در حالت خلسه بودهام . من هیچوقت چنین حالتی را تجربه نکرده بودم؛ اما یکی از دوستان همدانشگاهیام که خود این تجربه را داشت، برایم چیزهایی تعریف کرده بود . او گفت که همهچیز به گونهای باورنکردنی واضح بود . باورش نمیشده خواب بوده باشد . ” هنگامی که اتفاق افتاد، باورم نمیشد یک خواب باشد . هنوز هم باورش نمیشود که خواب باشد ” این دقیقا همان احساسی بود که من داشتم، اما باید خواب بوده باشد- از آن دست خوابهایی که شبیه خواب نیست . وحشتم فروکش کرده بود، اما تنم هنوز میلرزید . وحشت هنوز زیر پوستم بود، مثل حلقههای آب بعد از زلزله . لرزش خفیفش را احساس میکردم . حاصل همان جیغ بود . شبه- جیغی که هیچوقت صدایی نیافته بود، هنوز زندانی تن من بود و آن را از درون میلرزاند .
چشمهایم را بستم و یک قلپ دیگر برندی نوشیدم . گرما از گلو تا معدهام را پیمود . احساس واقعی و مطبوعی بود . پیش از هرچیز به یاد پسرم افتادم . بار دیگر قلبم به تپش افتاد . از کاناپه پریدم و به اتاقش شتافتم . پسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش به کناری افتاده بود . خواب او هم مثل همسرم آرام وبیدغدغه بود . پتویش را صاف کردم . آنچه خواب من را آنگونه پارهپاره کرده بود، تنها به سراغ من آمده بود . هیچکدام آنها چیزی احساس نکرده بودند .
به اتاق نشیمن بازگشتم و کمی آنجا چرخیدم . حتی اندکی هم خوابم نمیآمد .
فکر کردم یک لیوان دیگربرندی بنوشم . درواقع میخواستم بیشتر الکل بنوشم . میخواستم بدنم را گرمتر کنم و اعصابم را تسکین دهم . میخواستم بار دیگر آن طعم تند و نافذ را در دهانم احساس کنم . بعد از کمی تردید، بالاخره فکرش را از سرم بیرون کردم . نمیخواستم روز جدیدم را درحالت مستی شروع کنم . برندی را در بوفه، سرجایش گذاشتم و لیوان را در ظرفشویی آشپزخانه شستم. در یخچال کمی توتفرنگی پیدا کردم و خوردم .
فهمیدم زیر پوستم دیگر نمیلرزد .
از خودم پرسیدم که آن مرد سیاهپوش که بود؟ او را قبلا حتی یکبار هم ندیده بودم . لباس سیاه او خیلی عجیب بود؛ مثل یک عرقگیر چسبان که، درعینحال، قدیمی هم به نظر میرسید . هیچوقت چنین چیزی ندیده بودم . و آن چشمهای خونگرفته که هیچ پلک نمیزدند . آن مرد که بود؟ چرا روی پاهایم آب ریخت؟ چرا باید این کار را میکرد؟
من تنها سوأل بودم، بی هیچ جوابی .
هنگامی که دوست من دچار خلسه شد، شب را در خانهی نامزدش میگذراند . او روی تخت خوابیده بود که یک مرد عصبانی، حدودا پنجاه ساله، به او نزدیک شد و دستور داد از خانه بیرون برود. در آن لحظه ، او نمیتوانست حتی یک عضلهاش را هم تکان دهد . مثل من خیس عرق شده بود . مطمئن بود که آن باید روح پدر نامزدش بوده باشد که به او گفته از آن خانه بیرون برود؛ اما روز بعد، وقتی از نامزدش خواست عکس پدرش را به او نشان بدهد، فهمید که او مردی کاملا متفاوت بوده . بعد نتیجه گرفته بود : ” چون من معذب و نگران بودهام، دچار این حالت شدهام ”
اما من معذب نبودم . اینجا خانهی من بود . چیزی وجود نداشت که من را به خطر اندازد . چرا باید دچار خلسه میشدم ؟
سری تکان دادم، به خودم گفتم این فکرها را از سر بیرون کن، چه فایده دارد . من فقط یک خواب دیده بودم که شبیه واقعیت بود ، نه بیشتر . شاید خودم را بیش از حد خسته کرده بودم . باید کار تنیسی باشد که پریروز بازی کردم . بعد از شنا در باشگاه، یکی از دوستانم را دیدم و او از من دعوت کرد تا با او تنیس بازی کنم . من هم کمی افراط کردم . همین. قاعدتا دستها و پاهایم تا مدتی خسته و سنگین خواهند بود . وقتی توتفرنگیها را خوردم، روی کاناپه لم دادم و چشمهایم را بستم .
اصلا خوابم نمیآمد . فکر کردم : ” آه ، من اصلا خوابآلود نیستم ”
فکر کردم شاید بهتر باشد یک کتاب بخوانم تا دوباره خسته شوم . به اتاق خواب رفتم و از قفسه کتابها یک رمان برداشتم . وقتی چراغ را روشن کردم و به دنبال کتاب گشتم همسرم حتی غلت هم نزد . آنا کارنینا را انتخاب کردم . حس و حال یک رمان طولانی روسی را داشتم . بهعلاوه آنا کارنینا را فقط یک بار خوانده بودم . خیلی وقت پیش، شاید در دوران دبیرستان . تنها اندکی از خط اول آن یادم بود : ” همه خانوادههای خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانوادهی بدبختی، به شیوهی خود بدبخت است ” همچنین، یادم بود قهرمان زن داستان در آخر خودش را زیر قطار میاندازد . آن شروع، سرنخ خودکشی پایانی بود . در آن یک صحنه مسابقهی اسبدوانی نبود؟ یا شاید با رمان دیگری اشتباه کردهام ؟
بههرحال، به کاناپه بازگشتم و کتاب را باز کردم . چند سال از آخرین باری که اینگونه با خیال راحت نشسته بودم و کتاب خوانده بودم، گذشته بود؟ درست است . من معمولا در نیم ساعت یا یک ساعت بعدازظهرهای تنهاییام کتاب در دست میگیرم . اما نمیشود اسم آن را کتاب خواندن گذاشت . همیشه غرق در فکرهای دیگر میشوم- پسرم، خرید منزل، اینکه فریزر باید تعمیر شود، اینکه در عروسی فلان آشنا چه لباسی باید بپوشم، عمل معدهی پدرم در ماه گذشته . این قبیل چیزها به درون ذهن من نفوذ میکنند، بزرگ میشوند و در میلیونها جهت پراکنده میگردند . بعد از مدتی متوجه میشوم که تنها چیزی که پیش رفته، زمان است و من حتی یک صفحه هم ورق نزدهام .
من بیآنکه متوجه شوم، به این شیوهی زندگی بدون کتاب عادت کرده بودم . حالا که فکر میکنم، میبینم چهقدر عجیب است؛ وقتی جوان بودم کتاب خواندن محور زندگی من بود . من همه کتابهای کتابخانه دبستان را خوانده بودم و تقریبا همه پول توجیبیهایم صرف خرید کتاب میشد . حتی در خوردن ناهار صرفهجویی میکردم تا کتابهایی را که میخواستم بخوانم، بخرم . این در راهنمایی و دبیرستان هم ادامه داشت . هیچکس به اندازهی من کتاب نمیخواند . میان پنج فرزند خانواده من بچه وسطی بودم، پدر و مادرم شاغل بودند و هیچکس توجه زیادی به من نمیکرد . میتوانستم تنهایی، هرچه میخواهم کتاب بخوانم . همیشه در مسابقههای کتابخوانی شرکت میکردم تا برندهی بنهای کتاب شوم . معمولا هم برنده میشدم . در دانشگاه در رشتهی ادبیات انگلیسی تحصیل کردم و نمرههای خوبی گرفتم . پایاننامه فارغالتحصیلیام با موضوع کاترین مانسفیلد برندهی دیپلم افتخار شد و استاد راهنمایم من را تشویق کرد که برای فوقلیسانس تلاش کنم . اما میخواستم پا به دنیای بیرون بگذارم و میدانستم آدم دانشگاه نیستم . من فقط از کتاب خواندن لذت میبردم . حتی اگر میخواستم به تحصیل ادامه دهم، خانوادهام توانایی مالی فرستادن من به فوقلیسانس را نداشتند . ما فقیر نبودیم ، اما بعد از من دو خواهر دیگر هم بودند . برای همین بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی باید روی پای خودم میایستادم .
آخرین باری که واقعا کتاب خوانده بودم ، کی بود؟ چه کتابی بود؟ هیچ چیز یادم نمیآمد . چگونه ممکن است زندگی یک نفر اینطور دگرگون شود؟ آن من قدیمی کجا رفته بود، کسی که طوری کتاب میخواند که انگار جادو شده است؟ آن روزها- و تقریبا آن شور و حال عمیق- چه معنایی داشت ؟
آن شب توانستم آنا کارنینا را بدون اینکه لحظهای تمرکزم بههم بخورد ، بخوانم . کتاب را بیآنکه ذهنم مشغول چیز دیگری باشد ورق میزدم . در یک نشست تا صفحهای خواندم که آنا و ورونسکی در ایستگاه قطار مسکو برای اولین بار همدیگر را میبینند . در آنجا چوبالف را بین صفحهها گذاشتم و برای خودم یک لیوان دیگر برندی ریختم .
برای اولین بار فکر کردم چه رمان چرندی است . قهرمان زن داستان تا فصل 18 پیدایش نمیشود . در شگفت بودم که آیا این برای خوانندگان روزگار تولستوی غیرعادی نبوده است . آنها وقتی کتاب را با شرح جزییات زندگی شخصیت فرعی داستان به نام ابلونسکی میخوانند، چه کار میکردند؟ فقط مینشستند و منتظر میماندند سروکله شخصیت زن زیبا پیدا شود؟ شاید آره . شاید مردم آن روزها وقت زیادی داشتند تا بخواهند هر طور شده بگذرانند- حداقل آن بخش از جامعه که رمان میخواندند .
ناگهان دریافتم چه دیروقت است . سه صبح ! و من هنوز خوابم نمیآمد .
چه کار باید میکردم؟ فکر کردم اصلا خوابم نمیآید . میتوانستم به خواندن ادامه دهم . دوست داشتم ببینم چه اتفاقی میافتاد . اما باید میخوابیدم .
تجربهی تلخ بیخوابیام را به یاد آوردم و اینکه چگونه هر روز آن را در محاصره ابرها به پایان میرساندم .
نه، دیگر نه . من آن روزها هنوز دانشجو بودم . هنوز میتوانستم با چنان چیزی کنار بیایم . اما حالا نه . حالا من یک همسر هستم . یک مادر . من مسئولیتهایی دارم . باید ناهار همسرم را آماده کنم و مراقب پسرم باشم .
اما میدانم حتی اگر حالا به رختخواب بروم، یک چرت کوتاه هم نمیتوانم بزنم .
سرم را تکان دادم .
با خودم گفتم : بگذار این را بپذیرم؛ خوابم نمیآید و میخواهم بقیه کتابم را بخوانم .
آهی کشیدم و دزدکی نگاهی به کتاب قطور روی میز انداختم . همین بود . به میان آنا کارنینا پریدم و تا دمیدن خورشید به خواندن ادامه دادم . آنا و ورونسکی در مهمانی باله به هم نگاه میکنند و گرفتار عشق مقدر خود میشوند . آنا هنگامی که اسب ورونسکی در مسابقه به زمین میخورد، بههم میریزد( پس بالاخره یک صحنه اسبدوانی هم بود!) و بیوفایی خود را به همسرش اعتراف میکند . من در تمام لحظههایی که ورونسکی با اسب از موانع میپرید، آنجا، در کنار او بودم . میشنیدم که جمعیت او را تشویق میکنند . در ردیف تماشاگران میدیدم که اسب او چگونه از پا درمیآید . هنگامی که پنجره از نور صبحگاهی روشن شد، کتاب را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا یک فنجان قهوه بنوشم . ذهنم پر از صحنههای رمان بود و لبریز از احساس شدید گرسنگی که هر فکر دیگری را محو میکرد . دو تکه نان بریدم، روی آن کره و خردل مالیدم و یک ساندویچ پنیر خوردم . احساس شدید گرسنگی برایم تقریبا غیرقابل تحمل بود . به ندرت اینقدر احساس گرسنگی میکردم . اما در آن لحظه به نفسنفس افتاده بودم و بشدت گرسنه بودم . یک ساندویچ دردی از من دوا نمیکرد؛ پس ساندویچ دیگری درست کردم و آن را با یک لیوان قهوه خوردم .
به همسرم چیزی دربارهی آن خلسه و بیخوابی شب گذشته نگفتم . نه اینکه بخواهم چیزی را از او پنهان کنم؛ فقط به ذهنم رسید هیچ دلیلی برای گفتنشان وجود ندارد . گفتنش چه فایدهای ممکن بود داشته باشد؟ علاوه براین، من فقط یک شب خوابم نبرده بود . اتفاقی که گاه وبیگاه برای بسیاری میافتد .
مثل همیشه، برای همسرم یک فنجان چای ریختم و به پسرم یک لیوان شیر گرم دادم . همسرم نان تست خورد و پسرم یک کاسه برشتوک . همسرم روزنامه صبح را تورقی کرد و پسرم شعر جدیدی را که در مدرسه یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد . هردوشان سوار سنترا شدند و رفتند . به همسرم گفتم : ” مواظب باش ” جواب داد : ” نگران نباش ” هردوشان دست تکان دادند . یک صبح مثل همه صبحها .
وقتی رفتند، روی کاناپه نشستم و به این فکر کردم بقیهی آن روزم را چطور بگذرانم؟ چه کار باید میکردم؟ چه کارهایی را مجبور بودم انجام بدهم؟ به آشپزخانه رفتم تا به محتویات یخچال نگاهی اندازم . نیازی به خرید نبود . هم نان داشتیم، هم شیر و تخممرغ . در جایخی هم کمی گوشت بود . کلی هم میوه و سبزی بود . هرچیزی که تا ناهار فردا لازم داشتیم، آنجا بود .
یک کار بانکی هم داشتم، اما چیزی نبود که عجلهای برای انجامش داشته باشم . اگر یک روز دیگر هم آن را عقب میانداختم، اتفاقی نمیافتاد .
دوباره روی کاناپه بازگشتم و شروع به خواندن آنا کارنینا کردم . هنگام خواندن متوجه شدم تنها اندکی از ماجراهای کتاب در خاطرم مانده است . در واقع، همهی شخصیتها و صحنهها، همه چیز برایم تازگی داشت . چهقدر عجیب بود . انگار کتاب جدیدی را در دست گرفته بودم . از اولین باری که کتاب را خوانده بودم، باید حسابی تغییر کرده باشم؛ اما حالا از آن گذشته چیز زیادی باقی نمانده بود. بیآنکه متوجه باشم، خاطرهی همه هیجانهای تکاندهنده و فزاینده غیب شده و از بین رفته بود .
پس آن وقتی که صرف کتاب خواندن کرده بودم چه میشد؟ آن همه کتاب خواندن چه معنایی داشت؟
دست از خواندن کشیدم و لحظهای به این فکر کردم ؛ اما سردرنیاوردم و خیلی زود حتی یادم رفت به چه فکر میکردم . وقتی به خودم آمدم ، دیدم به درخت بیرون پنجره خیره ماندهام . سرم را تکان دادم و دوباره مشغول خواندن شدم .
در میانههای جلد سوم، چند پوست چروکیدهی شکلات پیدا کردم که میان صفحهها جا خوش کرده بودند . احتمالا در دوران دبیرستان، هنگام رمان خواندن شکلات میخوردم . همیشه عادت داشتم هنگام خواندن چیزی بخورم . به این فکر کردم که بعد از ازدواج لب به شکلات نزدهام . همسرم دوست ندارد من شیرینی بخورم . ما به بچهمان هم تنقلات شیرین نمیدهیم و معمولا چنین چیزهایی در خانه نگه نمیداریم .
هنگامی که به پوستهای رنگباخته شکلات، که به یک دههی قبل تعلق داشتند، نگاه میکردم، اشتیاق عجیبی پیدا کردم تا یک چیز واقعی بخورم . میخواستم مثل گذشتهها، هنگام خواندن آنا کارنینا شکلات در دهان بگذارم . تحمل نداشتم آن را به تعویق اندازم . به نظر میرسید همه سلولهای تنم در ولع شکلات نفسنفس میزنند .
ژاکتم را روی دوش انداختم وبا آسانسور پایین رفتم . پیاده به شیرینی فروشی محلهمان رفتم و دو شکلات شیری، که شیرینتر از بقیه بهنظر میرسیدند، خریدم . بعد از اینکه از مغازه بیرون آمدم، بلافاصله یکیشان را باز کردم و در راه خانه گاز زدم . طعم مطبوع شکلات شیری در دهانم پخش شد . میتوانستم احساس کنم شیرینی مستقیما جذب همه اعضای بدنم میشود . در آسانسور هم دست از خوردن نکشیدم و خودم را به بوی خوشی سپردم که در آن فضای بسته پیچیده بود .
یکراست به طرف کاناپه رفتم و درحالیکه شکلاتم را میخوردم، به خواندن آنا کارنینا ادامه دادم . حتی ذرهای هم خوابم نمیآمد . احساس خستگی جسمانی هم نمیکردم . میتوانستم تا ابد به خواندن ادامه دهم . اولین شکلات که تمام شد، دومی را هم باز کردم و نیمی از آن را خوردم . دو سوم جلد سوم کتاب را خوانده بودم که نگاهی به ساعتم انداختم : یازده و چهل دقیقه .
یازده و چهل دقیقه!
همسرم به زودی به خانه میآمد . کتاب را بستم و به آشپزخانه رفتم . آب در قابلمه ریختم و زیرش را روشن کردم . کمی پیازچه رنده کردم و یک مشت رشته فرنگی گندم در آب ریختم تا بجوشد . بعد تا جوش آمدن آب، کمی هم جلبک دریایی خیس کردم، بریدم و رویش سس سرکه ریختم . یک بسته توفو هم از یخچال درآوردم و قطعهقطعه کردم . در آخر به دستشویی رفتم و دندانهایم را مسواک زدم تا بوی شکلات از دهانم برود .
دقیقا زمانی که آب جوش آمد، همسرم هم به خانه رسید . گفت کارش زودتر از معمول تمام شده است .
با هم رشتهفرنگی خوردیم . همسرم دربارهی تجهیزات جدید دندانپزشکیای حرف زد که میخواست برای مطب بخرد؛ دستگاهی که جرم دندان مریضها را بسیار تمیزتر از دستگاههای قبلی تمیز میکرد و بسیار سریعتر . این دستگاه مثل همهی تجهیزات دیگر دندانپزشکی گران بود، اما خیلی زود پول خودش را درمیآورد؛ چون این روزها بیماران بیشتری، تنها برای جرمگیری ، به دندانپزشکی میآمدند .
از من پرسید : ” نظر تو چیست ؟ ”
من نمیخواستم به جرم دندان مردم فکر کنم یا چیزی دربارهی آن بشنوم، مخصوصاَ هنگام غذا خوردن .
فکرم انباشته از تصاویر مبهم ورونسکی بود، آنگاه که از اسبش افتاد . اما بدون شک نمیتوانستم به همسرم چنین جوابی بدهم . او درباره دستگاه جدی بود . از او قیمت آن را پرسیدم و وانمود کردم مشغول سبک و سنگین کردن آن هستم . گفتم : ” اگر به آن احتیاج داری، چرا که نه ؟ پول بههرحال خرج میشود . در ضمن، تو که نمیخواهی خرج خوشگذرانی کنی ”
او گفت : ” درست است . خرج خوشگذرانی که نمیکنم ” بعد در سکوت به خوردن رشته فرنگی ادامه داد .
روی شاخهی درخت بیرون پنجره، دو پرندهی بزرگ نشسته بودند و آواز میخواندند . نیمه هوشیار به آنها خیره شدم . خوابم نمیآمد . یک ذره هم خوابم نمیآمد. چرا ؟
در حالیکه میز را تمیز میکردم، همسرم روی کاناپه نشست و مشغول خواندن روزنامه شد . آنا کارنینا کنار او قرار داشت؛ اما بهنظر نمیرسید متوجه آن شده باشد . برایش مهم نبود که من کتاب میخوانم یا نه .
وقتی شستن ظرفها را تمام کردم، همسرم گفت : ” امروز یک خبر خوب برایت دارم . حدس بزن ”
گفتم : ” نمیدانم ”
خندید و گفت : ” اولین مریض بعدازظهرم، قرار را لغو کرد . تا ساعت یک و نیم مجبور نیستم به مطب بروم ”
نتوانستم بفممم چرا ممکن است این خبر خوبی باشد . نمیدانم چرا نفهمیدم .
تنها بعد از اینکه همسرم بلند شد و من را با خود به اتاق خواب برد، فهمیدم چه در سر دارد . اصلا حوصلهاش را نداشتم . نمیفهمیدم چرا باید در آن هنگام، با او معاشقه کنم . تنها چیزی که میخواستم این بود که به سراغ کتابم بروم . میخواستم تنها روی کاناپه لم بدهم، بیسروصدا شکلات بخورم و صفحههای آنا کارنینا ر ا ورق بزنم . در تمام مدتی که ظرفها را میشستم ، همه حواسم به ورونسکی بود و اینکه چگونه نویسندهای همچون تولستوی توانسته اینقدر ماهرانه کنترل شخصیتهای داستانش را به دست گیرد . تولستوی آنها را با دقتی شگفتانگیز توصیف میکرد؛ اما این دقت خاص ، آنها را از سعادت محروم مینمود . و در آخر…
چشمهایم را بستم و سرانگشتانم را روی گیجگاهم گذاشتم .
” متأسفم، من همه امروز سردرد داشتم؛ چه وقت بدی را انتخاب کردهای ”
من واقعا گاهی سردردهای بدی میگیرم، برای همین او حرف من را بدون غرغرپذیرفت .
گفت : ” بهتر است دراز بکشی و کمی استراحت کنی . تو خیلی خودت را خسته میکنی ”
گفتم : ” آنقدرها هم شدید نیست ”
او تا ساعت یک روی کاناپه استراحت کرد . به موسیقی گوش داد و روزنامه خواند . باز درباره دستگاه پزشکی حرف زد . تو پیشرفتهترین وسایل را میخری و آنها بعد از دو سه سال دیگر به کار نمیآیند… مجبوری مدام همه چیز را تعویض کنی… تنها کسانی که پول درمیآورند سازندگان دستگاهها هستند – و از این جور حرفها . من چند بار نظر دادم، اگرچه بزحمت حرفهایش را میشنیدم .
هنگامی که همسرم به مطب بازگشت، روزنامه را تا کردم و کوسنها را کوبیدم تا بار دیگر پف کنند . به هرهی پنجره تکیه دادم و اتاق را از نظر گذراندم . نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا خوابم نمیآمد ؟ روزهای قدیم بارها و بارها شبها بیدار مانده بودم، اما هیچوقت اینقدر طول نکشیده بود. قاعدتا باید بعد از این همه ساعت بیداری، به خواب عمیقی فرومیرفتم یا لااقل بهطرز عمیقی احساس خستگی میکردم؛ اما حتی یکذره هم خوابم نمیآمد . ذهنم کاملا شفاف بود .
به آشپزخانه رفتم و کمی قهوه گرم کردم . فکر کردم حالا باید چه کار کنم ؟ البته دلم میخواست بقیه آنا کارنیننا را بخوانم؛ اما از طرف دیگر میخواستم به استخر بروم و شنا کنم . بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم به استخر بروم . نمیدانم چطور توضیح دهم؛ اما میخواستم با ورزش شدید، بدنم را تصفیه کنم . تصفیه کنم- از چه؟ مدتی به این فکر کردم . از چه تصفیه کنم؟
نمیدانستم .
اما این چیز، هرچه بود، این چیز مهآلود، همچون نیرویی پنهانی به درون من آویخته بود . میخواستم کلمهای را برایش پیدا کنم؛ اما هیچ واژهای به ذهنم نمیرسید . من بزحمت میتوانم برای چیزها کلمه مناسبی پیدا کنم . مطمئنم تولستوی میتوانست دقیقا کلمهی مناسب آن را پیدا کند .
بههرحال، مایو را در کیف شنا گذاشتم و طبق معمول با سیویک خودم تا باشگاه ورزشی رانندگی کردم . در استخر فقط دو نفر دیگر بودند- یک مرد جوان و یک زن میانسال- که هیچکدام را نمیشناختم . یک نجات غریق بیحوصله هم کنار استخر بود .
مایوام را پوشیدم، عینک شنایم را به چشم زدم و مثل همیشه سی دقیقه شنا کردم .اما سی دقیقه کافی نبود . پانزده دقیقهی دیگر هم شنا کردم و در پایان دو طول را با سرعت تمام کرال رفتم . نفسم بند آمده بود، اما هنوز جز آن انرژی که درون تنم فوران میکرد، چیزی احساس نمیکردم . وقتی از استخر بیرون آمدم، همه نگاهم میکردند .
ساعت هنوز سه نشده بود، برای همین به بانک رفتم و کارم را انجام دادم . فکر کردم از سوپرمارکت کمی خرید کنم؛ اما در عوض تصمیم گرفتم مستقیم به خانه برگردم . در خانه آنا کارنینا را از آنجا که رها کرده بودم، در دست گرفتم و بقیه شکلاتم را خوردم . وقتی پسرم ساعت چهار به خانه برگشت، یک لیوان آبمیوه به او دادم، و کمی ژله میوهای که از قبل درست کرده بودم . بعد دست به کار تدارک شام شدم. مقدار گوشت از فریزر درآوردم و گذاشتم یخش آب شود . کمی هم سبزی خرد کردم تا با آن تفت دهم . مقداری سوپ درست کردم و پلو پختم . همه این کارها را مثل یک آدمآهنی با دقت تمام به پایان رساندم .
دوباره به سراغ آنا کارنینا رفتم .
خسته نبودم .
ساعت ده به خواب رفتم و وانمود کردم، میخواهم کنار همسرم بخوابم . او بلافاصله خوابش برد، تقریبا همان لحظهای که چراغ خاموش شد؛ انگار سیمی از لامپ به مغز او متصل بود .
جالب است آدمهای مثل او کم پیدا میشوند . بیشتر آدمها مشکل بدخوابی دارند . پدرم یکیشان بود . او همیشه گله میکرد که خوابش سبک است . نه تنها به سختی خوابش میبرد ، بلکه کوچکترین صدا یا حرکتی هم از خواب بیدارش میکرد و دیگر تا صبح خوابش نمیبرد .
همسر من اما نه، او وقتی خوابش میبرد، دیگر هیچ چیز تا صبح نمیتواند بیدارش کند . ما تازه ازدواج کرده بودیم که من از این ماجرا حسابی شگفتزده شدم . حتی امتحان کردم ببینم چه چیز ممکن است بیدارش کند . به صورتش آب پراندم، با قلم مو دماغش را قلقلک دادم و از این جور کارها . اما حتی یک بار هم نتوانستم بیدارش کنم . اگر خیلی پافشاری میکردم، میتوانستم نالهاش را درآورم، اما فقط یک بار . او هیچوقت خواب نمیبیند . حداقل خوابهایی که دیده است، هیچوقت یادش نمیآید . نگفته پیداست که او هیچوقت دچار خلسههای از خودبیخودی نمیشود . او فقط میخوابد ؛ مثل لاکپشتی زیر گلها .
عجیب است . اما این به من در عادتهای جدید شبانهام کمک بسیاری کرد . ده دقیقه کنارش دراز میکشیدم، بعد از تخت بیرون میآمدم . به اتاق نشیمن میرفتم، آباژور را روشن میکردم و برای خودم یک لیوان برندی میریختم . سپس، روی کاناپه مینشستم و کتابم را میخواندم . نمنم برندی می نوشیدم و میگذاشتم این مایع ملایم، روی زیان بلغزد . هروقت هوس میکردم، یک شیرینی یا تکه شکلاتی را که در بوفه پنهان کرده بودم، در دهان میگذاشتم . بعد از مدتی صبح میشد . آنوقت کتاب را میبستم و برای خودم یک لیوان قهوه میریختم . ساندویچی درست میکردم و میخوردم.
روزهایم تازه روی روال افتاده بود .
کارهایم را با عجله تمام میکردم و بقیه صبح را به کتاب خواندن میگذراندم . کمی قبل از ظهر، کتابم را میگذاشتم و ناهار همسرم را آماده میکردم . او قبل از ساعت یک خانه را ترک میکرد . من هم به باشگاه ورزشی میرفتم و شنا میکردم . یک ساعت کامل . از وقتی نمیخوابیدم، سی دقیقه کفاف نمیداد . وقتی در آب بودم، همهی ذهنم روی شنا کردن متمرکز بود . تنها و تنها به این فکر میکردم که چطور دستها و پاهایم را درست حرکت دهم و منظم نفسگیری کنم . اگر آشنایی را میدیدم، بهزحمت چیزی میگفتم- فقط سلام و احوالپرسیهای قراردادی . همه دعوتها را رد میکردم . میگفتم : ” ببخشید، امروز باید یک راست به خانه بروم . کاری دارم که باید انجام دهم ” نمیخواستم با کسی باشم . نمیخواستم وقتم را با غیبتهای بیپایان تلف کنم . وقتی به سختی شنا میکردم و از استخر بیرون میآمدم، فقط میخواستم هرچه زودتر به خانه برگردم و کتاب بخوانم .
کارهایم را از سر اجبار و وظیفه انجام میدادم- به خرید میرفتم، آشپزی میکردم، با همسرم معاشقه داشتم . وقتی به آنها میپرداختم، آسان بودند . تنها باید ارتباط ذهن و بدنم را قطع میکردم . وقتی بدنم کارش را میکرد، ذهنم در فضای درون خود شناور بود . من خانه را بدون کوچکترین دغدغهای سروسامان میدادم، با همسرم گپ میزدم و به پسرم غذا میدادم .
پس از آن که خوابیدن را کنار گذاشتم، دریافتم واقعیت چه چیز سادهای است و چه آسان میتوان آن را تحقق بخشید . تنها واقعیت هست؛ فقط خانهداری ، فقط یک خانه ساده، مثل راهانداختن یک ماشین ساده . وقتی یاد گرفتی چطور راهش بیندازی، فقط مسألهی تکرار است . این دکمه را فشار میدهی و آن دسته را میکشی . عقربهها را تنظیم میکنی ، درپوش را میگذاری ، زمان سنج را میزان میکنی، همین کارها، بارها و بارها .
البته گاه وبیگاه، تغییرهایی هم پیش میآید . مادرشوهرم با ما شام میخورد . یک روز یکشنبه، ما هر سه به باغ وحش میرویم . پسرم اسهال بدی میگیرد .
اما هیچکدام از این اتفاقها، کوچکتری تأثیری بر هستی من ندارد . آنها همچون نسیمی آرام از کنار من میگذرند . من با مادر شوهرم گپ میزنم، برای چهار نفر شام میپزم، مقابل قفس خرسها عکس میاندازم، روی شکم پسرم کیسهی آبجوش میگذارم وبه او دوا میدهم .
هیچکس متوجه تغییری نشد . هیچکس نفهمید من دیگر اصلا نمیخوابم، که همه وقتم را کتاب میخوانم، که ذهنم جایی صدها سال- و صدها مایل- دورتر از واقعیت پرسه میزند . مهم نبود چقدر مثل آدم آهنی کار میکردم، مهم نبود عشق و محبت اندکی صرف واقعیت میکردم؛ بههرحال، رابطه همسرم، پسرم، و مادرشوهرم با من مثل قبل بود؛ حتی میتوانم بگویم از قبل با من راحتتر بودند.
اینگونه یک هفته سپری شد .
هنگامی که وارد هفته دوم بیداری مداومم شدم، کمی ترسیدم . طبیعی نبود .آدمها باید بخوابند . همهی آدمها میخوابند . سالها پیش خوانده بودم که یکی از شیوههای شکنجه این است که نگذاری قربانی بخوابد . فکر کنم نازیها این کار را میکردند . آنها شخص را در فضای کوچکی به زنجیر میکشیدند، پلکهایش را باز نگه میداشتند و به صورتش نور میتاباندند و بیوقفه صداهای گوشخراش پخش میکردند . زندانی در آخر مشاعرش را از دست میداد و میمرد .
یادم نیست در مقاله نوشته بود چقدر طول میکشد تا شخصی دیوانه شود، اما نباید بیشتر از سه یا چهار روز باشد . با این حال ، من یک هفته بود که نخوابیده بودم . واقعا زمانی طولانی بود . اما سلامتم به خطر نیفتاده بود . برعکس، از همیشه پرانرژیتر بودم .
یک روز، بعد از حمام، برهنه مقابل آینه ایستادم . با شگفتی دریافتم بدنم از شدت انرژی در آستانهی انفجار است . سانت به سانت بدنم را با دقت بررسی کردم، از فرق سر تا نوک پا؛ اما کوچکترین نشانی از گوشت اضافه یا چروک ندیدم . البته دیگر بدن یک دختر جوان را نداشتم؛ اما پوستم بیشتر از گذشته میدرخشید و از همیشه کشیدهتر شده بود . گوشت پهلوی کمرم را میان انگشتانم گرفتم. سفت بود و بهطرز عجیبی منعطف .
برای اولین بار فهمیدم از آنچه فکر میکردم، زیباتر هستم . آنقدر جوانتر از قبل بهنظر میرسیدم که خودم شوکه شدم . میتوانستم خودم را بیست و چهار ساله جا بزنم . پوستم صاف بود، چشمهایم براق و لبانم مرطوب . سایهی زیر گونههای برآمدهام ( چیزی که من به راستی از آن نفرت داشتم) دیگر به چشم نمیآمد- اصلا نشستم و با حوصله بیست دقیقهی تمام صورتم را در آینه تماشا کردم. واقعبینانه، آن را از همهی زاویهها ورانداز کردم. نه، اشتباه نمیکردم . من، واقعا زیبا بودم .
چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
فکر کردم خودم را به یک دکتر نشان دهم .
من یک دکتر خانوادگی داشتم که از بچگی مراقبم بود و به او احساس نزدیکی میکردم . اما هرچه بیشتر به این فکر میکردم که او با شنیدن ماجرای من چه عکسالعملی نشان خواهد داد، کمتر مایل میشدم ماجرا را برایش تعریف کنم . آیا حرفهایم را باور میکرد؟ اگر میگفتم یک هفته است نخوابیدهام، شاید فکر میکرد دیوانه شدهام . یا شاید آن را نوعی بیخوابی عصبی تشخیص میداد . اما اگر حرفهایم را باور میکرد، شاید من را به یک بیمارستان بزرگ تحقیقاتی میفرستاد تا روی من آزمایش انجام دهند .
بعد چه اتفاق میافتد؟
دست و پایم را میبستند و من را از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه میفرستادند . آنها روی من آزمایشهای ای.ای.جی. و ای. کی. جی. انجام میدادند، ادرارم را تجزیه میکردند، فشار خونم ر اندازه میگرفتند، از من نوار مغزی میگرفتند؛ و خدا میداند چه بلاهای دیگری سرم میآوردند .
تحملش را نداشتم . فقط میخواستم به حال خودم باشم و آرام کتابم را بخوانم .
میخواستم هر روز وقت داشته باشم شنا کنم . میخواستم آزاد باشم . این چیزی بود که بیشتر از هر چیز دیگری میخواستم . نمیخواستم در هیچ بیمارستانی بستری شوم . حتی اگر آنها من را به بیمارستان میبردند، چه چیزی میفهمیدند؟ یک خروار آزمایش میگرفتند و یک خروار فرضیه میبافتند . فقط همین . نمیخواستم در چنان جایی زندانی شوم .
یک روز بعدازظهر به کتابخانه رفتم و چند کتاب دربارهی خواب خواندم . کتابهایی که پیدا کردم، چیز زیادی نمیگفتند . درواقع ، همهشان یک حرف میزدند : خواب، استراحت است، مثل خاموش کردن یک ماشین . اگر موتور ماشین شما بیوقفه کار کند، دیر یا زود خراب میشود . یک موتور در حال کار، گرما تولید میکند و انباشت گرما، ماشین را از پا درمیآورد . بهخاطر همین باید یگذارید موتور استراحت کند و خنک شود . خلاصه اینکه خوابیدن مثل خاموش کردن موتور است . در انسانها، خواب هم موجب استراحت چشم میشود و هم روان . وقتی یک نفر دراز میکشد و عضلاتش را رها میکند، همزمان، چشمهایش را هم میبندد و زنجیرهی افکارش را پاره میکند . افکار زائد، نوعی تخلیهی الکتریکی انجام میدهند که به شکل خواب نمود مییابد .
یکی از کتابها به نکته جالبی اشاره کرده بود . نویسنده مدعی شده بود که انسانها، ذاتا نمیتوانند از انگیزشهای فردی پایداری که در زنجیرهی افکار یا حرکات جسمانیشان وجود دارد، رهایی یابند . انسانها، ناخودآگاه، به فعالیتها و افکار و انگیزشهایی شکل میدهند که تحت شرایط عادی هیچوقت از میان نمیروند . به بیان دیگر، انسانها در سلول انگیزشهای خود زندانی شدهاند . آنچه این انگیزشها را تعدیل میکند و مهار آنها را به دست میگیرد- تا، به بیان نویسنده، ارگانیسم بدن مثل پاشنه کفش در یک زاویهی خاصی فرسوده نشود- چیزی جز خواب نیست . خواب، بهطرز شفابخشی، تمایلات انسانی را خنثی میکند . آدمها در خواب بهطور طبیعی عضلات خود را، که همواره تنها در یک جهت مورد استفاده قرار میگیرند،رها میکنند . خواب مدار ذهن را نیز که تنها در یک جهت فعالیت کرده است، آرام میکند و به آن امکان تخلیه میدهد . اینگونه است که انسانها آرام میشوند . خواب، فعالیتی است که به جبر تقدیر در انسانها برنامهریزی شده است؛ هیچ کس استثنا نیست . اگر کسی از این قاعده مستثنی باشد، ” اساس بودن ” او به خطر میافتد .
از خودم پرسیدم : انگیزشها ؟
تنها ” انگیزش ” من، که میتوانستم به آن فکر کنم، خانه داری بود- کارهای روزمرهای که هر روز مثل یک آدم آهنی بیاحساس انجام میدادم . غذا پختن، خرید کردن، شستن لباسها و بچهداری: اگر اینها ” انگیزش ” نیستند، پس چه هستند؟ من میتوانم آنها را با چشمهای بسته هم انجام دهم. دکمه را فشار بده . دسته را بکش . خیلی زود، واقعیت میلغزد و دور میشود . همان حرکتهای جسمانی، دوباره و دوباره . انگیزشها . آنها من را تحلیل میبردند و یک گوشه از وجودم را فرسوده میکردند مثل پاشنهی کفش . برای تنظیم آنها باید هر روز میخوابیدم تا آرام شوم .
آیا اینطور بو د؟
متن را باردیگر، با تمرکز تمام خواندم . سر تکان دادم، بله بدون شک اینطور بود .
پس زندگی من چه معنایی داشت؟ انگیزشهای من را تحلیل میبردند و من میخوابیدم تا آسیبهایم را ترمیم کنم . زندگی من چیزی جز این تکرار چرخه نبود . به هیچ جا نمیانجامید .
درحالیکه پشت میز کتابخانه نشسته بودم، سر تکان دادم .
دیگر خواب، بیخواب! اما اگر دیوانه شوم، چه ؟ اگر ” اساس بودنم ” را از دست دهم، چه ؟ لااقل دیگر انگیزشها من را تحلیل نخواهند برد . اگر خواب چیزی جر ترمیم دورهای اجزای فرسودهی من نیست، دیگر نمیخواهم بخوابم . دیگر به خواب نیازی ندارم . شاید بدنم تحلیل برود؛ اما از این پس ذهنم از آن من خواهد بود . آن را برای خودم نگه میدارم . آن را به هیچکس نمیدهم . نمیخواهم ” ترمیم ” شوم . نمیخواهم بخوابم .
کتابخانه را ترک کردم، درحالیکه عزمی راسخ وجودم را فرا گرفته بود .
حالا دیگر از اینکه نمیتوانستم بخوابم، ترسی نداشتم . کجایش ترسناک بود؟ به مزایای آن فکر کن . حالا از ساعت ده شب تا شش صبح، تنها به خودم تعلق داشت . تاکنون، یک سوم هر روزم به خواب میگذشت؛ اما دیگر نه . دیگر نه . حالا این زمان برای من بود . تنها برای من، نه هیچکس دیگر، همه اش برای خودم بود . میتوانستم این زمان را هرطور دوست دارم ،بگذرانم . هیچکس هم جلودارم نبود . هیچکس از من چیزی طلب نمیکرد . بله، درست بود . من زندگیام را بسط داده بودم . آن را یک سوم بیشتر کرده بودم .
ممکن است بگویید که این، از نظر زیستی، غیر طبیعی است . شاید حق با شما باشد . شاید یک روز در آینده مجبور شوم تاوان این کار غیر طبیعی را بپردازم . شاید زندگی، درآینده، این قسمتهای بسط یافته را با من حساب کند- و این ” امتیازی ” باشد که اکنون به من داده است . این یک فرضیه بیپایه است . اما هیچ پایهای هم برای انکار آن وجود ندارد . تا حدودی به نظرم درست میرسد؛ یعنی در پایان ترازنامه زمانهای وامگرفته، همسطح خواهد شد .
اما راستش را بخواهید، برای من پشیزی هم مهم نیست، حتی اگر به بهای آن جوانمرگ شوم . بهترین کاری که با این فرضیه میتوان کرد این است که بگذاری در هر مسیری که میخواهد، به جریان بیفتد . حداقل، حالا، من زندگیام را بسط داده بودم، و این رویایی بود . دستهایم دیگر خالی نبودند . من اینجا بودم- زنده و میتوانستم این را احساس کنم . واقعیت داشت . من دیگر تحلیل نمیرفتم، لااقل پارهای از من وجود داشت که تحلیل نمیرفت . و همان بود که به من احساس واقعی زنده بودن میداد . زندگی بدون این احساس شاید تا ابد ادامه مییافت، اما از هر معنایی تهی بود. حالا این را بهوضوح میدیدم .
وقتی مطمئن میشدم همسرم خوابیده است، میرفتم و روی کاناپه اتاق نشیمن مینشستم، برای خودم برندی مینوشیدم و کتابم را در دست میگرفتم . انا کارنینا را سه بار خواندم . هربار، چیز تازهای کشف میکردم . این رمان چند جلدی، پر از معما و گرهگشایی بود . مثل یک جعبهی چینی، دنیای رمان، دنیاهای کوچکتری را دربر میگرفت و درون هرکدام آنها هم دنیاهای کوچکتری قرار داشت . این دنیاها در کنار هم به جهانی یکپارچه شکل میدادند؛ و این جهان انتظار میکشید خوانندهای آن را کشف کند . آن من قدیمی، تنها توانسته بود بخشهای کوچکی از آن را دریابد؛ اما نگاه خیره من جدید، میتوانست تا هستهی آن نفوذ کند و آن را به تمامی دریابد . من دقیقا میدانستم تولستوی بزرگ چه میخواست بگوید، و میخواست خواننده از دل کتابش چه چیزهایی بیرون بکشد؛ میتوانستم ببینم که چگونه پیام او در قالب یک رمان متبلور است، و چه چیزهایی در آن رمان از خود نویسنده پیشی گرفته است .
اگرچه بهشدت روی کتاب تمرکز کرده بودم، هیچوقت خسته نمیشدم . وقتی آنا کارنینا را آنقدر که در توانم بود، خواندم، به سراغ داستایوسکی رفتم . با تمرکزی عجیب، کتابی را بعد از کتاب دیگر تمام میکردم؛ و هیچوقت خسته نمیشدم . سختترین متنها را بدون زحمت متوجه میشدم و با احساسات عمیق به آنها پاسخ میدادم .
احساس کردم انگار همیشه قرار بوده من اینگونه باشم . با کنار گذاشتن خواب، زندگیام بیشتر شده بود . نیروی تمرکز، مهمترین چیز بود . زندگی بدون این نیرو مثل این است که چشمهایت را باز کنی، اما نتوانی ببینی .
بالاخره بطری برندیام تمام شد . همهاش را خودم نوشیده بودم . به بخش مشروبات یک فروشگاه رفتم تا یک بطری دیگر رمی مارتین بخرم . وقتی آنجا بودم، با خودم فکر کردم بد نیست یک بطری شراب قرمز هم بخرم و یک لیوان ظریف کریستال برای برندی، با شکلات و شیرینی .
گاهی، هنگام مطالعه، هیجانزده میشدم؛ آنوقت بود که کتاب را کنار میگذاشتم و ورزش میکردم . کمی حرکات نرمشی انجام میدادم یا فقط دور اتاق راه میرفتم .
اگر حس وحالش را داشتم، به رانندگیهای شبانه میرفتم . لباس عوض میکردم، سوار سیویک خودم میشدم و بیهدف در خیابانهای محل میگشتم . گاهی سری به یک رستوران شبانه میزدم و یک لیوان قهوه مینوشیدم . اما برخورد با آدمهای دیگر واقعا مایهی دردسر بود؛ بنابراین، معمولا ترجیح میدادم در ماشین بمانم . در جایی امن پارک میکردم و میگذاشتم ذهنم هرجا که میخواهد، برود . گاه همه راه را تا بندر رانندگی میکردم ، تا قایقها را تماشا کنم .
یک بار هم یک پلیس از من بازجویی کرد . دو و نیم صبح بود و من زیر تیر چراغ برقی در نزدیک اسکله پارک کرده بودم . به رادیوی ماشین گوش میدادم و نور کشتیهایی را میدیدم که بهآرامی عبور میکردند . مرد پلیس با دست به شیشهی ماشینم زد . شیشه را پایین کشیدم . او جوان و خوشقیافه بود، و بسیار مؤدب . به او توضیح دادم که خوابم نمیبرد . گواهینامهام را خواست و مدتی آن را ورانداز کرد . گفت : ” ماه گذشته اینجا یک نفر را به قتل رساندند . سه مرد جوان به یک زوج حمله کردند، مرد را کشتند و به زن تجاوز کردند ” یادم آمد چیزهایی دربارهی این حادثه در روزنامه خوانده بودم . سری تکان دادم . “خانم محترم . اگر واقعا کاری ندارید، بهتر است شبها اینجا نیایید ” از او تشکر کردم و گفتم آنجا را ترک میکنم . او گواهینامهام را به من پس داد . ماشینم را روشن کردم و از آنجا دور شدم .
این تنها باری بود که کسی با من حرف زد . معمولا شبها یک ساعتی در خیابانها میگشتم و هیچکس مزاحمم نمیشد . بعد در گاراژ زیرزمینمان پارک میکردم . درست کنار سنترای سفید رنگ همسرم؛ او آن بالا در تاریکی، به خواب عمیقی فرو رفته بود . من به صدای موتور داغ ماشین که هنگام خنکشدم تقتق میکرد، گوش میسپردم و وقتی صدا فرو میخفت، به طبقه بالا میرفتم .
وقتی داخل خانه میشدم، قبل از هرچیز نگاه میکردم ببینم همسرم هنوز خوابیده است یا نه . او همیشه خواب بود . بعد به سراغ پسرم میرفتم . او هم همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود . آنها از هیچ چیز بو نبرده بودند . فکر میکردند دنیا مثل همیشه است و هیچ تغییری نکرده؛ اما در اشتباه بودند . دنیا به گونهای که آنها حتی فکرش را هم نمیکردند، عوض شده بود . تغییر زیادی کرده بود، تغییری سریع، دیگر هیچ وقت مثل قبل نمیشد .
یکبار ایستادم و به چهره همسرم در خواب خیره شدم . از اتاق خواب صدای فروافتادن چیزی را شنیده بودم و به آنجا شتافته بودم . ساعت شماطهدار روی زمین افتاده بود . احتمالا در خواب، دستش به آن خورده بود . اما همسرم مثل همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود، و خبر نداشت چه کار کرده است . چه چیز میتوانست این مرد را از خواب بیدار کند ؟ ساعت را برداشتم و روی پاتختی گذاشتم . بعد دست به سینه ایستادم وبه همسرم خیره شدم . از آخرین باری که صورتش را با دقت بررسی کرده بودم، چقدر گذشته بود- سالها ؟
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
ادامه دارد
این هفدهمین روز پیاپی است که خوابم نمیبرد، درباره بیخوابی حرف نمیزنم . میدانم بیخوابی چیست . هنگامی که دانشجو بودم، به چیزی شبیه آن مبتلا شدم- میگویم ” چیزی شبیه آن ” چون مطمئن نیستم بیماری من دقیقا همان چیزی بود که مردم بیخوابی مینامند . فکر کردم شاید یک دکتر بتواند به من بگوید؛ اما به سراغ هیچ دکتری نرفتم . میدانستم بیفایده است . نه اینکه دلیل خاصی داشته باشم . میتوانید آن را شم زنانه بنامید – فقط احساس کردم آنها کاری از دستشان برنمیآید . برای همین، پیش هیچ دکتری نرفتم، و به پدر و مادریا دوستانم هم حرفی نزدم؛ چون میدانستم آنها هم دقیقا همین را به من میگویند .
آن روزها ، ” چیزی شبیه بیخوابی ” من یک ماه ادامه داشت . در همه آن مدت حتی یک لحظه هم نخوابیدم . شب به رختخواب میرفتم و به خودم میگفتم : ” بسیار خوب، وقت خواب است ” دقیقا همان لحظه خواب از سرم میپرید . شبیه یک واکنش شرطی آنی بود . هرچه بیشتر تلاش میکردم خوابم ببرد، بیدارتر میشدم . الکل و قرصهای خواب را هم امتحان کردم، اما آنها هم کاملا بیتاثیر بودند .
بالاخره صبح، هنگامی که آسمان رو به روشنی میرفت، احساس میکردم خواب من را میرباید. اما آن خواب نبود. نوک انگشتهایم به سختی لبه بیرونی خواب را لمس میکرد و تمام مدت ذهنم کاملا هوشیار بود . رد پای خوابآلودگی را احساس میکردم؛ اما ذهنم آنجا بود، در اتاق خودش، آنسوی دیوار شیشهای، و به من نگاه میکرد . خود جسمانیام در کورسوی صبحگاه به خواب فرو میرفت و در تمام مدت حس میکرد ذهنم کنار او نفس میکشد و به او خیره شده است . بدنم در آستانه خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند .
این خوابآلودگی ناتمام، در طول روز میآمد و میرفت . سرم همیشه گیج بود . نمیتوانستم چیزهای اطرافم را به درستی دریابم- نه فاصلهشان را، نه تعدادشان را و نه زمانشان را . خوابآلودگی در برهههای منظم و متناوب من را مغلوب میکرد : در مترو، در کلاس یا سر میز شام ذهنم میلغزید و از بدنم دور میشد . جهان بیصدا به نوسان در میآمد . چیزها از دستم میافتاد . مدادم یا کیفم یا چنگالم به زمین میخورد و صدا میکرد . تنها چیزی که میخواستم این بود که بیفتم و بخوابم؛ اما نمیتوانستم . بیداری همیشه شانه به شانه من بود . میتوانستم سرمای سایهاش را حس کنم، که سایه خود من بود . به طرز عجیبی فکر میکردم وقتی خوابآلودگی من را در میرباید، من سایه خودم هستم . در حال خوابآلودگی راه میرفتم، غذا میخوردم و با مردم حرف میزدم . عجیبتر از همه اینکه هیچ کس متوجه نمیشد . در آن ماه هفت کیلو وزن کم کردم و هیچکس نفهمید . هیچیک از اعضای خانواده و دوستان و همکلاسیهایم نفهمیدند که من در خواب زندگی میکنم .
درست بود : من در خواب زندگی میکردم . همچون جنازه مغروقی جهان را پیرامونم حس میکردم . وجودم و زندگیام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود . حس میکردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچوقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم . جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند . به خودم میگفتم : ” محکم بچسب “؛ اما چیزی نبود که آن را بگیرم .
بعد شب میآمد و بیداری مطلق بازمیگشت . توان مقاومت نداشتم . نیروی عظیمی من را به مرکز زنجیر کرده بود . تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که با چشمانی گشوده به تاریکی، تا صبح بیدار بمانم . حتی نمیتوانستم فکر کنم . همچنان که آنجا دراز کشیده بودم و به تیک تاک ساعت گوش میدادم، به تاریکی خیره میشدم که آرامآرام عمیق میشد و بعد آرامآرام گم میشد .
بعد، یک روز بدون هشدار قبلی، یا بدون هیچ دلیل بیرونی، تمام شد . پشت میز صبحانه نشسته بودم که احساس کردم هوشیاریام را به تدریج از دست میدهم . بدون این که یک کلمه بگویم، برخاستم ، شاید چیزی را از روی میز به زمین انداختم . فکر میکنم بک نفر به من چیزی گفت؛ اما مطمئن نبودم . سلانه سلانه به اتاقم رفتم، با لباس در تختم خزیدم، و زود خوابم برد . بیست و هفت ساعت به همان حالت باقی ماندم . مادرم احساس خطر کردم و سعی کرد با تکان من را بیدار کند. به صورتم سیلی زد؛ اما من بیست و هفت ساعت بیوقفه خوابیدم . بالاخره وقتی بیدار شدم، دوباره همان خود قبلیام بودم . شاید .
هیچ نمیدانم چرا آن موقع به بیخوابی دچار شدم و چرا ناگهان خودبهخود، خوب شدم . انگار باد ابر تیره و ضخیمی را از جایی آورده بود که انباشته از چیزهای شومی بود که من هیچ اطلاعی از آنها نداشتم . هیچکس نمیداند این چیزها از کجا میآیند و به کجا میروند . من فقط میتوانم مطمئن باشم که چنین چیزی برای مدتی بر من نازل شده و بعد هم رهایم کرده است .
بههرحال، آنچه اکنون به سراغ من آمده به آن بیخوابی شبیه نیست، به هیچوجه . فقط نمیتوانم بخوابم . حتی برای یک لحظه . از این نکتهی ساده که بگذریم، کاملا طبیعی هستم . احساس خوابآلودگی نمیکنم و ذهنم مثل همیشه صاف است، حتی صافتر از همیشه . از لحاظ جسمانی هم طبیعی هستم : اشتهایم سر جایش است، احساس خستگی مفرط نمیکنم؛ به بیان واقعیت روزمره، هیچ چیزیم نیست . فقط نمیتوانم بخوابم .
نه همسرم و نه پسرم نفهمیدهاند که من نمیخوابم . من هم به آنها چیزی نگفتهام . نمیخواهم کسی به من بگوید باید خودم را به دکتر نشان دهم . میدانم کاملا بیفایده است . فقط میدانم . مثل قبل . خودم هستم .
بنابراین، آنها به چیزی مشکوک نشدهاند . در ظاهر، روند زندگیمان تغییری نکرده است. آرام و یکنواخت صبحها وقتی همسر و پسرم را بدرقه میکنم، ماشینم را برمیدارم و به خرید میروم . همسرم یک دندانپزشک است . از آپارتمان ما تا مطب او، با ماشین ده دقیقه راه است . او و دوست دوران تحصیلیاش، با هم آنجا شریک هستند . اینطور از عهدهی مخارج استخدام یک متخصص و یک منشی بر میآیند . هر شریک میتواند بیمارهای اضافی دیگری را ببیند . کار هردوشان خوب است . به عنوان مطبی که فقط پنج سال است افتتاح شده و بدون هیچ ارتباطات خاصی شروع به کار کرده اوضاع خیلی خوبی دارد، حتی بیش از حد خوب است . همسرم میگوید : ” نمیخواهم اینقدر سخت کار کنم، اما نمیشود شکایت کرد ”
من هم همیشه میگویم : ” آره، نمیشود ” درست است . ما برای راهاندازی آنجا مجبور شدیم وام بانکی سنگینی بگیریم . یک مطب دندانپزشکی نیاز به تجهیزات گرانقیمتی دارد . رقابت، تنگاتنگ است . مریضها از آن لحظهای که درهای مطب را باز میکنید ، سرازیر نمیشوند . بیشتر کلینیکهای دندانپزشکی به خاطر نداشتن مریض، ورشکست شدهاند .
آن هنگام ما جوان و بیپول بودیم و تازه بچهدار شده بودیم . هیچ تضمینی وجود نداشت که بتوانیم در این دنیای خشن زنده بمانیم . اما به هر طریقی بود، زنده ماندیم . پنج سال . نه . واقعا نمیتوانستیم شکایت کنیم . هنوز بازپرداخت دوسوم وام مان مانده بود .
همیشه به او میگویم : ” من میدانم چرا تعداد مریضهایت زیاد است . چون مرد خوشقیافهای هستی ”
این شوخی سادهی ماست . او اصلا خوشقیافه نیست . درواقع، قیافهاش کمی عجیب است . حتی حالا هم گاه تعجب میکنم که چرا با چنین مردی ازدواج کردهام . من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوشقیافه تر بودند .
چه چیز قیافهاش عجیب بود؟ واقعا نمیتوانم بگویم . چهرهی زیبایی نیست، اما زشت هم نیست . از آن نوع چهرههایی هم نیست که مردم بگویند ” کاراکتر ” دارد . راستش را بگویم، تناسب چهرهاش ” عجیب ” است . یا شاید بهتر باشد بگویم هیچ خصوصیت منحصربفردی ندارد . اما هنوز باید چیزی باشد که چهرهی او را از خاصبودن درآورده است . اگر بتوانم آن را دریابم، شاید بتوانم عجیببودن کل چهرهاش را بفهمم . یک بار سعی کردم تصویرش را نقاشی کنم، اما نتوانستم . یادم نیامد چه شکلی است . آنجا نشستم و مداد را روی کاغذ نگه داشتم، اما حتی یک خط هم نتوانستم بکشم . شوکه شده بودم . چگونه ممکن است این همه مدت با یک مرد زندگی کنی و نتوانی چهرهاش را به یاد آوری ؟ البته میتوانم او را تشخیص دهم . حتی تصاویری پراکنده از او در ذهنم دارم . اما وقتی به نقاشی کردن رسید، فهمیدم هیچ چیز چهرهاش را به یاد نمیآورم . چه کار میتوانستم بکنم ؟ این، شبیه برخورد با یک دیوار نامریی بود . تنها چیزی که یادم آمد این بود که چهرهاش عجیب بنظر میرسد.
یادآوری این خاطره همیشه پریشانم میکند .
با این حال، او یکی از آن مردهایی است که همه خوششان میآید . این مشخصا برای شغل او یک امتیاز مثبت است، اما فکر میکنم او در هر کاری موفق میشد . مردم وقتی با او حرف میزنند، احساس امنیت میکنند . من هیچوقت آدمی مثل او ندیده بودم . همهی دوستان زن من از او خوششان میآید. من هم البته دلبسته او هستم. حتی فکر میکنم دوستش دارم . اما اگر رک صحبت کنم، از او چندان خوشم نمیآید .
بههرحال، او خیلی طبیعی و معصومانه میخندد، مثل یک بچه . آدمبزرگهای زیادی نیستند که بتوانند اینطور بخندند . فکر میکنم انتظار دارید یک دندانپزشک دندانهای سالمی داشته باشد، که البته او دارد .
هروقت به شوخی سادهمان میخندیم، او جواب میدهد : ” تقصیر من نیست که خیلی خوشقیافه هستم ” فقط خودمان معنای این شوخی را میفهمیم . این ادراک واقعیت است- این حقیقت که ما به هر طریقی بوده، زنده ماندهایم- و این برای ما رسم خوشایندی است .
همسرم هر روز صبح ساعت هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون میآید . پسرمان روی صندلی کنار او مینشیند . دبستان او سر راه مطب است . من میگویم : ” مواظب باشید ” او جواب میدهد : ” نگران نباش ” همیشه همین گفتگوی کوتاه و تکراری . نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم . باید بگویم : ” مواظب باشید ” و همسرم باید جواب دهد : ” نگران نباش ” ماشین را به راه میاندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین میگذارد و با موسیقی زمزمه میکند . دو ” مرد ” من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان میدهند . دستهایشان دقیقا مثل هم تکان میخورد . توضیحش سخت است . سرهایشان را دقیقا به یک زاویه خم میکنند و کف دستهایشان را به سوی من میچرخانند و آرام تاب میدهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آنها را تعلیم داده است .
من ماشین خودم را دارم، یک هوندا سیویک کارکرده . یک دوست دختر قدیمی، دو سال پیش مفت آن را به من فروخت . یک سپر آن تو رفته . مدل بدنهاش قدیمی است و لکههای زنگ خوردگی روی آن پیدا شده . عدد کیلومترشمار، از صدوپنجاه هزار گذشته است . گاه- یک یا دو بار در ماه- روشن کردن ماشین تقریبا غیرممکن میشود . موتور راحت استارت نمیخورد. با این حال، آنقدرها بد نیست که نتوان با آن به کارها رسید . اگر نازش را بکشی و بگذاری حدود ده دقیقهای استراحت کند، موتور با صدای ناز و توپری روشن میشود . اه، بسیار خوب، هرچیز و هر کس یک یا دو بار در ماه تنظیمش بههم میخورد . زندگی همین است . همسرم به ماشین من میگوید : ” الاغ تو ” من اهمیتی نمیدهم . برای خودم است .
با سیویک تا سوپرمارکت رانندگی میکنم . بعد از خرید، خانه را تمیز میکنم ولباسها را میشویم . بعد، ناهار درست میکنم . کارهای صبحم را با حرکاتی سریع و دقیق انجام میدهم . اگر میشد دوست داشتم اسباب شامم را هم صبح آماده کنم . بعدازظهرها برای خودم است .
همسرم برای ناهار به خانه میآید . دوست ندارد بیرون غذا بخورد . میگوید رستورانها زیادی شلوغ هستند، غذایشان خوب نیست، و بوی سیگار آنجا روی لباسش میماند . او ترجیح میدهد در خانه غذا بخورد، اگرچه مجبور باشد زمان بیشتری صرف رفتوآمد بکند . با این حال، من ناهار هوسبرانگیزی نمیپزم . غذاهای باقیمانده را در مایکروویو گرم میکنم و کمی رشته فرنگی میجوشانم . تهیهی ناهار حداقل زمان ممکن طول میکشد . طبیعی است از غذا خوردن با همسرم بیشتر از غذا خوردن در تنهایی و سکوت لذت میبرم .
قبلاَ، وقتی کلینیک تازه شروع به کار کرده بود، معمولا بعدازظهرهای زود مریضی وجود نداشت؛ بنابراین، بعد از ناهار با هم میخوابیدیم . این بهترین زمان با او بودن بود . همه چیز در سکوت میگذشت و آفتاب ملایم بعدازظهر در اتاق نفوذ میکرد . آنوقتها ما بسیار جوانتر بودیم، و شادتر .
البته، ما هنوز هم زندگی شادی داریم . واقعا اینطور فکر میکنم . هیچ دعوای خانوادگی بر زندگیمان سایه نینداخته . من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم . مطمئنم او هم همین احساس را به من دارد . اما کمکم، با گذرماهها و سالها، زندگیات تغییر میکند . اینطوری است دیگر . نمیشود کاریش کرد . حالا همه بعدازظهرهای او پر است . وقتی غذایمان تمام میشود، همسرم دندانهایش را مسواک میزند . به طرف ماشینش میشتابد و به مطب بازمیگردد . کلی دندان خراب انتظار او را میکشند . اما اشکالی ندارد . هردومان میدانیم که همه چیز مطابق میل آدم پیش نمیرود .
بعد از اینکه همسرم به مطب باز میگردد، من مایو و حولهام را برمیدارم و تا باشگاه ورزشی نزدیک خانهمان رانندگی میکنم . نیم ساعتی شنا میکنم . یک شنای درست و حسابی . من آنقدرها هم دیوانه شنا کردن نیستم : فقط میخواهم گوشتهای اضافیام آب شود . همیشه از اندامم خوشم میآمده، اما از قیافهام هیچوقت راضی نبودهام . قیافهی بدی نیست، اما هیچوقت از آن خوشم نیامده . بدنم مسالهی دیگری است . دوست دارم برهنه مقابل آینه بایستم و طرح اندامم را بررسی کنم .
در آن سرزندگی متعادلی میبینم . مطمئن نیستم چیست، اما احساس میکنم چیزی درون آن وجود دارد که برایم حیاتی است . هرچه هست، نمیخواهم آن را از دست بدهم .
من، سی سالهام . وقتی سی ساله میشوی، میفهمی دنیا به آخر نرسیده . من بطور خاص از پیرشدن خوشم نمیآید؛ اما هرچه سن میگذرد، بعضی امور هم آسانتر میشود . مهم این است که چطور با آن برخورد کنی . اما یک چیز را خوب میدانم : اگر یک زن سی ساله بدنش را دوست داشته باشد و مصمم باشد آن را آنطور که شایسته است نگه دارد، باید حسابی تلاش کند . من این را از مادرم یاد گرفتم . او قبلا زنی لاغر و دوستداشتنی بود، اما دیگر نیست . نمیخواهم من هم به سرنوشت او دچار شوم .
بعد از اینکه مدتی شنا کردم، بعدازظهرها را به طرق مختلف میگذرانم . گاه در مرکز خرید پرسه میزنم و ویترین مغازهها را نگاه میکنم . گاه به خانه میروم و روی کاناپه جمع میشوم و کتاب میخوانم، به یک ایستگاه اف. ام گوش میدهم یا فقط استراحت میکنم . سرانجام، پسرم از مدرسه به خانه میآید . به او کمک میکنم لباسهایش را درآورد و لباس راحتی بپوشد . بعد به او غذای سبکی میدهم . وقتی غذایش تمام شد، بیرون میرود تا با دوستانش بازی کند. او کوچکتر از آن است که بعدازظهرهایش را به کلاسهای جبرانی برود . ما هم مجبورش نکردهایم کلاس پیانو یا هر چیز دیگری برود .
همسرم میگوید : ” بگذار بازی کند . بگذار طبیعی بزرگ شود ” وقتی پسرم خانه را ترک میکند، همان گفتگوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم ، میان من و او هم تکرار میشود . من میگویم: ” مواظب باش ” و او میگوید : ” نگران نباش ”
هنگام غروب من اسباب شام را تدارک میبینم . پسرم همیشه ساعت شش به خانه برمیگردد . کارتون تلویزیون را تماشا میکند . همسرم، اگر سروکلهی هیچ مریض اورژانسی پیدا نشود، قبل از ساعت هفت به خانه برمیگردد . او حتی یک نوشیدنی ساده هم نمیخورد و به معاشرتهای بی فایدهی اجتماعی علاقهای ندارد . او معمولا همیشه بعد از کار، مستقیم به خانه میآید .
در طول شام هر سهمان با هم صحبت میکنیم . بیشتر دربارهی کارهای آن روزمان . پسرم همیشه بیشترین حرف را برای گفتن دارد . همهی اتفاقهای زندگی او تازه و پررمزوراز هستند . او حرف میزند و ما نظرمان را میگوییم . بعد از شام، او هر کاری میکند که دوست دارد- تلویزیون تماشا میکند ، کتاب میخواند یا با همسرم بازی میکند . وقتی مشق دارد ، خودش را در اتاقش حبس میکند و به آنها میرسد . ساعت هشت و نیم به رختخواب میرود . من پتو را رویش میکشم و موهایش را نوازش میکنم . به او شب بخیر میگویم و چراغ را خاموش میکنم .
آنگاه زن و شوهر با هم تنها میمانند . او روی کاناپه مینشیند، روزنامه میخواند و گاهگاه از مریضهایش میگوید، یا قسمتهایی از روزنامه را با صدای بلند میخواند . بعد، به هایدن یا موتسارت گوش میدهد. من از موسیقی بدم نمیآید ، اما هیچوقت نمیتوانم آن دو آهنگساز را از هم تشخیص دهم . آهنگهایشان برای من شبیه هم است . وقتی این را به همسرم میگویم، میگوید مهم نیست. ” همهشان زیبا هستند . این مهم است ”
میگویم : ” دقیقاَ مثل تو ”
او با لبخنی پهن جواب میدهد : ” دقیقا شبیه من ” به نظرمیرسد از صمیم قلب خوشحال شده است .
خب . زندگی من این است- یا زندگی من قبل از آنکه دیگر نتوانستم بخوابم- هر روزش دقیقا تکرار روز قبل . من قبلا دفتر خاطرات روزانه سادهای داشتم؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش میکردم، حساب روزها و اتفاقها از دستم درمیرفت . دیروز میتوانست پریروز باشد، یا برعکس . گاهی نمیفهمم این چه جور زندگیای است . منظورم این است که زندگیام خالی است . من- خیلی ساده- شیفتهی بیمرزی روزها شده بودم، شیفته اینکه خودم، بخشی از این زندگی بودم؛ نوعی زندگی که من را، به تمامی، درون خود بلعیده بود . شیفتهی اینکه باد جاپاهایم را، پیش از آنکه فرصت کنم برگردم و نگاهشان کنم، پاک میکرد .
هروقت چنین احساسی داشتم، در آینهی حمام به چهرهام نگاه میکردم- مجموعا پانزده دقیقه. ذهنم مثل یک تختهی سفید خالی بود . من صورتم را مثل یک شیء مینگریستم، و صورتم به تدریج از بقیهی من جدا میشد و تبدیل به چیزی میشد که همزمان با من و کاملا بهطور اتفاقی بهوجود آمده بود . ادراک به سراغ من میآمد . این اتفاقی است که گاه و بیگاه میافتاد و ربطی به جای پا ندارد. واقعیت و من، همزمان، در زمان حال وجود داریم . این مهمترین چیز است .
اما حالا من دیگر خوابم نمیبرد . وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم .
اولین شبی را که دیگر نتوانستم بخوابم بهوضوح تمام یادم میآید . آن شب خواب مشمئزکنندهای دیدم- خوابی تاریک و لزج. یادم نیست دربارهی چه بود، اما حس شوم و رعبانگیزش را خوب به خاطر دارم؛ در لحظهی اوج از خواب پریدم- کاملا هوشیار شدم . انگار چیزی من را در آخرین لحظه از نقطهی عطفی بیرون کشیده است . اگر یک ثانیه دیگر در آن خواب معلق میماندم، برای همیشه از دست میرفتم . وقتی بیدار شدم، سینهام از نفسنفس به درد آمد . حس میکردم دستها و پاهایم فلج شدهاند . بیحرکت دراز کشیدم و به صدای نفسهای سنگینم گوش دادم، انگار دراز به دراز در دخمهای عظیم خوابیدهام .
به خودم گفتم : ” فقط یک خواب بود ” و منتظر ماندم تا نفسهایم آرام شود . همچنان که مثل چوب خشک به پشت دراز کشیده بودم، حس کردم قلبم تند میزند و ششهایم همچون دم آهنگران با انقباضهای آرام و پرحجم، هوا را با شتاب به آن میرساند . نمیدانستم ساعت چند است . میخواستم به ساعت کنار بالشم نگاه کنم، اما نمیتوانستم سرم را آنقدر بچرخانم . ناگهان، در همان لحظه چشمم به هیات چیزی در پایین تخت افتاد . چیزی شبیه سایهای تیره و مبهم. نفسم را در سینه حبس کردم . قلبم ، ششهایم و همه چیز درونم در آن لحظه خشک شد . تقلا کردم تا سایهی سیاه را ببینم.
دقیقا هنگامی که روی آن متمرکز شدم، سایه شکل مشخصی به خود گرفت؛ انگار تمام آن مدت منتظر بود تا متوجه او شوم . مرزهای تنش آشکار شد و درونش با مادهای پر گشت، آنگاه جزییات روی آن سوار شدند . او یک پیرمرد نحیف بود که لباس چسبان سیاهی به تن داشت . موهایش خاکستری و کوتاه بودند و گونههایش گود افتاده . او بدون هیچ حرکتی کنار پای من ایستاد . چیزی نمیگفت؛ اما چشمان نافذش به من خیره مانده بود . چشمان بزرگی بودند و من میتوانستم مویرگهای قرمز درون آنها را ببینم . چهره پیرمرد هیچ حالتی نداشت و هیچچیز بیان نمیکرد؛ انگار دروازهی تاریکی بود .
میدانستم این دیگر خواب نیست . من تازه از خواب پریده بودم . در خواب و بیداری هم نبودم، چون چشمانم به فراخی گشوده شده بود . نه، این خواب نبود . واقعیت بود . در واقعیت هیچوقت پیش از این ندیده بودم پیرمردی پایین تخت من بایستد . باید کاری میکردم- چراغ را روشن میکردم ، همسرم را بیدار میکردم، جیغ میکشیدم . سعی کردم تکان بخورم . تقلا کردم بدنم را تکان دهم، اما فایدهای نداشت؛ حتی نتوانستم یک انگشتم را حرکت دهم . وقتی برایم آشکار شد که نمیتوانم تکان بخورم، وحشتی نومیدانه وجودم را فرا گرفت؛ ترسی بدوی که پیش از این نظیرش را تجربه نکرده بودم؛ همچون سرمایی که در سکوت از چاه بیانتهای خاطره بالا میآید . سعی کردم جیغ بکشم؛ اما نتوانستم کوچکترین صدایی درآورم یا حتی زبانم را تکان دهم . تنها و تنها میتوانستم به پیرمرد نگاه کنم .
آنگاه دیدم او چیزی در دست دارد- شیئی باریک و دراز و گرد که نور سفیدی داشت . هنگامی که به این شیء خیره شده بودم و در این فکر بودم که آن شیء چه میتواند باشد، کمکم شکل مشخصی به خود گرفت، همانگونه که سایه پیشتر به هیأت مشخصی درآمده بود . آن، بدون شک یک پارچ بود، یک پارچ چینی قدیمی . بعد از مدتی، مرد پارچ را بالا آورد و از درون آن بر پای من آب ریخت . من آب را حس نمیکردم؛ آن را میدیدم و صدای شلپشلپش را بر روی پایم میشنیدم . با این حال، هیچ چیز احساس نمیکردم . پیرمرد آب را بر پاهایم ریخت و ریخت . عجیب اینکه هرچه میریخت، آب پارچ تمام نمیشد . کمکم ترسیدم پاهایم بپوسد و بریزد . بله، بدون شک پاهایم میپوسیدند . با آن همه آب، چارهی دیگری جز پوسیدن نداشتند . هنگامی که ناگهان دریافتم پاهایم به زودی خواهند پوسید و فرو خواهند ریخت، دیگر نتوانستم تحمل کنم .
چشمهایم را بستم و با همه توانی که داشتم، جیغ کشیدم . اما صدای آن جیغ از دهانم بیرون نیامد، تنها ارتعاش آن درونم طنینانداز شد، درونم را از هم شکافت و قلبم را خاموش کرد . بعد، هنگامی که جیغ در تمام سلولهایم نفوذ میکرد، درون سرم لحظهای سفید شد . چیزی درونم مرد . چیزی فرو ریخت و تنها خلایی لرزان بهجا گذاشت . درخششی شدید و ناگهانی، هرآنچه وجودم به آن وابسته بود را سوزاند و از بین برد .
وقتی چشمهایم را گشودم، پیرمرد رفته بود . خبری از پارچ نبود. روتختی خشک بود و هیچ نشانی از خیسی کنار پایم به چشم نمیخورد . اما بدنم، خیس عرق بود، عرق ترس . فکر نمیکردم بدنی بتواند آنقدر عرق از خود سرازیر کند . هنوز این قطرههای ، بدون اندکی تردید، عرق بود که از من جاری بود .
انگشتم را تکان دادم . بعد انگشتی دیگر و بعد یکی دیگر. همهی انگشتانم را خم کردم و سپس دستم را و آنگاه پاهایم را، کف پاهایم را چرخاندم و زانوهایم را خم کردم . هیچ چیز آنطور که باید تکان نمیخورد، اما لااقل تکان میخورد . بعد از اینکه با وسواس از تکان خوردن همهی اعضای بدنم مطمئن شدم، نشستم و خودم را شل کردم . در زیر نور ملایم چراغهای خیابان ، که از پنجره به درون میتابید، گوشه به گوشه اتاق را از نظر گذراندم . پیرمرد بدون شک آنجا نبود .
ساعت کنار بالشم دوازده و سی دقیقه را نشان میداد . تنها یک ساعت و نیم خوابیده بودم . همسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . حتی صدای نفسهایش هم به گوش نمیرسید . او همیشه اینطور میخوابد، انگار همهی فعالیتهای ذهنیاش متوقف شده است . تقریبا هیچ چیز نمیتواند او را بیدار کند .
از تخت بیرون آمدم و به حمام رفتم . لباس خواب خیس عرقم را در ماشین لباسشویی انداختم و دوش گرفتم . بعد از اینکه لباسهای راحتی تازهای پوشیدم، به اتاق نشیمن رفتم، آباژور کنار کاناپه را روشن کردم . آنجا نشستم و یک لیوان پر برندی خوردم . من معمولا مشروب نمیخورم؛ نه این که به بدنم نسازد- آنطور که با بدن همسرم ناسازگار است- درواقع، قبلا زیاد مینوشیدم، اما بعد ازازدواج خیلی ساده از آن دست کشیدم . گاهی وقتها که بدخواب میشوم، یک قلپ برندی مینوشم؛ اما آن شب احساس کردم دلم میخواهد یک لیوان پر بنوشم تا اعصابم را تسکین دهم .
تنها نوشیدنی الکلی ما یک بطری رمی مارتین بود که در بوفه گذاشته بودیم . آن یک هدیه بود . حتی یادم نیست چه کسی آن را به ما داد . خیلی وقت پیش بود . روی بطری یک لایه خاک نشسته بود. ما لیوانهای برندیخوری نداشتیم، برای همین، آن را در یک لیوان معمولی ریختم و ذرهذره سر کشیدم .
با خود فکر کردم حتما در حالت خلسه بودهام . من هیچوقت چنین حالتی را تجربه نکرده بودم؛ اما یکی از دوستان همدانشگاهیام که خود این تجربه را داشت، برایم چیزهایی تعریف کرده بود . او گفت که همهچیز به گونهای باورنکردنی واضح بود . باورش نمیشده خواب بوده باشد . ” هنگامی که اتفاق افتاد، باورم نمیشد یک خواب باشد . هنوز هم باورش نمیشود که خواب باشد ” این دقیقا همان احساسی بود که من داشتم، اما باید خواب بوده باشد- از آن دست خوابهایی که شبیه خواب نیست . وحشتم فروکش کرده بود، اما تنم هنوز میلرزید . وحشت هنوز زیر پوستم بود، مثل حلقههای آب بعد از زلزله . لرزش خفیفش را احساس میکردم . حاصل همان جیغ بود . شبه- جیغی که هیچوقت صدایی نیافته بود، هنوز زندانی تن من بود و آن را از درون میلرزاند .
چشمهایم را بستم و یک قلپ دیگر برندی نوشیدم . گرما از گلو تا معدهام را پیمود . احساس واقعی و مطبوعی بود . پیش از هرچیز به یاد پسرم افتادم . بار دیگر قلبم به تپش افتاد . از کاناپه پریدم و به اتاقش شتافتم . پسرم به خواب آرامی فرو رفته بود . یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش به کناری افتاده بود . خواب او هم مثل همسرم آرام وبیدغدغه بود . پتویش را صاف کردم . آنچه خواب من را آنگونه پارهپاره کرده بود، تنها به سراغ من آمده بود . هیچکدام آنها چیزی احساس نکرده بودند .
به اتاق نشیمن بازگشتم و کمی آنجا چرخیدم . حتی اندکی هم خوابم نمیآمد .
فکر کردم یک لیوان دیگربرندی بنوشم . درواقع میخواستم بیشتر الکل بنوشم . میخواستم بدنم را گرمتر کنم و اعصابم را تسکین دهم . میخواستم بار دیگر آن طعم تند و نافذ را در دهانم احساس کنم . بعد از کمی تردید، بالاخره فکرش را از سرم بیرون کردم . نمیخواستم روز جدیدم را درحالت مستی شروع کنم . برندی را در بوفه، سرجایش گذاشتم و لیوان را در ظرفشویی آشپزخانه شستم. در یخچال کمی توتفرنگی پیدا کردم و خوردم .
فهمیدم زیر پوستم دیگر نمیلرزد .
از خودم پرسیدم که آن مرد سیاهپوش که بود؟ او را قبلا حتی یکبار هم ندیده بودم . لباس سیاه او خیلی عجیب بود؛ مثل یک عرقگیر چسبان که، درعینحال، قدیمی هم به نظر میرسید . هیچوقت چنین چیزی ندیده بودم . و آن چشمهای خونگرفته که هیچ پلک نمیزدند . آن مرد که بود؟ چرا روی پاهایم آب ریخت؟ چرا باید این کار را میکرد؟
من تنها سوأل بودم، بی هیچ جوابی .
هنگامی که دوست من دچار خلسه شد، شب را در خانهی نامزدش میگذراند . او روی تخت خوابیده بود که یک مرد عصبانی، حدودا پنجاه ساله، به او نزدیک شد و دستور داد از خانه بیرون برود. در آن لحظه ، او نمیتوانست حتی یک عضلهاش را هم تکان دهد . مثل من خیس عرق شده بود . مطمئن بود که آن باید روح پدر نامزدش بوده باشد که به او گفته از آن خانه بیرون برود؛ اما روز بعد، وقتی از نامزدش خواست عکس پدرش را به او نشان بدهد، فهمید که او مردی کاملا متفاوت بوده . بعد نتیجه گرفته بود : ” چون من معذب و نگران بودهام، دچار این حالت شدهام ”
اما من معذب نبودم . اینجا خانهی من بود . چیزی وجود نداشت که من را به خطر اندازد . چرا باید دچار خلسه میشدم ؟
سری تکان دادم، به خودم گفتم این فکرها را از سر بیرون کن، چه فایده دارد . من فقط یک خواب دیده بودم که شبیه واقعیت بود ، نه بیشتر . شاید خودم را بیش از حد خسته کرده بودم . باید کار تنیسی باشد که پریروز بازی کردم . بعد از شنا در باشگاه، یکی از دوستانم را دیدم و او از من دعوت کرد تا با او تنیس بازی کنم . من هم کمی افراط کردم . همین. قاعدتا دستها و پاهایم تا مدتی خسته و سنگین خواهند بود . وقتی توتفرنگیها را خوردم، روی کاناپه لم دادم و چشمهایم را بستم .
اصلا خوابم نمیآمد . فکر کردم : ” آه ، من اصلا خوابآلود نیستم ”
فکر کردم شاید بهتر باشد یک کتاب بخوانم تا دوباره خسته شوم . به اتاق خواب رفتم و از قفسه کتابها یک رمان برداشتم . وقتی چراغ را روشن کردم و به دنبال کتاب گشتم همسرم حتی غلت هم نزد . آنا کارنینا را انتخاب کردم . حس و حال یک رمان طولانی روسی را داشتم . بهعلاوه آنا کارنینا را فقط یک بار خوانده بودم . خیلی وقت پیش، شاید در دوران دبیرستان . تنها اندکی از خط اول آن یادم بود : ” همه خانوادههای خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانوادهی بدبختی، به شیوهی خود بدبخت است ” همچنین، یادم بود قهرمان زن داستان در آخر خودش را زیر قطار میاندازد . آن شروع، سرنخ خودکشی پایانی بود . در آن یک صحنه مسابقهی اسبدوانی نبود؟ یا شاید با رمان دیگری اشتباه کردهام ؟
بههرحال، به کاناپه بازگشتم و کتاب را باز کردم . چند سال از آخرین باری که اینگونه با خیال راحت نشسته بودم و کتاب خوانده بودم، گذشته بود؟ درست است . من معمولا در نیم ساعت یا یک ساعت بعدازظهرهای تنهاییام کتاب در دست میگیرم . اما نمیشود اسم آن را کتاب خواندن گذاشت . همیشه غرق در فکرهای دیگر میشوم- پسرم، خرید منزل، اینکه فریزر باید تعمیر شود، اینکه در عروسی فلان آشنا چه لباسی باید بپوشم، عمل معدهی پدرم در ماه گذشته . این قبیل چیزها به درون ذهن من نفوذ میکنند، بزرگ میشوند و در میلیونها جهت پراکنده میگردند . بعد از مدتی متوجه میشوم که تنها چیزی که پیش رفته، زمان است و من حتی یک صفحه هم ورق نزدهام .
من بیآنکه متوجه شوم، به این شیوهی زندگی بدون کتاب عادت کرده بودم . حالا که فکر میکنم، میبینم چهقدر عجیب است؛ وقتی جوان بودم کتاب خواندن محور زندگی من بود . من همه کتابهای کتابخانه دبستان را خوانده بودم و تقریبا همه پول توجیبیهایم صرف خرید کتاب میشد . حتی در خوردن ناهار صرفهجویی میکردم تا کتابهایی را که میخواستم بخوانم، بخرم . این در راهنمایی و دبیرستان هم ادامه داشت . هیچکس به اندازهی من کتاب نمیخواند . میان پنج فرزند خانواده من بچه وسطی بودم، پدر و مادرم شاغل بودند و هیچکس توجه زیادی به من نمیکرد . میتوانستم تنهایی، هرچه میخواهم کتاب بخوانم . همیشه در مسابقههای کتابخوانی شرکت میکردم تا برندهی بنهای کتاب شوم . معمولا هم برنده میشدم . در دانشگاه در رشتهی ادبیات انگلیسی تحصیل کردم و نمرههای خوبی گرفتم . پایاننامه فارغالتحصیلیام با موضوع کاترین مانسفیلد برندهی دیپلم افتخار شد و استاد راهنمایم من را تشویق کرد که برای فوقلیسانس تلاش کنم . اما میخواستم پا به دنیای بیرون بگذارم و میدانستم آدم دانشگاه نیستم . من فقط از کتاب خواندن لذت میبردم . حتی اگر میخواستم به تحصیل ادامه دهم، خانوادهام توانایی مالی فرستادن من به فوقلیسانس را نداشتند . ما فقیر نبودیم ، اما بعد از من دو خواهر دیگر هم بودند . برای همین بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی باید روی پای خودم میایستادم .
آخرین باری که واقعا کتاب خوانده بودم ، کی بود؟ چه کتابی بود؟ هیچ چیز یادم نمیآمد . چگونه ممکن است زندگی یک نفر اینطور دگرگون شود؟ آن من قدیمی کجا رفته بود، کسی که طوری کتاب میخواند که انگار جادو شده است؟ آن روزها- و تقریبا آن شور و حال عمیق- چه معنایی داشت ؟
آن شب توانستم آنا کارنینا را بدون اینکه لحظهای تمرکزم بههم بخورد ، بخوانم . کتاب را بیآنکه ذهنم مشغول چیز دیگری باشد ورق میزدم . در یک نشست تا صفحهای خواندم که آنا و ورونسکی در ایستگاه قطار مسکو برای اولین بار همدیگر را میبینند . در آنجا چوبالف را بین صفحهها گذاشتم و برای خودم یک لیوان دیگر برندی ریختم .
برای اولین بار فکر کردم چه رمان چرندی است . قهرمان زن داستان تا فصل 18 پیدایش نمیشود . در شگفت بودم که آیا این برای خوانندگان روزگار تولستوی غیرعادی نبوده است . آنها وقتی کتاب را با شرح جزییات زندگی شخصیت فرعی داستان به نام ابلونسکی میخوانند، چه کار میکردند؟ فقط مینشستند و منتظر میماندند سروکله شخصیت زن زیبا پیدا شود؟ شاید آره . شاید مردم آن روزها وقت زیادی داشتند تا بخواهند هر طور شده بگذرانند- حداقل آن بخش از جامعه که رمان میخواندند .
ناگهان دریافتم چه دیروقت است . سه صبح ! و من هنوز خوابم نمیآمد .
چه کار باید میکردم؟ فکر کردم اصلا خوابم نمیآید . میتوانستم به خواندن ادامه دهم . دوست داشتم ببینم چه اتفاقی میافتاد . اما باید میخوابیدم .
تجربهی تلخ بیخوابیام را به یاد آوردم و اینکه چگونه هر روز آن را در محاصره ابرها به پایان میرساندم .
نه، دیگر نه . من آن روزها هنوز دانشجو بودم . هنوز میتوانستم با چنان چیزی کنار بیایم . اما حالا نه . حالا من یک همسر هستم . یک مادر . من مسئولیتهایی دارم . باید ناهار همسرم را آماده کنم و مراقب پسرم باشم .
اما میدانم حتی اگر حالا به رختخواب بروم، یک چرت کوتاه هم نمیتوانم بزنم .
سرم را تکان دادم .
با خودم گفتم : بگذار این را بپذیرم؛ خوابم نمیآید و میخواهم بقیه کتابم را بخوانم .
آهی کشیدم و دزدکی نگاهی به کتاب قطور روی میز انداختم . همین بود . به میان آنا کارنینا پریدم و تا دمیدن خورشید به خواندن ادامه دادم . آنا و ورونسکی در مهمانی باله به هم نگاه میکنند و گرفتار عشق مقدر خود میشوند . آنا هنگامی که اسب ورونسکی در مسابقه به زمین میخورد، بههم میریزد( پس بالاخره یک صحنه اسبدوانی هم بود!) و بیوفایی خود را به همسرش اعتراف میکند . من در تمام لحظههایی که ورونسکی با اسب از موانع میپرید، آنجا، در کنار او بودم . میشنیدم که جمعیت او را تشویق میکنند . در ردیف تماشاگران میدیدم که اسب او چگونه از پا درمیآید . هنگامی که پنجره از نور صبحگاهی روشن شد، کتاب را روی میز گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا یک فنجان قهوه بنوشم . ذهنم پر از صحنههای رمان بود و لبریز از احساس شدید گرسنگی که هر فکر دیگری را محو میکرد . دو تکه نان بریدم، روی آن کره و خردل مالیدم و یک ساندویچ پنیر خوردم . احساس شدید گرسنگی برایم تقریبا غیرقابل تحمل بود . به ندرت اینقدر احساس گرسنگی میکردم . اما در آن لحظه به نفسنفس افتاده بودم و بشدت گرسنه بودم . یک ساندویچ دردی از من دوا نمیکرد؛ پس ساندویچ دیگری درست کردم و آن را با یک لیوان قهوه خوردم .
به همسرم چیزی دربارهی آن خلسه و بیخوابی شب گذشته نگفتم . نه اینکه بخواهم چیزی را از او پنهان کنم؛ فقط به ذهنم رسید هیچ دلیلی برای گفتنشان وجود ندارد . گفتنش چه فایدهای ممکن بود داشته باشد؟ علاوه براین، من فقط یک شب خوابم نبرده بود . اتفاقی که گاه وبیگاه برای بسیاری میافتد .
مثل همیشه، برای همسرم یک فنجان چای ریختم و به پسرم یک لیوان شیر گرم دادم . همسرم نان تست خورد و پسرم یک کاسه برشتوک . همسرم روزنامه صبح را تورقی کرد و پسرم شعر جدیدی را که در مدرسه یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد . هردوشان سوار سنترا شدند و رفتند . به همسرم گفتم : ” مواظب باش ” جواب داد : ” نگران نباش ” هردوشان دست تکان دادند . یک صبح مثل همه صبحها .
وقتی رفتند، روی کاناپه نشستم و به این فکر کردم بقیهی آن روزم را چطور بگذرانم؟ چه کار باید میکردم؟ چه کارهایی را مجبور بودم انجام بدهم؟ به آشپزخانه رفتم تا به محتویات یخچال نگاهی اندازم . نیازی به خرید نبود . هم نان داشتیم، هم شیر و تخممرغ . در جایخی هم کمی گوشت بود . کلی هم میوه و سبزی بود . هرچیزی که تا ناهار فردا لازم داشتیم، آنجا بود .
یک کار بانکی هم داشتم، اما چیزی نبود که عجلهای برای انجامش داشته باشم . اگر یک روز دیگر هم آن را عقب میانداختم، اتفاقی نمیافتاد .
دوباره روی کاناپه بازگشتم و شروع به خواندن آنا کارنینا کردم . هنگام خواندن متوجه شدم تنها اندکی از ماجراهای کتاب در خاطرم مانده است . در واقع، همهی شخصیتها و صحنهها، همه چیز برایم تازگی داشت . چهقدر عجیب بود . انگار کتاب جدیدی را در دست گرفته بودم . از اولین باری که کتاب را خوانده بودم، باید حسابی تغییر کرده باشم؛ اما حالا از آن گذشته چیز زیادی باقی نمانده بود. بیآنکه متوجه باشم، خاطرهی همه هیجانهای تکاندهنده و فزاینده غیب شده و از بین رفته بود .
پس آن وقتی که صرف کتاب خواندن کرده بودم چه میشد؟ آن همه کتاب خواندن چه معنایی داشت؟
دست از خواندن کشیدم و لحظهای به این فکر کردم ؛ اما سردرنیاوردم و خیلی زود حتی یادم رفت به چه فکر میکردم . وقتی به خودم آمدم ، دیدم به درخت بیرون پنجره خیره ماندهام . سرم را تکان دادم و دوباره مشغول خواندن شدم .
در میانههای جلد سوم، چند پوست چروکیدهی شکلات پیدا کردم که میان صفحهها جا خوش کرده بودند . احتمالا در دوران دبیرستان، هنگام رمان خواندن شکلات میخوردم . همیشه عادت داشتم هنگام خواندن چیزی بخورم . به این فکر کردم که بعد از ازدواج لب به شکلات نزدهام . همسرم دوست ندارد من شیرینی بخورم . ما به بچهمان هم تنقلات شیرین نمیدهیم و معمولا چنین چیزهایی در خانه نگه نمیداریم .
هنگامی که به پوستهای رنگباخته شکلات، که به یک دههی قبل تعلق داشتند، نگاه میکردم، اشتیاق عجیبی پیدا کردم تا یک چیز واقعی بخورم . میخواستم مثل گذشتهها، هنگام خواندن آنا کارنینا شکلات در دهان بگذارم . تحمل نداشتم آن را به تعویق اندازم . به نظر میرسید همه سلولهای تنم در ولع شکلات نفسنفس میزنند .
ژاکتم را روی دوش انداختم وبا آسانسور پایین رفتم . پیاده به شیرینی فروشی محلهمان رفتم و دو شکلات شیری، که شیرینتر از بقیه بهنظر میرسیدند، خریدم . بعد از اینکه از مغازه بیرون آمدم، بلافاصله یکیشان را باز کردم و در راه خانه گاز زدم . طعم مطبوع شکلات شیری در دهانم پخش شد . میتوانستم احساس کنم شیرینی مستقیما جذب همه اعضای بدنم میشود . در آسانسور هم دست از خوردن نکشیدم و خودم را به بوی خوشی سپردم که در آن فضای بسته پیچیده بود .
یکراست به طرف کاناپه رفتم و درحالیکه شکلاتم را میخوردم، به خواندن آنا کارنینا ادامه دادم . حتی ذرهای هم خوابم نمیآمد . احساس خستگی جسمانی هم نمیکردم . میتوانستم تا ابد به خواندن ادامه دهم . اولین شکلات که تمام شد، دومی را هم باز کردم و نیمی از آن را خوردم . دو سوم جلد سوم کتاب را خوانده بودم که نگاهی به ساعتم انداختم : یازده و چهل دقیقه .
یازده و چهل دقیقه!
همسرم به زودی به خانه میآمد . کتاب را بستم و به آشپزخانه رفتم . آب در قابلمه ریختم و زیرش را روشن کردم . کمی پیازچه رنده کردم و یک مشت رشته فرنگی گندم در آب ریختم تا بجوشد . بعد تا جوش آمدن آب، کمی هم جلبک دریایی خیس کردم، بریدم و رویش سس سرکه ریختم . یک بسته توفو هم از یخچال درآوردم و قطعهقطعه کردم . در آخر به دستشویی رفتم و دندانهایم را مسواک زدم تا بوی شکلات از دهانم برود .
دقیقا زمانی که آب جوش آمد، همسرم هم به خانه رسید . گفت کارش زودتر از معمول تمام شده است .
با هم رشتهفرنگی خوردیم . همسرم دربارهی تجهیزات جدید دندانپزشکیای حرف زد که میخواست برای مطب بخرد؛ دستگاهی که جرم دندان مریضها را بسیار تمیزتر از دستگاههای قبلی تمیز میکرد و بسیار سریعتر . این دستگاه مثل همهی تجهیزات دیگر دندانپزشکی گران بود، اما خیلی زود پول خودش را درمیآورد؛ چون این روزها بیماران بیشتری، تنها برای جرمگیری ، به دندانپزشکی میآمدند .
از من پرسید : ” نظر تو چیست ؟ ”
من نمیخواستم به جرم دندان مردم فکر کنم یا چیزی دربارهی آن بشنوم، مخصوصاَ هنگام غذا خوردن .
فکرم انباشته از تصاویر مبهم ورونسکی بود، آنگاه که از اسبش افتاد . اما بدون شک نمیتوانستم به همسرم چنین جوابی بدهم . او درباره دستگاه جدی بود . از او قیمت آن را پرسیدم و وانمود کردم مشغول سبک و سنگین کردن آن هستم . گفتم : ” اگر به آن احتیاج داری، چرا که نه ؟ پول بههرحال خرج میشود . در ضمن، تو که نمیخواهی خرج خوشگذرانی کنی ”
او گفت : ” درست است . خرج خوشگذرانی که نمیکنم ” بعد در سکوت به خوردن رشته فرنگی ادامه داد .
روی شاخهی درخت بیرون پنجره، دو پرندهی بزرگ نشسته بودند و آواز میخواندند . نیمه هوشیار به آنها خیره شدم . خوابم نمیآمد . یک ذره هم خوابم نمیآمد. چرا ؟
در حالیکه میز را تمیز میکردم، همسرم روی کاناپه نشست و مشغول خواندن روزنامه شد . آنا کارنینا کنار او قرار داشت؛ اما بهنظر نمیرسید متوجه آن شده باشد . برایش مهم نبود که من کتاب میخوانم یا نه .
وقتی شستن ظرفها را تمام کردم، همسرم گفت : ” امروز یک خبر خوب برایت دارم . حدس بزن ”
گفتم : ” نمیدانم ”
خندید و گفت : ” اولین مریض بعدازظهرم، قرار را لغو کرد . تا ساعت یک و نیم مجبور نیستم به مطب بروم ”
نتوانستم بفممم چرا ممکن است این خبر خوبی باشد . نمیدانم چرا نفهمیدم .
تنها بعد از اینکه همسرم بلند شد و من را با خود به اتاق خواب برد، فهمیدم چه در سر دارد . اصلا حوصلهاش را نداشتم . نمیفهمیدم چرا باید در آن هنگام، با او معاشقه کنم . تنها چیزی که میخواستم این بود که به سراغ کتابم بروم . میخواستم تنها روی کاناپه لم بدهم، بیسروصدا شکلات بخورم و صفحههای آنا کارنینا ر ا ورق بزنم . در تمام مدتی که ظرفها را میشستم ، همه حواسم به ورونسکی بود و اینکه چگونه نویسندهای همچون تولستوی توانسته اینقدر ماهرانه کنترل شخصیتهای داستانش را به دست گیرد . تولستوی آنها را با دقتی شگفتانگیز توصیف میکرد؛ اما این دقت خاص ، آنها را از سعادت محروم مینمود . و در آخر…
چشمهایم را بستم و سرانگشتانم را روی گیجگاهم گذاشتم .
” متأسفم، من همه امروز سردرد داشتم؛ چه وقت بدی را انتخاب کردهای ”
من واقعا گاهی سردردهای بدی میگیرم، برای همین او حرف من را بدون غرغرپذیرفت .
گفت : ” بهتر است دراز بکشی و کمی استراحت کنی . تو خیلی خودت را خسته میکنی ”
گفتم : ” آنقدرها هم شدید نیست ”
او تا ساعت یک روی کاناپه استراحت کرد . به موسیقی گوش داد و روزنامه خواند . باز درباره دستگاه پزشکی حرف زد . تو پیشرفتهترین وسایل را میخری و آنها بعد از دو سه سال دیگر به کار نمیآیند… مجبوری مدام همه چیز را تعویض کنی… تنها کسانی که پول درمیآورند سازندگان دستگاهها هستند – و از این جور حرفها . من چند بار نظر دادم، اگرچه بزحمت حرفهایش را میشنیدم .
هنگامی که همسرم به مطب بازگشت، روزنامه را تا کردم و کوسنها را کوبیدم تا بار دیگر پف کنند . به هرهی پنجره تکیه دادم و اتاق را از نظر گذراندم . نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا خوابم نمیآمد ؟ روزهای قدیم بارها و بارها شبها بیدار مانده بودم، اما هیچوقت اینقدر طول نکشیده بود. قاعدتا باید بعد از این همه ساعت بیداری، به خواب عمیقی فرومیرفتم یا لااقل بهطرز عمیقی احساس خستگی میکردم؛ اما حتی یکذره هم خوابم نمیآمد . ذهنم کاملا شفاف بود .
به آشپزخانه رفتم و کمی قهوه گرم کردم . فکر کردم حالا باید چه کار کنم ؟ البته دلم میخواست بقیه آنا کارنیننا را بخوانم؛ اما از طرف دیگر میخواستم به استخر بروم و شنا کنم . بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم به استخر بروم . نمیدانم چطور توضیح دهم؛ اما میخواستم با ورزش شدید، بدنم را تصفیه کنم . تصفیه کنم- از چه؟ مدتی به این فکر کردم . از چه تصفیه کنم؟
نمیدانستم .
اما این چیز، هرچه بود، این چیز مهآلود، همچون نیرویی پنهانی به درون من آویخته بود . میخواستم کلمهای را برایش پیدا کنم؛ اما هیچ واژهای به ذهنم نمیرسید . من بزحمت میتوانم برای چیزها کلمه مناسبی پیدا کنم . مطمئنم تولستوی میتوانست دقیقا کلمهی مناسب آن را پیدا کند .
بههرحال، مایو را در کیف شنا گذاشتم و طبق معمول با سیویک خودم تا باشگاه ورزشی رانندگی کردم . در استخر فقط دو نفر دیگر بودند- یک مرد جوان و یک زن میانسال- که هیچکدام را نمیشناختم . یک نجات غریق بیحوصله هم کنار استخر بود .
مایوام را پوشیدم، عینک شنایم را به چشم زدم و مثل همیشه سی دقیقه شنا کردم .اما سی دقیقه کافی نبود . پانزده دقیقهی دیگر هم شنا کردم و در پایان دو طول را با سرعت تمام کرال رفتم . نفسم بند آمده بود، اما هنوز جز آن انرژی که درون تنم فوران میکرد، چیزی احساس نمیکردم . وقتی از استخر بیرون آمدم، همه نگاهم میکردند .
ساعت هنوز سه نشده بود، برای همین به بانک رفتم و کارم را انجام دادم . فکر کردم از سوپرمارکت کمی خرید کنم؛ اما در عوض تصمیم گرفتم مستقیم به خانه برگردم . در خانه آنا کارنینا را از آنجا که رها کرده بودم، در دست گرفتم و بقیه شکلاتم را خوردم . وقتی پسرم ساعت چهار به خانه برگشت، یک لیوان آبمیوه به او دادم، و کمی ژله میوهای که از قبل درست کرده بودم . بعد دست به کار تدارک شام شدم. مقدار گوشت از فریزر درآوردم و گذاشتم یخش آب شود . کمی هم سبزی خرد کردم تا با آن تفت دهم . مقداری سوپ درست کردم و پلو پختم . همه این کارها را مثل یک آدمآهنی با دقت تمام به پایان رساندم .
دوباره به سراغ آنا کارنینا رفتم .
خسته نبودم .
ساعت ده به خواب رفتم و وانمود کردم، میخواهم کنار همسرم بخوابم . او بلافاصله خوابش برد، تقریبا همان لحظهای که چراغ خاموش شد؛ انگار سیمی از لامپ به مغز او متصل بود .
جالب است آدمهای مثل او کم پیدا میشوند . بیشتر آدمها مشکل بدخوابی دارند . پدرم یکیشان بود . او همیشه گله میکرد که خوابش سبک است . نه تنها به سختی خوابش میبرد ، بلکه کوچکترین صدا یا حرکتی هم از خواب بیدارش میکرد و دیگر تا صبح خوابش نمیبرد .
همسر من اما نه، او وقتی خوابش میبرد، دیگر هیچ چیز تا صبح نمیتواند بیدارش کند . ما تازه ازدواج کرده بودیم که من از این ماجرا حسابی شگفتزده شدم . حتی امتحان کردم ببینم چه چیز ممکن است بیدارش کند . به صورتش آب پراندم، با قلم مو دماغش را قلقلک دادم و از این جور کارها . اما حتی یک بار هم نتوانستم بیدارش کنم . اگر خیلی پافشاری میکردم، میتوانستم نالهاش را درآورم، اما فقط یک بار . او هیچوقت خواب نمیبیند . حداقل خوابهایی که دیده است، هیچوقت یادش نمیآید . نگفته پیداست که او هیچوقت دچار خلسههای از خودبیخودی نمیشود . او فقط میخوابد ؛ مثل لاکپشتی زیر گلها .
عجیب است . اما این به من در عادتهای جدید شبانهام کمک بسیاری کرد . ده دقیقه کنارش دراز میکشیدم، بعد از تخت بیرون میآمدم . به اتاق نشیمن میرفتم، آباژور را روشن میکردم و برای خودم یک لیوان برندی میریختم . سپس، روی کاناپه مینشستم و کتابم را میخواندم . نمنم برندی می نوشیدم و میگذاشتم این مایع ملایم، روی زیان بلغزد . هروقت هوس میکردم، یک شیرینی یا تکه شکلاتی را که در بوفه پنهان کرده بودم، در دهان میگذاشتم . بعد از مدتی صبح میشد . آنوقت کتاب را میبستم و برای خودم یک لیوان قهوه میریختم . ساندویچی درست میکردم و میخوردم.
روزهایم تازه روی روال افتاده بود .
کارهایم را با عجله تمام میکردم و بقیه صبح را به کتاب خواندن میگذراندم . کمی قبل از ظهر، کتابم را میگذاشتم و ناهار همسرم را آماده میکردم . او قبل از ساعت یک خانه را ترک میکرد . من هم به باشگاه ورزشی میرفتم و شنا میکردم . یک ساعت کامل . از وقتی نمیخوابیدم، سی دقیقه کفاف نمیداد . وقتی در آب بودم، همهی ذهنم روی شنا کردن متمرکز بود . تنها و تنها به این فکر میکردم که چطور دستها و پاهایم را درست حرکت دهم و منظم نفسگیری کنم . اگر آشنایی را میدیدم، بهزحمت چیزی میگفتم- فقط سلام و احوالپرسیهای قراردادی . همه دعوتها را رد میکردم . میگفتم : ” ببخشید، امروز باید یک راست به خانه بروم . کاری دارم که باید انجام دهم ” نمیخواستم با کسی باشم . نمیخواستم وقتم را با غیبتهای بیپایان تلف کنم . وقتی به سختی شنا میکردم و از استخر بیرون میآمدم، فقط میخواستم هرچه زودتر به خانه برگردم و کتاب بخوانم .
کارهایم را از سر اجبار و وظیفه انجام میدادم- به خرید میرفتم، آشپزی میکردم، با همسرم معاشقه داشتم . وقتی به آنها میپرداختم، آسان بودند . تنها باید ارتباط ذهن و بدنم را قطع میکردم . وقتی بدنم کارش را میکرد، ذهنم در فضای درون خود شناور بود . من خانه را بدون کوچکترین دغدغهای سروسامان میدادم، با همسرم گپ میزدم و به پسرم غذا میدادم .
پس از آن که خوابیدن را کنار گذاشتم، دریافتم واقعیت چه چیز سادهای است و چه آسان میتوان آن را تحقق بخشید . تنها واقعیت هست؛ فقط خانهداری ، فقط یک خانه ساده، مثل راهانداختن یک ماشین ساده . وقتی یاد گرفتی چطور راهش بیندازی، فقط مسألهی تکرار است . این دکمه را فشار میدهی و آن دسته را میکشی . عقربهها را تنظیم میکنی ، درپوش را میگذاری ، زمان سنج را میزان میکنی، همین کارها، بارها و بارها .
البته گاه وبیگاه، تغییرهایی هم پیش میآید . مادرشوهرم با ما شام میخورد . یک روز یکشنبه، ما هر سه به باغ وحش میرویم . پسرم اسهال بدی میگیرد .
اما هیچکدام از این اتفاقها، کوچکتری تأثیری بر هستی من ندارد . آنها همچون نسیمی آرام از کنار من میگذرند . من با مادر شوهرم گپ میزنم، برای چهار نفر شام میپزم، مقابل قفس خرسها عکس میاندازم، روی شکم پسرم کیسهی آبجوش میگذارم وبه او دوا میدهم .
هیچکس متوجه تغییری نشد . هیچکس نفهمید من دیگر اصلا نمیخوابم، که همه وقتم را کتاب میخوانم، که ذهنم جایی صدها سال- و صدها مایل- دورتر از واقعیت پرسه میزند . مهم نبود چقدر مثل آدم آهنی کار میکردم، مهم نبود عشق و محبت اندکی صرف واقعیت میکردم؛ بههرحال، رابطه همسرم، پسرم، و مادرشوهرم با من مثل قبل بود؛ حتی میتوانم بگویم از قبل با من راحتتر بودند.
اینگونه یک هفته سپری شد .
هنگامی که وارد هفته دوم بیداری مداومم شدم، کمی ترسیدم . طبیعی نبود .آدمها باید بخوابند . همهی آدمها میخوابند . سالها پیش خوانده بودم که یکی از شیوههای شکنجه این است که نگذاری قربانی بخوابد . فکر کنم نازیها این کار را میکردند . آنها شخص را در فضای کوچکی به زنجیر میکشیدند، پلکهایش را باز نگه میداشتند و به صورتش نور میتاباندند و بیوقفه صداهای گوشخراش پخش میکردند . زندانی در آخر مشاعرش را از دست میداد و میمرد .
یادم نیست در مقاله نوشته بود چقدر طول میکشد تا شخصی دیوانه شود، اما نباید بیشتر از سه یا چهار روز باشد . با این حال ، من یک هفته بود که نخوابیده بودم . واقعا زمانی طولانی بود . اما سلامتم به خطر نیفتاده بود . برعکس، از همیشه پرانرژیتر بودم .
یک روز، بعد از حمام، برهنه مقابل آینه ایستادم . با شگفتی دریافتم بدنم از شدت انرژی در آستانهی انفجار است . سانت به سانت بدنم را با دقت بررسی کردم، از فرق سر تا نوک پا؛ اما کوچکترین نشانی از گوشت اضافه یا چروک ندیدم . البته دیگر بدن یک دختر جوان را نداشتم؛ اما پوستم بیشتر از گذشته میدرخشید و از همیشه کشیدهتر شده بود . گوشت پهلوی کمرم را میان انگشتانم گرفتم. سفت بود و بهطرز عجیبی منعطف .
برای اولین بار فهمیدم از آنچه فکر میکردم، زیباتر هستم . آنقدر جوانتر از قبل بهنظر میرسیدم که خودم شوکه شدم . میتوانستم خودم را بیست و چهار ساله جا بزنم . پوستم صاف بود، چشمهایم براق و لبانم مرطوب . سایهی زیر گونههای برآمدهام ( چیزی که من به راستی از آن نفرت داشتم) دیگر به چشم نمیآمد- اصلا نشستم و با حوصله بیست دقیقهی تمام صورتم را در آینه تماشا کردم. واقعبینانه، آن را از همهی زاویهها ورانداز کردم. نه، اشتباه نمیکردم . من، واقعا زیبا بودم .
چه اتفاقی برایم افتاده بود؟
فکر کردم خودم را به یک دکتر نشان دهم .
من یک دکتر خانوادگی داشتم که از بچگی مراقبم بود و به او احساس نزدیکی میکردم . اما هرچه بیشتر به این فکر میکردم که او با شنیدن ماجرای من چه عکسالعملی نشان خواهد داد، کمتر مایل میشدم ماجرا را برایش تعریف کنم . آیا حرفهایم را باور میکرد؟ اگر میگفتم یک هفته است نخوابیدهام، شاید فکر میکرد دیوانه شدهام . یا شاید آن را نوعی بیخوابی عصبی تشخیص میداد . اما اگر حرفهایم را باور میکرد، شاید من را به یک بیمارستان بزرگ تحقیقاتی میفرستاد تا روی من آزمایش انجام دهند .
بعد چه اتفاق میافتد؟
دست و پایم را میبستند و من را از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه میفرستادند . آنها روی من آزمایشهای ای.ای.جی. و ای. کی. جی. انجام میدادند، ادرارم را تجزیه میکردند، فشار خونم ر اندازه میگرفتند، از من نوار مغزی میگرفتند؛ و خدا میداند چه بلاهای دیگری سرم میآوردند .
تحملش را نداشتم . فقط میخواستم به حال خودم باشم و آرام کتابم را بخوانم .
میخواستم هر روز وقت داشته باشم شنا کنم . میخواستم آزاد باشم . این چیزی بود که بیشتر از هر چیز دیگری میخواستم . نمیخواستم در هیچ بیمارستانی بستری شوم . حتی اگر آنها من را به بیمارستان میبردند، چه چیزی میفهمیدند؟ یک خروار آزمایش میگرفتند و یک خروار فرضیه میبافتند . فقط همین . نمیخواستم در چنان جایی زندانی شوم .
یک روز بعدازظهر به کتابخانه رفتم و چند کتاب دربارهی خواب خواندم . کتابهایی که پیدا کردم، چیز زیادی نمیگفتند . درواقع ، همهشان یک حرف میزدند : خواب، استراحت است، مثل خاموش کردن یک ماشین . اگر موتور ماشین شما بیوقفه کار کند، دیر یا زود خراب میشود . یک موتور در حال کار، گرما تولید میکند و انباشت گرما، ماشین را از پا درمیآورد . بهخاطر همین باید یگذارید موتور استراحت کند و خنک شود . خلاصه اینکه خوابیدن مثل خاموش کردن موتور است . در انسانها، خواب هم موجب استراحت چشم میشود و هم روان . وقتی یک نفر دراز میکشد و عضلاتش را رها میکند، همزمان، چشمهایش را هم میبندد و زنجیرهی افکارش را پاره میکند . افکار زائد، نوعی تخلیهی الکتریکی انجام میدهند که به شکل خواب نمود مییابد .
یکی از کتابها به نکته جالبی اشاره کرده بود . نویسنده مدعی شده بود که انسانها، ذاتا نمیتوانند از انگیزشهای فردی پایداری که در زنجیرهی افکار یا حرکات جسمانیشان وجود دارد، رهایی یابند . انسانها، ناخودآگاه، به فعالیتها و افکار و انگیزشهایی شکل میدهند که تحت شرایط عادی هیچوقت از میان نمیروند . به بیان دیگر، انسانها در سلول انگیزشهای خود زندانی شدهاند . آنچه این انگیزشها را تعدیل میکند و مهار آنها را به دست میگیرد- تا، به بیان نویسنده، ارگانیسم بدن مثل پاشنه کفش در یک زاویهی خاصی فرسوده نشود- چیزی جز خواب نیست . خواب، بهطرز شفابخشی، تمایلات انسانی را خنثی میکند . آدمها در خواب بهطور طبیعی عضلات خود را، که همواره تنها در یک جهت مورد استفاده قرار میگیرند،رها میکنند . خواب مدار ذهن را نیز که تنها در یک جهت فعالیت کرده است، آرام میکند و به آن امکان تخلیه میدهد . اینگونه است که انسانها آرام میشوند . خواب، فعالیتی است که به جبر تقدیر در انسانها برنامهریزی شده است؛ هیچ کس استثنا نیست . اگر کسی از این قاعده مستثنی باشد، ” اساس بودن ” او به خطر میافتد .
از خودم پرسیدم : انگیزشها ؟
تنها ” انگیزش ” من، که میتوانستم به آن فکر کنم، خانه داری بود- کارهای روزمرهای که هر روز مثل یک آدم آهنی بیاحساس انجام میدادم . غذا پختن، خرید کردن، شستن لباسها و بچهداری: اگر اینها ” انگیزش ” نیستند، پس چه هستند؟ من میتوانم آنها را با چشمهای بسته هم انجام دهم. دکمه را فشار بده . دسته را بکش . خیلی زود، واقعیت میلغزد و دور میشود . همان حرکتهای جسمانی، دوباره و دوباره . انگیزشها . آنها من را تحلیل میبردند و یک گوشه از وجودم را فرسوده میکردند مثل پاشنهی کفش . برای تنظیم آنها باید هر روز میخوابیدم تا آرام شوم .
آیا اینطور بو د؟
متن را باردیگر، با تمرکز تمام خواندم . سر تکان دادم، بله بدون شک اینطور بود .
پس زندگی من چه معنایی داشت؟ انگیزشهای من را تحلیل میبردند و من میخوابیدم تا آسیبهایم را ترمیم کنم . زندگی من چیزی جز این تکرار چرخه نبود . به هیچ جا نمیانجامید .
درحالیکه پشت میز کتابخانه نشسته بودم، سر تکان دادم .
دیگر خواب، بیخواب! اما اگر دیوانه شوم، چه ؟ اگر ” اساس بودنم ” را از دست دهم، چه ؟ لااقل دیگر انگیزشها من را تحلیل نخواهند برد . اگر خواب چیزی جر ترمیم دورهای اجزای فرسودهی من نیست، دیگر نمیخواهم بخوابم . دیگر به خواب نیازی ندارم . شاید بدنم تحلیل برود؛ اما از این پس ذهنم از آن من خواهد بود . آن را برای خودم نگه میدارم . آن را به هیچکس نمیدهم . نمیخواهم ” ترمیم ” شوم . نمیخواهم بخوابم .
کتابخانه را ترک کردم، درحالیکه عزمی راسخ وجودم را فرا گرفته بود .
حالا دیگر از اینکه نمیتوانستم بخوابم، ترسی نداشتم . کجایش ترسناک بود؟ به مزایای آن فکر کن . حالا از ساعت ده شب تا شش صبح، تنها به خودم تعلق داشت . تاکنون، یک سوم هر روزم به خواب میگذشت؛ اما دیگر نه . دیگر نه . حالا این زمان برای من بود . تنها برای من، نه هیچکس دیگر، همه اش برای خودم بود . میتوانستم این زمان را هرطور دوست دارم ،بگذرانم . هیچکس هم جلودارم نبود . هیچکس از من چیزی طلب نمیکرد . بله، درست بود . من زندگیام را بسط داده بودم . آن را یک سوم بیشتر کرده بودم .
ممکن است بگویید که این، از نظر زیستی، غیر طبیعی است . شاید حق با شما باشد . شاید یک روز در آینده مجبور شوم تاوان این کار غیر طبیعی را بپردازم . شاید زندگی، درآینده، این قسمتهای بسط یافته را با من حساب کند- و این ” امتیازی ” باشد که اکنون به من داده است . این یک فرضیه بیپایه است . اما هیچ پایهای هم برای انکار آن وجود ندارد . تا حدودی به نظرم درست میرسد؛ یعنی در پایان ترازنامه زمانهای وامگرفته، همسطح خواهد شد .
اما راستش را بخواهید، برای من پشیزی هم مهم نیست، حتی اگر به بهای آن جوانمرگ شوم . بهترین کاری که با این فرضیه میتوان کرد این است که بگذاری در هر مسیری که میخواهد، به جریان بیفتد . حداقل، حالا، من زندگیام را بسط داده بودم، و این رویایی بود . دستهایم دیگر خالی نبودند . من اینجا بودم- زنده و میتوانستم این را احساس کنم . واقعیت داشت . من دیگر تحلیل نمیرفتم، لااقل پارهای از من وجود داشت که تحلیل نمیرفت . و همان بود که به من احساس واقعی زنده بودن میداد . زندگی بدون این احساس شاید تا ابد ادامه مییافت، اما از هر معنایی تهی بود. حالا این را بهوضوح میدیدم .
وقتی مطمئن میشدم همسرم خوابیده است، میرفتم و روی کاناپه اتاق نشیمن مینشستم، برای خودم برندی مینوشیدم و کتابم را در دست میگرفتم . انا کارنینا را سه بار خواندم . هربار، چیز تازهای کشف میکردم . این رمان چند جلدی، پر از معما و گرهگشایی بود . مثل یک جعبهی چینی، دنیای رمان، دنیاهای کوچکتری را دربر میگرفت و درون هرکدام آنها هم دنیاهای کوچکتری قرار داشت . این دنیاها در کنار هم به جهانی یکپارچه شکل میدادند؛ و این جهان انتظار میکشید خوانندهای آن را کشف کند . آن من قدیمی، تنها توانسته بود بخشهای کوچکی از آن را دریابد؛ اما نگاه خیره من جدید، میتوانست تا هستهی آن نفوذ کند و آن را به تمامی دریابد . من دقیقا میدانستم تولستوی بزرگ چه میخواست بگوید، و میخواست خواننده از دل کتابش چه چیزهایی بیرون بکشد؛ میتوانستم ببینم که چگونه پیام او در قالب یک رمان متبلور است، و چه چیزهایی در آن رمان از خود نویسنده پیشی گرفته است .
اگرچه بهشدت روی کتاب تمرکز کرده بودم، هیچوقت خسته نمیشدم . وقتی آنا کارنینا را آنقدر که در توانم بود، خواندم، به سراغ داستایوسکی رفتم . با تمرکزی عجیب، کتابی را بعد از کتاب دیگر تمام میکردم؛ و هیچوقت خسته نمیشدم . سختترین متنها را بدون زحمت متوجه میشدم و با احساسات عمیق به آنها پاسخ میدادم .
احساس کردم انگار همیشه قرار بوده من اینگونه باشم . با کنار گذاشتن خواب، زندگیام بیشتر شده بود . نیروی تمرکز، مهمترین چیز بود . زندگی بدون این نیرو مثل این است که چشمهایت را باز کنی، اما نتوانی ببینی .
بالاخره بطری برندیام تمام شد . همهاش را خودم نوشیده بودم . به بخش مشروبات یک فروشگاه رفتم تا یک بطری دیگر رمی مارتین بخرم . وقتی آنجا بودم، با خودم فکر کردم بد نیست یک بطری شراب قرمز هم بخرم و یک لیوان ظریف کریستال برای برندی، با شکلات و شیرینی .
گاهی، هنگام مطالعه، هیجانزده میشدم؛ آنوقت بود که کتاب را کنار میگذاشتم و ورزش میکردم . کمی حرکات نرمشی انجام میدادم یا فقط دور اتاق راه میرفتم .
اگر حس وحالش را داشتم، به رانندگیهای شبانه میرفتم . لباس عوض میکردم، سوار سیویک خودم میشدم و بیهدف در خیابانهای محل میگشتم . گاهی سری به یک رستوران شبانه میزدم و یک لیوان قهوه مینوشیدم . اما برخورد با آدمهای دیگر واقعا مایهی دردسر بود؛ بنابراین، معمولا ترجیح میدادم در ماشین بمانم . در جایی امن پارک میکردم و میگذاشتم ذهنم هرجا که میخواهد، برود . گاه همه راه را تا بندر رانندگی میکردم ، تا قایقها را تماشا کنم .
یک بار هم یک پلیس از من بازجویی کرد . دو و نیم صبح بود و من زیر تیر چراغ برقی در نزدیک اسکله پارک کرده بودم . به رادیوی ماشین گوش میدادم و نور کشتیهایی را میدیدم که بهآرامی عبور میکردند . مرد پلیس با دست به شیشهی ماشینم زد . شیشه را پایین کشیدم . او جوان و خوشقیافه بود، و بسیار مؤدب . به او توضیح دادم که خوابم نمیبرد . گواهینامهام را خواست و مدتی آن را ورانداز کرد . گفت : ” ماه گذشته اینجا یک نفر را به قتل رساندند . سه مرد جوان به یک زوج حمله کردند، مرد را کشتند و به زن تجاوز کردند ” یادم آمد چیزهایی دربارهی این حادثه در روزنامه خوانده بودم . سری تکان دادم . “خانم محترم . اگر واقعا کاری ندارید، بهتر است شبها اینجا نیایید ” از او تشکر کردم و گفتم آنجا را ترک میکنم . او گواهینامهام را به من پس داد . ماشینم را روشن کردم و از آنجا دور شدم .
این تنها باری بود که کسی با من حرف زد . معمولا شبها یک ساعتی در خیابانها میگشتم و هیچکس مزاحمم نمیشد . بعد در گاراژ زیرزمینمان پارک میکردم . درست کنار سنترای سفید رنگ همسرم؛ او آن بالا در تاریکی، به خواب عمیقی فرو رفته بود . من به صدای موتور داغ ماشین که هنگام خنکشدم تقتق میکرد، گوش میسپردم و وقتی صدا فرو میخفت، به طبقه بالا میرفتم .
وقتی داخل خانه میشدم، قبل از هرچیز نگاه میکردم ببینم همسرم هنوز خوابیده است یا نه . او همیشه خواب بود . بعد به سراغ پسرم میرفتم . او هم همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود . آنها از هیچ چیز بو نبرده بودند . فکر میکردند دنیا مثل همیشه است و هیچ تغییری نکرده؛ اما در اشتباه بودند . دنیا به گونهای که آنها حتی فکرش را هم نمیکردند، عوض شده بود . تغییر زیادی کرده بود، تغییری سریع، دیگر هیچ وقت مثل قبل نمیشد .
یکبار ایستادم و به چهره همسرم در خواب خیره شدم . از اتاق خواب صدای فروافتادن چیزی را شنیده بودم و به آنجا شتافته بودم . ساعت شماطهدار روی زمین افتاده بود . احتمالا در خواب، دستش به آن خورده بود . اما همسرم مثل همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود، و خبر نداشت چه کار کرده است . چه چیز میتوانست این مرد را از خواب بیدار کند ؟ ساعت را برداشتم و روی پاتختی گذاشتم . بعد دست به سینه ایستادم وبه همسرم خیره شدم . از آخرین باری که صورتش را با دقت بررسی کرده بودم، چقدر گذشته بود- سالها ؟
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
ادامه دارد