خواب ۲ 2018-04-23 14:37:10
اوایل ازدواجما زیاد این کار را میکردم . این تنها چیزی بود که آرامم میکرد و به من احسای امنیت میداد . با خودم میگفتم : ” تا وقتی او اینطور آرام خوابیده است، من در امان هستم ” برای همین، مدت زیادی او را در خواب تماشا میکردم .
اما یک روز، این عادت را ترک کردم . از کی؟ سعی کردم بهخاطر آورم . شاید از آن روزی که من و مادرشوهرم، سر اسم گذاشت روی پسرم بحثمان شد . او یکی از هواداران این فرقههای دینی بود و از کشیش خواسته بود به این نوزاد، اسمی ” ارزانی کند ” دقیقا یادم نیست چه اسمی پیشنهاد داد؛ اما نمیخواستم بگذارم یک کشیش روی فرزندم اسم بگذارد . آن روزها دعوای شدیدی بین ما درگرفت؛ اما همسرم نتوانست چیزی به هیچکداممان بگوید . او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند .
از آن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است . فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد . او تنها توانست خونم را بهجوش بیاورد . البته ، همهی اینها به سالها پیش برمیگردد . من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کردهایم . من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم میخواست . بهعلاوه ، رابطه من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت .
اما مطمئنم این پایان نگاهکردنهای من به چهرهی خوابیدهی او بود .
حالا بار دیگر من بالای سر او ایستاده بودم ومثل قبل، بیصدا به چهرهاش نگاه میکردم . یک پای برهنه از زیر پتو بیرون زده بود و زاویهاش آنقدر عجیب بود که انگار به کس دیگری تعلق داشت. پای بزرگ و زمختی بود . دهان همسرم باز مانده بود و لب پایینش آویزان بود . گاه بگاه پرههای بینیاش تکانی میخوردند . زیر چشمانش تکانی میخوردند . زیر چشمانش یک خال بود که اذیتم میکرد . خیلی بزرگ و زننده بنظر میرسید . چشمهای بسته و پلکهای فروافتادهاش، از آن هم زنندهتر بود . آنطور که پتو را دور بدنش پیچیده بود، شبیه یک احمق بتماممعنا شده بود . آنها که میگویند : ” دنیا را آب برده و او را خواب ” راست میگویند . چهقدر زشت و زننده! او در خواب چقدر زشت بود! فکر کردم چهقدر فاجعه است . او نباید قبلا اینطور بوده باشد . مطمئنم وقتی ازدواج کردیم ، خوشقیافه تر بود؛ صورتش محکم و گوشبهزنگ بهنظر میرسید . حتی در خواب عمیق هم نمیتوانسته اینقدر بیریخت باشد .
سعی کردم به یاد آورم که پیشترها چهره او در خواب چگونه بود؛ اما هرچه به ذهنم فشار آوردم، چیزی یادم نیامد . فقط مطمئن بودم که نمیتوانسته اینقدر زشت باشد . یا شاید داشتم خودم را گول میزدم . شاید او همیشه در خواب اینطور بهنظر میرسیده و من درگیر فرافکنیهای احساسی خودم بودهام . مطمئنم اگر مادرم بود، همین را میگفت . این جور فکر کردن، ویژگی مرغهاست . او همیشه روی این نکته پافشاری میکرد که ” همه این عشقهای کبوتری دو سال طول میکشد ، حداکثر سه سال ” مطمئنم که حالا به من میگوید : ” آن روزها تو تازه عروس بودی . معلوم است که شوهر کوچولوی تو در خواب دوستداشتنیتر بنظر میرسید ”
مطمئنم که مادرم چنین حرفی میزد؛ اما همانقدر مطمئنم که، این حرف درست نیست . همسر من در گذرسالها زشت شده است . صلابت چهرهاش از بین رفته؛ پیر شدن یعنی همین . او پیر و خسته شده است . فرسوده شده است . او بدون شک در سالهای بعد هم زشتتر خواهد شد و من چارهای ندارم جز اینکه با آن کنار بیایم . آن را بپذیرم و به آن تن دهم .
همچنان که ایستاده بودم و به او نگاه میکردم ، آهی کشیدم . آه عمیقی بود، و مثل همهی آهها پر صدا . اما طبعا او را حتی کوچکترین تکانی هم نداد . بلندترین نالهی دنیا هم او را از خواب بیدار نمیکرد .
از آنجا بیرون آمدم و به اتاق نشیمن بازگشتم . برای خودم یک برندی ریختم و خواندن را از سر گرفتم . اما یک چیز نمیگذاشت تمرکز کنم . کتاب را بستم و به اتاق پسرم رفتم . در را باز کردم و زیر نور راهرو که به درون اتاق میتابید، به چهرهی او خیره شدم . او هم مثل همسرم به خواب عمیقی فرو رفته بود . مثل همیشه . او را در خواب تماشا کردم . به چهرهی صاف و تقریبا بیحالتش نگاه انداختم . با چهرهی همسرم خیلی فرق داشت : هرچه باشد ، او هنوز یک کودک است . پوستش هنوز میدرخشید و هیچ جای آن به زشتی نمیزد .
با این حال ، در چهرهی پسرم چیزی بود که من را آزار میداد . هیچوقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم . چه چیز من را به این فکر انداخته بود ؟ آنجا ایستادم، دستهایم را به سینه زدم و به پسرم نگاه کردم . بله، بدون شک، او را دوست داشتم . او را بیاندازه دوست داشتم . اما بدون تردید آن چیز هنوز آزارم میداد و روی اعصابم میرفت .
سرم را تکان دادم .
چشمهایم را بستم و آنها را بسته نگه داشتم . بعد آنها را باز کردم و بار دیگر به صورت پسرم نگاه انداختم . ناگهان فهمیدم . آنچه در صورت خوابیدهی پسرم من را عذاب میداد، این بود که دقیقا شبیه صورت پدرش بود؛ و دقیقا شبیه مادر شوهرم، کله شق، خودخواه . این در خون آنها بود . در خانوادهی همسرم نوعی خودپسندی وجود داشت که از آن متنفر بودم . درست است . همسرم با من رفتار خوبی دارد . او شیرین و مهربان و نجیب است و همیشه مراقب است احساسات من را درنظر بگیرد . او هیچوقت با زنهای دیگر بگووبخند ندارد و سخت کار میکند . او جدی است و با همه مهربان است . همه دوستانم به من میگویند چقدر خوششانس بودهام که او را به دست آوردهام . من حتی نمیتوانم از او کوچکترین ایرادی بگیرم . این دقیقا چیزی است که خون من را بهجوش میآورد . خالی بودن او از عیب، به انعطافناپذیری عجیبی دامن میزند و راه را بر هر گونه تخیل میبندد . این چیزی است که اعصاب من را خرد میکند .
این دقیقا همان حالتی بود که در چهره پسرمن، هنگام خواب، به چشم میخورد .
بار دیگر سرم را تکان دادم . این پسر کوچک برای من یک غریبه بود . حتی وقتی بزرگ شود هم من را نخواهد فهمید؛ همانطور که همسرم به سختی میتواند احساسات کنونی من را درک کند .
شکی نیست که من پسرم را دوست دارم . اما در آن لحظه احساس کردم که یک روز، دیگر نخواهم توانست با این شدت به او عشق بورزم . میدانم . فکر مادرانهای نیست . بیشتر مادرها هیچوقت به چنین چیزی فکر نمیکنند . اما من، همچنان که آنجا ایستاده بودم و به او نگاه میکردم، با اطمینان هرچه بیشتر میدانستم روزی فرا میرسد که از او متنفر خواهم شد .
این فکر مرا بشدت غمگین کرد . در را بستم و چراغ راهرو را خاموش کردم . به اتاق نشیمن برگشتم، روی کاناپه نشستم و کتابم را باز کردم . چند صفحهای که خواندم، دوباره کتاب را بستم . به ساعت نگاه کردم . کمی به سه مانده بود .
در این فکر بودم چند روز گذشته است که من نخوابیده بودم . بیخوابی از سهشنبه دو هفته پیش شروع شده بود و اگر امروز را هم حساب میکردیم، هفده روز از آن میگذشت . در این هفده روز حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم . هفده روز و هفده شب . زمانی طولانی بود . دیگر حتی یادم نمیآمد خوابیدن چگونه بود .
چشمانم را بستم و سعی کردم حس خواب را بخاطر آورم؛ اما تنها چیزی که درونم وجود داشت یک سیاهی بیدار بود . یک سیاهی بیدار: که واژه مرگ را در ذهن تداعی میکرد .
آیا داشتم میمرد م؟
اگر حالا بمیرم، زندگیام به چند میارزد ؟
اصلا نمیتوانم جوابی بدهم .
بسیار خب، اما، چه مرگی ؟
تا امروز، خواب را نوعی مردن میدانستم . فکر میکردم مرگ، امتداد خواب باشد . خواب بسیار عمیق تر از خوابهای عادی . خوابی که از هرگونه خودآگاهی خالی است؛ آرامش ابدی، خاموشی مطلق .
اما حالا به این فکر افتادهام که قبلا اشتباه میکردم . شاید مرگ هیچ شباهتی به خوابیدن نداشته باشد . شاید مرگ بکلی در مقوله دیگری بگنجد؛ چیزی شبیه این تاریک بیدار، بیپایان و بیانتها، که حالا درون خود احساس میکنم .
نه، اگر اینطور بود، خیلی وحشتناک میشد . اگر مرگ برای ما استراحت نباشد، پس چه چیز زندگی ناقص ما را که چنین انباشته از فرسودگی است، باز خواهد خرید ؟ گذشته از همهی اینها، هیچکس نمیداند مرگ چیست . چه کسی توانسته مرگ را براستی ببیند ؟ هیچکس، جزکسانی که مردهاند . هیچ زندهای نمیداند مرگ چیست . زندهها فقط میتوانند حدس بزنند و بهترین حدس، هنوز هم یک حدس است . شاید مرگ نوعی استراحت باشد، اما با تعقل هم نمیتوان این را فهمید . تنها راه برای اینکه بدانی مرگ چیست، این است که بمیری . مرگ ممکن است هرچیزی باشد .
وحشتی عظیم، ذهنم را فرا گرفت . سرمایی خشک کننده از ستون فقراتم پایین لغزید . چشمانم هنوز بسته بود . حتی توان بازکردنشان را نداشتم . به تاریکی غلیظی خیره ماندم که در برابر من گسترده بود، عمیق و بیثمر، همچون کیهان . من تنهای تنها بودم . ذهنم در تمرکزی عمیق فرورفته بود و هر لحظه بزرگتر میشد. اگر اراده میکردم، میتوانستم نهایت اعماق کیهان را ببینم . اما ترجیح دادم نگاه نکنم؛ هنوز برای این کار، خیلی زود بود .
اگر مرگ اینگونه بود، اگر مردن به معنای بیدار ماندن ابدی و خیره ماندن به این تاریکی بود، چه کار باید میکردم؟
بالاخره توانستم چشمهایم را باز کنم . برندی باقیمانده در لیوان را تا ته سرکشیدم .
لباسهای راحتیام را درمیآورم و شلوار جین و تیشرت و بادگیر میپوشم . موهایم را پشت سرم دماسبی میبندم و زیر بادگیر میکنم . کلاه بیسبال همسرم را روی سرم میگذارم . در آینه، شبیه پسرها شدهام . چه عالی . کفشهای ورزشیام را هم به پا میکنم وبه گاراژ زیرزمینی میروم .
خودم را پشت فرمان میلغزانم، سوییج را میچرخانم و به صدای پیوسته موتور گوش میدهم؛ صدایش طبیعی است . دستهایم را روی فرمان میگذارم و چند نفس عمیق میکشم . بعد ماشین را در دنده میگذارم و از خانه بیرون میزنم . ماشین بهتر از همیشه حرکت میکند؛ انگار روی سطح یخی میلغزد . یک دنده بالاتر میروم تا ماشین راحتتر حرکت کند . از محله بیرون میزنم و وارد بزرگراه یوکوهاما میشوم .
ساعت تازه سه صبح است، اما ماشینهای در حال حرکت انگشتشمارند . تریلیهای عظیم از کنار من عبور میکنند و در مسیر شرق، زمین را میلرزانند . رانندههای آنها شبها نمیخوابند . آنها، برای کارآیی بیشتر، روزها میخوابند و شبها کار میکنند؛ چه عبث . من میتوانم هم روزها کار کنم و هم شبها . من مجبور نیستم بخوابم .
فکر کنم از نظر زیستی غیرطبیعی باشد، اما چه کسی میداند چه چیز طبیعی است؟ آنها فقط استقرا میکنند . اما من فراتر از این هستم؛ یک حکم پیشینی، یک جهش تکاملی .
درحالیکه به رادیوی ماشین گوش میکنم، بسوی بندر میرانم . هوس موسیقی کلاسیک کردهام، اما ایستگاه شبانهای پیدا نمیکنم که موسیقی کلاسیک پخش کند . راک احمقانهی ژاپنی . ترانههای عاشقانه هم آنقدر دلنشین هستند که دندانهایت را بههم فشار دهی . جستوجو را رها میکنم و به همانها گوش میسپارم . آنها من را به جایی دور میبرند، جایی که با موتسارت و هایدن بسیار فاصله دارد .
داخل پارکینگ بزرگ بارانداز میشوم، داخل یکی از خط کشیها پارک میکنم و موتور را خاموش میکنم . اینجا روشنترین جای پارکینگ است، زیر یک لامپ، که دورتا دورش خالی است . اینجا فقط یک ماشین دیگر پارک کرده- یک ماشین دو در سفید و مدل قدیمی، از آنهایی که جوانها دوست دارند . شاید یک زوج در آن هستند و حالا عشقبازی میکنند- پول هتل هم نمیدهند . برای اینکه مشکلی پیش نیاید، کلاهم را پایینتر میکشم و سعی میکنم شبیه زنها بهنظر نرسم . نگاه میکنم تا مطمئن شوم درها قفل هستند .
نیمه هوشیار، چشمهایم را رها میکنم تا در تاریکی اطراف پرسه بزنند . ناگهان یاد ماشینسواری با دوست پسرم میافتم که به سالها پیش برمیگردد، وقتی من سال اول دانشگاه بودم . ماشین را پارک کردیم و با هم ور رفتیم . او گفت نمیتواند دست بردارد و از من خواست بگذارم معاشقه کنیم . اما من نگذاشتم . دستهایم را روی فرمان میگذارم و درحالیکه به موسیقی گوش میدهم، سعی میکنم آن صحنه را بار دیگر مجسم کنم؛ اما حتی صورت پسر هم یادم نمیآید . انگار در گذشته دور اتفاق افتاده است .
همه خاطرههایی که از روزهای قبل از بیخوابی دارم، با شتاب از من دور میشوند . احساس عجیبی دارم . انگار آن من که هر شب میخوابید، من واقعیام نبوده و خاطرههای پیش از آن، به من تعلق ندارند . مردم اینگونه تغییر میکنند . اما هیچکس متوجه نمیشود . هیچکس نمیفهمد . فقط من میدانم چه اتفاقی افتاده . میتوانم به آنها بگویم؛ اما آنها نخواهند فهمید . آنها حرفم را باور نمیکنند . حتی اگر باور کنند، ذرهای درک نمیکنند که من چه احساسی دارم . آنها من را تنها تهدیدی برای جهانبینی استقراییشان خواهند دانست .
اما من تغییر میکنم . واقعا تغییر میکنم .
چند وقت است اینجا نشستهام ؟ دستها روی فرمان، چشمها بسته، خیره به تاریکی بیدار .
ناگهان به حضور یک انسان پی میبرم و دوباره به خودم میآیم . یک نفر آن بیرون است . چشمهایم را باز میکنم و اطرافم را میپایم . یک نفر آن بیرون است . یک نفر سعی میکند در را باز کند. اما درها قفلاند . سایههای سیاهی دو طرف ماشین ایستادهاند . یکی کنار این در، یکی کنار آن در . نمیتوانم صورتشان را ببینم . نمیتوانم لباسهایشان را تشخیص دهم . تنها دو سایه سیاهاند که آنجا ایستادهاند .
سیویک من، میان آنها احساس کوچکی میکند- مثل یک جعبه کوچک شیرینی- ماشین از این سو به آن سو تکان میخورد . یکی به پنجره راست مشت میکوبد . میدانم او پلیس نیست . یک پلیس هیچوقت اینطور به شیشه نمیکوبد و هیچوقت ماشین را تکان نمیدهد . نفسم را در سینه حبس میکنم . چه کار باید بکنم ؟ نمیتوانم درست فکر کنم . پهلوهایم خیس عرق شده . باید از اینجا فرار کنم. سوییچ ، سوییچ را بچرخان . دست دراز میکنم و سوییچ را به راست میچرخانم . استارت قژقژ میکند .
موتور روشن نمیشود . دستهایم میلرزد . چشمهایم را میبندم و بار دیگر سوییچ را میچرخانم . بیفایده است . صدایی شبیه کشیدن ناخن روی دیواری عظیم . موتور میچرخد و میچرخد. مردها- آن سایههای سیاه- هنوز ماشین را تکان میدهند . ماشین هر بار بیشتر از قبل لنگر میاندازد . آنها میخواهند ماشین را چپ کنند .
یک جای کار ایراد دارد . آرام باش و فکر کن، بعد همه چیز درست میشود . فکر کن . فقط فکر کن . آرام . با دقت . یک جای کار ایراد دارد .
یک جای کار ایراد دارد .
اما کجای کار ؟ نمیدانم . ذهن من از تاریکی غلیظی انباشته شده . فکرم به هیچ جا قد نمیدهد . دستهایم میلرزد . سوییچ را بیرون میآورم تا بار دیگر داخل کنم . اما دستهای لرزانم سوراخ را پیدا نمیکنند . بار دیگر سعی میکنم، سوییچ میافتد . خم میشوم و سعی میکنم سوییچ را بردارم . اما نمیتوانم آن را در دست گیرم . ماشین تکانهای شدیدی میخورد . پیشانیام محکم با فرمان برخورد میکند .
نمیتوانم کلید را دردست گیرم . به پشتی صندلی تکیه میدهم و صورتم را با دستها میپوشانم . گریهام میگیرد . فقط میتوانم گریه کنم . اشکم فرو میریزد . درون این جعبهی کوچک زندانی شدهام و نمیتوانم هیچ جا بروم . نیمه شب است . مردها ماشین را به جلو و عقب تکان میدهند . میخواهند آن را چپ کنند .
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین
اوایل ازدواجما زیاد این کار را میکردم . این تنها چیزی بود که آرامم میکرد و به من احسای امنیت میداد . با خودم میگفتم : ” تا وقتی او اینطور آرام خوابیده است، من در امان هستم ” برای همین، مدت زیادی او را در خواب تماشا میکردم .
اما یک روز، این عادت را ترک کردم . از کی؟ سعی کردم بهخاطر آورم . شاید از آن روزی که من و مادرشوهرم، سر اسم گذاشت روی پسرم بحثمان شد . او یکی از هواداران این فرقههای دینی بود و از کشیش خواسته بود به این نوزاد، اسمی ” ارزانی کند ” دقیقا یادم نیست چه اسمی پیشنهاد داد؛ اما نمیخواستم بگذارم یک کشیش روی فرزندم اسم بگذارد . آن روزها دعوای شدیدی بین ما درگرفت؛ اما همسرم نتوانست چیزی به هیچکداممان بگوید . او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند .
از آن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است . فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد . او تنها توانست خونم را بهجوش بیاورد . البته ، همهی اینها به سالها پیش برمیگردد . من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کردهایم . من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم میخواست . بهعلاوه ، رابطه من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت .
اما مطمئنم این پایان نگاهکردنهای من به چهرهی خوابیدهی او بود .
حالا بار دیگر من بالای سر او ایستاده بودم ومثل قبل، بیصدا به چهرهاش نگاه میکردم . یک پای برهنه از زیر پتو بیرون زده بود و زاویهاش آنقدر عجیب بود که انگار به کس دیگری تعلق داشت. پای بزرگ و زمختی بود . دهان همسرم باز مانده بود و لب پایینش آویزان بود . گاه بگاه پرههای بینیاش تکانی میخوردند . زیر چشمانش تکانی میخوردند . زیر چشمانش یک خال بود که اذیتم میکرد . خیلی بزرگ و زننده بنظر میرسید . چشمهای بسته و پلکهای فروافتادهاش، از آن هم زنندهتر بود . آنطور که پتو را دور بدنش پیچیده بود، شبیه یک احمق بتماممعنا شده بود . آنها که میگویند : ” دنیا را آب برده و او را خواب ” راست میگویند . چهقدر زشت و زننده! او در خواب چقدر زشت بود! فکر کردم چهقدر فاجعه است . او نباید قبلا اینطور بوده باشد . مطمئنم وقتی ازدواج کردیم ، خوشقیافه تر بود؛ صورتش محکم و گوشبهزنگ بهنظر میرسید . حتی در خواب عمیق هم نمیتوانسته اینقدر بیریخت باشد .
سعی کردم به یاد آورم که پیشترها چهره او در خواب چگونه بود؛ اما هرچه به ذهنم فشار آوردم، چیزی یادم نیامد . فقط مطمئن بودم که نمیتوانسته اینقدر زشت باشد . یا شاید داشتم خودم را گول میزدم . شاید او همیشه در خواب اینطور بهنظر میرسیده و من درگیر فرافکنیهای احساسی خودم بودهام . مطمئنم اگر مادرم بود، همین را میگفت . این جور فکر کردن، ویژگی مرغهاست . او همیشه روی این نکته پافشاری میکرد که ” همه این عشقهای کبوتری دو سال طول میکشد ، حداکثر سه سال ” مطمئنم که حالا به من میگوید : ” آن روزها تو تازه عروس بودی . معلوم است که شوهر کوچولوی تو در خواب دوستداشتنیتر بنظر میرسید ”
مطمئنم که مادرم چنین حرفی میزد؛ اما همانقدر مطمئنم که، این حرف درست نیست . همسر من در گذرسالها زشت شده است . صلابت چهرهاش از بین رفته؛ پیر شدن یعنی همین . او پیر و خسته شده است . فرسوده شده است . او بدون شک در سالهای بعد هم زشتتر خواهد شد و من چارهای ندارم جز اینکه با آن کنار بیایم . آن را بپذیرم و به آن تن دهم .
همچنان که ایستاده بودم و به او نگاه میکردم ، آهی کشیدم . آه عمیقی بود، و مثل همهی آهها پر صدا . اما طبعا او را حتی کوچکترین تکانی هم نداد . بلندترین نالهی دنیا هم او را از خواب بیدار نمیکرد .
از آنجا بیرون آمدم و به اتاق نشیمن بازگشتم . برای خودم یک برندی ریختم و خواندن را از سر گرفتم . اما یک چیز نمیگذاشت تمرکز کنم . کتاب را بستم و به اتاق پسرم رفتم . در را باز کردم و زیر نور راهرو که به درون اتاق میتابید، به چهرهی او خیره شدم . او هم مثل همسرم به خواب عمیقی فرو رفته بود . مثل همیشه . او را در خواب تماشا کردم . به چهرهی صاف و تقریبا بیحالتش نگاه انداختم . با چهرهی همسرم خیلی فرق داشت : هرچه باشد ، او هنوز یک کودک است . پوستش هنوز میدرخشید و هیچ جای آن به زشتی نمیزد .
با این حال ، در چهرهی پسرم چیزی بود که من را آزار میداد . هیچوقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم . چه چیز من را به این فکر انداخته بود ؟ آنجا ایستادم، دستهایم را به سینه زدم و به پسرم نگاه کردم . بله، بدون شک، او را دوست داشتم . او را بیاندازه دوست داشتم . اما بدون تردید آن چیز هنوز آزارم میداد و روی اعصابم میرفت .
سرم را تکان دادم .
چشمهایم را بستم و آنها را بسته نگه داشتم . بعد آنها را باز کردم و بار دیگر به صورت پسرم نگاه انداختم . ناگهان فهمیدم . آنچه در صورت خوابیدهی پسرم من را عذاب میداد، این بود که دقیقا شبیه صورت پدرش بود؛ و دقیقا شبیه مادر شوهرم، کله شق، خودخواه . این در خون آنها بود . در خانوادهی همسرم نوعی خودپسندی وجود داشت که از آن متنفر بودم . درست است . همسرم با من رفتار خوبی دارد . او شیرین و مهربان و نجیب است و همیشه مراقب است احساسات من را درنظر بگیرد . او هیچوقت با زنهای دیگر بگووبخند ندارد و سخت کار میکند . او جدی است و با همه مهربان است . همه دوستانم به من میگویند چقدر خوششانس بودهام که او را به دست آوردهام . من حتی نمیتوانم از او کوچکترین ایرادی بگیرم . این دقیقا چیزی است که خون من را بهجوش میآورد . خالی بودن او از عیب، به انعطافناپذیری عجیبی دامن میزند و راه را بر هر گونه تخیل میبندد . این چیزی است که اعصاب من را خرد میکند .
این دقیقا همان حالتی بود که در چهره پسرمن، هنگام خواب، به چشم میخورد .
بار دیگر سرم را تکان دادم . این پسر کوچک برای من یک غریبه بود . حتی وقتی بزرگ شود هم من را نخواهد فهمید؛ همانطور که همسرم به سختی میتواند احساسات کنونی من را درک کند .
شکی نیست که من پسرم را دوست دارم . اما در آن لحظه احساس کردم که یک روز، دیگر نخواهم توانست با این شدت به او عشق بورزم . میدانم . فکر مادرانهای نیست . بیشتر مادرها هیچوقت به چنین چیزی فکر نمیکنند . اما من، همچنان که آنجا ایستاده بودم و به او نگاه میکردم، با اطمینان هرچه بیشتر میدانستم روزی فرا میرسد که از او متنفر خواهم شد .
این فکر مرا بشدت غمگین کرد . در را بستم و چراغ راهرو را خاموش کردم . به اتاق نشیمن برگشتم، روی کاناپه نشستم و کتابم را باز کردم . چند صفحهای که خواندم، دوباره کتاب را بستم . به ساعت نگاه کردم . کمی به سه مانده بود .
در این فکر بودم چند روز گذشته است که من نخوابیده بودم . بیخوابی از سهشنبه دو هفته پیش شروع شده بود و اگر امروز را هم حساب میکردیم، هفده روز از آن میگذشت . در این هفده روز حتی یک لحظه هم نخوابیده بودم . هفده روز و هفده شب . زمانی طولانی بود . دیگر حتی یادم نمیآمد خوابیدن چگونه بود .
چشمانم را بستم و سعی کردم حس خواب را بخاطر آورم؛ اما تنها چیزی که درونم وجود داشت یک سیاهی بیدار بود . یک سیاهی بیدار: که واژه مرگ را در ذهن تداعی میکرد .
آیا داشتم میمرد م؟
اگر حالا بمیرم، زندگیام به چند میارزد ؟
اصلا نمیتوانم جوابی بدهم .
بسیار خب، اما، چه مرگی ؟
تا امروز، خواب را نوعی مردن میدانستم . فکر میکردم مرگ، امتداد خواب باشد . خواب بسیار عمیق تر از خوابهای عادی . خوابی که از هرگونه خودآگاهی خالی است؛ آرامش ابدی، خاموشی مطلق .
اما حالا به این فکر افتادهام که قبلا اشتباه میکردم . شاید مرگ هیچ شباهتی به خوابیدن نداشته باشد . شاید مرگ بکلی در مقوله دیگری بگنجد؛ چیزی شبیه این تاریک بیدار، بیپایان و بیانتها، که حالا درون خود احساس میکنم .
نه، اگر اینطور بود، خیلی وحشتناک میشد . اگر مرگ برای ما استراحت نباشد، پس چه چیز زندگی ناقص ما را که چنین انباشته از فرسودگی است، باز خواهد خرید ؟ گذشته از همهی اینها، هیچکس نمیداند مرگ چیست . چه کسی توانسته مرگ را براستی ببیند ؟ هیچکس، جزکسانی که مردهاند . هیچ زندهای نمیداند مرگ چیست . زندهها فقط میتوانند حدس بزنند و بهترین حدس، هنوز هم یک حدس است . شاید مرگ نوعی استراحت باشد، اما با تعقل هم نمیتوان این را فهمید . تنها راه برای اینکه بدانی مرگ چیست، این است که بمیری . مرگ ممکن است هرچیزی باشد .
وحشتی عظیم، ذهنم را فرا گرفت . سرمایی خشک کننده از ستون فقراتم پایین لغزید . چشمانم هنوز بسته بود . حتی توان بازکردنشان را نداشتم . به تاریکی غلیظی خیره ماندم که در برابر من گسترده بود، عمیق و بیثمر، همچون کیهان . من تنهای تنها بودم . ذهنم در تمرکزی عمیق فرورفته بود و هر لحظه بزرگتر میشد. اگر اراده میکردم، میتوانستم نهایت اعماق کیهان را ببینم . اما ترجیح دادم نگاه نکنم؛ هنوز برای این کار، خیلی زود بود .
اگر مرگ اینگونه بود، اگر مردن به معنای بیدار ماندن ابدی و خیره ماندن به این تاریکی بود، چه کار باید میکردم؟
بالاخره توانستم چشمهایم را باز کنم . برندی باقیمانده در لیوان را تا ته سرکشیدم .
لباسهای راحتیام را درمیآورم و شلوار جین و تیشرت و بادگیر میپوشم . موهایم را پشت سرم دماسبی میبندم و زیر بادگیر میکنم . کلاه بیسبال همسرم را روی سرم میگذارم . در آینه، شبیه پسرها شدهام . چه عالی . کفشهای ورزشیام را هم به پا میکنم وبه گاراژ زیرزمینی میروم .
خودم را پشت فرمان میلغزانم، سوییج را میچرخانم و به صدای پیوسته موتور گوش میدهم؛ صدایش طبیعی است . دستهایم را روی فرمان میگذارم و چند نفس عمیق میکشم . بعد ماشین را در دنده میگذارم و از خانه بیرون میزنم . ماشین بهتر از همیشه حرکت میکند؛ انگار روی سطح یخی میلغزد . یک دنده بالاتر میروم تا ماشین راحتتر حرکت کند . از محله بیرون میزنم و وارد بزرگراه یوکوهاما میشوم .
ساعت تازه سه صبح است، اما ماشینهای در حال حرکت انگشتشمارند . تریلیهای عظیم از کنار من عبور میکنند و در مسیر شرق، زمین را میلرزانند . رانندههای آنها شبها نمیخوابند . آنها، برای کارآیی بیشتر، روزها میخوابند و شبها کار میکنند؛ چه عبث . من میتوانم هم روزها کار کنم و هم شبها . من مجبور نیستم بخوابم .
فکر کنم از نظر زیستی غیرطبیعی باشد، اما چه کسی میداند چه چیز طبیعی است؟ آنها فقط استقرا میکنند . اما من فراتر از این هستم؛ یک حکم پیشینی، یک جهش تکاملی .
درحالیکه به رادیوی ماشین گوش میکنم، بسوی بندر میرانم . هوس موسیقی کلاسیک کردهام، اما ایستگاه شبانهای پیدا نمیکنم که موسیقی کلاسیک پخش کند . راک احمقانهی ژاپنی . ترانههای عاشقانه هم آنقدر دلنشین هستند که دندانهایت را بههم فشار دهی . جستوجو را رها میکنم و به همانها گوش میسپارم . آنها من را به جایی دور میبرند، جایی که با موتسارت و هایدن بسیار فاصله دارد .
داخل پارکینگ بزرگ بارانداز میشوم، داخل یکی از خط کشیها پارک میکنم و موتور را خاموش میکنم . اینجا روشنترین جای پارکینگ است، زیر یک لامپ، که دورتا دورش خالی است . اینجا فقط یک ماشین دیگر پارک کرده- یک ماشین دو در سفید و مدل قدیمی، از آنهایی که جوانها دوست دارند . شاید یک زوج در آن هستند و حالا عشقبازی میکنند- پول هتل هم نمیدهند . برای اینکه مشکلی پیش نیاید، کلاهم را پایینتر میکشم و سعی میکنم شبیه زنها بهنظر نرسم . نگاه میکنم تا مطمئن شوم درها قفل هستند .
نیمه هوشیار، چشمهایم را رها میکنم تا در تاریکی اطراف پرسه بزنند . ناگهان یاد ماشینسواری با دوست پسرم میافتم که به سالها پیش برمیگردد، وقتی من سال اول دانشگاه بودم . ماشین را پارک کردیم و با هم ور رفتیم . او گفت نمیتواند دست بردارد و از من خواست بگذارم معاشقه کنیم . اما من نگذاشتم . دستهایم را روی فرمان میگذارم و درحالیکه به موسیقی گوش میدهم، سعی میکنم آن صحنه را بار دیگر مجسم کنم؛ اما حتی صورت پسر هم یادم نمیآید . انگار در گذشته دور اتفاق افتاده است .
همه خاطرههایی که از روزهای قبل از بیخوابی دارم، با شتاب از من دور میشوند . احساس عجیبی دارم . انگار آن من که هر شب میخوابید، من واقعیام نبوده و خاطرههای پیش از آن، به من تعلق ندارند . مردم اینگونه تغییر میکنند . اما هیچکس متوجه نمیشود . هیچکس نمیفهمد . فقط من میدانم چه اتفاقی افتاده . میتوانم به آنها بگویم؛ اما آنها نخواهند فهمید . آنها حرفم را باور نمیکنند . حتی اگر باور کنند، ذرهای درک نمیکنند که من چه احساسی دارم . آنها من را تنها تهدیدی برای جهانبینی استقراییشان خواهند دانست .
اما من تغییر میکنم . واقعا تغییر میکنم .
چند وقت است اینجا نشستهام ؟ دستها روی فرمان، چشمها بسته، خیره به تاریکی بیدار .
ناگهان به حضور یک انسان پی میبرم و دوباره به خودم میآیم . یک نفر آن بیرون است . چشمهایم را باز میکنم و اطرافم را میپایم . یک نفر آن بیرون است . یک نفر سعی میکند در را باز کند. اما درها قفلاند . سایههای سیاهی دو طرف ماشین ایستادهاند . یکی کنار این در، یکی کنار آن در . نمیتوانم صورتشان را ببینم . نمیتوانم لباسهایشان را تشخیص دهم . تنها دو سایه سیاهاند که آنجا ایستادهاند .
سیویک من، میان آنها احساس کوچکی میکند- مثل یک جعبه کوچک شیرینی- ماشین از این سو به آن سو تکان میخورد . یکی به پنجره راست مشت میکوبد . میدانم او پلیس نیست . یک پلیس هیچوقت اینطور به شیشه نمیکوبد و هیچوقت ماشین را تکان نمیدهد . نفسم را در سینه حبس میکنم . چه کار باید بکنم ؟ نمیتوانم درست فکر کنم . پهلوهایم خیس عرق شده . باید از اینجا فرار کنم. سوییچ ، سوییچ را بچرخان . دست دراز میکنم و سوییچ را به راست میچرخانم . استارت قژقژ میکند .
موتور روشن نمیشود . دستهایم میلرزد . چشمهایم را میبندم و بار دیگر سوییچ را میچرخانم . بیفایده است . صدایی شبیه کشیدن ناخن روی دیواری عظیم . موتور میچرخد و میچرخد. مردها- آن سایههای سیاه- هنوز ماشین را تکان میدهند . ماشین هر بار بیشتر از قبل لنگر میاندازد . آنها میخواهند ماشین را چپ کنند .
یک جای کار ایراد دارد . آرام باش و فکر کن، بعد همه چیز درست میشود . فکر کن . فقط فکر کن . آرام . با دقت . یک جای کار ایراد دارد .
یک جای کار ایراد دارد .
اما کجای کار ؟ نمیدانم . ذهن من از تاریکی غلیظی انباشته شده . فکرم به هیچ جا قد نمیدهد . دستهایم میلرزد . سوییچ را بیرون میآورم تا بار دیگر داخل کنم . اما دستهای لرزانم سوراخ را پیدا نمیکنند . بار دیگر سعی میکنم، سوییچ میافتد . خم میشوم و سعی میکنم سوییچ را بردارم . اما نمیتوانم آن را در دست گیرم . ماشین تکانهای شدیدی میخورد . پیشانیام محکم با فرمان برخورد میکند .
نمیتوانم کلید را دردست گیرم . به پشتی صندلی تکیه میدهم و صورتم را با دستها میپوشانم . گریهام میگیرد . فقط میتوانم گریه کنم . اشکم فرو میریزد . درون این جعبهی کوچک زندانی شدهام و نمیتوانم هیچ جا بروم . نیمه شب است . مردها ماشین را به جلو و عقب تکان میدهند . میخواهند آن را چپ کنند .
هاروکی موراکامی
برگردان بزرگمهر شرفالدین