دو واژه 2018-05-05 22:02:03
نامش بلیسا کرپوسکولاریو بود،نه ازاینرو که بـا ایـن نـام غسل تعمید یافته یا توسط مادر،نامگذاری شده بود؛ بلکه به این سبب که تـا یافتن شعر “زیبایی” و “پگاه” و پوشاندن خود در لفافهٔ آن، سخت به جستوجو پرداخت.بلیسا از راه فروش واژهها روزگار خـود را مـیگذرانید. در سراسر کشور،از کوهستانهای سر به فلککشیدهٔ سرد تا سواحل سوزان،سفر میکرد،هرجا که بازار مکاره و بازار روز برپا بود،توقف میکرد، چهار تیرک که آنها را با کرباس میپوشانید،بر میافراشت، و بـرای فرار از گزند آفتاب و باران،و پاسخ سوالات مشتریهایش به زیر این سایبان کرباسی پناه میبرد و در عین حال نیازی نداشت که همچون دیگر دستفروشها برای عرضهٔ کالایش فریاد بکشد.،زیرا در اثر دورهگردیهای بـیپایانش دیـگر همه او را میشناختند. برخی از مردم یک سال تمام انتظار آمدنش را میکشیدند،و هنگامیکه با بقچهاش که آن را زیر بغل میگرفت.بار دیگر در ده دیده میشد.در مقابل چادرش صف میبستند. قیمتهایش عادلانه بود.بـا گـرفتن پنج سنتاووس،از روی حافظه شعر میخواند،با هفت سنتاووس چندوچون خوابها را بهبود میبخشید تغییر داد.با نه سنتاووس نامهٔ عاشقانه مینوشت، با دوازده سنتاووس به دشمنان آشتیناپذیر،شیوهٔ ناسزاگویی را نشان مـیداد. داسـتان نیز میفروخت،نه داستانهای خیالی، بلکه داستانهای بلند و حقیقی که آنها را در یک نوبت و بدون آنکه کلمهای را از قلم بیندازد،تعریف میکرد.به این ترتیب اخبار هر شهری را به شهرهای دیـگر مـیبرد. مـردم برای گرفتن یکی دو خط اضـافه، پول بـیشتری مـیدادند: فرزند جدیدمان به دنیا آمد، فلانی و فلانی در گذشتند، فرزندانمان عروسی کردند،محصول در مزرعه سوخت.
هر جا میرفت، جمعیتی کوچک به دورش گـرد مـیآمدند تـا به سخنانش گوش دهند و به این ترتیب از حـال یـکدیگر، نزدیکان غریب و یا اوضاع جنگ داخلی باخبر شوند.در مقابل پنجاه سنتاووس،کلمات رازآمیزی را برای دور کردن اندوه و مالیخولیا،به پردازنـدهٔ پول هـدیه مـیداد. بدیهی است که این کلمات رازآمیزی برای همه یکسان نـبود، اگرنه کلاهبرداری به تماممعنا محسوب میشد. هرکس کلمات متعلق به خود را میشنید و به او اطمینان داده میشد که هیچ کـس دیـگر در ایـن عالم یا عالم دیگر،از آن استفاده نمیکند.
خانوادهٔ کرپوسکولاریو به اندازهای مـستمند بـودند که حتا نامی هم برای نامیدن فرزندانشان در بساط نداشتند. بلیسا در محلهای میهمان نانواز به دنیا آمـد و بـزرگ شـد، جایی که بعضی سالها، باران به صورت سیلاب در میآمد و همه چیز را در مـقابل چـشمها مـیشست و میبرد و گاه سالها حتا قطرهای باران از آسمان نمیافتاد و خورشید باد میکرد، گسترهٔ افق را مـیپوشانید و جـهان بـیابان میشد.
بلیسا تا دوازده سالگی،نه شغلی داشت و نه فضیلتی، فقط توانسته بود در مـقابل گـرسنگی و خستگی ابدی ایستادگی کند. در طی یک خشکسالی پایان ناپذیر، بلایی بر زندگیاش نـازل شـد کـه چهار برادر و خواهش را روانهٔ قبرستان کرد، هنگامیکه دریافت نفر بعدی احتمالا خود او خواهد بـود، تـصمیم گرفت از میان فلات به سوی دریا بگریزد،به این امید که بتواند مـرگ را بـا ایـن ترفند از خود براند. زمین ساییده شده با شکافهای ژرف ترکخورده بود و جدای از سنگها، سنگوارهٔ درختها،بـتههای خـاردار و اسکلت جانورانی که آفتاب سفیدشان کرده بود، چیزی دیده نمیشد. هر از گـاه بـه خـانوادههایی بر میخورد که مانند او، به دنبال سراب، به سوی جنوب رهسپار بودند. شماری از آنها، مـایملکشان را بـر دوش یـا بر گاریهای کوچک حمل میکردند اما به سختی میتوانستند اسکلتشان را حرکت دهـند، تـا آنجا که پس از مدتی مجبور میشدند جلوپلاسشان را رها کنند و به طرز دردناکی خود را بر زمین بکشند و راه بـسپرند. پوسـتشان به پوست مارمولک میمانست، چشمهایشان از شدت تابش خیرهکننده آفتاب میسوخت. بلیسا درحـالیکه از کـنارشان میگذشت،با تکان دادن دست به آنان سـلام مـیگفت، امـا درنگ نمیکرد، زیرا دیگر نیرویی نداشت کـه بـرای ابراز شفقت بر بادش دهد. بسیاری از مردم کنار جاده بر زمین میافتادند، امـا او بـه اندازهای لجباز بود که از مـیان ایـن جهنم جـان سـالم بـه در ببرد سرانجام به چکهچکههای آب رسید؛ تـارهای بـسیار ظریف و کموبیش غیرقابل رؤیتی که دوکوار گیاهان را آب میداد و دورتر به نهرها و بـرکههای کـوچک تبدیل میشد و گسترش مییافت.
بلیسا کـرپوسکولاریو زندگی خود را نجات داد و در ایـن مـیان به صورت اتفاقی فن نـوشتن را کـشف کرد. در روستایی نزدیک ساحل، باد صفحهای از یک روزنامه را جلوی پایش انداخت. بلیسا کـاغذ زرد پوسـیده را از زمین برداشت، ایستاد و مدتی بـه آن چـشم دوخـت،نمیتوانست چیزی بـفهمد تـا سرانجام کنجکاوی بر شـرمش چـیره شد.به سوی مردی که در برکهای گلآلود مشغول شستن اسبش بود، رفت و در عین فـرو نـشاندن تشنگیاش پرسید:
“این چیست؟”
مرد درحالیکه تـعجبش را از نـادانی او پنهان مـیداشت،پاسـخ داد:”صـفحهٔ ورزشی روزنامه.”
پاسخش دخـترک را به حیرت انداخت،اما دلش نمیخواست،گستاخ به نظر رسد،برای همین صرفا دربارهٔ معنای ردپای مـگس که روی کاغذ پراکنده بود، سؤال کـرد.
“آنها واژهها هـستند.در ایـنجا نوشته شده کـه در رانـد سوم، فولجنسیو،ال نگروتیزنائو را خاک کرده است.”
این نخستین روزی بود که بلیسا کرپوسکولاریو دانست که واژهها بـیآنکه اربـابی داشته باشند، راه خود را در جهان میگشایند و هرکس کـه از انـدکی هـوش بـرخوردار بـاشد مـیتواند آنها را به خود اختصاص دهد و از قبلشان پول درآورد. خیلی شتابزده وضعیتاش را ارزیابی کرد و نتیجه گرفت که یا باید روسپی شود یا بهعنوان مستخدمه در آشپزخانهٔ ثروتمندان کار کند،چون کـارهای دیگری بلد نبود. به نظرش رسید که فروش واژهها میتواند بهگونهای محترمانه مشگلگشای زندگیاش باشد. از آن لحظه به بعد، روی این حرفه کار کرد و هرگز وسوسه نشد که کار دیگری انجام دهـد. در آغـاز،نمیدانست که واژهها را روی چیز دیگری جز روزنامه میتوان نوشت یا نه! بههرحال باید شیوهای بهتر برای ارایه کالایش، پیدا میکرد. با کشف این مسأله،امکانات بیپایان حرفهاش را محاسبه کـرد و بـیست پزو از پساندازش را به یک کشیش داد تا در عوض به او خواندن و نوشتن بیاموزد، با سه سکهٔ باقیمانده، یک واژهنامه خرید. به مطالعه دقیق الفبای آن پرداخـت و سـپس کتاب را به دریا افکند. زیـرا قـصد نداشت که سر مشتریهایش را با واژههای بستهبندی شده، کلاه بگذارد.
چند سال بعد، روزی از روزهای ماه اگوست، بلیسا کرپوسکولاریو درون چادرش در وسط میدان شهر نـشسته بـود و در هنگامهٔ بازار روز درحالیکه مـتن عـریضهای قانونی را به پیرمردی که شانزده سال بود برای گرفتن حقوق بازنشستگی خود تلاش میکرد میفروخت؛ ناگهان صدای شیهه و سپس سم ضربهٔ اسبهایی را شنید. نگاهش را از روی نوشتهاش بالا گرفت، نخست ابری از خـاک را دیـد و سپس چشمش به گلهای اسب که چهارنعل به سوی میدان شهر میتاختند،افتاد. سواران افراد کلنل بودند که به دستور ال مولاتو، غولی که در سراسر آن سرزمین به دلیل بزنبهادری،چاقوکشی و وفـاداری بـه رییساش شـهره عام و خاص بود، آمده بودند. کلنل و ال مولاتو هر دو، زندگی خود را در جنگهای داخلی گذرانده بودند و نامشان به شـکلی پاکنشدنی با فلاکت و فاجعه پیوند داشت. این خیل شورش ماننده گـلهای رمـیده بـه سرعت باد وارد شهر شدند و در حالیکه هیاهو میکردند و از عرق خیس بودند،گردبادی از وحـشت را در پشـت سر خود باقی گذاشتند. مرغ و خروسها بال درآوردند، سگها از ترس جان گریختند و زنـان و کـودکان از مـعرض دید پنهان شدند و تنها کسی که در بازار باقی ماند، بلیسا کرپوسکولاریو بود. او که هرگز ال مـولاتو را ندیده بود همینکه متوجه شد دارد به سویش میآید،شگفتزده شد.
آل مولاتو درحالیکه تـازیانهاش را به سوی او نشانه مـیرفت،فـریاد زد:
“دنبال تو میگردم”
و پیش از آنکه این واژهها از دهانش بیرون بریزند، دو مرد به سویش دویدند، سایبانش را بر روی زمین انداختند و جوهردانش را برگرداندند، دستوپایش را بستند، او را مانند کیسهای خاک روی زمین آل مولاتو انداختند و با شـتاب به جانب تپهها برگشتند.
ساعتی بعد،درست هنگامی که نزدیک بود بلیسا کالبد تهی کند و قلبش در اثر تاختوتاز اسب از تکاپو بیفتد و چهار دست نیرومند او را از اسب پایین آورد. بلیسا کوشید روی پا بایستد و سرش را از بـالا نـگاه دارد،اما رمق ایستادن نداشت، بر زمین افتاد و در حال به خواب آشفتهای فرو رفت. چند ساعت بعد که شب فرا رسیده بود با صدای نجوایی بیدار شد، اما پیش از آنکه فـرصتی بـیابد و صداها را تشخیص دهد، چشمهایش را باز کرد و متوجه نگاه خیره و ناشکیبای ال مولاتو شد که کنارش زانو زده بود.
-“بسیار خوب،عاقبت به هوش آمد!”
و برای آنکه زودتر هشیارش کند، جرعهای از آب قـمقمهاش را بـه او تعارف کرد.
بلیسا دلیل این رفتار خشونتآمیز را جویا شد و ال مولاتو توضیح داد که کلنل به خدمات او نیاز دارد و اجازه داد که صورتش را با آب بشوید و سپس او را به جانب دیگر اردوگاه هدایت کرد، بـه مـحلی کـه وحشتانگیزترین مرد سراسر آن سـرزمین در تـبای کـه به دو درخت بسته شده بود،استراحت میکرد.
بلیسا نمیتوانست سیمای کلنل را ببیند، زیرا زیر سایهٔ فریبنده برگها و در ظل مخوف سالها راهـزنی پنـهان بـود،از رفتار فروتنانهٔ آجودان تنومند و صدای کلنل که بـه نرمی و اعـتدال صدای استادان دانشگاه بود،شگفتزده شد.
“تو همان زنی هستی که واژه میفروشد؟”
بلیسا درحالیکه میکوشید سیمای کلنل را که در تاریکی قـرار داشـت دزدکـی ببیند، منمنکنان گفت:
-“در خدمتم قربان!»
کلنل از روی قاب بلند شد و یـکراست به طرفش آمد. بلیسا پوست تیره و چشمهایش را که به چشمهای پومایی خشمگین شبیه بود،دید و بیدرنگ فهمید کـه در بـرابر تـنهاترین مرد جهان ایستاده است.
-“من خواب و خیال ریاست جمهوری دارم،میدانی؟!”
کلنل از تـاختن در سـرزمینی،که حتا خداوند رهایش کرده بود، از برپا کردن جنگهای بیثمر و خانمانبرانداز و شکستهایی که با هیچ تـمهید و چـارهای نـمیتوانست آنها را به پیروزی بدل کند، خسته و فرسوده بود. سالها بود که زیـر سـقف آسـمان میخوابید و نیش پشه بر جانش مینشست و سوپ بزمجه و مار میخورد، اما ظاهرا تنها بـه دلیـل ایـنگونه سختیهای جزیی نبود که میخواست سرنوشتش را تغییر دهد. آنچه بهراستی او را ناآرام میکرد،دهشتی بـود کـه در چشمهای مردم نسبت به خود میدید. آرزو داشت که از زیر طاقنصرتهایی که با پرچـم و گـل تـزیین شده باشند، وارد شهر شود، دلش میخواست مردم به استقبالش بیایند و تخممرغهای تازه و نان برشته بـرایش بـیاورند. با دیدن او، مردها میگریختند، بچهها به لرزه میافتادند و زنان آبستن از ترس بچههایشان را سقط مـیکردند. امـا حـتی این مرتبه از جلال و قدرت دیگر کفایت نمیکرد و از اینرو تصمیم گرفت رئیس جمهور شود.
ال ولاتو پیـشنهاد داد بـه سوی پایتخت بتازند، به کاخ بروند و حکومت را سرنگون کنند، درست همانطور کـه هـر چـیز دیگر را بدون اجازه از کسی به دست آورده بودند. با این حال کلنل نمیخواست خائن بـاشد و تـجربههای نـاخوشایند دیگر خائنان به آن سرزمین را تکرار کند. از این گذشته، اگر همچنین کاری مـیکرد هـرگز نمیتوانست رضایت مردم را جلب کند. آرزوی بزرگش این بود که در انتخابات ماه دسامبر، بیشترین رای مردم را بـه خـود اختصاص دهد.
کلنل به بلیسا کرپوسکولاریو گفت:
“من میخواهم نامزد انتخابات ریـاست جـمهوری شوم و به این خاطر باید بتوانم خـوب سـخنرانی کـنم. تو آیا میتوانی واژههای یک سخنرانی پرشـور را بـه من بفروشی؟”
بلیسا پیش از این، تکالیف زیادی را پذیرفته بود، اما هیچیک شباهتی به ایـن یـکی نداشتند. از طرفی جرأت نپذیرفتن آن را هـم نـداشت، میترسید ال مـولاتو تـیری بـه میان ابروانش خالی کند، یا بـدتر از آن، کـلنل زیر گریه بزند. موضوع حیاتیتر از اینها بود، از سوی دیگر احساس میکرد کـه بـاید به او کمک کند، گرمای پرتپشی را در زیـر پوست خود حس مـیکرد. بـلیسا کرپوسکولاریو، سراسر شب و بیشتر سـاعات روز بـعد را در حافظهاش به جستوجوی واژههای مناسب برای سخنرانی نامزد ریاست جمهولی گذرانید. ال مولاتو بـه دقـت او را تحت نظر داشت و نمیتوانست چـشم از قـامت دسـتنخوردهاش بر دارد. بلیسا واژههای خـشن و سرد را که بیاندازه نـمایشی بـودند، واژههایی که به دلیل سوء استفاده،بیرمق شده بودند، واژههایی که نویدهای نامحتمل مـیبخشیدند و نـیز همهٔ واژههای پریشانیآفرین و خالی از راستگویی را کـنار گـذاشت و تنها واژههایی بـرایش بـاقی ماند که بدون کـمترین شک و تردید،میتوانستند اذهان مردان و قدرت شهودی زنان را برانگیزند. با فرا خواندن دانشی که بـیست پزو از کـشیش خریده بود، سخنرانی کلنل را به روی کـاغذ آورد و سـپس بـه ال مـولاتو اشـاره کرد که ریسمانی را کـه بـا آن مچ پاهایش را به دریخت بسته بود،باز کند. ال مولاتو یکبار دیگر او را نزد کلنل برد، و بلیسا آن اضـطراب پرتـپشی را کـه در نخستین دیدارشان احساس کرده بود، دوباره حـس کـرد. کـاغذ را بـه او داد و در تـمام مـدتی که کلنل محتاطانه کاغذ را با نوک انگشتانش نگاه داشته بود و به آن مینگریست، در انتظار ماند.کلنل سرانجام پرسید:
-“این تو چه مزخرفاتی نوشتهای؟”
-“مگر سواد ندارید؟”
– “نهخیر! جنگ تنها چـیزی است که من بلدم”.
بلیسا متن سخنرانی را با صدای بلند خواند و سه بار تکرارش کرد، تا مشتریاش بتواند آن را در حافظهٔ خود ثبت کند. وقتی بلیسا از خواندن دست کشید،سربازان کلنل بـرای شـنیدن سخنرانیاش جمع شدند، چشمهای کلنل از شور و اشتیاق میدرخشید او حالا سخت باور داشت که با آن واژهها قطعا منصب ریاست جمهوری را از آن خود خواهد کرد.
-“کلنل،اگر پسرها پس از سه بار شنیدن نـطق شـما هنوز با دهان باز آنجا ایستادهاند، حتما به این معناست که معجزه میکند!” آل مولاتو با این جمله خرسندی خود را اعلام کرد.
کلنل گـفت: “بـسیار خوب،زن.ب گو چهقدر بـه تـو بدهکارم؟”
-“یک پزو کلنل.”
کلنل در کیف پولش را که به کمربندش آویخته و از آخرین دستبرد سنگینی میکرد،باز کرد و گفت: “مبلغ زیادی نیست.”
-“همین یک پزو،جایزهٔ دیگری نیز بـرایتان بـه ارمغان میآورد دو واژهٔ رازآمیز نیز به شما خواهم آموخت!”
-“چرا و چگونه؟”
بلیسا توضیح داد داد که در ازای هر پنجاه سنتاووسی که مشتری بپردازد، کلامی را که منحصرا به او تعلق دارد، بهعنوان هدیه در اختیارش میگذارد. کلنل شـانههایش را بـالا انداخت. چرا که کمترین علاقهای به دریافت این هدیهٔ آخر او نداشت، اما نمیخواست نسبت به کسی که چنین خدمت بزرگی به او کرده بیادبی نشان دهد.ب لیسا آهسته به سوی چـهارپایهای چـرمی که کـلنل رویش نشسته بود، رفت و خم شد تا هدیهاش را به او بدهد. زن با نفس نعنایی بلیسا واژههای رازآمیزی را کـه تنها به او تعلق داشت،در گوشش زمزمه کرد و سپس گامی به عـقب بـرداشت و گـفت:
“اینها مال شما هستند کلنل.هر اندازه که بخواهید میتوانید از آنها استفاده کنید.”
ال مولانو، بلیسا را تا رسـیدن بـه جاده اصلی همراهی کرد،او با چشمهای هیز و ملتمسانهاش،به او خیره شد؛ اما هـنگامیکه دسـتش را بـه انگیزهٔ لمس بدنش دراز کرد، بهمنی از واژگانی که هرگز تا آن وقت نشنیده بود، بر سرش فـرو ریخت و چون فهمید جادوی نفرین زن باطلنشدنی است، شعله اشتیاق خود را فرو نشاند.
در مـاههای سپتامبر،اکتبر و نوامبر،کـلنل بـارها سخنرانی خود را تکرار کرد و اگر به خاطر جوهرهٔ واژههای ماندگار و تابناکش نبود،بیتردید با ایراد دوباره آن، به خاکستر تبدیل میشد، کلنل به سراسر کشور سفر کرد، با حالوهوای پیروزمندانه وارد شهرها مـیشد، در فراموششدهترین روستاهایی که تنها نشانهشان تودهٔ انبوه آدمها بود،توقف میکرد و سعی داشت هر جوری شده،نظر موفق اهالی سرزمینش را جلب کند. به شهرها که میرسید از روی سکویی که در میان میدان بـرپا مـیشد، سخن میگفت و ال مولاتو و مردانش به مردم شیرینی میدادند و نام کلنل را با رنگ طلایی روی دیوارها مینوشتند.اما کسی به این اقدامات تبلیغاتی توجه نمیکرد و بیشتر از شفافیت پیشنهادهای کلنل و حرفهای روان و شـاعرانهاش کـه در آن،تمایل و آرزوی کسب قدرت و اندیشهٔ تکوین تاریخی بدون اشتباه، موج میزد.به حیرت میافتادند و برای نخستینبار در زندگی احساس خوشبختی میکردند! با پایان سخنرانی نامزد ریاست جمهوری، سربازانش هفتتیر مـیکشیدند و فـشفشه هوا میکردند،و سرانجام، هنگامی که شهر را ترک میکردند،بارقهای از امید که تا مدتها مانند رد با شکوه ستارهای دنبالهدار،در هوا باقی میماند،برجا میگذاشتند.
کلنل بهزودی به نامزد محبوب مـردم بـدل شـد. تا به حال کسی چـنین پدیـدهای نـدیده بود: مردی که تازه از جنگهای داخلی فارغ شده، تمام بدنش زخم و زگیلی بود و مانند استادان دانشگاه سخن میگفت! مردی که شـهرتش بـه هـر گوشهوکنار سرزمین کشیده شده، قلوب مردم را مسخر کـرده بـود. روزنامهنگاران از دوردستها برای مصاحبه با او میآمدند،سخنانش را تکرار میکردند و شمار پیروان و دشمنانش هر روز بیشتر میشد.
سرانجام پس از دوازده هفته مـبارزه انـتخاباتی بـیامان،ال مولانو گفت:”کلنل، کارمان عالی بوده است”.
اما نامزد ریـاست جمهوری چیزی نشنید. سخت مشغول تکرار واژههای رازآمیزش بود،و پیوسته با وسواس بیشتری این عمل را انجام میداد. هـرگاه گـرفتار حـس و حال غربت میشد آنها را تکرار میکرد، در حال خواب زیر لب مـیخواند،آنـها را با خود به پشت اسب مینشاند، پیش از ایراد سخنرانی مشهورش،به آنها میاندیشید،و به در زمان فـراغت،زیـر زبـان مزهمزه میکرد.و هربار که به آن دو واژه،میاندیشید، بلیسا کرپوسکولاریو را به یاد میآورد و احـساسش بـا خـاطرهٔ بوی وحشی،گرمای سوزان،نجوای موها و نفس شیرین نعنایی او شعلهور میشد تا جایی کـه مـانند خـوابگردها به اطراف میرفت و مردانش گمان بردند که او پیش از آنکه بر صندلی ریاست جمهوری جـلوس کـند، خواهد مرد.
ال مولاتو اغلب میپرسید:
“کلنل،لطفا به من بگویید شما را چه مـیشود!”
سـرانجام روزی اعـصاب اربابش منفجر شد و دلیل اصلی مستی و شوریدگی خود را برایش بازگو کرد؛راز عجیب دو واژه که مـانند دو خـنجر در شکش فرو رفته بودند.
آجودان وفادارش پیشنهاد کرد: “آنها را به من بگویید،شـاید بـه ایـن ترتیب جادویشان باطل شود.”
-“نمیتوانم،آنها تنها به من تعلق دارند.”
ال مولاتو که از مشاهدهٔ احـوال اربـابش که مانند اعدامیها،هر روز بیشتر در خود فرو میرفت، سخت اندوهگین شده بـود، تـفنگش را بـه روی دوش انداخت و برای یافتن بلیسا کرپوسکولاریو اسب را به تاخت درآورد رد پایش را در همه جا دنبال کرد تا سـرانجام او را در روسـتایی در جـنوب یافت که در زیر چادرش مشغول گرداندن تسبیح اخبارش بود. پا بر زمین کـوبید و تـفنگ در دست،در مقابلش ایستاد.
“تو،باید همین الان با من بیای.”
بلیسا انگار که منتظر همین باشد، جـوهردانـش را برداشت،چادر کرباسیاش را جمع کرد، شالش را به دور شانهاش پیید و بیهیچ کلامی پشـت ال مـولاتو روی زین نشست. در طول راه حتی یک کـلمه هـم بـا یکدیگر ردو بدل نکردند، اشتیاق ال مولاتو به خـشم تـبدیل شده بود و شاید تنها از ترس جادوی زبان بلیسا بود که او را با تازیانهاش تـکهتکه نـکرد. دوست نداشت از پریشانی کلنل نـیز چـیزی به او بـگوید، نـمیخواست بـه او بگوید افسونی که در گوشهای کلنل خـوانده، کـاری که با او کرده که سالهای طولانی جنگ نتوانسته بود با او بکند. پس از گـذشت سه روز به اردوگاه رسیدند و ال مولاتو بـیدرنگ،گروگان را از مقابل چشم سـربازان بـه سوی نامزد ریاست جمهوری هـدایت کـرد و درحالیکه قنداق تفنگش را به سوی کلهٔ او گرفته بود، گفت:
“جادوگر را آوردم تا واژههایش را بـه او پس دهـید. سپس او باید مردانگیتان را به شـما بـازگرداند.”
کـلنل و بلیسا کرپوسکولاریو بـه چـشمهای هم خیره شدند و خـوب یـکدیگر را برانداز کردند.سربازان میدانستند که فرماندهشان هرگز جادوی آن دو واژه نفرینشده را باطل نخواهد کرد، زیـرا عـالم و آدم دیدند که با نزدیک شدن آن زن بـه او و گـرفتن دستانش در دسـت، آن چـشمهای حـریص پومامانند، ناگهان تغییر حـالت دادند.
ایزابل النده
برگردان رؤیا منجم
نامش بلیسا کرپوسکولاریو بود،نه ازاینرو که بـا ایـن نـام غسل تعمید یافته یا توسط مادر،نامگذاری شده بود؛ بلکه به این سبب که تـا یافتن شعر “زیبایی” و “پگاه” و پوشاندن خود در لفافهٔ آن، سخت به جستوجو پرداخت.بلیسا از راه فروش واژهها روزگار خـود را مـیگذرانید. در سراسر کشور،از کوهستانهای سر به فلککشیدهٔ سرد تا سواحل سوزان،سفر میکرد،هرجا که بازار مکاره و بازار روز برپا بود،توقف میکرد، چهار تیرک که آنها را با کرباس میپوشانید،بر میافراشت، و بـرای فرار از گزند آفتاب و باران،و پاسخ سوالات مشتریهایش به زیر این سایبان کرباسی پناه میبرد و در عین حال نیازی نداشت که همچون دیگر دستفروشها برای عرضهٔ کالایش فریاد بکشد.،زیرا در اثر دورهگردیهای بـیپایانش دیـگر همه او را میشناختند. برخی از مردم یک سال تمام انتظار آمدنش را میکشیدند،و هنگامیکه با بقچهاش که آن را زیر بغل میگرفت.بار دیگر در ده دیده میشد.در مقابل چادرش صف میبستند. قیمتهایش عادلانه بود.بـا گـرفتن پنج سنتاووس،از روی حافظه شعر میخواند،با هفت سنتاووس چندوچون خوابها را بهبود میبخشید تغییر داد.با نه سنتاووس نامهٔ عاشقانه مینوشت، با دوازده سنتاووس به دشمنان آشتیناپذیر،شیوهٔ ناسزاگویی را نشان مـیداد. داسـتان نیز میفروخت،نه داستانهای خیالی، بلکه داستانهای بلند و حقیقی که آنها را در یک نوبت و بدون آنکه کلمهای را از قلم بیندازد،تعریف میکرد.به این ترتیب اخبار هر شهری را به شهرهای دیـگر مـیبرد. مـردم برای گرفتن یکی دو خط اضـافه، پول بـیشتری مـیدادند: فرزند جدیدمان به دنیا آمد، فلانی و فلانی در گذشتند، فرزندانمان عروسی کردند،محصول در مزرعه سوخت.
هر جا میرفت، جمعیتی کوچک به دورش گـرد مـیآمدند تـا به سخنانش گوش دهند و به این ترتیب از حـال یـکدیگر، نزدیکان غریب و یا اوضاع جنگ داخلی باخبر شوند.در مقابل پنجاه سنتاووس،کلمات رازآمیزی را برای دور کردن اندوه و مالیخولیا،به پردازنـدهٔ پول هـدیه مـیداد. بدیهی است که این کلمات رازآمیزی برای همه یکسان نـبود، اگرنه کلاهبرداری به تماممعنا محسوب میشد. هرکس کلمات متعلق به خود را میشنید و به او اطمینان داده میشد که هیچ کـس دیـگر در ایـن عالم یا عالم دیگر،از آن استفاده نمیکند.
خانوادهٔ کرپوسکولاریو به اندازهای مـستمند بـودند که حتا نامی هم برای نامیدن فرزندانشان در بساط نداشتند. بلیسا در محلهای میهمان نانواز به دنیا آمـد و بـزرگ شـد، جایی که بعضی سالها، باران به صورت سیلاب در میآمد و همه چیز را در مـقابل چـشمها مـیشست و میبرد و گاه سالها حتا قطرهای باران از آسمان نمیافتاد و خورشید باد میکرد، گسترهٔ افق را مـیپوشانید و جـهان بـیابان میشد.
بلیسا تا دوازده سالگی،نه شغلی داشت و نه فضیلتی، فقط توانسته بود در مـقابل گـرسنگی و خستگی ابدی ایستادگی کند. در طی یک خشکسالی پایان ناپذیر، بلایی بر زندگیاش نـازل شـد کـه چهار برادر و خواهش را روانهٔ قبرستان کرد، هنگامیکه دریافت نفر بعدی احتمالا خود او خواهد بـود، تـصمیم گرفت از میان فلات به سوی دریا بگریزد،به این امید که بتواند مـرگ را بـا ایـن ترفند از خود براند. زمین ساییده شده با شکافهای ژرف ترکخورده بود و جدای از سنگها، سنگوارهٔ درختها،بـتههای خـاردار و اسکلت جانورانی که آفتاب سفیدشان کرده بود، چیزی دیده نمیشد. هر از گـاه بـه خـانوادههایی بر میخورد که مانند او، به دنبال سراب، به سوی جنوب رهسپار بودند. شماری از آنها، مـایملکشان را بـر دوش یـا بر گاریهای کوچک حمل میکردند اما به سختی میتوانستند اسکلتشان را حرکت دهـند، تـا آنجا که پس از مدتی مجبور میشدند جلوپلاسشان را رها کنند و به طرز دردناکی خود را بر زمین بکشند و راه بـسپرند. پوسـتشان به پوست مارمولک میمانست، چشمهایشان از شدت تابش خیرهکننده آفتاب میسوخت. بلیسا درحـالیکه از کـنارشان میگذشت،با تکان دادن دست به آنان سـلام مـیگفت، امـا درنگ نمیکرد، زیرا دیگر نیرویی نداشت کـه بـرای ابراز شفقت بر بادش دهد. بسیاری از مردم کنار جاده بر زمین میافتادند، امـا او بـه اندازهای لجباز بود که از مـیان ایـن جهنم جـان سـالم بـه در ببرد سرانجام به چکهچکههای آب رسید؛ تـارهای بـسیار ظریف و کموبیش غیرقابل رؤیتی که دوکوار گیاهان را آب میداد و دورتر به نهرها و بـرکههای کـوچک تبدیل میشد و گسترش مییافت.
بلیسا کـرپوسکولاریو زندگی خود را نجات داد و در ایـن مـیان به صورت اتفاقی فن نـوشتن را کـشف کرد. در روستایی نزدیک ساحل، باد صفحهای از یک روزنامه را جلوی پایش انداخت. بلیسا کـاغذ زرد پوسـیده را از زمین برداشت، ایستاد و مدتی بـه آن چـشم دوخـت،نمیتوانست چیزی بـفهمد تـا سرانجام کنجکاوی بر شـرمش چـیره شد.به سوی مردی که در برکهای گلآلود مشغول شستن اسبش بود، رفت و در عین فـرو نـشاندن تشنگیاش پرسید:
“این چیست؟”
مرد درحالیکه تـعجبش را از نـادانی او پنهان مـیداشت،پاسـخ داد:”صـفحهٔ ورزشی روزنامه.”
پاسخش دخـترک را به حیرت انداخت،اما دلش نمیخواست،گستاخ به نظر رسد،برای همین صرفا دربارهٔ معنای ردپای مـگس که روی کاغذ پراکنده بود، سؤال کـرد.
“آنها واژهها هـستند.در ایـنجا نوشته شده کـه در رانـد سوم، فولجنسیو،ال نگروتیزنائو را خاک کرده است.”
این نخستین روزی بود که بلیسا کرپوسکولاریو دانست که واژهها بـیآنکه اربـابی داشته باشند، راه خود را در جهان میگشایند و هرکس کـه از انـدکی هـوش بـرخوردار بـاشد مـیتواند آنها را به خود اختصاص دهد و از قبلشان پول درآورد. خیلی شتابزده وضعیتاش را ارزیابی کرد و نتیجه گرفت که یا باید روسپی شود یا بهعنوان مستخدمه در آشپزخانهٔ ثروتمندان کار کند،چون کـارهای دیگری بلد نبود. به نظرش رسید که فروش واژهها میتواند بهگونهای محترمانه مشگلگشای زندگیاش باشد. از آن لحظه به بعد، روی این حرفه کار کرد و هرگز وسوسه نشد که کار دیگری انجام دهـد. در آغـاز،نمیدانست که واژهها را روی چیز دیگری جز روزنامه میتوان نوشت یا نه! بههرحال باید شیوهای بهتر برای ارایه کالایش، پیدا میکرد. با کشف این مسأله،امکانات بیپایان حرفهاش را محاسبه کـرد و بـیست پزو از پساندازش را به یک کشیش داد تا در عوض به او خواندن و نوشتن بیاموزد، با سه سکهٔ باقیمانده، یک واژهنامه خرید. به مطالعه دقیق الفبای آن پرداخـت و سـپس کتاب را به دریا افکند. زیـرا قـصد نداشت که سر مشتریهایش را با واژههای بستهبندی شده، کلاه بگذارد.
چند سال بعد، روزی از روزهای ماه اگوست، بلیسا کرپوسکولاریو درون چادرش در وسط میدان شهر نـشسته بـود و در هنگامهٔ بازار روز درحالیکه مـتن عـریضهای قانونی را به پیرمردی که شانزده سال بود برای گرفتن حقوق بازنشستگی خود تلاش میکرد میفروخت؛ ناگهان صدای شیهه و سپس سم ضربهٔ اسبهایی را شنید. نگاهش را از روی نوشتهاش بالا گرفت، نخست ابری از خـاک را دیـد و سپس چشمش به گلهای اسب که چهارنعل به سوی میدان شهر میتاختند،افتاد. سواران افراد کلنل بودند که به دستور ال مولاتو، غولی که در سراسر آن سرزمین به دلیل بزنبهادری،چاقوکشی و وفـاداری بـه رییساش شـهره عام و خاص بود، آمده بودند. کلنل و ال مولاتو هر دو، زندگی خود را در جنگهای داخلی گذرانده بودند و نامشان به شـکلی پاکنشدنی با فلاکت و فاجعه پیوند داشت. این خیل شورش ماننده گـلهای رمـیده بـه سرعت باد وارد شهر شدند و در حالیکه هیاهو میکردند و از عرق خیس بودند،گردبادی از وحـشت را در پشـت سر خود باقی گذاشتند. مرغ و خروسها بال درآوردند، سگها از ترس جان گریختند و زنـان و کـودکان از مـعرض دید پنهان شدند و تنها کسی که در بازار باقی ماند، بلیسا کرپوسکولاریو بود. او که هرگز ال مـولاتو را ندیده بود همینکه متوجه شد دارد به سویش میآید،شگفتزده شد.
آل مولاتو درحالیکه تـازیانهاش را به سوی او نشانه مـیرفت،فـریاد زد:
“دنبال تو میگردم”
و پیش از آنکه این واژهها از دهانش بیرون بریزند، دو مرد به سویش دویدند، سایبانش را بر روی زمین انداختند و جوهردانش را برگرداندند، دستوپایش را بستند، او را مانند کیسهای خاک روی زمین آل مولاتو انداختند و با شـتاب به جانب تپهها برگشتند.
ساعتی بعد،درست هنگامی که نزدیک بود بلیسا کالبد تهی کند و قلبش در اثر تاختوتاز اسب از تکاپو بیفتد و چهار دست نیرومند او را از اسب پایین آورد. بلیسا کوشید روی پا بایستد و سرش را از بـالا نـگاه دارد،اما رمق ایستادن نداشت، بر زمین افتاد و در حال به خواب آشفتهای فرو رفت. چند ساعت بعد که شب فرا رسیده بود با صدای نجوایی بیدار شد، اما پیش از آنکه فـرصتی بـیابد و صداها را تشخیص دهد، چشمهایش را باز کرد و متوجه نگاه خیره و ناشکیبای ال مولاتو شد که کنارش زانو زده بود.
-“بسیار خوب،عاقبت به هوش آمد!”
و برای آنکه زودتر هشیارش کند، جرعهای از آب قـمقمهاش را بـه او تعارف کرد.
بلیسا دلیل این رفتار خشونتآمیز را جویا شد و ال مولاتو توضیح داد که کلنل به خدمات او نیاز دارد و اجازه داد که صورتش را با آب بشوید و سپس او را به جانب دیگر اردوگاه هدایت کرد، بـه مـحلی کـه وحشتانگیزترین مرد سراسر آن سـرزمین در تـبای کـه به دو درخت بسته شده بود،استراحت میکرد.
بلیسا نمیتوانست سیمای کلنل را ببیند، زیرا زیر سایهٔ فریبنده برگها و در ظل مخوف سالها راهـزنی پنـهان بـود،از رفتار فروتنانهٔ آجودان تنومند و صدای کلنل که بـه نرمی و اعـتدال صدای استادان دانشگاه بود،شگفتزده شد.
“تو همان زنی هستی که واژه میفروشد؟”
بلیسا درحالیکه میکوشید سیمای کلنل را که در تاریکی قـرار داشـت دزدکـی ببیند، منمنکنان گفت:
-“در خدمتم قربان!»
کلنل از روی قاب بلند شد و یـکراست به طرفش آمد. بلیسا پوست تیره و چشمهایش را که به چشمهای پومایی خشمگین شبیه بود،دید و بیدرنگ فهمید کـه در بـرابر تـنهاترین مرد جهان ایستاده است.
-“من خواب و خیال ریاست جمهوری دارم،میدانی؟!”
کلنل از تـاختن در سـرزمینی،که حتا خداوند رهایش کرده بود، از برپا کردن جنگهای بیثمر و خانمانبرانداز و شکستهایی که با هیچ تـمهید و چـارهای نـمیتوانست آنها را به پیروزی بدل کند، خسته و فرسوده بود. سالها بود که زیـر سـقف آسـمان میخوابید و نیش پشه بر جانش مینشست و سوپ بزمجه و مار میخورد، اما ظاهرا تنها بـه دلیـل ایـنگونه سختیهای جزیی نبود که میخواست سرنوشتش را تغییر دهد. آنچه بهراستی او را ناآرام میکرد،دهشتی بـود کـه در چشمهای مردم نسبت به خود میدید. آرزو داشت که از زیر طاقنصرتهایی که با پرچـم و گـل تـزیین شده باشند، وارد شهر شود، دلش میخواست مردم به استقبالش بیایند و تخممرغهای تازه و نان برشته بـرایش بـیاورند. با دیدن او، مردها میگریختند، بچهها به لرزه میافتادند و زنان آبستن از ترس بچههایشان را سقط مـیکردند. امـا حـتی این مرتبه از جلال و قدرت دیگر کفایت نمیکرد و از اینرو تصمیم گرفت رئیس جمهور شود.
ال ولاتو پیـشنهاد داد بـه سوی پایتخت بتازند، به کاخ بروند و حکومت را سرنگون کنند، درست همانطور کـه هـر چـیز دیگر را بدون اجازه از کسی به دست آورده بودند. با این حال کلنل نمیخواست خائن بـاشد و تـجربههای نـاخوشایند دیگر خائنان به آن سرزمین را تکرار کند. از این گذشته، اگر همچنین کاری مـیکرد هـرگز نمیتوانست رضایت مردم را جلب کند. آرزوی بزرگش این بود که در انتخابات ماه دسامبر، بیشترین رای مردم را بـه خـود اختصاص دهد.
کلنل به بلیسا کرپوسکولاریو گفت:
“من میخواهم نامزد انتخابات ریـاست جـمهوری شوم و به این خاطر باید بتوانم خـوب سـخنرانی کـنم. تو آیا میتوانی واژههای یک سخنرانی پرشـور را بـه من بفروشی؟”
بلیسا پیش از این، تکالیف زیادی را پذیرفته بود، اما هیچیک شباهتی به ایـن یـکی نداشتند. از طرفی جرأت نپذیرفتن آن را هـم نـداشت، میترسید ال مـولاتو تـیری بـه میان ابروانش خالی کند، یا بـدتر از آن، کـلنل زیر گریه بزند. موضوع حیاتیتر از اینها بود، از سوی دیگر احساس میکرد کـه بـاید به او کمک کند، گرمای پرتپشی را در زیـر پوست خود حس مـیکرد. بـلیسا کرپوسکولاریو، سراسر شب و بیشتر سـاعات روز بـعد را در حافظهاش به جستوجوی واژههای مناسب برای سخنرانی نامزد ریاست جمهولی گذرانید. ال مولاتو بـه دقـت او را تحت نظر داشت و نمیتوانست چـشم از قـامت دسـتنخوردهاش بر دارد. بلیسا واژههای خـشن و سرد را که بیاندازه نـمایشی بـودند، واژههایی که به دلیل سوء استفاده،بیرمق شده بودند، واژههایی که نویدهای نامحتمل مـیبخشیدند و نـیز همهٔ واژههای پریشانیآفرین و خالی از راستگویی را کـنار گـذاشت و تنها واژههایی بـرایش بـاقی ماند که بدون کـمترین شک و تردید،میتوانستند اذهان مردان و قدرت شهودی زنان را برانگیزند. با فرا خواندن دانشی که بـیست پزو از کـشیش خریده بود، سخنرانی کلنل را به روی کـاغذ آورد و سـپس بـه ال مـولاتو اشـاره کرد که ریسمانی را کـه بـا آن مچ پاهایش را به دریخت بسته بود،باز کند. ال مولاتو یکبار دیگر او را نزد کلنل برد، و بلیسا آن اضـطراب پرتـپشی را کـه در نخستین دیدارشان احساس کرده بود، دوباره حـس کـرد. کـاغذ را بـه او داد و در تـمام مـدتی که کلنل محتاطانه کاغذ را با نوک انگشتانش نگاه داشته بود و به آن مینگریست، در انتظار ماند.کلنل سرانجام پرسید:
-“این تو چه مزخرفاتی نوشتهای؟”
-“مگر سواد ندارید؟”
– “نهخیر! جنگ تنها چـیزی است که من بلدم”.
بلیسا متن سخنرانی را با صدای بلند خواند و سه بار تکرارش کرد، تا مشتریاش بتواند آن را در حافظهٔ خود ثبت کند. وقتی بلیسا از خواندن دست کشید،سربازان کلنل بـرای شـنیدن سخنرانیاش جمع شدند، چشمهای کلنل از شور و اشتیاق میدرخشید او حالا سخت باور داشت که با آن واژهها قطعا منصب ریاست جمهوری را از آن خود خواهد کرد.
-“کلنل،اگر پسرها پس از سه بار شنیدن نـطق شـما هنوز با دهان باز آنجا ایستادهاند، حتما به این معناست که معجزه میکند!” آل مولاتو با این جمله خرسندی خود را اعلام کرد.
کلنل گـفت: “بـسیار خوب،زن.ب گو چهقدر بـه تـو بدهکارم؟”
-“یک پزو کلنل.”
کلنل در کیف پولش را که به کمربندش آویخته و از آخرین دستبرد سنگینی میکرد،باز کرد و گفت: “مبلغ زیادی نیست.”
-“همین یک پزو،جایزهٔ دیگری نیز بـرایتان بـه ارمغان میآورد دو واژهٔ رازآمیز نیز به شما خواهم آموخت!”
-“چرا و چگونه؟”
بلیسا توضیح داد داد که در ازای هر پنجاه سنتاووسی که مشتری بپردازد، کلامی را که منحصرا به او تعلق دارد، بهعنوان هدیه در اختیارش میگذارد. کلنل شـانههایش را بـالا انداخت. چرا که کمترین علاقهای به دریافت این هدیهٔ آخر او نداشت، اما نمیخواست نسبت به کسی که چنین خدمت بزرگی به او کرده بیادبی نشان دهد.ب لیسا آهسته به سوی چـهارپایهای چـرمی که کـلنل رویش نشسته بود، رفت و خم شد تا هدیهاش را به او بدهد. زن با نفس نعنایی بلیسا واژههای رازآمیزی را کـه تنها به او تعلق داشت،در گوشش زمزمه کرد و سپس گامی به عـقب بـرداشت و گـفت:
“اینها مال شما هستند کلنل.هر اندازه که بخواهید میتوانید از آنها استفاده کنید.”
ال مولانو، بلیسا را تا رسـیدن بـه جاده اصلی همراهی کرد،او با چشمهای هیز و ملتمسانهاش،به او خیره شد؛ اما هـنگامیکه دسـتش را بـه انگیزهٔ لمس بدنش دراز کرد، بهمنی از واژگانی که هرگز تا آن وقت نشنیده بود، بر سرش فـرو ریخت و چون فهمید جادوی نفرین زن باطلنشدنی است، شعله اشتیاق خود را فرو نشاند.
در مـاههای سپتامبر،اکتبر و نوامبر،کـلنل بـارها سخنرانی خود را تکرار کرد و اگر به خاطر جوهرهٔ واژههای ماندگار و تابناکش نبود،بیتردید با ایراد دوباره آن، به خاکستر تبدیل میشد، کلنل به سراسر کشور سفر کرد، با حالوهوای پیروزمندانه وارد شهرها مـیشد، در فراموششدهترین روستاهایی که تنها نشانهشان تودهٔ انبوه آدمها بود،توقف میکرد و سعی داشت هر جوری شده،نظر موفق اهالی سرزمینش را جلب کند. به شهرها که میرسید از روی سکویی که در میان میدان بـرپا مـیشد، سخن میگفت و ال مولاتو و مردانش به مردم شیرینی میدادند و نام کلنل را با رنگ طلایی روی دیوارها مینوشتند.اما کسی به این اقدامات تبلیغاتی توجه نمیکرد و بیشتر از شفافیت پیشنهادهای کلنل و حرفهای روان و شـاعرانهاش کـه در آن،تمایل و آرزوی کسب قدرت و اندیشهٔ تکوین تاریخی بدون اشتباه، موج میزد.به حیرت میافتادند و برای نخستینبار در زندگی احساس خوشبختی میکردند! با پایان سخنرانی نامزد ریاست جمهوری، سربازانش هفتتیر مـیکشیدند و فـشفشه هوا میکردند،و سرانجام، هنگامی که شهر را ترک میکردند،بارقهای از امید که تا مدتها مانند رد با شکوه ستارهای دنبالهدار،در هوا باقی میماند،برجا میگذاشتند.
کلنل بهزودی به نامزد محبوب مـردم بـدل شـد. تا به حال کسی چـنین پدیـدهای نـدیده بود: مردی که تازه از جنگهای داخلی فارغ شده، تمام بدنش زخم و زگیلی بود و مانند استادان دانشگاه سخن میگفت! مردی که شـهرتش بـه هـر گوشهوکنار سرزمین کشیده شده، قلوب مردم را مسخر کـرده بـود. روزنامهنگاران از دوردستها برای مصاحبه با او میآمدند،سخنانش را تکرار میکردند و شمار پیروان و دشمنانش هر روز بیشتر میشد.
سرانجام پس از دوازده هفته مـبارزه انـتخاباتی بـیامان،ال مولانو گفت:”کلنل، کارمان عالی بوده است”.
اما نامزد ریـاست جمهوری چیزی نشنید. سخت مشغول تکرار واژههای رازآمیزش بود،و پیوسته با وسواس بیشتری این عمل را انجام میداد. هـرگاه گـرفتار حـس و حال غربت میشد آنها را تکرار میکرد، در حال خواب زیر لب مـیخواند،آنـها را با خود به پشت اسب مینشاند، پیش از ایراد سخنرانی مشهورش،به آنها میاندیشید،و به در زمان فـراغت،زیـر زبـان مزهمزه میکرد.و هربار که به آن دو واژه،میاندیشید، بلیسا کرپوسکولاریو را به یاد میآورد و احـساسش بـا خـاطرهٔ بوی وحشی،گرمای سوزان،نجوای موها و نفس شیرین نعنایی او شعلهور میشد تا جایی کـه مـانند خـوابگردها به اطراف میرفت و مردانش گمان بردند که او پیش از آنکه بر صندلی ریاست جمهوری جـلوس کـند، خواهد مرد.
ال مولاتو اغلب میپرسید:
“کلنل،لطفا به من بگویید شما را چه مـیشود!”
سـرانجام روزی اعـصاب اربابش منفجر شد و دلیل اصلی مستی و شوریدگی خود را برایش بازگو کرد؛راز عجیب دو واژه که مـانند دو خـنجر در شکش فرو رفته بودند.
آجودان وفادارش پیشنهاد کرد: “آنها را به من بگویید،شـاید بـه ایـن ترتیب جادویشان باطل شود.”
-“نمیتوانم،آنها تنها به من تعلق دارند.”
ال مولاتو که از مشاهدهٔ احـوال اربـابش که مانند اعدامیها،هر روز بیشتر در خود فرو میرفت، سخت اندوهگین شده بـود، تـفنگش را بـه روی دوش انداخت و برای یافتن بلیسا کرپوسکولاریو اسب را به تاخت درآورد رد پایش را در همه جا دنبال کرد تا سـرانجام او را در روسـتایی در جـنوب یافت که در زیر چادرش مشغول گرداندن تسبیح اخبارش بود. پا بر زمین کـوبید و تـفنگ در دست،در مقابلش ایستاد.
“تو،باید همین الان با من بیای.”
بلیسا انگار که منتظر همین باشد، جـوهردانـش را برداشت،چادر کرباسیاش را جمع کرد، شالش را به دور شانهاش پیید و بیهیچ کلامی پشـت ال مـولاتو روی زین نشست. در طول راه حتی یک کـلمه هـم بـا یکدیگر ردو بدل نکردند، اشتیاق ال مولاتو به خـشم تـبدیل شده بود و شاید تنها از ترس جادوی زبان بلیسا بود که او را با تازیانهاش تـکهتکه نـکرد. دوست نداشت از پریشانی کلنل نـیز چـیزی به او بـگوید، نـمیخواست بـه او بگوید افسونی که در گوشهای کلنل خـوانده، کـاری که با او کرده که سالهای طولانی جنگ نتوانسته بود با او بکند. پس از گـذشت سه روز به اردوگاه رسیدند و ال مولاتو بـیدرنگ،گروگان را از مقابل چشم سـربازان بـه سوی نامزد ریاست جمهوری هـدایت کـرد و درحالیکه قنداق تفنگش را به سوی کلهٔ او گرفته بود، گفت:
“جادوگر را آوردم تا واژههایش را بـه او پس دهـید. سپس او باید مردانگیتان را به شـما بـازگرداند.”
کـلنل و بلیسا کرپوسکولاریو بـه چـشمهای هم خیره شدند و خـوب یـکدیگر را برانداز کردند.سربازان میدانستند که فرماندهشان هرگز جادوی آن دو واژه نفرینشده را باطل نخواهد کرد، زیـرا عـالم و آدم دیدند که با نزدیک شدن آن زن بـه او و گـرفتن دستانش در دسـت، آن چـشمهای حـریص پومامانند، ناگهان تغییر حـالت دادند.
ایزابل النده
برگردان رؤیا منجم