تفریق خاک 2018-09-18 14:08:26
معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه میخواهد بداند بعد از آن كه چیزهایی گم شوند چه چیزهایی باقی میمانند. عینكش را روی بینیاش جابهجا میكند و میپرسد: حالا چند تا؟ من چیزی میگویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی كه موازی دیوار مدرسه سر به آسمان كشیده است نگاه خواهم كرد. معلم هم چنان پرسشهای بی پایانش را ادامه میدهد و میپرسد: حالا به اندازه انگشتانی كه هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشك ها و اسب هایی را كه آنجا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار میبینی نشان بده و من چیزهایی را كه میبینم نشان خواهم داد. با بودن و نبودن آن چیزهاست كه من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم میگوید: تو مالك كوشك مهر و هستی باید حساب سیاهه اموال كوشك را داشته باشی. ولی من جایی ما بین بودن ها و نبودن ها مبهوت میمانم. شاید چون آن قدر كوچك خواهم بود كه پاهایم به زمین نمیرسد. معلم میگوید ببین هیچ كس كلاه بر سر ندارد. دختر عمو منظر كلاه قرمزی كه بر سر من است با دست های كوچكش بر میدارد و میخندد. من این خنده را همیشه میشناسم. همیشه گلگون است. به خصوص وقتی كه بر لب های منظر كه زنی بالغ خواهد بود بنشیند. من كه حساب یاد بگیرم تازه شروع آن بهت در میان بودن و نبودن چیز هاست.
پدر هر بار میگوید امروز باید به فلان گاو بند بروی، حواست را جمع كن رعیت ها كلاه سرت نگذارند و من باید حساب درختی كه بریده یا بره ای كه گم خواهد شد داشته باشم. پدر میگوید باید آدمی مثل من یك سوزن از اموال كوشك را حتی در یك خرمن سوخته پیدا كند. كه حتی رد یك رعیت گریز پا را بر آب بزند كه باید حساب اموات و موالید رعیت ها و رمه ها را داشته باشم و هیچ وقت هم معلوم نخواهد بود كه حق با كیست. حق با پدر خواهد بود یا رعیت ها كه زانو بر زمین میزنند و میخواهند پاهایم را ببوسند. قسم میخورند كه حتی ارزنی از مایملك كوشك را ندزدیده اند. مبادا به پدر بگویم كه بره ای در مسیر چرا مانده و من هرگز به پدر نخواهم گفت كه آن ها چیزی كم دارند. من فقط سیاهه مینویسم و سیاهه ها بی شمار هستند. سیاهه درخت ها و سیاهه كلاغ ها و سیاهه قوها و سیاهه تیهوها و سیاهه بره ها و سیاهه رمه ها و سیاهه زن های آبستن. رعیت نوزادی كه به دنیا خواهد آمد ممكن است همان طور خون آلود در پلاسی پیچیده و فروخته شود. حتماًًًً خواهند گفت سقط شده است و حتی نشانی گور كوچكی را میدهند. من باید رد نوزاد مرده را تا گور كوچكی كه خواهد بود بزنم هر چند كه هرگز نخواهم توانست گور نوزادی را كه مرده یا نمرده نبش كنم.
غروب خواهد بود و مثلاًً گله ای از صحرا میآید. حتماً نمیشود كه به غروب نگاه نكنم برای همین خواهد بود كه بره ای در سایه روشن غروب به سیاهه نمیرود و پدر صدای زنگوله آن بره گمشده را در میان سیاهه اصوات زنگوله ها نخواهد شنید یا این كه كلاغی از میان فوج كلاغ های جاسوسش خبر گمشدن آن بره را برایش میبرد. خبرهای دیگری هم هست كه به گوشش میرسد خبرهایی مثل اخبار گریه زن ها و لرزش شانه های رعیت ها وقتی كه پیشانی به خاك میگذارند كه هیچ تقصیری نداشته اند. این ها چیزهایی است كه صحت سیاهه را باطل میكند. برای همین چیزهاست كه پدر فریاد خواهد كشید و چكمه هایش را بر زمین خواهد كوبید كه میدانم همین كه سر بر خاك بگذارم كوشك را به باد میدهی. به خاطر این وقایع است كه تنخواه كوشك را میدزدم و میگریزم. مهم هم نخواهد بود كه به كجا.
و پدر دوباره منتظر میماند تا برگردم و من نمیخواهم كه هرگز برگردم. پدر قاصد هایش را میفرستد و من آن ها را در هر شكل و شمایلی كه باشند میشناسم. همه آن ها میگویند كه پدرت پیغام فرستاده كه گناهت را بخشیدهایم، تنخواهی كه از اموال كوشك دزدیدی از شیر مادر بر تو حلال تر به كوشك برگردد كه اگر بر نگردی رعیت ها همه اموال كوشك را مثل ملخ میجوند و چیزی برایت باقی نمیگذارند. لهذا اگر با پای خودت به كوشك برنگردی میگوییم تا نوكرها هر جا كه باشی تو را مثل یك اسیر به این جا بیاورند. پدر حتی خواهد فهمید كه من از آن كلاه ها و آر خالق ها و پاتاوه های چرمی قاصد هایش منزجرم. قاصد هایش وقت و بی وقت سر راهم مثل علف هرز میرویند و با همان لهجه كوشكی خواهند گفت كه پدرت دعا فرستاد و گفت اگر نیایی سنگ روی سنگ بند نمی شود، خیلی زود خودت را به این جا برسان و امورات را اصلاح كن. جا و وقت آمدن قاصدهایش معین نیست یك وقت مثلاً زیر نور چراغ گذر میایستند، یك وقت توی تاریكی اتاق كشیك خواهند داد.
معلوم هم نخواهد بود كه چطور مثل سایه با اتاقم وارد میشوند كه هیچ كسی حتی همسایه ها نمیبینندشان. همین كه از پله ها بالا میروم و میخواهم كلید را از جیب شلوارم در بیاورم بوی گند توتونشان را حس میكنم. فكر این كه آن ها با آن كلاه های مسخره و پاتاوه های چرمی آمده اند تا با من مذاكره كنند و مرا به راه بیاورند كه برگردم عصبانی ام میكند. همین كه میبینمشان كه در اتاقم نشسته اند و در تاریكی چپق می كشند عصبا نی ام میكند. برای همین بر سرشان فریاد میكشم و بیرونشان میكنم. بعد ها حتماً پدر آدم های متشخص را اجیر خواهد كرد. آدم هایی كه لباس عالی بپوشند و ادكلن های خوشبو بزنند و كراوات های قیمتی داشته باشند و طوری هم به كفش هایشان واكس بزنند كه برق كفش هاشان چشم را بزند. در واقع آن ها با آن جبروتشان نوكر پدر دهاتی من میشوند تا بیایند با من مذاكره كنند تا من برگردم و آن سیاهه های پایان ناپذیر را هم چنان بنویسم. چه فرق میكند؟ چه فرقی خواهد داشت كه قاصد های پدر چه كسانی باشند؟ شاید تنها فرقشان این باشد كه ممكن است من تنها به عرایض آن ها گوش بدهم و آن ها هم از چیزهایی مثل حقی که پدر بر ذمه فرزند دارد و مكافات دنیوی و اخروی تقاص تمرد پسر از امر پدر است میگویند و نهایتاً توصیه میكنند كه وظیفه دار هستم تا به كوشك برگردم و امورات اصلاح كنم و من هم مثل همان چیز ها را میگویم و نتیجه میگیرم كه من دیگر اهل آن كارها نیستم، بنابراین هرگز به كوشك باز نمی گردم.
و حتماً برای همین خواهد بود كه آن قدر آزاد باشم تا مثلاً سوار بر جیپ لندروری بشوم و به سفر بروم و باز گردم نه این كه به سفر های دور، بلكه به جاهایی نزدیك مثل سیوند یا رونیز. آدمی مثل من تحمل سفر های دور را ندارد. همین كه من چند روز از اتاقم دور باشم احساس خستگی خواهم كرد و حتماً پدر عادتهایم را میداند و نوکرهاش رد مرا در سفر هایم میزنند. این كه من به جایی مثل رونیز بروم. رونیز را میگویم. زیرا كه دور نیست سه، چهارساعت بیش تر نباید باشد. دو، سه سیگار كه دود كنم به آنجا میرسم حتی اگر هوا تاریك شود. چون منطقه كوهستانی است شب خیلی زود فرا می رسد و هیچ چیز دیده نمیشود. جاده اش هم خاكی است ولی حتماً در دست تعمیر است. این از تمهیدات پدر خواهد بود. مثلاً عملههای راهساز جا به جا بر شانه های جاده آتش كرده اند. برای همین نمیشود با سرعت راند. از پشت بلوط كه بگذرم در شیب جاده سرازیر میشوم. سیاهی یكدست بلوط ها در دو طرف جاده نمایان است. خط سفید نور آن ها را در افق آسمان جدا میكند. به پدر فكر خواهم كرد كه همیشه منتظر است. حتی حالا كه من به دنیا نیامدهام. حتماً میداند كه من چموش هستم. سر به هوا هستم، حتی حالا كه هنوز نطفه ام پا نگرفته است، پدر انتظار مرا میكشید. من كه هرگز به كوشك نرفته ام. روزی پدر سوار بر اسبش از كوه میآمد، از جایی روشن مثلاً از یك خط سفید بر دامنه كوه سرازیر شد كه به كهورستان پشت دروازه كوشك رسید. مرا كه تركه مردی هستم دید. نشناخت. نباید میشناخت. من كه هیچ وقت به دنیا نیامده ام. تركه مرد فریاد زد و گفت هی خان به من گوش كن. من پسر تو هستم ولی حالا هزار هزار فرسخ راه از تو دورم. آن وقت تو این جا توی این كوشك پرت منتظر مانده ای. پدر از من پرسید: تو كی هستی؟ من گفتم: غریبه نیستم پسر تو هستم. پدر سرش را روی زین اسبش گذاشت و های های گریه كرد و گفت: من در انتظار تو دارم پیر میشوم و تو به دنیا نمیآیی. تركه مرد گفت كه: تن من از حالا از جنس سایه است و نباید اسیر خاك شود. پدر گفت: تو اسیر خاك نخواهی شد. و از همین حرف ها زد كه اگر به دنیا نیایم به قاصدهایش میگوید تا مرا مجاب كنند كه به كوشك برگردم كه اگر نیایی كوشك به باد میرود و رعیت ها مایملك كوشك را مثل ملخ میجوند و من از عهده كارها بر نمیآیم و تو باید بیایی و امورات را اصلاح كنی. تركه مرد هم گفت: این حرف از آن حرف هاست. من اگر به دنیا بیایم اسیر خاك میشوم و در جایی ما بین ﮐﻬﻭرها و بلوط ها از نگاهش گریختم. از لابهلای بلوط ها و ﮐﻬﻭرها عبور میكردم تا به گران رسیدم. گران كولی زیبایی است كه رعیت های عزب را در آن ﮐﻬﻭرستان آرام میكند. هر روز به سمتی میرود و در یك گاو بند میماند، به خصوص وقت های خرمن. رعیت ها كپر بر پا میكنند و او همان جا میماند. هر روز صبح علی الطلوع تا غروب امورات رعیت ها را اصلاح میكند، آداب عیش به جا می آورد، برایشان میرقصد و رعیت ها هم برایش بافه های گندم میبرند تا او هم برای خودش خرمن كوچكی برپا كند. گران توی ﮐﻬﻭرها تركه مرد را دید فكر كرد كه من رعیت عذب هستم كه دارم دنبالش میگردم. گفت: هی پسر داری دنبال كی میگردی. من گفتم: من حالا حتی یك جنین هم نیستم. چه برسد به این كه یك رعیت بالغ باشم. من سایه یك مرد به دنیا نیامده هستم كه دارم در خاك پرسه میزنم. ولی باید پسر ماه خان بشوم.
همه اش صدای ماه خان را میشنوم كه گریه میكند و میگوید : زود باش بیا.
من هم برای همین آمدم سر راهش ببینم چه طور آدمی است اصلاً. حرف حسابش چیست و چه میگوید. وقتی دیدمش از همان حرف ها زد كه دارم پیر می شوم و دست تنها ماندهام و كوشك دارد به باد میرود و هیچ كس هم نیست تا امورات را اصلاح كند و من هم حالا حالاها قصد ندارم اسیر یك چنین جایی شوم. هر جا كه بخواهم میروم و میآیم و هیچ كس هم نیست كه از من حساب كتاب بخواهد. در ثانی من به تن كدام زن بروم كه مكافات نداشته باشد. همه آن زن ها به غرفه خان میروند. شاید من راهم را گم كنم و به تنشان بخزم و مرا به دنیا بیاورند. ولی من راه های این حوالی را خیلی خوب بلدم. به این سادگی ها به دام آن ها نمی افتم.
عمله های راهساز جاده را بسته اند. بشكه های خالی قیر گذاشته اند. جاده انحرافی را نخواهم دید. توقف میكنم. سه نفر از عمله ها ایستاده اند. پلاس بر سر كشیده اند. یكیشان به طرف جیپ میآید. فقط چشمانشان مثل چشم گربه در تاریكی سوسو میزند. یكیشان میپرسد: حتماً دارید به رونیز میروید. میگویم: بله آقا. میگوید: جاده را داریم تعمیر میكنیم باید از این راه انحرافی بروید. كمی راه طولانیتر میشود. عیبش این است كه كمی سنگلاخ است. ولی خوب شما جیپ دارید جیپ هم كه شاسی های بلندی دارد. دست تكان می دهد و من به جاده سنگلاخ میپیچم و همان طور خواهم رفت و به گران فكر میكنم كه به آن تركه مرد گفت: هی پسر شاید تو اخلاق و كردار پدرت را نداشته باشی كه زنی مثل مرا به نظر نمیآورد. گفتم: معلوم است من صدای ساز كولی ها را دوست دارم. هر چند كه همه زن ها سر و ته یك كرباس باشند.
گران گفت: آخر عاقبت چی؟ بالاخره تو كه باید به دنیا بیایی. من گفتم: شاید هم اصلاً نیایم. ببینم آخر عاقبت كارم چی می شد. گران گفت: كاشكی برایم فرق نداشت كه به تن چه كسی بروی. راستش برای من چه فرق داشت كه با تن چه كسی به دنیا بیایم. گران گفت: همه زن های كوشك بخت و اقبالشان را امتحان میكنند شاید بختشان بلند باشد و تو را به دنیا بیاورند. ای كاش من هم میتوانستم بخت واقبالم را امتحان كنم. اگر این اتفاق بیفتد و تو به تن من میآمدی یك عمر دعا گویت خواهم بود كنیزی ات را میكردم. من گفتم : خوب حالا كه این طور است اگر خواستم به دنیا بیایم فقط باید تو به دنیا بیاوری ام.
راستش برای من فرق ندارد كه چه كسی مرا به دنیا بیاورد.گران گفت: ولی خان هم آدمی نیست كه به این آسانی سراغ مرا بگیرد. من هم گفتم: برو به خان بگو به آن نشانی كه آن تركه مرد سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است تصمیم گرفته كه گران به دنیا بیاوردش.
پدر هم هر روز در جستجوی من مثل یك ورزای مست بود كه تن زمینی را شیار میكرد. شاید من، راهم را گم كنم و به تن زنی بخزم ولی من به تن هیچ زنی نمیرفتم. زن ها هم هر روز در جستجوی رد پایی از من چیزی مثل یك تلنگر یك لرزش مثل لرزیدن یك باله، یك ماهی كوچك در تنشان بوده اند تا پوست تنشان بلرزد، به معنی حضور من در تن آن ها ولی من به تن هیچ كس نمیرفته ام. گران هم ماه ها حوالی كوشك پرسه میزد شاید خان را ببیند. ولی خان را نمیدیده تا روزی كه به پشت دروازه كوشك رفته و كوبه كوبیده و هوار كشیده كه به ماه خان بگویند گران كار واجب دارد. نوكرها هم رفته اند و به خان گفته اند. خان تعجب كرده و رو نشان نداده صدقه ای فرستاده و گفته بروید بهش بگویید از زمین های من برو بیرون. رعیت های مرا آلوده گناه نكن. گران میگوید من هیچ وقت از كسی صدقه نگرفته ام. همیشه كاری برای رعیت هایت انجام داده و اجرت گرفته ام. حالا هم به كوشك تو آمده ام تا پیغامی از پسرت بهت برسانم نمیخواهی بشنوی برگردم. ماه خان كه این حرف ها را شنیده می گوید: بروید بیاوریدش ببینم چه میگوید. نوكرها هم درهای بزرگ كوشك را باز كرده و گران به كوشك وارد شده و گران كه به كوشك وارد میشود گالش چرمی به پا داشته و شلیته قرمزی پوشیده، چشمانش را هم مثل همیشه سرمه میكشد.
پدر از طارمی سر میكشد و میگوید: هان گران رعیت های ما بست نیست كه سراغ ما را میگیری. چه خوابی برای ما دیده ای. چند بار باید به تو بگویم كه زمین های من جای تو نیست هان؟ گران هم میگوید: زمین های تو معبر است. پدر پرسیده چه عرضی داری كه بگویی زود باش بگو و راهت را بگیر و برو.
گران هم میگوید: من فقط قاصدم. پیغام پسرت را آورده ام كه به من گفت تا به شما بگویم كه فقط گران میتواند مرا به دنیا بیاورد.
پدر اولش خندیده و گفت: پسر من یك فوج زن نجیب را به نظر نیاورده به تن تو لكاته پا میگذارد؟
گران هم میگوید: من كه او را دیدم اولش فكر كردم رعیت سرگردانی است ولی بعد گفت كه پسر شماست و پیغام داد تا به شما بگویم كه به آن نشانی كه آن تركه مرد در ﻛﻬﻭرها سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است فقط باید گران مرا به دنیا بیاورد و لا غیر.
پدر هم خیلی فكر می كند و میگوید معلوم است كه تو حرمت ما را نگه نداشته ای و به این جا آمده ای. گران هم گفته كه ماه هاست هیچ تنابنده ای را به خود ندیده. پدر پرسیده حالا اگر معامله سر گرفت و خلف ما میلش قرار نگرفت كه به تن تو بیاید تكلیف چیست. گران هم گفته هر كاری شرط و بیعی دارد خان، نیامدش هم مكافات داشته باشد. شرط آمدنش این باشد كه ما خاتون كوشك باشیم، نیامدنش هم هر چه قصد خان باشد فرق ندارد. پدر هم قبول كرده و گفته الساعه در غرفه ای توی اشكوب بالا بیتوته كن.
و من در تن سایه های كوشك بودم تا صدای چكمه های پدر بیاید كه از پله های كوشك بالا میرود و به غرفه گران برود و گران را ببیند كه جایی روبهروی آینه ایستاده و چشمانش را سرمه میكشد. من صدای پدر را شنیدم كه پرسید: اگر این طورهاست پس چرا زودتر از این ها نیامدی. مثلا ًچند سال پیش كه جوان تر بودم تا زودتر پسر مرا به كوشك بیاوری و من دست تنها نباشم. چرا؟ حالا كه من دارم پیر میشوم هان؟ گران هم گفت خان به خدا خیلی وقت نیست كه من پسرت را دیده ام. همه اش سه ماه است.
پدر پرسید: خوب گفتی چه شكل و قیافه ای داشت؟ گران گفت: تركه مردی بود با رنگ صورت مهتابی. راست میگفت من تركه مردی هستم با رنگ صورتی مهتابی كه در گفتگوهایش شكل میگرفتم. پدر هم گفت هان درست میگویی تركه مردی بود با رنگ صورت مهتابی شبیه به من. پدر آن روز راست میگفت. شبیه به او هستم من. ولی آن روز پدر شبیه ورزایی بود كه زمین را شیار میزد. گران هم هی میگفت: پسرت تركه مردی است شبیه به تو و من تركه مردی بودم كه با گفتگوهایش از سایه های تن پدر درآمدم و در تاریكی تن گران نشستم و منتظر شدم تا سایه تنم به رگ های تن گران وصل شود و به شكل جنین چموشی در آمدم كه راهی را میپیمود. پدر به گران گفت: یادت باشد. حكماً همین كه صدای پای خلف مرا از توی تنت شنیدی خبر دارم كن. گران هم منتظر بود. همین كه صدای پایم از توی تنش شنیده شد گفت: هی خان پسرت باید همین جاها باشد. پدر هم به غرفه دوید و هوار كشید مطرب ها همین جا توی این ایوان بنشینند و ساز بزنند. گران هم هر بار كه صدای قدم های مرا از توی تنش می شنید انگار كه جاده ای را میپیمودم. به پدر مژده میداد كه پسرت همین جاهاست فرض بگیر كه مسافری در چند قدمی دروازه كوشك باشد. عن قریب است كه از راه برسد و هر بار سایه مرا از پشت پوست شیری اش میدید که تنش را میلرزانده ام و همان طور آن قدم چرخیدم تا روزی كه گران به پدر گفت: پسرت دارد به دنیا میآید. پدر هم به عمله اكره اش گفت كه كوشك را چراغانی كنند. كوشك پر شد از نور و ساز مطرب ها. و من به شوق نور چراغ ها و صدای ساز مطرب ها به دنیا آمدم و پدر تن كبود و خون آلودم را با دست های بزرگش از تن گران گرفت. پیشانی خون آلودم را بوسید و گفت خوشامدی خلف من.
دیگر كاملاً شب خواهد بود. حتی آن خط سفید نور شیری افق كه در دور دست ها مثل لعاب روی بلوطها مینشیند كه نخواهد بود. جاده نوساز است. من تنها مسافر این جاده هستم، حتی باید در سراشیب جاده هم گاز بدهم. باید نقاط نورانی پراكنده در دور دست هم سوسو بزند. نمیشود حدس زد كه كجا ممكن است باشم. ممكن است از روزن های پراكنده نور ملتهب نارنجی بتابد ولی باید در انتهای جاده تاریكی همه چیز را پنهان كند. اتومبیل به سرعت پیش خواهد رفت كه ناگهان جاده به آخر میرسد. دستی ناگهان همه چراغ های كوشك را روشن خواهد كرد. درهای بزرگ كوشك چارتاق باز میمانند. حتی اگر بخواهم میدانچه را دور بزنم سایه های آدم هایی را كه با تفنگ حمایل ایستاده اند خواهم دید. حتماً جاده تنها برای رسیدن به كوشك ساخته شده است. صورت تفنگچی ها را از پشت شیشه های جیپ میبینم كه دور تا دور اتومبیل حلقه خواهند زد. یكی شان با همان لهجه كوشكی میگوید خوش آمدی كیا.
درهای جیپ را باز میكنند و پنج نفر سوار میشوند. یكی شان میگوید از پشت فرمان برو كنار. پشت فرمان خواهد نشست. جیپ وارد باغ كوشك خواهد شد تفنگچی های دیگر به محاذات جیپ خواهند دوید. جیپ از خیابان وسط باغ میگذرد. به سنگ چین جلو ایوان میرسد و توقف میكند. طیف مشبك نور تند چراغ ها صورتش را پنهان میكند. من به وضوح نمیبینمش ولی صدایش را خواهم شنید كه از لابهلای ستون های سنگی مثل دود میپیچد و میگوید كیا تو به هیچ جا نمیتوانی بروی. چند بار باید به تو پیغام دهم كه اگر با پاهای خودت نیایی میگوییم اگر كه شده با جاده ای تو را به این جا بیاورند و بعد از سكوت كوتاهی خواهد گفت حالا برو بگیر بخواب حتماً خسته ای، گفته ام اتاقت را آماده كنند، مبادا در فكر برگشتن باشی. و من حتی وقتی توی تخت دراز كشیده ام به خواب نمیروم و صدای پدر را از دور دست میشنوم كه مثل گرد بادی از دود به هوا می رود و میگوید كیا تو هرگز نمی توانی به جایی بروی. پدر خواهد گفت كه عادت به گریزش مهلك شده بدل به مرضی شده كه باید علاج شود. باید از او جدا شوند تا حتی اگر بخواهد بگریزد به جایی نرسد.
پلك هایم كه باز شوند گران در كنارم نشسته است و میگوید یادت باشد كه دیگر بر پای راست نایستی كه از تو جدا شده و دیگر با تو نیست. خصوصاً بعد از خواب مبادا فراموش كنی و بر او كه مرده ای است تكیه كنی. من خواهم پرسید یكی از آن ها نیست. گران میگوید این جا كمی گرم است. گفتند بگذارندش روی بارو این طور حداقل تا فردا تازه می ماند. ولی من برخواهم خواست لی لی میكنم از پله های بارو بالا میروم. به بارو خواهم رسید. كسی با صدای بلند دعا میخواند گران میگوید: بلند دعا بخوانید باید همه خبردار شوند و خودش هم بفهمد كه مرده است و در حیات نیست.
گران خواهد گفت از همین حالا فراموشش كن. اصلاً فكر كن كه این او نبود كه بخشی از تن تو بود و من تو را با او به دنیا آورده ام. باید اجازه بدهی كه به خاك سپرده شود باید بدانی وقتی كه كسی میمیرد حتی وقتی پاره تن آدمی هست باید به خاك بسپاریش و من میشناسمش كه نمیخواهد به خاك برود كه دیگر هرگز نمیبینمش ولی صدای زنجموره اش را خواهم شنید ولی گران خواهد گفت به ناله اش گوش نده. دست ها را بر گوش هایت بگذار و بگریز. برای مرده خاك بهترین خانه است. باید تنهایش بگذاری تا با خاك انس بگیرد تا ذره ذره تنش جذب خاك شود كه وقتی كسی میمیرد باید به آغوش خاك بسپاری اش و به خاك بگویی كه او را محكم در آغوش بگیر و رهایش مكن تا دهانش پر از خاك شود و شوری خاك را بچشد مبادا هر روز بر سر لحدش بنشینی و آن بخش مرده تنت را بیدار كنی وقتی كه به پرسه اش میروی ممكن است وسوسه شود و بخواهد از خاك برخیزد با بوی مردارش چه میتوان كرد.
به خاك سپرده میشود حس می كنم كه كوچك تر شده ام. گران هم همه جا در كنارم خواهم ایستاد. دست بر شانه اش میگذارم و قبرستان ویل را لی لی خواهم كرد. از گران میپرسم این جمعیت كجا بودهاند كه حالا به این جا گریخته اند. گران میگوید: همشان رعیت های تو خواهند بود و من میخواهم تدفین او را ببینم برای همین میخواهم از توده خاك بالا روم. كسی به آرامی دعا خواهد خواند.
پروردگارا عضو گناهكار جسمی به خاك سپرده شده قرین رحمتش كن.
خدایا عضو عاصی و نا فرمان پیكری در خاك سر گردان شده ملائك را راهنمایش قرار بده.
بارالها دروازه های دوزخ را بر روی او ببند و درهای بهشت را به روی او بگشا.
خدایا خاك را فرمان ده برایش آغوشی مهربان داشته باشد.
به خلأ پایم نگاه خواهم كرد و بعد به پای دیگرم نگاه میكنم و به او میگویم از این پس تو باید همه بار سنگین مرا تحمل كنی و گر نه همه عمر را باید بر زمین بخزم.
گران دست هایش را از دو سو باز می كند و من در آغوشش گم خواهم شد و میگویم مرا بپوشان و فراموش نكن كه هرگز مرا به دنیا نیاورده ای و آن قدر كوچك میشوم كه بتوانم در تاریكی زهدانش بنشینم. صدای ساز مطرب ها و چراغان كوشك خاموش خواهد شد. من سر بر زانو میگذارم و همان طور شانه به شانه میشوم و پوست تن گران را میلرزانم و در عمق تاریك زهدانش گم میشوم و گران دیگر حتی طنین آخرین لی لی هایم را هم حس نخواهد كرد و پدر هم چنان منتظر خواهد ماند. این بار گران بازنده آن شرط و بیع خواهد بود. تنها من بخشی از تنم را به خاك سپرده و بازگشته ام تا هم چنان تنم از جنس سایه باشد نه خاك دامنگیر.
ابوتراب خسروی
معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه میخواهد بداند بعد از آن كه چیزهایی گم شوند چه چیزهایی باقی میمانند. عینكش را روی بینیاش جابهجا میكند و میپرسد: حالا چند تا؟ من چیزی میگویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی كه موازی دیوار مدرسه سر به آسمان كشیده است نگاه خواهم كرد. معلم هم چنان پرسشهای بی پایانش را ادامه میدهد و میپرسد: حالا به اندازه انگشتانی كه هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشك ها و اسب هایی را كه آنجا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار میبینی نشان بده و من چیزهایی را كه میبینم نشان خواهم داد. با بودن و نبودن آن چیزهاست كه من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم میگوید: تو مالك كوشك مهر و هستی باید حساب سیاهه اموال كوشك را داشته باشی. ولی من جایی ما بین بودن ها و نبودن ها مبهوت میمانم. شاید چون آن قدر كوچك خواهم بود كه پاهایم به زمین نمیرسد. معلم میگوید ببین هیچ كس كلاه بر سر ندارد. دختر عمو منظر كلاه قرمزی كه بر سر من است با دست های كوچكش بر میدارد و میخندد. من این خنده را همیشه میشناسم. همیشه گلگون است. به خصوص وقتی كه بر لب های منظر كه زنی بالغ خواهد بود بنشیند. من كه حساب یاد بگیرم تازه شروع آن بهت در میان بودن و نبودن چیز هاست.
پدر هر بار میگوید امروز باید به فلان گاو بند بروی، حواست را جمع كن رعیت ها كلاه سرت نگذارند و من باید حساب درختی كه بریده یا بره ای كه گم خواهد شد داشته باشم. پدر میگوید باید آدمی مثل من یك سوزن از اموال كوشك را حتی در یك خرمن سوخته پیدا كند. كه حتی رد یك رعیت گریز پا را بر آب بزند كه باید حساب اموات و موالید رعیت ها و رمه ها را داشته باشم و هیچ وقت هم معلوم نخواهد بود كه حق با كیست. حق با پدر خواهد بود یا رعیت ها كه زانو بر زمین میزنند و میخواهند پاهایم را ببوسند. قسم میخورند كه حتی ارزنی از مایملك كوشك را ندزدیده اند. مبادا به پدر بگویم كه بره ای در مسیر چرا مانده و من هرگز به پدر نخواهم گفت كه آن ها چیزی كم دارند. من فقط سیاهه مینویسم و سیاهه ها بی شمار هستند. سیاهه درخت ها و سیاهه كلاغ ها و سیاهه قوها و سیاهه تیهوها و سیاهه بره ها و سیاهه رمه ها و سیاهه زن های آبستن. رعیت نوزادی كه به دنیا خواهد آمد ممكن است همان طور خون آلود در پلاسی پیچیده و فروخته شود. حتماًًًً خواهند گفت سقط شده است و حتی نشانی گور كوچكی را میدهند. من باید رد نوزاد مرده را تا گور كوچكی كه خواهد بود بزنم هر چند كه هرگز نخواهم توانست گور نوزادی را كه مرده یا نمرده نبش كنم.
غروب خواهد بود و مثلاًً گله ای از صحرا میآید. حتماً نمیشود كه به غروب نگاه نكنم برای همین خواهد بود كه بره ای در سایه روشن غروب به سیاهه نمیرود و پدر صدای زنگوله آن بره گمشده را در میان سیاهه اصوات زنگوله ها نخواهد شنید یا این كه كلاغی از میان فوج كلاغ های جاسوسش خبر گمشدن آن بره را برایش میبرد. خبرهای دیگری هم هست كه به گوشش میرسد خبرهایی مثل اخبار گریه زن ها و لرزش شانه های رعیت ها وقتی كه پیشانی به خاك میگذارند كه هیچ تقصیری نداشته اند. این ها چیزهایی است كه صحت سیاهه را باطل میكند. برای همین چیزهاست كه پدر فریاد خواهد كشید و چكمه هایش را بر زمین خواهد كوبید كه میدانم همین كه سر بر خاك بگذارم كوشك را به باد میدهی. به خاطر این وقایع است كه تنخواه كوشك را میدزدم و میگریزم. مهم هم نخواهد بود كه به كجا.
و پدر دوباره منتظر میماند تا برگردم و من نمیخواهم كه هرگز برگردم. پدر قاصد هایش را میفرستد و من آن ها را در هر شكل و شمایلی كه باشند میشناسم. همه آن ها میگویند كه پدرت پیغام فرستاده كه گناهت را بخشیدهایم، تنخواهی كه از اموال كوشك دزدیدی از شیر مادر بر تو حلال تر به كوشك برگردد كه اگر بر نگردی رعیت ها همه اموال كوشك را مثل ملخ میجوند و چیزی برایت باقی نمیگذارند. لهذا اگر با پای خودت به كوشك برنگردی میگوییم تا نوكرها هر جا كه باشی تو را مثل یك اسیر به این جا بیاورند. پدر حتی خواهد فهمید كه من از آن كلاه ها و آر خالق ها و پاتاوه های چرمی قاصد هایش منزجرم. قاصد هایش وقت و بی وقت سر راهم مثل علف هرز میرویند و با همان لهجه كوشكی خواهند گفت كه پدرت دعا فرستاد و گفت اگر نیایی سنگ روی سنگ بند نمی شود، خیلی زود خودت را به این جا برسان و امورات را اصلاح كن. جا و وقت آمدن قاصدهایش معین نیست یك وقت مثلاً زیر نور چراغ گذر میایستند، یك وقت توی تاریكی اتاق كشیك خواهند داد.
معلوم هم نخواهد بود كه چطور مثل سایه با اتاقم وارد میشوند كه هیچ كسی حتی همسایه ها نمیبینندشان. همین كه از پله ها بالا میروم و میخواهم كلید را از جیب شلوارم در بیاورم بوی گند توتونشان را حس میكنم. فكر این كه آن ها با آن كلاه های مسخره و پاتاوه های چرمی آمده اند تا با من مذاكره كنند و مرا به راه بیاورند كه برگردم عصبانی ام میكند. همین كه میبینمشان كه در اتاقم نشسته اند و در تاریكی چپق می كشند عصبا نی ام میكند. برای همین بر سرشان فریاد میكشم و بیرونشان میكنم. بعد ها حتماً پدر آدم های متشخص را اجیر خواهد كرد. آدم هایی كه لباس عالی بپوشند و ادكلن های خوشبو بزنند و كراوات های قیمتی داشته باشند و طوری هم به كفش هایشان واكس بزنند كه برق كفش هاشان چشم را بزند. در واقع آن ها با آن جبروتشان نوكر پدر دهاتی من میشوند تا بیایند با من مذاكره كنند تا من برگردم و آن سیاهه های پایان ناپذیر را هم چنان بنویسم. چه فرق میكند؟ چه فرقی خواهد داشت كه قاصد های پدر چه كسانی باشند؟ شاید تنها فرقشان این باشد كه ممكن است من تنها به عرایض آن ها گوش بدهم و آن ها هم از چیزهایی مثل حقی که پدر بر ذمه فرزند دارد و مكافات دنیوی و اخروی تقاص تمرد پسر از امر پدر است میگویند و نهایتاً توصیه میكنند كه وظیفه دار هستم تا به كوشك برگردم و امورات اصلاح كنم و من هم مثل همان چیز ها را میگویم و نتیجه میگیرم كه من دیگر اهل آن كارها نیستم، بنابراین هرگز به كوشك باز نمی گردم.
و حتماً برای همین خواهد بود كه آن قدر آزاد باشم تا مثلاً سوار بر جیپ لندروری بشوم و به سفر بروم و باز گردم نه این كه به سفر های دور، بلكه به جاهایی نزدیك مثل سیوند یا رونیز. آدمی مثل من تحمل سفر های دور را ندارد. همین كه من چند روز از اتاقم دور باشم احساس خستگی خواهم كرد و حتماً پدر عادتهایم را میداند و نوکرهاش رد مرا در سفر هایم میزنند. این كه من به جایی مثل رونیز بروم. رونیز را میگویم. زیرا كه دور نیست سه، چهارساعت بیش تر نباید باشد. دو، سه سیگار كه دود كنم به آنجا میرسم حتی اگر هوا تاریك شود. چون منطقه كوهستانی است شب خیلی زود فرا می رسد و هیچ چیز دیده نمیشود. جاده اش هم خاكی است ولی حتماً در دست تعمیر است. این از تمهیدات پدر خواهد بود. مثلاً عملههای راهساز جا به جا بر شانه های جاده آتش كرده اند. برای همین نمیشود با سرعت راند. از پشت بلوط كه بگذرم در شیب جاده سرازیر میشوم. سیاهی یكدست بلوط ها در دو طرف جاده نمایان است. خط سفید نور آن ها را در افق آسمان جدا میكند. به پدر فكر خواهم كرد كه همیشه منتظر است. حتی حالا كه من به دنیا نیامدهام. حتماً میداند كه من چموش هستم. سر به هوا هستم، حتی حالا كه هنوز نطفه ام پا نگرفته است، پدر انتظار مرا میكشید. من كه هرگز به كوشك نرفته ام. روزی پدر سوار بر اسبش از كوه میآمد، از جایی روشن مثلاً از یك خط سفید بر دامنه كوه سرازیر شد كه به كهورستان پشت دروازه كوشك رسید. مرا كه تركه مردی هستم دید. نشناخت. نباید میشناخت. من كه هیچ وقت به دنیا نیامده ام. تركه مرد فریاد زد و گفت هی خان به من گوش كن. من پسر تو هستم ولی حالا هزار هزار فرسخ راه از تو دورم. آن وقت تو این جا توی این كوشك پرت منتظر مانده ای. پدر از من پرسید: تو كی هستی؟ من گفتم: غریبه نیستم پسر تو هستم. پدر سرش را روی زین اسبش گذاشت و های های گریه كرد و گفت: من در انتظار تو دارم پیر میشوم و تو به دنیا نمیآیی. تركه مرد گفت كه: تن من از حالا از جنس سایه است و نباید اسیر خاك شود. پدر گفت: تو اسیر خاك نخواهی شد. و از همین حرف ها زد كه اگر به دنیا نیایم به قاصدهایش میگوید تا مرا مجاب كنند كه به كوشك برگردم كه اگر نیایی كوشك به باد میرود و رعیت ها مایملك كوشك را مثل ملخ میجوند و من از عهده كارها بر نمیآیم و تو باید بیایی و امورات را اصلاح كنی. تركه مرد هم گفت: این حرف از آن حرف هاست. من اگر به دنیا بیایم اسیر خاك میشوم و در جایی ما بین ﮐﻬﻭرها و بلوط ها از نگاهش گریختم. از لابهلای بلوط ها و ﮐﻬﻭرها عبور میكردم تا به گران رسیدم. گران كولی زیبایی است كه رعیت های عزب را در آن ﮐﻬﻭرستان آرام میكند. هر روز به سمتی میرود و در یك گاو بند میماند، به خصوص وقت های خرمن. رعیت ها كپر بر پا میكنند و او همان جا میماند. هر روز صبح علی الطلوع تا غروب امورات رعیت ها را اصلاح میكند، آداب عیش به جا می آورد، برایشان میرقصد و رعیت ها هم برایش بافه های گندم میبرند تا او هم برای خودش خرمن كوچكی برپا كند. گران توی ﮐﻬﻭرها تركه مرد را دید فكر كرد كه من رعیت عذب هستم كه دارم دنبالش میگردم. گفت: هی پسر داری دنبال كی میگردی. من گفتم: من حالا حتی یك جنین هم نیستم. چه برسد به این كه یك رعیت بالغ باشم. من سایه یك مرد به دنیا نیامده هستم كه دارم در خاك پرسه میزنم. ولی باید پسر ماه خان بشوم.
همه اش صدای ماه خان را میشنوم كه گریه میكند و میگوید : زود باش بیا.
من هم برای همین آمدم سر راهش ببینم چه طور آدمی است اصلاً. حرف حسابش چیست و چه میگوید. وقتی دیدمش از همان حرف ها زد كه دارم پیر می شوم و دست تنها ماندهام و كوشك دارد به باد میرود و هیچ كس هم نیست تا امورات را اصلاح كند و من هم حالا حالاها قصد ندارم اسیر یك چنین جایی شوم. هر جا كه بخواهم میروم و میآیم و هیچ كس هم نیست كه از من حساب كتاب بخواهد. در ثانی من به تن كدام زن بروم كه مكافات نداشته باشد. همه آن زن ها به غرفه خان میروند. شاید من راهم را گم كنم و به تنشان بخزم و مرا به دنیا بیاورند. ولی من راه های این حوالی را خیلی خوب بلدم. به این سادگی ها به دام آن ها نمی افتم.
عمله های راهساز جاده را بسته اند. بشكه های خالی قیر گذاشته اند. جاده انحرافی را نخواهم دید. توقف میكنم. سه نفر از عمله ها ایستاده اند. پلاس بر سر كشیده اند. یكیشان به طرف جیپ میآید. فقط چشمانشان مثل چشم گربه در تاریكی سوسو میزند. یكیشان میپرسد: حتماً دارید به رونیز میروید. میگویم: بله آقا. میگوید: جاده را داریم تعمیر میكنیم باید از این راه انحرافی بروید. كمی راه طولانیتر میشود. عیبش این است كه كمی سنگلاخ است. ولی خوب شما جیپ دارید جیپ هم كه شاسی های بلندی دارد. دست تكان می دهد و من به جاده سنگلاخ میپیچم و همان طور خواهم رفت و به گران فكر میكنم كه به آن تركه مرد گفت: هی پسر شاید تو اخلاق و كردار پدرت را نداشته باشی كه زنی مثل مرا به نظر نمیآورد. گفتم: معلوم است من صدای ساز كولی ها را دوست دارم. هر چند كه همه زن ها سر و ته یك كرباس باشند.
گران گفت: آخر عاقبت چی؟ بالاخره تو كه باید به دنیا بیایی. من گفتم: شاید هم اصلاً نیایم. ببینم آخر عاقبت كارم چی می شد. گران گفت: كاشكی برایم فرق نداشت كه به تن چه كسی بروی. راستش برای من چه فرق داشت كه با تن چه كسی به دنیا بیایم. گران گفت: همه زن های كوشك بخت و اقبالشان را امتحان میكنند شاید بختشان بلند باشد و تو را به دنیا بیاورند. ای كاش من هم میتوانستم بخت واقبالم را امتحان كنم. اگر این اتفاق بیفتد و تو به تن من میآمدی یك عمر دعا گویت خواهم بود كنیزی ات را میكردم. من گفتم : خوب حالا كه این طور است اگر خواستم به دنیا بیایم فقط باید تو به دنیا بیاوری ام.
راستش برای من فرق ندارد كه چه كسی مرا به دنیا بیاورد.گران گفت: ولی خان هم آدمی نیست كه به این آسانی سراغ مرا بگیرد. من هم گفتم: برو به خان بگو به آن نشانی كه آن تركه مرد سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است تصمیم گرفته كه گران به دنیا بیاوردش.
پدر هم هر روز در جستجوی من مثل یك ورزای مست بود كه تن زمینی را شیار میكرد. شاید من، راهم را گم كنم و به تن زنی بخزم ولی من به تن هیچ زنی نمیرفتم. زن ها هم هر روز در جستجوی رد پایی از من چیزی مثل یك تلنگر یك لرزش مثل لرزیدن یك باله، یك ماهی كوچك در تنشان بوده اند تا پوست تنشان بلرزد، به معنی حضور من در تن آن ها ولی من به تن هیچ كس نمیرفته ام. گران هم ماه ها حوالی كوشك پرسه میزد شاید خان را ببیند. ولی خان را نمیدیده تا روزی كه به پشت دروازه كوشك رفته و كوبه كوبیده و هوار كشیده كه به ماه خان بگویند گران كار واجب دارد. نوكرها هم رفته اند و به خان گفته اند. خان تعجب كرده و رو نشان نداده صدقه ای فرستاده و گفته بروید بهش بگویید از زمین های من برو بیرون. رعیت های مرا آلوده گناه نكن. گران میگوید من هیچ وقت از كسی صدقه نگرفته ام. همیشه كاری برای رعیت هایت انجام داده و اجرت گرفته ام. حالا هم به كوشك تو آمده ام تا پیغامی از پسرت بهت برسانم نمیخواهی بشنوی برگردم. ماه خان كه این حرف ها را شنیده می گوید: بروید بیاوریدش ببینم چه میگوید. نوكرها هم درهای بزرگ كوشك را باز كرده و گران به كوشك وارد شده و گران كه به كوشك وارد میشود گالش چرمی به پا داشته و شلیته قرمزی پوشیده، چشمانش را هم مثل همیشه سرمه میكشد.
پدر از طارمی سر میكشد و میگوید: هان گران رعیت های ما بست نیست كه سراغ ما را میگیری. چه خوابی برای ما دیده ای. چند بار باید به تو بگویم كه زمین های من جای تو نیست هان؟ گران هم میگوید: زمین های تو معبر است. پدر پرسیده چه عرضی داری كه بگویی زود باش بگو و راهت را بگیر و برو.
گران هم میگوید: من فقط قاصدم. پیغام پسرت را آورده ام كه به من گفت تا به شما بگویم كه فقط گران میتواند مرا به دنیا بیاورد.
پدر اولش خندیده و گفت: پسر من یك فوج زن نجیب را به نظر نیاورده به تن تو لكاته پا میگذارد؟
گران هم میگوید: من كه او را دیدم اولش فكر كردم رعیت سرگردانی است ولی بعد گفت كه پسر شماست و پیغام داد تا به شما بگویم كه به آن نشانی كه آن تركه مرد در ﻛﻬﻭرها سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است فقط باید گران مرا به دنیا بیاورد و لا غیر.
پدر هم خیلی فكر می كند و میگوید معلوم است كه تو حرمت ما را نگه نداشته ای و به این جا آمده ای. گران هم گفته كه ماه هاست هیچ تنابنده ای را به خود ندیده. پدر پرسیده حالا اگر معامله سر گرفت و خلف ما میلش قرار نگرفت كه به تن تو بیاید تكلیف چیست. گران هم گفته هر كاری شرط و بیعی دارد خان، نیامدش هم مكافات داشته باشد. شرط آمدنش این باشد كه ما خاتون كوشك باشیم، نیامدنش هم هر چه قصد خان باشد فرق ندارد. پدر هم قبول كرده و گفته الساعه در غرفه ای توی اشكوب بالا بیتوته كن.
و من در تن سایه های كوشك بودم تا صدای چكمه های پدر بیاید كه از پله های كوشك بالا میرود و به غرفه گران برود و گران را ببیند كه جایی روبهروی آینه ایستاده و چشمانش را سرمه میكشد. من صدای پدر را شنیدم كه پرسید: اگر این طورهاست پس چرا زودتر از این ها نیامدی. مثلا ًچند سال پیش كه جوان تر بودم تا زودتر پسر مرا به كوشك بیاوری و من دست تنها نباشم. چرا؟ حالا كه من دارم پیر میشوم هان؟ گران هم گفت خان به خدا خیلی وقت نیست كه من پسرت را دیده ام. همه اش سه ماه است.
پدر پرسید: خوب گفتی چه شكل و قیافه ای داشت؟ گران گفت: تركه مردی بود با رنگ صورت مهتابی. راست میگفت من تركه مردی هستم با رنگ صورتی مهتابی كه در گفتگوهایش شكل میگرفتم. پدر هم گفت هان درست میگویی تركه مردی بود با رنگ صورت مهتابی شبیه به من. پدر آن روز راست میگفت. شبیه به او هستم من. ولی آن روز پدر شبیه ورزایی بود كه زمین را شیار میزد. گران هم هی میگفت: پسرت تركه مردی است شبیه به تو و من تركه مردی بودم كه با گفتگوهایش از سایه های تن پدر درآمدم و در تاریكی تن گران نشستم و منتظر شدم تا سایه تنم به رگ های تن گران وصل شود و به شكل جنین چموشی در آمدم كه راهی را میپیمود. پدر به گران گفت: یادت باشد. حكماً همین كه صدای پای خلف مرا از توی تنت شنیدی خبر دارم كن. گران هم منتظر بود. همین كه صدای پایم از توی تنش شنیده شد گفت: هی خان پسرت باید همین جاها باشد. پدر هم به غرفه دوید و هوار كشید مطرب ها همین جا توی این ایوان بنشینند و ساز بزنند. گران هم هر بار كه صدای قدم های مرا از توی تنش می شنید انگار كه جاده ای را میپیمودم. به پدر مژده میداد كه پسرت همین جاهاست فرض بگیر كه مسافری در چند قدمی دروازه كوشك باشد. عن قریب است كه از راه برسد و هر بار سایه مرا از پشت پوست شیری اش میدید که تنش را میلرزانده ام و همان طور آن قدم چرخیدم تا روزی كه گران به پدر گفت: پسرت دارد به دنیا میآید. پدر هم به عمله اكره اش گفت كه كوشك را چراغانی كنند. كوشك پر شد از نور و ساز مطرب ها. و من به شوق نور چراغ ها و صدای ساز مطرب ها به دنیا آمدم و پدر تن كبود و خون آلودم را با دست های بزرگش از تن گران گرفت. پیشانی خون آلودم را بوسید و گفت خوشامدی خلف من.
دیگر كاملاً شب خواهد بود. حتی آن خط سفید نور شیری افق كه در دور دست ها مثل لعاب روی بلوطها مینشیند كه نخواهد بود. جاده نوساز است. من تنها مسافر این جاده هستم، حتی باید در سراشیب جاده هم گاز بدهم. باید نقاط نورانی پراكنده در دور دست هم سوسو بزند. نمیشود حدس زد كه كجا ممكن است باشم. ممكن است از روزن های پراكنده نور ملتهب نارنجی بتابد ولی باید در انتهای جاده تاریكی همه چیز را پنهان كند. اتومبیل به سرعت پیش خواهد رفت كه ناگهان جاده به آخر میرسد. دستی ناگهان همه چراغ های كوشك را روشن خواهد كرد. درهای بزرگ كوشك چارتاق باز میمانند. حتی اگر بخواهم میدانچه را دور بزنم سایه های آدم هایی را كه با تفنگ حمایل ایستاده اند خواهم دید. حتماً جاده تنها برای رسیدن به كوشك ساخته شده است. صورت تفنگچی ها را از پشت شیشه های جیپ میبینم كه دور تا دور اتومبیل حلقه خواهند زد. یكی شان با همان لهجه كوشكی میگوید خوش آمدی كیا.
درهای جیپ را باز میكنند و پنج نفر سوار میشوند. یكی شان میگوید از پشت فرمان برو كنار. پشت فرمان خواهد نشست. جیپ وارد باغ كوشك خواهد شد تفنگچی های دیگر به محاذات جیپ خواهند دوید. جیپ از خیابان وسط باغ میگذرد. به سنگ چین جلو ایوان میرسد و توقف میكند. طیف مشبك نور تند چراغ ها صورتش را پنهان میكند. من به وضوح نمیبینمش ولی صدایش را خواهم شنید كه از لابهلای ستون های سنگی مثل دود میپیچد و میگوید كیا تو به هیچ جا نمیتوانی بروی. چند بار باید به تو پیغام دهم كه اگر با پاهای خودت نیایی میگوییم اگر كه شده با جاده ای تو را به این جا بیاورند و بعد از سكوت كوتاهی خواهد گفت حالا برو بگیر بخواب حتماً خسته ای، گفته ام اتاقت را آماده كنند، مبادا در فكر برگشتن باشی. و من حتی وقتی توی تخت دراز كشیده ام به خواب نمیروم و صدای پدر را از دور دست میشنوم كه مثل گرد بادی از دود به هوا می رود و میگوید كیا تو هرگز نمی توانی به جایی بروی. پدر خواهد گفت كه عادت به گریزش مهلك شده بدل به مرضی شده كه باید علاج شود. باید از او جدا شوند تا حتی اگر بخواهد بگریزد به جایی نرسد.
پلك هایم كه باز شوند گران در كنارم نشسته است و میگوید یادت باشد كه دیگر بر پای راست نایستی كه از تو جدا شده و دیگر با تو نیست. خصوصاً بعد از خواب مبادا فراموش كنی و بر او كه مرده ای است تكیه كنی. من خواهم پرسید یكی از آن ها نیست. گران میگوید این جا كمی گرم است. گفتند بگذارندش روی بارو این طور حداقل تا فردا تازه می ماند. ولی من برخواهم خواست لی لی میكنم از پله های بارو بالا میروم. به بارو خواهم رسید. كسی با صدای بلند دعا میخواند گران میگوید: بلند دعا بخوانید باید همه خبردار شوند و خودش هم بفهمد كه مرده است و در حیات نیست.
گران خواهد گفت از همین حالا فراموشش كن. اصلاً فكر كن كه این او نبود كه بخشی از تن تو بود و من تو را با او به دنیا آورده ام. باید اجازه بدهی كه به خاك سپرده شود باید بدانی وقتی كه كسی میمیرد حتی وقتی پاره تن آدمی هست باید به خاك بسپاریش و من میشناسمش كه نمیخواهد به خاك برود كه دیگر هرگز نمیبینمش ولی صدای زنجموره اش را خواهم شنید ولی گران خواهد گفت به ناله اش گوش نده. دست ها را بر گوش هایت بگذار و بگریز. برای مرده خاك بهترین خانه است. باید تنهایش بگذاری تا با خاك انس بگیرد تا ذره ذره تنش جذب خاك شود كه وقتی كسی میمیرد باید به آغوش خاك بسپاری اش و به خاك بگویی كه او را محكم در آغوش بگیر و رهایش مكن تا دهانش پر از خاك شود و شوری خاك را بچشد مبادا هر روز بر سر لحدش بنشینی و آن بخش مرده تنت را بیدار كنی وقتی كه به پرسه اش میروی ممكن است وسوسه شود و بخواهد از خاك برخیزد با بوی مردارش چه میتوان كرد.
به خاك سپرده میشود حس می كنم كه كوچك تر شده ام. گران هم همه جا در كنارم خواهم ایستاد. دست بر شانه اش میگذارم و قبرستان ویل را لی لی خواهم كرد. از گران میپرسم این جمعیت كجا بودهاند كه حالا به این جا گریخته اند. گران میگوید: همشان رعیت های تو خواهند بود و من میخواهم تدفین او را ببینم برای همین میخواهم از توده خاك بالا روم. كسی به آرامی دعا خواهد خواند.
پروردگارا عضو گناهكار جسمی به خاك سپرده شده قرین رحمتش كن.
خدایا عضو عاصی و نا فرمان پیكری در خاك سر گردان شده ملائك را راهنمایش قرار بده.
بارالها دروازه های دوزخ را بر روی او ببند و درهای بهشت را به روی او بگشا.
خدایا خاك را فرمان ده برایش آغوشی مهربان داشته باشد.
به خلأ پایم نگاه خواهم كرد و بعد به پای دیگرم نگاه میكنم و به او میگویم از این پس تو باید همه بار سنگین مرا تحمل كنی و گر نه همه عمر را باید بر زمین بخزم.
گران دست هایش را از دو سو باز می كند و من در آغوشش گم خواهم شد و میگویم مرا بپوشان و فراموش نكن كه هرگز مرا به دنیا نیاورده ای و آن قدر كوچك میشوم كه بتوانم در تاریكی زهدانش بنشینم. صدای ساز مطرب ها و چراغان كوشك خاموش خواهد شد. من سر بر زانو میگذارم و همان طور شانه به شانه میشوم و پوست تن گران را میلرزانم و در عمق تاریك زهدانش گم میشوم و گران دیگر حتی طنین آخرین لی لی هایم را هم حس نخواهد كرد و پدر هم چنان منتظر خواهد ماند. این بار گران بازنده آن شرط و بیع خواهد بود. تنها من بخشی از تنم را به خاك سپرده و بازگشته ام تا هم چنان تنم از جنس سایه باشد نه خاك دامنگیر.
ابوتراب خسروی