زنی که دهانش گم شد،   2019-09-08 19:43:40

برشی از داستان رشید


حالا دیگر سالهای سال بود که از انتهای کوچه، صدای گرامافون بانوی دلخسته نورعلی برومند هم نمی‌آمد که قدیم تر‌ها، دم غروب توی بهارخواب حیاطشان صفحه ضبط شده تار شوهرش را می‌گذاشت و دل رهگذران را با هر مضرابی به هزار راه می‌برد.

جای خالی زیاد بود. دم به دقیقه یک تکه‌اش جا می‌ماند روی اشیای خانه. این همه حفره را تاب نیاورد. برای همین هم از زندان که در آمد نماند. جاگیر نشد. گفته بودند نه می‌تواند جواز کسب بگیرد و نه حق دارد برود دانشگاه.‌‌ همان موقع بود که به فکرش رسید برود هند درس بخواند. دختر بی‌بی خاتون ایلخان‌زاده، دختر خالهٔ مادرش، سالهای دور رفته بود بنگال درس خوانده بود و با یک سیاه سوختهٔ عمامه به سر برگشته بود خانه. او هم به سرش زد برود هند درس بخواند. رفته بود اما دلسوخته برگشته بود بی‌آنکه درسش را تمام کرده باشد.

اصلا نفهمید شرمیلا چطور و چه وقت وارد زندگی‌اش شد. انگار از ازل بود. عصرهای بارانی با شرمیلا می‌رفتند رستوران سر کوچه و خورشت کاری مرغ با شیر نارگیل و بریانی سفارش می‌دادند و بعدش که دست و بالشان چرب و چیلی و غرق ادویه می‌شد و مست کیمیاگری مزه ها می‌شدند، یک بشقاب حلوای گاجار سفارش می‌دادند که با هویچ شیرین هندی درست شده بود و رویش را با خلال پسته اندوده کرده بودند.

سرِ آخر هم دستشان را می‌زدند زیر بغل هم و با نم نم باران برمی گشتند خانه. شرمیلا ریز و دخترانه می‌خندید. چتر پیچیده شده را نشانش می‌داد و می‌چپاندش ته کیف و راه می‌افتادند زیر نم نم باران.

خیس خالی که برمی گشتند لباس‌ها را کنده و نکنده می‌پریدند کنج دل هم. متین از کف پا تا گردن خیس شرمیلا را خال به خال می‌بوسید. تن گرم و سبزهٔ شرمیلا او را یاد گندمزار‌ها و باغ‌های پشت مسجد فخریه می‌انداخت. گندم‌هایی که زیر آفتاب، رنگ طلا به خودشان می‌گرفتند و مادرش به آن‌ها می‌گفت «گنج‌های من».

عاشق بوی تن باران خورده‌ آن زن شده بود. یک عشق تن‌خواهانه و دل‌خواهانه افلاطونی که حتی یاد خدا هم قاتی پاتی اش بود. چه حکمتی بود که این دختر همیشه بوی میخک و نان و عنبر می‌داد. چرا جلویش نمی‌توانست مقاومت کند؟

بعد از آن هر چه سعی کرده بود نتوانسته بود به کسی دل ببندد. با چند نفری هم آنقدر پیش رفته بود که به بغل خوابی رسید. ولی الان حتی اسمشان هم به خاطرش نمی‌آمد، سوریا، پوژا؟ بی‌پاشا؟ یا حالا هرچه…. اصلا فرقی هم مگر می‌کرد؟

همان روز‌ها بود که شرمیلا حوصله نداشته. خاموش و مرموز می‌نشسته روی تاقچهٔ لبه پهن جلوی پنجره و تکیه می‌داده به ستون و چشم می‌دوخته به منظرهٔ روبرو. آنقدر گیج و منگ بوده که حتی وقتی متین می‌خواسته زیر نور درخشنده لوستر گجراتی ببوسدش، رو برمی گردانده. مثل مجسمه بودای ویران شده از دست طالبان که کلاه لگنی سرش گذاشته باشد.

خیال کن شبش که شرمیلا برهنه شده، نور ماه می‌تابیده روی پوست براق و کمرگاه خرمایی رنگش. وقتی برگشته به متین نگاه کرده اثری از آن نگاه بی‌باک و جسور همیشه نبوده. بند ابریشمی سینه بندش برتابیده بوده درهم و متین که می خواسته چشم هایش را ببوسد، شرمیلا چرخیده موذیانه و نم اشکی ریخته روی بالش اطلس گلدوزی شده‌ای که از بازار کارناتاکا خریده بودند و به طنازی قویی که می‌گفتند می‌رفته تا بمیرد نرم و آرام خوابش برده یا لااقل خودش را زده بوده به خواب.

شب قبلش شرمیلا رخت و لباسش را می‌چپانده توی چمدان. متین بی‌هوا سر رسیده و پرسیده کجا؟ شرمیلا گفته بمبئی، اصلا بمبئی چه طور یکباره به ذهنش رسید؟ چرا نگفته مثلا احمد آباد یا تامیل نادو؟ متین لرزش مختصر صدایش را حس کرده. آنقدر لبخندش تصنعی بوده که نمی‌شده دروغش را نفهمد. یک باره تمام توانش را جمع کرده و پرسیده:

تو می‌خواهی ترکم کنی؟ شرمیلا سرش را انداخته زیر و سکوت کرده. متین همان دم تنش تب کرده و می‌دانسته که دیگر همه چیز تمام شده.

چسبیده به متین. خاموش و گرم و موهای پرکلاغی‌اش زیر نور لوستر گجراتی برق آبی زده و بوی روغن مار می‌داده، توی گوش او زمزمه کرده: نمی‌دانی چقدر دوستت دارم. نمی‌توانی بفهمی، هیچ وقت هم نمی‌فهمی.

– شرمیلا اینکه بدانم چه شده کوچک‌ترین حق من است.

– چیزی نپرس. همین قدر بدان که راهی نیست. باید به تو می‌گفتم. نتوانستم بگویم. سختم بود بگویم که من حتی‌‌ همان روز‌ها که عاشقت شدم نشان کرده پرنس بودانات، تنها بازمانده مهاراجهٔ بنگالورو بودم. خیلی متاسفم متین. نمی‌توانستم جلوی عشقمان را بگیرم.

– این دیگر چه قصه‌ای است شرمیلا؟ از چه اجباری حرف می‌زنی؟ یادت رفته سال ۲۰۱۵‌ایم؟

– اوه! ما حتی همدیگر را ندیده‌ایم. نمی‌شناسیم. حتی نمی‌توانیم به هم سلام کنیم. او به زبان تلوگو حرف می‌زند من به زبان هندی. این چه ظلمی است آخر؟ خنده دار نیست؟ یک پیشگو عروسی ما را پیشگویی کرده. پدرم برای اینکه بتواند در حزب بهاراتیا جایگاهش را محکم کند به احساسات من مطلقا توجهی ندارد. من هم می‌شوم یکی از اشیای تزئینی آن کاخ هزار تو. کنار آن هشت زن عقدی و ۱۲۰ زن صیغه ای‌اش.

تازه متین می‌فهمد که چه قدر به شرمیلا چسبیده بوده. ابلهانه است یک مرد نیمه شب این طور زار بزند بی‌صدا. شرمیلا می‌رود با یکی از این فسیل‌های فئودال با یک انبان پارچه رنگی و جواهرات و قفل و زنبیلی که بهشان چسبیده و دوتی کرم رنگ و اتچکین و عمامه قرمز می‌پوشند، زندگی کند و دامن‌های تنگ ماهوت خوش پوشش می‌شود ساری بنارسی. همین شرمیلایی که مثل گل‌های کشمیری زیباست و بوی عنبر می‌دهد همیشه.

روز عید دیوالی عروسی می‌کنند لابد. چهار بار دور کتاب مقدس می‌چرخند. روی سرش برنج و گل می‌پاشند و می‌برندش.

شرمیلا را برده بودند آخرش. روز عید دیوالی عروسی کرد و فقط یک ماه بعد برش گرداندند به میسور. خودش را نه. تن جزغاله شده‌اش را دراز به دراز. و متین هم بعد از خاکسپاری برگشت به آن خانه صد سالهٔ تنها ماندهٔ کوچه صد تومانی. این تنها و آن تن‌ها. می‌نشینند خودش و خانه تا از خاطرات تکه تکه شده‌شان بگویند.

حالا دیگر آن گپ زدنها کار هر شبشان شده بود. صدای ساز او را می‌برد به جای دیگری. درست مثل وقتی که خالد حسینی می‌خواند. می‌رفت دور دور. حوالی دامنه‌های سرسبز هزار چشمه یا لب رودخانهٔ واخان،‌‌ همان جایی که احتمالا دخترکی پشتون می‌نشسته روی زمین و وسط گودی دامن گلدارش چارمغز سرغیلان دانه می‌کرده.

برای متین که مابین آن عتیقه‌ها عمرش به سر آمده بود مایه عجب بود که رشید چطور فرق سارونگ‌های باتیک اندونزی و برودری دوزی‌های لائوسی و پشمینه‌های غنایی را می‌شناخت انگار که هفت جدش توی تابستان‌های غبار گرفته امیرآباد و وسط آن خانه‌های قدیمی با بهار نارنج‌ها و خرمالوهای پاییزه ولو بوده‌اند و توی خانه‌هایی با سردر کاشیکاری شده و نقش و نگار مرغ مینا، به کلفت و نوکر‌ها تحکم کرده و رنگینگ تناول می‌کرده‌اند یا محشور شده بوده اند با معز السلطان، حسابدار ناصرالدین شاه در ابتدای بازار شاهپور و هی به کتابخانه اهدایی شادروان عبدالحسین بیات سرک کشیده بودند و تاریخ قاجار و تهران قدیم خوانده بودند.

رشید حتی برمه‌های سنگی دیزی عهد دقیانوس را که پدرش با آن از کامران میرزا نایب السلطنه پذیرایی می‌کرد خوب سابیده و برق انداخته بود. اگر پدر زنده بود به یقین از این همه توجه رشید کیفور می‌شد. از اینکه سیاهی و قدح کشک سابی را هم از زیر یک کوت آت و آشغال درآورده و آویخته بود وسط آشپزخانه، کاری که مادر هم با همه عشقی که به آن اشیا عتیقه داشت حاضر نمی‌شد زیر بارش برود

لابد وقتی می‌مرد ثمانه برمی گشت از فرانکفورت و اتوی ذغالی و رادیوی ترانزیستری و گلاب پاش کمر باریک گل مرغی، صندلی‌های لهستانی زنگ زده، سینی قلمکار روشو، قندشکنی که بچگی‌ها متین عاشق نادرشاه افشار منقش روی سینه‌اش بود با چشم‌های خون گرفته و آن دو لاله ناصرالدین شاهی و گرامافون پدر و نقاشی‌های قجری را بار می‌زد عقب یک خاور ریقو و می‌برد تحویل می‌داد به آنتیک فروشی علاءالدین سر منوچهری و لابد تکه‌هایی از پدر و مادر بود که بین دست و بال خاطره باز‌ها دست به دست می‌شد.


ماهرخ غلامحسین پور


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات