طناز ( قسمت چهارم )   2009-03-25 16:48:37

شاید بلور خانم خواب دیده‌بود، نمیدانم، با صدای زوزه‌باد از خواب بیدار شدم وگرد‌بادی را جلوی چشمم دیدم که چرخید وچرخید و کم‌کم آرام گرفت.
بلور خانم بود که بسرعت چرخیده وحالا آرام گرفته‌بود. مات به جایی در رویاهایش نگاه میکرد و غرق آن خواب بود. صدایش کردم و دست‌آخر تکانش دادم تا بخود آمد. با حواس‌پرتی به من نگاه میکرد، ولی پس از مدتی آرام روی تخت که چه عرض کنم، در فضای بالای تخت چهار‌زانو نشست وشروع کرد به سخن‌گفتن.جانمی‌جان میخواست بقیه داستانش را تعریف کند:
آری من بودم وترلی ودیگر هیچکس در دنیایمان نبود. نگاههایش جهانی برویم میگشود و مهربانیش مهمانی نور بود و صفا. خیلی باهم خوش بودیم. هشتاد‌سال که گذشت و من باردار نشدم، زمزمه‌هایی شنیدیم از دوروبرمان ولی من اهمیتی نمیدادم.دلم به عشق او خوش بود و او از وجود من لذت میبرد، از بودنم، از در کنارش بودنم. اما زمزمه‌ها در انتها او را از خوابی که در آن فرو رفته‌و سرشاراز عشق و رویای دلدادگی بود بیدار کرد.
ترلی که به جهان واقعیتها باز‌گشت، حواس‌پرتیش را هم از دست داد. میدانی ما جنها اصلا رویا هستیم، زاده تخیلاتیم ودر واقعیت از هستی‌مان فاصله میگیریم. در مورد ترلی این حقیقت که ما جفتیم و بچه‌دار نمیشویم ومشکلمان دیگران را هم به حقیقت باز میگرداند نگرانش کرده‌بود. او باید دوباره به رویا بازمیگشت واین رویا دوباره راهی باز کرد و دنیای مرا بهم ریخت.
رویای ترلی با وجود طناز باز گشت. زن جوانی که آدمیزاده بود اما نمیتوانست روزروشن به حمام بیاید و چهار‌شنبه‌ها غروب وقتی که حمام خلوت میشد به حمام میامد. میدانی که اجنه خواب روز رادر لابلای بخارحمام دوست‌دارند وهنگام غروب حمام را در اختیارخود در میاورند. وجود طناز مایه‌دردسر بود وجنها سربه‌سرش میگذاشتند. یا سنگ‌پایش بسرعت میچرخید یا سفیدابش غیب میشد، یا آب ناگهان بند میامد و یا درهای حمام بی‌دلیل بهم میخورد. طناز بیچاره هم بسم‌اله گویان تند‌و‌تند سروتنش را میشست و بفهمی‌نفهمی از حمام فرار میکرد.
آنشب هم طناز با ترس‌و‌لرز به حمام آمد و گوشه‌ای روی سکویی نشست ومشغول شستن موهای بلند سیاهش با صابون زیتون شد. ترلی که از رویای من بیرون آمده‌بود ودیگر چندان بمن خیره نمیشد، روبروی طناز روی بخارها نشست و غرق تماشای او شد. خیرگیش تماشایی بود. من خط نگاه او را دنبال کردم. آنچه دیدم مبهوت‌کننده بود. خیرگی ترلی به گردن بلند سفیدش، به سینه‌های سفت و خوش‌فرمش به ناف فرو‌رفته ملوسش وبه انگشتان کشیده زیبایش که تندوتند موهایش را چنگ میزد غیرقابل درک نبود. کف صابون از روی شانه‌های لخت طناز لیز میخورد واز بازوانش به آهستگی سر خورده بر رانهایش میچکید. بک کپه‌کف‌سفید روی سینه چپش جا خوش کرده‌بود وسینه برهنه دیگرش در مقابل چشمان ترلی تکان میخورد. ترلی از خود بیخود شده بود واز نگاهش حسرت وتمنا میبارید. من دستپاچه ومضطرب ترلی را روی بخارها تاب میدادم وبیهوده میکوشیدم حواسش را بخود جلب کنم.ترلی اما رویای خود را یافته بود وطناز زیبا و جوان وبدنام محله جای مرا در خوابهای او گرفته بود.
از آن شب ترلی ساکن اتاق محقر طناز شد وشاهد مهمانیهای شبانه‌اش با مردان سرشناس ومعتبر شهر که هر کدام شبی را بااو بسر میاوردند وسحر نشده با بقچه‌ای زیر بغل به حمام پناه آورده وآیه وسوره میخواندند تا خدایشان ببخشاید.
ادامه دارد.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات