کوچه   2009-03-27 12:53:46

میان یوسفآبادوخیابان مدبر کوچه‌ای بود باریک وبلند بنام کوچه مستوفی. جوی آبی داشت ودرختان اطلسی حیاط‌هایش دست به شاخه‌های درختان اقاقیای کنار جوی میدادند. سایبانی برسر رهگذران فراهم بود وصدای شرشر آبی که میخواستی تا هستی از آن کوچه بگذری.
بهار که بود بوی خوشه‌های یاس بنفش واقاقی وصدای چه‌چه پرندگان، هوس عاشق شدن بدلت میانداخت ومیشد ساعتی‌دیر بمدرسه رسیدوروی نیمکت با چشمانی نیمه‌باز رویا دید. میشد در کنار دفتر مشق بنفشه‌ای کشید سربزیر وقلبی تیر‌خورده یا ماهی نیمه‌پنهان در ابری روان. میشد به دوست نوشت: هما بیا عاشق شویم. میشد دسته‌جمعی عاشق آقای دارابی معلم فیزیک شد، که قدی بلندو موهای جو‌گندمی داشت. میشد یکراست از پشت نیمکت‌های کنده‌کاری شده به بهشت پرتاب شد وشعر کوچه مشیری را در باد خواند.


عطا  2009-03-27 17:53:12
نوری جان ,نوشته ات من و برد به اون روزا به یاد اقای دارابی و هما که مادرش دندانپزشک بود و اون پارتی مشترکی که با هم رفتیم خانه هما


نوری  2009-03-28 16:17:22
آره آن بارتی ومن عکسی از آن بارتی دارم.چه خوب که حتا آقای دارابی را که به سه نسل درس داده بود بیاد داری. در دوره بدری اینها خواستگار او بود.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات