آشنایی با طناز (قسمت هشتم)   2009-04-21 16:13:07

روزی بدنبال طناز به نانوایی سنگکی رفتم و پشت سرش نوبت گرفتم. با اینکه نان نمیخواستم، آنجا ایستادم تا نوبتش شد. شاطر‌علی در حال رقص شاطری یک سنگک پرت کرد روی میز و اوستا که پشت دخل ایستاده‌بود وجای مهری هم به پیشانی داشت وحتی به ما دختر‌بچه‌ها هم نگاه نمیکرد، با ترش‌رویی گفت: بردار آبجی.(او معمولا سنگها را خود از نانها جدا میکرد.) وطناز دستپاجه شروع کرد به کندن سنگهای نان که داغ بودند و انگشتانش را میسوزاندند. من به کمکش شتافتم و سنگها را از نان جدا کردم. بدنبال طناز از نانوایی بیرون آمدم و قدم‌به‌قدمش رفتم. نگاهی بمن انداخت وپرسید: نان نمیخواستی؟ گفتم: نه. لبخندی زد و دوباره پرسید: پس چرا آمدی نانوایی. گفتم: میخواستم با شما حرف بزنم. با تعجب نگاه دیگری بمن انداخت و گفت: پیغامی چیزی برایم داری؟ جواب دادم: نه، هیچ‌چی. میخواستم با شما آشنا شوم. دوباره خندید ودندانهای ردیف سفیدش را نشان داد. به خانه سرهنگ رسیدیم، کلیدش را بیرون آورد و از من هم خواست به درون بروم. کنجکاوی تمام وجودم را انباشته بود با او رفتم. اتاق طناز اتاقی کوچک باتراسی وسیع در آخرین طبقه خانه سرهنگ بود. بوسیله سه پله کوچک این اتاق به آشپزخانه وصل میشد و آشپزخانه‌اش هم کوچک ونقلی بود. طناز برسید: از مادرت اجازه گرفته‌ای؟ گفتم: نه لازم نیست. هوا روشن است. من اجازه دارم تا ساعت شش بیرون باشم. بعد از او خواستم روزی با مهوش به دیدنش بروم. دلم میخواست از او درباره ترلی بپرسم و بپرسم آیا او متوجه جنی در خانه‌اش شده است یا نه ولی میترسیدم فکر کند دیوانه‌ام. ترجیح دادم وقتی با مهوش آنجا هستم در مورد ترلی سوال کنم. طناز آنروز از من در مورد مدرسه، دوستان وپدرومادرم پرسید. ومیخواست بداند چرا میخواستم با او آشنا شوم. هرچند یک مهربانی پنهانی بین ما بوجود آمده بود ومیشد آنرا در رفتارمان حس کرد. تمام مدتی که آنجا بودم وجود ترلی راهم حس میکردم ولی او را نمیدیدم. مهوش میگفت جنها باید بخواهند تا ما آنها را ببینیم. سر ساعت شش از آنجا بیرون زدم وخداخدا میکردم کسی مرا ندیده باشد. آنشب در حوض‌خانه وجود بلور خانم را هم حس میکردم ولی نمیدیدمش. شاید از جریان آن بعدازظهر خبر داشت و با من قهر بود، نمیدانم...
ادامه دارد


nashenas.blogfars.com  2009-04-26 07:40:30
سلام.خیلی زیبا مینویسی.موفق باشید.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات