کلک   2009-11-08 01:50:47

این داستان را شوهرم به همین شیرینی تعریف میکند:


داشت از روبرو میامد. وسط جمعیت گاهی میدیدمش, گاهی پشت یک رهگذر از دسترس دیدم خارج‌میشد. فکرکردم: چقدر تیپ افشار است! یعنی خودش است؟ نه نمیتواند افشار باشد, با این شکل‌و‌شمایل! ولی چقدر راه‌رفتنش مثل اوست! دست هم که تکان میدهد. به دوروبرم نگاه‌کردم ببینم به چه‌کسی اشاره‌میکند. مسیر نگاهش به‌طرف من بود: یعنی با من است؟ ای بابا این‌که خود افشار است. این چیست که پوشیده؟ نزدیک شد. چه ابهتی داشت در این لباس. میخندید با تمام صورتش، همانطور مثل همیشه دستپاچه و سرگردان. گفت:( سام‌علیک، خیلی‌وقته معطلی؟ ). آب دهانم را قورت‌دادم. شوکه شده‌بودم. خنده ام هم گرفته‌بود. پرسیدم:( از کی تا حالا کشیش شدی؟) گفت:( کارت نباشه بیا بریم کارتو رابندازم.) دستم را کشید ومرا با خودش برد طرف درگردان اداره بازرگانی. شنیده بودم خیلی کلک است، ولی اینجایش را نخوانده‌بودم. باورم نمیشد. گفتم:( صبرکن ببینم تو گفتی اینجا آشنا داری. فکرنمیکنی یک‌کمی زیاده‌روی کردی؟) گفت:( کارت نباشه. توساکت واستا یه‌گوشه، من از طرف کانون کشیشان خیر در امور محموله‌های بشردوستانه کارتو رامیندازم.) پرسیدم:(مگه همچین کانونی هم هست؟) خندید وگفت:( معلومه که هست.مگه حاجیتو نمیبینی؟) به خودش اشاره‌کرد و گفت:( اینم سند زنده حی‌وحاضرش.) کوتاه‌آمدم و پشت سرش وارد آسانسور شدم.

پ.ن. محموله بشر دوستانه نبود!
پ.ن. در آلمان هم میشود از لباس مذهبی برای پیشبرد اهداف استفاده کرد.
نوری


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات