شیطنتهای بلوری ( قسمت دهم )   2009-04-28 15:03:07

شبها بلور خانم به سبکی یک پر به خوابم میآمد ودر خواب مرا سوال پیچ میکرد و مدام از من در مورد طناز میپرسید. از خواب که میپریدم او را معلق در فضای بالای سرم چون پری رقصان در خواب میدیدم و باور میکردم که همه‌اش را در خواب دیده‌ام. بلور خانم در بیداری از حس بی‌تفاوتی‌اش به ترلی و هم‌قبیله‌هایش میگفت و ماندن در زیرزمین خانه ما رانوعی گذراندن دوران نقاهت از بیماری عشق توصیف میکرد. ولی من زخمهایش را و آزردگی روانش را مثل درونش میدیدم و حس میکردم و به روایتی با اوحس همدردی داشتم. احساس گناهی هم بود که ناشی از مخفی نگه‌داشت دوستی‌ام با طناز میشد. اما هر دوی آنها را دوست داشتم و نمیتوانستم یکی را بر دیگری ترجیح دهم.
طناز میگفت: باور نمیکنی ولی گمانم این خانه جن دارد. میدانی دیروز وقتی که از نانوایی برگشتم، سرهنگ از پله‌های پشت‌بام پایین میآمد، مرا که دید خشکش زد. پرسیدم سرهنگ حالتان خوب است؟ با تته پته جواب داد: نه! من الان شما را روی پشت‌بام دیدم. رخت پهن میکردی. کی رفتی نان گرفتی؟ گفتم: بسم‌الله سرهنگ جنی شده‌ای من فقط نیم ساعت توی صف نانوایی بودم. تازه من که رخت نشسته‌ام! روی پله نشست، همانجور بمن زل زده بود. زیر لب گفت: لباس خواب لیمویی تنت بود. وچشمش برقی زد! بدو خودم را به پشت بام رساندم. رختها شسته و روی بند رخت آویزان بود. تازه این که چیزی نیست امروز صبح جلوی آینه موهایم را شانه میکردم، نقشم در آینه بمن خندید. من اما نمیخندیدم. ولی او در آینه هم میخندید وهم موهایش را شانه نمیکرد. سه تا قل هوالله خواندم، فوت کردم تا رفت ومن نقش خودم را دیدم. راستی گفتی دوستی داری که با جنها دوست است او را کی با خودت میآوری؟ مهوش را میگفت. ولی مهوش برای تعطیلات به تبریز رفته‌بود. من در وحله اول به ترلی شک کردم، ولی بعد به بلور خانم مشکوک شدم. باید ته وتوی قضیه را در میاوردم.
شب بی مقدمه از بلور خانم پرسیدم: اگر جنی در خانه آدمیزادی زندگی کند وخود آن آدم نداند و سربه‌سرش بگذارد. چه پیش خواهد آمد. بلور خانم که از بی عشقی حسابی چروکیده شده‌بود وبقول خودش بادش خالی شده بود ودر آستانه غیب شدن، با لحنی تهی از هر گونه همدردی گفت: هیچ جنی همینطور بی‌خودی سربه‌سر هیچ آدمی نمیگذارد. تا آن آدم مزاحم جن نباشد وبگذارد جنها زندگیشان را بکنند، هیچ لطمه‌ای نمیخورد. ولی اگر جنی شروع کند به اذیت و آزار آدمی، بدان کینه‌ای در کار است و برنده این بازی آدمها نیستند. اینجا صدای بلورخانم زنگ دار شده بود ونگاهش برقی خوف‌انگیز داشت. با اینکه با او حس همدردی دوستانه‌ای داشتم، ولی نگرانی خویشاوندانه‌ای هم با طناز که از جنس خودم بود حس میکردم. کاش میشد بین این دو پیوندی فراتر از کینه، پیوندی از جنس رفاقت ومهربانی بسته میشد. کاش میشد اینها همدیگر را از چشم من میدیدند. مهوش قبلا گفته بود: وقتی بلور خانم از مرحله شوک بگذرد, به مرحله انتقام خواهدرسید.
ادامه دارد


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات