سال بلوا | 2020-02-13 22:42:21

شب اول – به تازگی داری در میدان شهر سنگسر بر پا کرده بودند. من در خانه زانو زده بودم و معصوم شوهرم با قنداق موزر به کله ام می کوفت. می گفت بوی خاک و خیانت می دهم. افکارم همه جا پرسه می زد. به یاد آوردم داستان دختر پادشاه را که عاشق مرد زرگر شده بود ولی پسر وزیر او را می خواست. پدرم، سرهنگ نیلوفری، آرزو داشت من ملکه ایران شوم اما هرگزاین اتفاق نیفتاد. پدرم بعد از ازدواج من آن قدر گریه کرده بود که کورشده بود. شوهرم که دکترمعصوم صدایش می کنند معتقد است پدرم از مرض دیابت کور شده است نه از دوری من. عالیه مادرم مرض نا امنی گرفته است. دختر قالی باف همسایه، نازو، گاهی از نردبان بالا می آمد و مرا صدا می کرد. اسم من نوشآفرین است اما مرا نوشا صدا می کنند. حسینا که مردی کوزه گر بود مرا دوست داشت. و من هم عاشقش بودم. معصوم مرتب مرا سر کوفت می زند که چرا زنش شدم اما عاشق دیگری هستم. من بچه دار نشده ام. اولین بار با مادرم و نوکرمان جاوید که سی ساله بود با درشکه به دیدن باغات درگزین می رفتیم تا غصه مرگ پدر را از یاد ببریم و همان روز بود که حسینا را بالای پله های شهرداری دیدم و عاشقش شدم. روز بعد از آن پارچه ای را که مادر به من داده بود، برداشتم و به بهانه خیاط خانه از منزل بیرون آمدم. مادرم مشغول تهیه جهیزیه من بود. من هفده ساله بودم. به طرف شهرداری رفتم تا حسینا را پیدا کنم اما موفق به دیدارش نشدم. تمام مغازه ها را گشتم ولی او را نیافتم. به میدان تعزیه رفتم. نمی دانستم حجره ای در ته آن میدان دارد و سفالگری می کند. پارچه را در راه گم کردم. در حال گریه نزدیک ساعت سازی بودم که حسینا را دیدم. پارچه را پیدا کرده بود و به من می داد. انگار زمان از حرکت ایستاده بود. او برایم تعریف کرد که به دنبال برادرهایش به این شهر آمده اما آن ها را پیدا نکرده و در این شهر ماندگار شده است. آن سال ها شهر هنوز امن بود، نه مثل سال بلوا که همه جا ناامن شده است.

از سال بلوا پاسبان ها دزد شده اند، هم هوای یاغی ها را دارند و هم هوای حکومت را. شوهرم در شهر مطب دارد. خیلی ها به مطبش می آیند و مریض می آورند تا درمان شود اما پولی پرداخت نمی کنند. در درگیری ها، رحمت ایزدی، نخ فروش مسئولیت حمل جنازه ها را در این سال بلوا به عهده گرفته است. مردم با کارت جیره بندی قرمز به نانوایی می روند و ساعت ها منتظر می مانند. سروان خسروی مسئول امنیت شهر است. حسین خان، کافر قلعه را فتح کرده است. سربازها با او درگیر هستند. کارگران کارگاه پل سازی ملکوم خان بی توجه به جنگ، قصد دارند به اراده ملکوم خان کوه پیامبران را به کافر قلعه وصل کنند. میرزا حبیب رزم آرا دستگاهی اختراع کرده که ادعا می کند قبله واقعی را نشان می دهد. او به خانه ما هم آمده است و قبله ما را که به طرف هندوستان بوده عوض کرده است. رزم آرا هرگز زن نگرفته چون زن را شیطان می داند.

وقتی پدرم زنده بود ما ساکن شیراز بودیم. یک شب پدرم، رضا شاه را برای شام به منزلمان دعوت کرد. قرار شد رضا شاه به پدرم ارتقا دهد تا در سنگسر خدمت کند و یاغی ها را سرکوب نماید. بعد همه چیز را فروختیم و به سنگسر آمدیم و منتظر نامه رضا شاه شدیم اما این نامه هرگز نرسید. پدرم در سنگسر خانه ای از مستر ملکوم خان آلمانی خرید. آن روزها من یازده ساله بودم. پدرم خانه را به نام من کرد، من تک فرزند بودم. مادرم بعد از پانزده سال دوا و درمان مرا به دنیا آورده بود. پدرم سال ها پیش، به ضرب گلوله، خواهرش افسر را به خاطر مسئله ناموسی کشته بود. افسر شوهری تریاکی داشت وعاشق مرد تارزنی شده بود.

از ایوان خانه ما فلکه و رودخانه پاپالو پیداست. بعد از مرگ پدر، شبی در تابستان برف بارید. کسی از بیرون خانه سوزناک زمزمه می کرد. صدای تیر آمد. جاوید خبر آورد که چندین نفر کشته شدند. همان شب سروان خسروی به خانه ما آمد و با چشم های هیزش مرا دید زد. میرزا حسن رئیس انجمن شهر بود و امین همه مردم، او دشمن رزم آرا بود. ناژداکی که ارتشی بود، شهردار شده بود. در سال بلوا نه کاری از دست ناژداکی برمی آمد نه از دست سروان خسروی. همان سال سیل هم آمد. بعد از سیل بود که یاغی ها به سرکردگی عباس آقا سبیل مست به شهر حمله کردند. ناامنی از همان جا شروع شد.

من شال سبز رنگی از حسینا به یادگار گرفته ام و همیشه به گردنم می پیچم. دوست داشتم پسری به نام همایون و دختری به نام هما داشته باشم. اما بچه دار نشدم، شاید زمان نیاز بود. معصوم به همه می گوید عیب از من است اما خودش قرص فولاد می خورد تا بتواند با من همبستر شود و این را به کسی نمی گوید. ما تفاوت سنمان زیاد است. گاهی فکر می کنند من دختر معصوم هستم نه همسرش. تمام این خاطرات در حالی به یاد من می آید که معصوم با قنداق موزر به سرم می کوبد.

شب دوم – هشت سال پیش سروان خسروی دستور نصب دار را در فلکه اصلی شهر داده بود. سال ناامنی بود. داروخانه تعطیل شده بود. دکتر معصوم هم مطبش را تعطیل کرد. روس ها شهر را قرق کرده بودند. نوچه های حسین خان در کافر قلعه سربازهای سرهنگ آذری را می کشتند. کارگرهای آقای ملکوم هر روز سر کار می رفتند و عصرها برمی گشتند. یک روز رهبران همه دستجات در ساختمان انجمن شهر جمع شدند. ملکوم خان که مخالف تیراندازی ها بود و سروان خسروی رئیس حکومت نظامی شهر و دکتر معصوم نیز در جلسه حضور داشتند. سرهنگ آذری و حسین خان در جلسه با هم درگیر شدند حتی تیری هم شلیک شد. حسین خان گنده لات شهر هم در جلسه بود. غلامحسین خان اعلام کرد که نه با دوست می جنگد نه با مردم. از دارا می گیرد و به ندار می دهد. مختارف، امیر کموندار روس با ملکوم آلمانی درگیر شد. همه صورت جلسه را امضا یا مهر کردند و جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت.

دکتر معصوم خیلی مرید میرزا حبیب رزم آرا شده بود. میرزا حبیب خیلی پر حرف بود. او از سقراط متنفر بود. غلامحسین خان یاغی و آقای یغمایی دبیر ادبیات، رزم آرا را به خانه شان راه ندادند تا قبله شان را بازبینی کند. من معتقدم، دعوا بر سر قدرت است. دلم می خواهد لباس زنانه بپوشم اما معصوم اصرار دارد که پیراهن های مردانه خودش را به من بدهد. میربکوتن شاعر اغلب شعر می گفت. سروان خسروی از عباس آقا صندوق ساز خواسته بود دار را بسازد تا همه جا بهشت شود اما او هم نپذیرفته بود چون در بهشت خدا، دار جایی ندارد. میرزا حسن با ساختن دار مخالف بود. سروان خسروی پیغام داده بود هر که با ساختن دار مخالف است، دار زده می شود. اما این کار را نکرد. میرزا حسن معتقد بود که بامردم نباید درافتاد. رقیه دلال که مغازه حق العمل کاری پوست و روده و پشم وخورجین داشت در مغازه اش کار می کرد. میرزا حسن که رئیس انجمن شهر بود عیدها فلکه شهر را به خرج خودش آذین می کرد. او اولین رادیو را به سنگسر آورد و اولین ماشین را خرید. سروان خسروی نمی خواست با میرزاحسن درگیر شود. سربازهای روس همه جا در رفت و آمد بودند. معصوم در مطبش سربازهای سروان خسروی را بدون دریافت پول معالجه می کرد اما از مالیات هم معاف بود. باز هم جلسه در انجمن شهر برقرار شد تا دستور ساختن دار را بدهند. اما در این جلسه پاسبان یزدانی به ضرب تیر ناشناسی از بیرون کشته شد و جلسه باز هم بی نتیجه خاتمه یافت در حالی که سروان خسروی یک درجه به پاسبان یزدانی ترفیع داد. خون روی عکس شاه ریخته بود. ملکوم دستور داد آن را پاک کنند. غلامحسین خان یاغی گریه کرد. معصوم با ساختن دار مخالف بود. تنها سروان خسروی موافق بود. بعد از جلسه معصوم و غلامحسین یاغی و ناژداکی شهردار به می فروشی کی پور رفتند. ملکوم با ساختن دار مخالف نبود و می خواست پل بین کوه پیغمبران و کافر قلعه بسازد تا نیروهای سرهنگ آذری از ارتفاع بالاتر به یاغی ها مسلط شوند. کسی داخل می فروشی کی پور نشسته بود واز پشت پنجره به اندازه یک کف دست پنجره را پاک کرده بود و بیرون را نگاه می کرد. او کسی نبود جز حسینا. سروان خسروی جدا قصد ساختن دار را داشت و یاغی ها خط و نشان کشیده بودند که او را خواهند کشت. ابراهیم نجار هم به بهانه مریضی کار ساختن دار را به عهده نگرفت.

شهر آبریزگاه عمومی نداشت. مست ها شب خود را در کوچه راحت می کردند. لازم بود آبریزگاه بسازند نه دار. میرزا حسن معتقد بود رزم آرا دین مردم را و سروان خسروی امنیت مردم را از بین برده اند. آن شب، شب دامادی غلامحسین خان بود. بیست و هشت ساله بود. حسین خانِ لات در کافر قلعه می جنگید. گاه اعلامیه و شب نامه ای در شهر پخش می شد که ممهور به مهری بود که روی کوزه ها بود. پسرهای آقاجانی، خصوصا امرالله با غلامحسین خان دشمن بودند. میربکوتن شعرهایی در وصف هوای تیره و تار شهر می گفت. شب، جشن عروسی غلامحسین خان برپا شد. همه شرکت کردند. من و معصوم هم بودیم. عروسی در میدانچه بخوسر تا نیمه شب ادامه داشت. پسرهای آقاجانی گفته بودند عروسی را به توپ می بندند اما خبری نبود. آخر شب غلامحسین خان هنوز به وصال زنش نورسا نرسیده بود که به کوچه آمد تا گشت شبانه اش را داشته باشد. او و امرالله خان آن شب یکدیگر را با شلیک اسلحه از پا درآوردند. عروس خود را با سم کشت. آقاجانی که چهار پسر داشت بهترین پسرش را از دست داده بود و امیدی به بقیه نداشت.

قرار شد یوسف نجار دار را بسازد. افراد ناشناس مغازه اش را به آتش کشیدند. دار ساخته شد . آن را به فلکه اصلی شهر بردند تا نصب کنند. همان روز رزم آرا به قتل رسید. تعداد زیادی از مردم کشته شدند. معلم ها مخالف نصب دار بودند. سروان خسروی، حسینای کوزه گر را عامل تحریک معلم ها می دانست. بالاخره دار نصب شد. معلم ها را گرفتند. فقط میرزا حسن، دکتر معصوم و میربکوتن را نگرفتند. حکومت نظامی در شب اعلام شد. قرار شد حسینا را دار بزنند. اسفندیار قشنگ از شلوغی ایام استفاده کرد و زنش را کشت. مدرسه فروغ دانش به هم ریخت. کتابخانه گل های جاویدان را به آتش کشیدند. شب نامه هر شب در خانه ها پخش می شد. کی پور، افسانه پدری که سه پسر داشت و پسر اولش دنبال کار رفته بود و برنگشته بود، پسر دوم هم رفته بود برادرش را پیدا کند و خودش گم شده بود، برای معصوم تعریف کرد. پسر سوم رند بود رفت و فهمید عجوزه ای آن دو را به کشتن داده است. دختر آن عجوزه را به همسری انتخاب کرد و زرگر شد. بعدها دختر پادشاه عاشقش شد. زرگر هم عاشق دختر پادشاه شد. این داستان عین داستان حسینابود. او هم برای یافتن برادرهایش آمده بود و آن ها را نیافته بود وخودش سفالگر شده بود. کی پور می خواست حالی دکتر معصوم کند که حسینا هم عاشق نوشآفرین شده است. چون همیشه از پنجره می فروشی خانه دکتر را نگاه می کند. همه سران سنگسر در میخانه کی پور جمع بودند که چوپانی آمد و سراغ حسینای سنگ تراش را گرفت تا پیغامی به او بدهد. همه گفتند که حسینا کوزه گر است نه سنگ تراش. عاشق پیشه هم هست و رزم آرا را کشته و شهرداری را به آتش کشیده. مستی فریاد زد که حسینا عاشق دختر سرهنگ است. معصوم شنید و عصبی شد. چوپان از شدت گرسنگی غش کرد و بعد مرد. دکتر به تلافی اعلام کرد جذام چوپان را از پا درآورده است. چوپان آمده بود تا خبر فوت پدر حسینا را به حسینا بدهد تا او را دوباره به دیار خودش بکشاند.

شب سوم – از دو روز پیش که معصوم با قنداق موزر به سرم زده در رختخواب خوابیده ام. او در را به روی من قفل کرده است. داستان دختر پادشاه و مرد زرگر را دوباره به یاد می آورم. یک روز با معصوم حرف زدم تا فکری به حال من تنها در خانه درندشت پدری بکند. او مرا کتک زد و پرسید چه می خواهم. من شوهری را که از دست داده بودم می خواستم. او شوهر همیشگی من نبود. اخلاقش عوض شده بود. عربده می کشید و دائم مست بود. هیچ کس به سراغ من نمی آمد. من داشتم فراموش می شدم. معصوم نمی گذاشت برای خودم لباس بخرم. لباس های کهنه خودش را به من می داد تا بپوشم. یادم آمد که پدرم قدرتش را به سروان خسروی تفویض کرد و بعد از آن کم کم کوری سراغش آمد. پدر شک کرده بود که سروان خسروی با رئیس اداره پست دست به یکی کرده اند و نامه را از بین برده اند. جاوید همیشه مونس پدر بود. در پانزده سالگی برای یافتن پدرش به همراه عمویش به تهران آمده، عاشق یکی از دختران شازده قاجار شده بود. شازده قاجار دستور داده بود آلت جاوید را ببرند. در بیست و سه سالگی به سنگسر آمده بود و همان جا مانده بود. جاوید زرتشتی بود. پدر او را دوست داشت و کاری به مرامش نداشت. جاوید چون نمی توانست آتش به پا کند و بگوید که زرتشتی است، اجاقی فراهم کرده بود و در آن پوست پرتقال و انار می انداخت تا خود را گرم کند. او همیشه سراپا سفید می پوشید.

قرار بود کسی را دار بزنند. کسی را که در جنگ شکست خورده بود. من نمی دانستم آن شخص کیست. سر شب که دیدم معصوم خانه نیست به خانه همسایه، رقیه دلال و نازو سرک کشیدم. سه مرد پیش آن ها بودند. رقیه دلال نازو را مجبور کرد با پیرمردی که آن جا بود بخوابد. معصوم تازگی با من کینه گرفته بود و من نمی دانستم چرا. من موقع عروسی ام چه آرزوها در دل داشتم و همه بر باد رفته بودند. یادم می آید وقتی ازدواج کردم آن قدر معصوم دوستم داشت که یک ماه از خانه بیرون نیامدیم و با هم خوش بودیم. قبل از ازدواجم با معصوم، سروان خسروی از من خواستگاری کرد اما مادرم نپذیرفت. بعد از ازدواج از مادر دکتر معصوم جاجیم بافی یاد گرفتم. دکتر معصوم در بچگی از خانه فرار کرده و به تهران آمده و به شغل های مختلفی دست زده بود. بعدها همراه یک شازده قاجار به انگلیس رفته و طب خوانده و به سنگسر پیش مادرش برگشته بود.

من خوشحال بودم که ابراهیم نجار، دار را نساخته و این را به زنش خنسا هم گفتم. خنسا دو پسر بزرگ داشت که به تهران رفته و برنگشته بودند. قبل از ازدواج یک بار به مطب دکتر معصوم رفتم تا مشکل بی خوابی شبانه ام را حل کنم. مادرم فکر می کرد بی خوابی ام از عاشقی است. از رفتن پیش دکتر معصوم پشیمان شدم. آن شب، شب هفتم ماه محرم بود و با مادرم به دیدن دسته سینه زنی رفتیم. حسینا هم بود و سینه می زد. از آن روز که دکتر معصوم به خانه ما آمد، ماه ها گذشت و دیگر او را ندیدم. تا این که روزی در خیابان او را دیدم. وقتی از خوشگلی من حرف زد به گوشش سیلی زدم. عید نوروز آن سال دکتر با مادرش زبیده خاتون به خواستگاری من آمدند. مادرم پذیرفت. من امیدی به دیدار دوباره حسینا نداشتم و پذیرفتم. نمی دانستم که به خاک سیاه می نشینم.

وقتی با معصوم نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم و حسینا در دکانش مشغول کوزه گری بود. آن روز حسینا در حجره اش مرا بوسید. حسینا در حجره اش مجسمه ای از سر شیرین و فرهاد ساخته بود. باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش سیاوشان و اسماعیل می گردد. او می دانست که دکتر معصوم به خواستگاری من آمده. من معصوم را دوست نداشتم و حسینا را می خواستم. وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم. مادرم نپذیرفت. مادرم نمی دانست که دسته گلم را به خاطر حسینا به باد داده ام. خدا خدا می کردم که شب عروسی معصوم هم نفهمد. یک روز حسینا با کت و شلوار مشکی راه راه و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد. مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن می داند و او گفت که خمسه نظامی را خوانده است. دارایی نداشت و تنها سرمایه اش به قول خودش سال و ماه بود. مادرم به حسینا جواب رد داد و حالی اش کرد که من نامزد دارم. حسینای کوزه گر، حکم فرهاد سنگتراش را داشت برای من که شیرین بودم.

بعد از ازدواج یک روز که معصوم دیر کرده بود و من در خانه تنها بودم، به هشتی آمدم و منتظرش شدم. وقتی آمد، با من دعوا کرد که این وقت شب در هشتی چه می کنم و مرا کتک زد.

امشب هم معصوم دیر به خانه آمد، دید که من در رختخواب خوابیده ام و سرم زخم است. گفت که شهر شلوغ شده و جذام شیوع پیدا کرده. جذامی که از یک زخم ساده شروع می شود. او گفت که شاید من هم جذام گرفته ام. معصوم حسینا را باعث و بانی مرض جذام می داند. او می گوید اگر حسینا را بیابند حتما او را دار می زنند تا مرض ریشه کن شود، چون در شهر ما از این مرض ها نبوده و او با خود این بیماری را به شهر ما آورده است. زمان برای من مفهومی ندارد چون حسینا را از دست داده ام. اما معصوم عاشق زمان و ساعت است.

شب چهارم – امروز سروان خسروی گفته می خواهد کسی را ساعت چهار دار بزند. همه در خانه هایشان پنهان شده اند. ممتازی دوا فروش و رقیه دلال مغازه هایشان را باز کرده اند. تک سواری آمده و کوزه ای از باروت به درون شهربانی پرت کرده خساراتی به بار آمده اما تلفاتی نبوده. معصوم آرزو دارد حسینا را دار بزنند. نوشآفرین می خواهد از ایوان خانه مراسم دار زدن را تماشا کند اما شوهرش قدغن کرده. همه مردم کم کم جمع شدند، سروان خسروی، ناژداکی، میرزا حسن. حتی اخوی با بزش آمده بود. او آدم بی آزاری بود و همه اوقاتش را با بزش می گذراند. گروه موزیک رژه رفتند و گروه های نظامی به دنبال آن ها روانه شدند. پس از آن بز اخوی را با دردسر زیاد از او گرفتند و دار زدند. سروان خسروی اعلام کرد که همه باید رو به قبله رزم آرا نماز بخوانند وگرنه اعدام می شوند. او قول داد که حسینا و حسین خان را اعدام کند. از پس آن سخنرانی، امنیتی ظاهری برقرار شد. مردم دیگر دل و دماغ سابق را نداشتند. پول تنها معیار ارزش ها شده بود. معلم ها از زندان آزاد شدند اما دیگر جرات کاری نداشتند. امنیت از بین رفته بود. تجاوز و دزدی و آدم کشی روز به روز بیشتر می شد. مردم قبله شان را گم کرده بودند. دخترها همه عاشق حسینای کوزه گر شده بودند که حالا جلوی حجره اش را آجر کشیده بود و فقط در میخانه دیده می شد. اما کم کم از آن جا هم رفت و گم و گور شد. شایع شد که او خرابکار است و جذام دارد و باید دار زده شود.

مدتی بعد سربازی روس را به جرم تجاوز پای دار دوشقه کردند. اما بعد فهمیدند که دخترک و سرباز روس قصد ازدواج داشتند. معصوم به خانه آمد و باز سر ناسازگاری داشت. به میخانه کی پور رفت. بحث برسر این بود که نازو را باید به جمع انجمن شهر اضافه کنند. این بار هم چوپانی آمد و سراغ حسینا را گرفت و بعد بر زمین افتاد و مرد. معصوم علت مرگش را جذام اعلام کرد. معصوم به خانه آمد و نوشآفرین را زیر فشار گذاشت تا در مورد علاقه اش به حسینا حرف بزند. وقتی نوشآفرین حقیقت را گفت او را با کمربندش زد. بعد هم با قنداق موزر به سرش کوفت. وقتی نوشآفرین از حال رفت او را بغل زده و به اتاق برده و روی تخت خواباند. تصمیم گرفت به همه بگوید زنش جذام گرفته است.

شب پنجم – معصوم مرتب به من القا می کند به جرم خیانت به او جذام گرفته ام. من گرسنه در رختخواب مانده ام. یارای حرکت ندارم و کسی به من آب و غذا نمی دهد. کاش می شد از معصوم طلاق بگیرم و او را از خانه ام بیرون کنم. یادم به پدر افتاد که در نرد زندگی باخت. می خواست مرا ملکه ایران ببیند و نشد. معصوم پشت میز نشسته و روزنامه می خواند. آلمان ها پیشروی کرده اند. معصوم به پسران آقاجانی رشوه داده است تا حسینا را پیدا کنند و بکشند. او به همه گفته که حسینا جذام دارد و باید کشته شود. سروان خسروی حکم اعدام حسینا را صادر کرده است. من معصوم را خوب نمی شناختم. حالا می دانم که خیلی خسیس و عصبی است. به یاد دارم وقتی ماه محرم شد دلم می خواست از خانه بیرون بروم ودسته سینه زن ها را ببینم، اما معصوم قدغن کرده بود. دسته سینه زن ها را به بهانه حسینا می خواستم ببینم. معصوم صبح از خانه بیرون می رود و شب برمی گردد. به بهانه ای با من حرف می زند و سر کوفت ها شروع می شود. پنج شبانه روز است که در بستر خوابیده ام. امشب معصوم کنارم خوابید و با من همبستر شد. من برای این که شکنجه نشوم به جای او حسینا را می دیدم. شوهرم همیشه می گوید کاش به جای من با زنی عشایری ازدواج کرده بود چون مقتصد و کاری هستند و خرج خودشان را در می آورند. او از ازدواج با من پشیمان است. می خواهد بعد از مرگ من خانه را بفروشد و به تهران برگردد. ساعت خانه، ساعتی که در فلکه نصب شده، و ساعت معصوم اعداد مختلف را نشان می دهند.

به یاد دارم لحظات خوشی با حسینا داشتم و حرف های خوبی با هم رد و بدل می کردیم. او همیشه حسرت مرا می کشید. انگار فرزند من بود و من مادرش. می دانست که روحم به او تعلق دارد، اما من داشتم جسمم را با ازدواجم به معصوم تقدیم می کردم. می خواستم جلوی مادرم بایستم و زن معصوم نشوم اما نتوانستم. تنها دلخوشی ام این است که یک شب را با حسینا تا سحر سر کردم. او سراسر آتش بود و تا به حال در آن آتش هستم. مراسم ازدواجمان به آرامی گذشت و بقیه ما را پاگشا کردند و هیچ اتفاقی در درون من نیفتاد و حسینا از یادم نرفت که نرفت.

شب ششم – مردم به دار عادت کرده اند. سربازهای روس در شهر پراکنده اند. میرزا حسن کماکان مخالف سروان خسروی است. سرهنگ آذری شب گذشته در نزدیکی کافر قلعه کشته شده است و سروان خسروی مراسم تشییع جنازه ای برایش تدارک دید. هوا به طرز ناجوانمردانه ای سرد شده است. مختارف امیر کموندار روس سوار بر اسبش برای مراسم حاضر شد.

نوشآفرین نه حرف می زد و نه غذا می خورد. تنها قلبش آرام در رختخواب می تپد. معصوم گرفته به نظر می رسد. به اطلاع همه می رساند که همسرش مریض است. مادری بچه اش را با سر و روی زخمی پیش دکتر معصوم می آورد، معصوم تشخیص می دهد که بچه مبتلا به جذام شده است. او در شهر جا انداخته که جذام آمده و از این طریق می خواهد حسینا و نوشآفرین را به کشتن بدهد. میرزا حسن از قضیه جذام ناراحت است و باور نمی کند نوشآفرین جذام گرفته باشد. از دکتر معصوم می خواهد زنش را برای مداوا به مرکز ببرد. اما معصوم می داند که مرکز در آتش جنگ می سوزد و کسی به مداوای نوشآفرین توجهی ندارد.

نازو دوست دارد عضو انجمن شهر شود و سروان خسروی طرفدار اوست اما بقیه ناراضی هستند. تمام مردان شهر با نازو خوابیده اند. کشت و کشتار در کافر قلعه شدت گرفته. گرانی بیداد می کند. سرما امان مردم را بریده. تجاوز به دختران جوان ادامه دارد. ملکوم خان آلمانی همچنان مشغول ساختن پل است اما مدام آثار باستانی کشف می کند، آن ها را بار می زند و به جای نامعلومی می برد. معصوم اعلام می کند عامل اصلی انتقال جذام، کوزه های حسینا است. باید همه کوزه ها را شکست. میرزا حسن و ناژداکی به عیادت نوشآفرین می روند. زخم هایش را می بینند و باور می کنند که جذام گرفته است. سرچشمه آب شهر، در خانه دکتر است. دکتر در آب ادرار می کند. مردم شهر زردی آب را دیده اند و نگرانند. جاوید نگران حال نوشآفرین است و مشغول رسیدگی به عالیه خانم. معصوم به سراغ آقاجانی و پسرهایش می رود. قرار می شود که پسرها به ازای دو هزار تومان حسینا را بکشند. اگر زنده دستگیرش کردند علاوه بر پول، زمین لچکی درگزین را هم بگیرند. پسرهای آقاجانی در قهوه خانه ای در بیابان کسی را می یابند که شباهت به حسینا دارد، گمان می کنند حسینا است. اما او برادر حسینا، سیاوشان است. او را با تیر می زنند و جسم نیمه جانش را تا شهر کشان کشان می آورند.

شب هفتم – من امشب خواب پدرم را دیدم، او منتظر من است. در خوابم حسینا را دیدم. کاش می دانستم که بعد از عروسی من پنج سال در پشت و پسله پلکیده و عصرها به می فروشی کی پور پناه برده است. معصوم از ترس شایع کرده است که جذام گرفته ام، حتا میرزا حسن رئیس و سروان خسروی را به بالینم آورده و نمایش خوبی داده است. جاوید از پشت پنجره سعی کرد مرا ببیند اما موفق نشد. مادرم گرفتار مریضی ناامنی اش است. کاش مادر می گذاشت که من زن حسینا شوم. من از مدرسه دوان دوان به سراغ حسینا می رفتم. او را می بوسیدم و به خانه برمی گشتم. کاش معصوم شب عروسیمان مست نبود و می فهمید باکره نیستم. کاش عروسی به هم می خورد و من زن حسینا می شدم. الان بیست و دو سال از سال بلوا گذشته است. روزی داستان زندگی من افسانه خواهد شد. معصوم به خانه آمد و تعجب کرد که هنوز زنده هستم. او خبر اعدام حسینا را به من داد. چیزی در سینه ام ترکید. معصوم گوشی روی قلبم گذاشت. چشم هایم را بست و ملافه رویم کشید. حس کردم حسینا نوازشم می کند، چیزی را که مزه خواب داشت در تنم گذراند، از پاهام شروع کرد و از سرم بیرون کشید. انگار در یک لحظه آرام مردم یا شاید آرام به دنیا آمدم. همه اطراف خانه ما اجتماع کرده بودند، گریه می کردند و سینه می زدند. جاوید حقیقت را می دانست اما جرات بیان حقیقت را نداشت. من بالای سر جسدم رفتم و دیدم کشور، نازو، زن میرزا حسن و زن ابراهیم نجار بالای سرم عزاداری می کنند.

میرزا حسن برای نوه اش، باسی تعریف کرد که نوشآفرین زن عجیب وزیبایی بود، بدشانسی آورد و زن دکتر معصوم شد که شغالی بیش نبود. دخترک را مریض کرد و چو انداخت که جذام گرفته. او را به کشتن داد. شبانه با یک عالم پول از سنگسر رفت و دیگر او را ندیدیم. بعدها شنیدیم در اردبیل مطب دایر کرده است، مالیخولیایی شده. بعدها او را به دارالمجانین امین آباد ورامین بردند. میرزا حسن جای ضربه های موزر را از زخم جذام تشخیص داده بود.

حسینا را بعد از مرگ من کسی ندید. روز مرگ من، سیاوشان هم مرده بود. سروان خسروی را در حال نطق کردن به ضرب تیر از پا درآوردند.

باسی پسرک کوچولو خواهش می کنم نوشا را هرگز از یاد نبر، من غریبم.

عباس معروفی


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.