فرشته ها بوی پرتقال می دهند معرکه ی اول | 2020-03-02 22:08:03
خلاصه معرکه اول، معرکه ی دلاویز: فرشته با بوی پرتقال
کور شوم اگر دروغ بگویم. من، آقام، ننه ام وخواهرم خوابیده بودیم که احساس کردم دم سحر کبوتری پشت پنجره اتاقمان نشست. خودش بود، بق بقو هم کرد. دست شکسته ام وبال گردنم بود. خواهرم مهتاج، با موهای طلایی ش در خواب بود و دلم می خواست قُپ چاقش را ماچ کنم. افسر خانم، صاحبخانه مان، لب حوض وضو می گرفت. کبوتر که گل نرگس با روبان سفید به پایش بسته شده بود، نزدیکش شد. افسر خانم کبوتر را نوازش کرد، شاخه گل را از پایش باز کرد و در گلدان نهاد. اما به کبوترخانه رفت و در حالی که به همسایه مان، خاله گلنسا بد و بیراه می گفت، همه کبوتر ها را رَماند. افسر خانم می دانست که هر روز کبوترها و گل ها را کسی از طرف خاله گلنسا می فرستد تا یادش نرود باغچه گلنسا را آب بدهد. بین خانه افسر خانم و خاله گلنسا دیواری بود که قسمتی از آن را رُمبانده بودند و دری چوبی گذاشته بودند تا راحت تر همدیگر را ببینند. اسم این در را دوستخانه گذاشته بودند. این دو زن عین دو خواهر با هم غذا می خوردند، قلیان می کشیدند و حرف می زدند. خاله گلنسا از یکدانه دختر و دو پسرش می گفت که ترکش کردند و سراغش نمی آیند. دخترش نسترن در تهران دکتر بود، شوهر کرده و دو دختر دوقلو داشت. از پسرش سیاوش می گفت که به خارج رفته و دکتر شده و زنی خارجی گرفته یا به قول خودش اِسده. از سیامک پسر دیگرش می گفت که او هم مهندس شده و زنی از طبقه پایین گرفته، زنی که پدرش میراب بود و خاله گلنسا از داشتن چنین عروسی کسر شأن ش می شد، اما نوه اش سهراب را دوست داشت.
افسر خانم و خاله گلنسا خیلی طرفدار هم بودند. خاله گلنسا، افسر خانم را گلباجی خاتون صدا می کرد. کسی نمی توانست از یکی از آنها بد بگوید، دیگری شدیدا طرفداریش می کرد. خاله گلنسا در باغچه خانه اش گیاهان دارویی کاشته و خشک شده آنها را در زیرزمینش نگهداری می کرد. همه فکر می کردند او مرموز است اما من دیدم که زنی بسیار مرتب و تمیز بود و کارش این بود که به مردم داروهایی گیاهی بدهد. برای خودش یک پا عطار بود. این کار را از پدرش یاد گرفته بود. مردم بخیل بودند و او را جادوگر می دانستند، یا از ما بهتران و جن. دوستان من تهمورث و بیژن حتی می گفتند شنیدند که او سُم دارد. اما مهران طرفدار این پیرزن وامانده بود.
یک روز برای خاله گلنسا غذا بردم، افسر خانم کنارش نشسته بود. با هم غذا می خوردیم که در زدند و مرد و زنی، دخترشان را روی دست آوردند تا خاله او را مداوا کند. دخترک مرده بود ولی پدر و مادرش تحمل شنیدن این حقیقت را که دخترشان مرده نداشتند. قبلا برای دخترشان از خاله گلنسا داروی گیاهی گرفته بودند و چون دخترک خوب نشده و مرده بود، فکر می کردند پیرزن دختر آنها را به کشتن داده است. خاله گلنسا هرگز کسی را نکشته بود، به همه مردم کمک می کرد تا حالشان بهتر بشود. حتی از دامادش یاد گرفته بود که آمپول بزند و سرُم وصل کند. من با دوستم مهران هم عقیده بودم و از خاله گلنسا طرفداری می کردم و به همین خاطر از بچه ها کتک خوردم. خاله گلنسا وقتی که فهمید به خاطر بالاداری اش کتک خوردم ناراحت شد. در باغچه خانه اش درخت های نسترن زیادی بود. به هر کس هر دارویی می داد، در کنارش یک شیشه عرق نسترن هم می گذاشت. خاله روی صورتش خالکوبی داشت. وجه اشتراکش با من این بود که او هم بادنجان دلمه ای دوست نداشت چون نَتَربوق بود. ما هر دوتامان دلمه برگ مو و دلمه فلفل دوست داشتیم اما از دلمه بادنجان متنفر بودیم.
وقتی دستم شکسته بود، افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد تا دستم را مرهم بگذارد. اما خاله گلنسا کار را به افسر خانم سپرد که در حال یادگیری رموز عطاری از او بود. دستم را مرهم گذاشتند، اما از فردای آن روز افسر خانم با خاله گلنسا به لج افتاد و درِ دوستخانه را به کمک پدرم آجر گرفت. پدرم ماشین چی چاپخانه بود نه بنا، اما خاله گلنسا را از این کار آگاه کرد و در دوستخانه را آجر گذاشت. افسر خانم از این که پدرم، خاله را آگاه کرده عصبانی شد و فحش و ناسزا نثار خاله کرد. کسی نمی دانست این دو که تا چندی پیش مثل دو خواهر بودند حالا چرا با هم درگیر شدند. افسر خانم زن بددهنی بود، حتی مادر و پدرم را نیز دشنام می داد. مادرم، ننه صفورا، جز می زد و کلامی جوابش را نمی داد تا آبروداری کند. پدرم، بابا الیاس، رعایت سن و سالش را می کرد و جوابش را نمی داد. افسر خانم به هر بهانه ای عذر ما را از خانه اش می خواست و بابا الیاس و ننه صفورا مجبور بودند نازش را بکشند. خاله گلنسا حرف بد به زبان نمی آورد. آرزو می کرد این اختلاف نگفته بین خودش و خواهرش افسر هر چه زودتر حل شود. مردم می گفتند دعوای این دو بر سر تقسیم گنج خاله گلنساست که از جدش کریم خان زند، یا آقا محمد خان قاجار به او رسیده. همسایه دیگرمان نصرت سادات قسم می خورد که از پدر پیرش که حدود یکصد و سی و پنج سال داشت شنیده که این باغ از کریم خان به خاله گلنسا ارث رسیده. مادرم حرف های نصرت سادات را باور نمی کرد. پدرم از اختلافات ناراضی بود.
روزی با دوستانم شرط بستم که به دیدار خاله گلنسا بروم چون او نه ترسناک است و نه جادوگر. شرط را بردم چون به خانه اش رفتم و ساعت ها با او حرف زدم. باغ و زیرزمینش را دیدم که چقدر تمیز و مرتب بود. همه جا بوی گیاهان عطاری می داد. خاله گلنسا قرابه های زیادی از عرق نسترن در خانه داشت، حوض خانه اش به شکل نسترن بود. نمی دانستم چرا اینقدر به نسترن علاقه داشت، ولی او می گفت حکمتی در این کار است. برای قلیانش آتش تیار کردم، خوشش آمد. بچه تر که بودم لوله آفتابه ای را به دهان نزدیک کردم و ادای افسر خانم را درآوردم و کتکی از افسر خانم نوش جان کردم. خاله گلنسا با من مهربان بود و مرا مثل سیامک می دانست. اسم سیامک که آمد به سینه کوفت و گفت «رودم رودم». آن روز حس کردم جادوگر است و خواستم از دستش دربروم که ماجرای پدرش را برایم تعریف کرد. برای پدرش هم واگوشک جادوگری کرده بودند. ناراحت بود که بچه هایش تنهایش گذاشتند و پدرش هم مرده و او را تنها گذاشته. گریه کرد و من تازه فهمیدم که بزرگ ترها هم حق گریه دارند. به نظر بی بی گلنسا گریه درمان خیلی از دردها بود. آن روز حقایقی از زندگی خودش و پدرش برایم گفت که تا به حال به هیچ کس حتی افسر خانم، نگفته بود. پدرش آسید حکیم، عطاری را از آسید نصرالدین یاد گرفته بود. مردم به او لقب معجزه گر و یا جادوگر داده بودند. فهمیدم که نوه کریم خان یا آقا محمد خان قاجار نبوده. باغ و عطاری از پدرش به او ارث رسیده بود. پدرش پا در آب حوض گذاشته و عرق نسترن می گرفته که در میان گل های نسترن فوت کرده است. از شوهر مریضش گفت که داروی عطاری به او داده و نهایتا از بین رفته و همه فکر کردند او قاتل شوهرش شده، در صورتی که مرگ و زندگی دست خداست. از بچه هایش برایم حرف زد. دخترش دوست نداشت مادرش به دیدارش برود. اما دامادش او را قبول داشت. دامادش فکر می کرد در صورت داشتن امکانات، خاله گلنسا برای خودش خانم دکتری می شده است. دامادش عکس نسترن و دو دختر دوقلویشان را برای خاله گلنسا آورده بود که پشت کیک تولد ایستاده اند. در عکس نسترن مثل مادرش لباس سفید پوشیده بود. لباس های دخترها هم چین دار و سفید بود. روی کیک های دو قلو، فرشته های بالدار سفیدی بودند که من بعد از سال ها حس می کنم دست هایشان باید بوی پرتقال بدهد. عکس را که دیدم فهمیدم که نسترن خانم خیلی مادرش را می خواهد چون عین او لباس سفید پوشیده و خندیده بود.
کسی که هر روز کبوتر برای افسر خانم می فرستاد، برای من هم جوجه ای در خانه می انداخت که به پایش گل کاغذی بسته بود. روی گلبرگ های گل کاغذی هر روز چیزی می نوشت: «برای کاکام»، یا مثلا «تو را من چشم در راهم»، یا «هوا بس ناجوانمردانه سردست»، «برای دانیال». یک روز مچ پسرک را گرفتم، از دستم دررفت. هم قد و قواره خودم بود اما می لنگید و لال بود. تعقیبش کردم و خانه اش را پیدا کردم. دستش با پارچه سفید وبال گردنش بود، درست مثل من. من دستم را خودم شکستم. یعنی خودم باعث شدم دستم بشکند.
داستان شکستن دستم مربوط به مدرسه می شود. من شاگرد زرنگ کلاس خانم مُهَیمن بودم. خنده های رضایتش از من، به اندازه پس انداز پدرم می ارزید. مرا تنبیه نمی کرد و حرف زشت به من نمی زد. به بچه ها می گفت کاش همه شما مثل دانیال دلفام بودید. از بس شاگرد خوبی بودم خانم مهیمن املا و انشای بچه ها را برای تصحیح به من می داد. من مبصر کلاس شدم. بچه ها گمان می کردند من برای معلم نوکری می کنم. روی تخته سیاه تصویر کارتونی خانم معلم باردار را کشیده بودند در حالی که من کنارش بودم و بچه اش را شیر می دادم. آن روز بچه ها مرا هو کردند و من اسم همه را در لیست بدها نوشتم. معلم همه را تنبیه کرد. ابراهیم شهیدی، ناظم مدرسه هم از خانم مهیمن طرفداری نمود و همه ما را با چوب گردو تنبیه کرد. اول از همه مرا زد. قبول نکرد که من خودم از بچه ها شاکی هستم. می خواست بداند چه کسی نقاشی پای تابلو را کشیده. معلم حالش به هم خورد. بابا سلیمان، بابای مدرسه آمبولانس خبر کرد. معلم مان را به بیمارستان بردند. شهیدی می خواست همه بچه ها را فلک کند اما من به دروغ گفتم نقاشی کار من است. او مرا حسابی کتک زد. دست چپم خیلی درد گرفت. همان جا فهمیدم دستم مو برداشته یا شاید شکسته است. ابراهیم شهیدی خود را مسئول خانم مهیمن و بچه اش می دانست چون با اسماعیل شوهر خانم مهیمن دوست صمیمی بود. وقتی شوهر خانم مهیمن جلوی مدرسه تصادف کرد و در حال مردن بود، زن حامله اش را به آقای شهیدی سپرده بود. به خاطر رفتن خانم معلم به بیمارستان، از آن پس تا مدتی آقای مدیر معلم ما بود. من سعی می کردم در تیررس نگاه شهیدی نباشم. وقتی معلم مان از بیمارستان برگشت، شهیدی روی میزش گل گذاشت. خانم معلم ظاهرا اخم کرد اما ته دلش خوشحال بود. من دیگر مبصر کلاس نبودم. خانم مهیمن به همه گفت که من از مبصر بودن خسته شدم و نجیبی را مبصر کرد، اما من می دانستم که این گفته صحت ندارد. از آن پس خوب درس نخواندم. نمره هایم پایین آمد. حواسم دیگر پی درس نبود. مرا برای تنبیه پیش مدیر بردند. مدیر از من پی جور شد که چرا دیگر درس نمی خوانم. به مدیر گفتم که از این مدرسه خسته شده ام. برایم چای ریخت. موقع خوردن چای فهمید که دستم ایراد پیدا کرده، ناراحت شد. من دلخوشی ام را از دست داده بودم. مدام سر به سر بچه ها می گذاشتم و شیشه خانه های مردم را می شکستم. مدیر از دست شهیدی عصبانی بود و ناظم فکر می کرد من کلکی در کارم هست و قصد دارم آبرویش را ببرم و از او انتقام بگیرم. می خواست دوباره مرا بزند که خانم مهیمن واسطه شد. حتی با صدای بلند گفت که شوهر مرحومش هرگز راضی به کتک زدن نبوده است. از ابراهیم شهیدی خواست تا دست از کتک زدن من بردارد. شهیدی خجالت زده شد و در بغل مدیر هق هق به گریه افتاد. خانم معلم از بابا سلیمان خواست که چوب گردو را سر به نیست کند. من معلم مان را خیلی دوست داشتم و دلم می خواست او را به اسم کوچکش محبوبه صدا کنم.
به خانه رفتم و افسر خانم از دیدن دست کبود و ورم کرده من ترسید. من خشت مالیدم و به همه در خانه گفتم که خودم زمین خوردم و دستم ایراد پیدا کرده. افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد. خاله گلنسا پیشنهاد داد مرا به بیمارستان ببرند، اما افسر خانم راضی نبود. به کمک خاله گلنسا، افسر خانم آرام بخش تلخی به من خوراند و دستم را جا انداخت و داروی عطاری به آن مالید و بست. بچه های کلاس به عیادت من آمدند. من از این که آنها شاخه گلی با خود نیاوردند دلخور شدم. خواهرم مهتاج را فرستاده بودم که برایشان گوجه سبز بخرد، اما به آنها گوجه ندادم و گذاشتم همه را خواهرم بخورد و لذت ببرد. دستم هنوز درد داشت. از همان موقع افسر خانم با خاله گلنسا چپ افتاد. افسر خانم ترسیده بود که دست من ایراد پیدا کند. از آقام خواست که ظرف یک هفته خانه را خالی کنیم. آقام و ننه ام خیلی ناراحت بودند. خاله گلنسا دلش نمی خواست که ما از آن خانه برویم، افسرخانم با او قهر کرده بود. وقتی به افسر خانم گفتم دستم بهتر شده، سعی کرد هوای مرا داشته باشد. برایم سیب ترش مصری می خرید و من با نمک و گلپر می خوردم. تهمورث مرا به کوچه برد تا با بچه های کوچه بازی آرامی داشته باشیم. متوجه شدم پسربچه لنگی در بین بچه هاست که با جوجه اش بازی می کند. به او گفتم دوست دارم جوجه داشته باشم و او جوابی نداد. از آن پس کسی هر روز در حیاط ما یک جوجه می انداخت. یک روز کت پدرم را پوشیدم و کمین کرده و دیدم کسی که برای من هر روز جوجه می آورد همان پسر بچه لنگ است که برای افسر خانم هم کبوتر با گل نرگس می فرستد. دنبالش کردم و از کوچه قهر و آشتی گذشتم و خانه شان را یاد گرفتم، او سهراب نوه خاله گلنسا بود. سر راه درویشی دیدم که معرکه گرفته بود. سهراب هم مثل من هنوز دستش وبال گردنش بود. رهگذری دیدم که پرتقالی از کیسه اش بیرون افتاد. وقتی پرتقال را طرفش دراز کردم آن را به من برگرداند و گفت حتما سهم تو بوده. آن را در جیب کت پدرم در کنار قوطی سیگارش جا دادم. روی در خانه سهراب شعر نوی از فروغ نوشته بودند. در را که زدم مادر سهراب لباس کارخانه به تن، در را باز کرد. وقتی گفتم سهراب هر روز برایم جوجه می آورد تعجب کرد. حتی گفتم که کفترهایشان را می شناسم چون هر روز به خانه ما پشت زندان کریمخان می آیند و گل می آورند. گلفروش محله شان به شهلا، مادر سهراب گفته بود که سهراب هر روز به خرج خاله گلنسا از او شاخه نرگسی می گیرد اما نمی دانست که با این شاخه گل چه می کند. اسم محله مان را که آوردم فکر کرد مادرشوهرش، خاله گلنسا من را برای جاسوسی فرستاده و می خواست مرا بزند. با سهراب دعوا کرد که چرا هر روز از گلفروشی گل نرگس می گیرد و برای مادربزرگش کفتری با گل می فرستد و چرا هر روز پول توجیبی اش را برای من جوجه می خرد. شهلا گمان می کرد خاله گلنسا جادوگر است اما من گفتم که طرفدار خاله هستم. شهلا برایم تعریف کرد که خاله گلنسا با ازدواج او و سیامک مخالف بوده اما سیامک به هر آب و آتشی زده تا با هم ازدواج کنند. حتی در بازار حمالی کرده تا مخارج زندگیش را تامین کند و خواهرش نسترن و برادرش سیاوش را پیش خودش بیاورد. سیامک می خواسته به مادرش ثابت کند که مال و منال همه چیز نیست. سیاوش و نسترن در نهایت به خارج رفته و پزشک شده بودند و سیامک درس مهندسی خوانده بود. آن وقت ها گلنسا می خواسته بداند که سیامکش کجاست و اگر نگویند آنها را به زندان می اندازد. شهلا می دانست که نسترن اکنون در تهران زندگی می کند و خاله گلنسا هر وقت می خواهد به تهران پیش دخترش برود شاخه گل سرخی به در خانه شان می چسباند. آن روز سهراب با لال بازی از مادرش خواست که زودتر سرکارش برود. موهای مادر را شانه زد و مادر و فرزند در بغل هم گریه کردند. من که خودم را آن جا زیادی حس کردم، خانه شان را ترک کردم. وقتی از خانه شان بیرون آمدم، یکه خوردم چون مرد ساک به دستی دیدم که بسیار شبیه سهراب بود. فهمیدم سیامک است. مرا با پسرش سهراب عوضی گرفته بود و برایم از دلتنگی هایش در زندان گفت، از دوری از کفترهایش. وقتی فهمید من سهراب نیستم و پسرش در خانه است، مرا رها کرد. پرتقالی که در جیب داشتم به او دادم. خیلی خوشحال شد چون مدت ها در زندان بود و پرتقال ندیده و نخورده بود. آن جا بود که فهمیدم صاحب اصلی کفترها سیامک است نه سهراب.
خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک هیچ از او نمی خواسته به غیر از کبوتر سفید. از رنگ سفید خوشش می آمده چون معجون همه رنگ هاست. او خدا را سفید می دید. وقتی هفت ساله بود، گلنسا او را کتک می زده تا از این حرف ها نزند، اما سیامک کبوترهای سفید را برای خدا می فرستاده است. خاله گلنسا همه کبوترهای سیامک را داده بود کشته بودند و با آنها سوپ درست کرده بود، اما سیامک باز هم کفتر سفید خریده بود. سیامک در بچگی به خواهر و برادرش می گفته این کفترها را از قفس دلش خریده و آنها را پیش خدا پر خواهد داد. خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک حرف های بودار می زد، از آن حرف هایی که اسفناج روی کله آدم سبز می کند. سیامک گاهی خودش را به گنگی می زده است. این اواخر یک سال گنگ بوده و کسی حرفی از او نشنیده. برای کفترهایش قفس ساخته و در آن آینه و شمعدان گذاشته. حتی مهر نماز هم برایشان گذاشته. او در میان کبوترانش نماز می خوانده و در میان آنها می خوابیده، در قفسشان دستشویی می کرده. می گفته قفسم خسته است. کفترهایش به او انس گرفته بودند و حتی با او به مدرسه می رفتند. انگار خودش هم کم کم یک کفتر سفید شده و بق بقو می کرده است. دلش می خواسته از آن جا برود و به خدا برسد و مثل کفترهایش از دست خدا دانه بچیند و بخورد. سیامک مرتب نماز می خوانده و قرآن تلاوت می کرده و یک باره پر از حکمت شده است. گلنسا دو نفر را اجیر کرده تا سیامک را به اسم دزد بزنند و ببرند و کبوترهایش را سر به نیست کنند. کبوترها فرار کردند اما سیامک را به جرم دزدی به زندان انداختند. بعدها کبوترها به خانه سیامک برگشتند. سیامک وقتی از مادرش دور بوده برایش کفتری با شاخه گل می فرستاده تا مادر از حال پسرش باخبر باشد. خاله مرا دوست داشت چون کارهایم خیلی به سیامک شبیه بود. وقتی خاله به من عیدی می داد برای خودم سیب ترش مصری می خریدم و می خوردم.
آن روز به سمت خانه که می رفتم باز هم درویش را دیدم که معرکه گرفته بود و داستان رستم و سهراب را می گفت. به آش فروشی رفتم و یک تومان آش خریدم و با نانی که از عمله ها گرفتم خوردم. من بچه زندان کریمخان زند بودم اما به دروغ به آش فروش گفتم بچه ابیوردی ام. بوی کفتر می آمد و حس کردم سهراب در آش فروشی است. از پیرزنی که پول داده بود و آش بیشتر می خواست طرفداری کردم. یک تومان دیگر پول آش دادم و بیرون رفتم، حس می کردم سهراب آن جاست و مرا دنبال می کند. هر چه آش فروش داد زد که قبلا پول دادی اعتنا نکردم. در آن لحظه احساس کردم شدیدا به پرتقال و بوی آن احتیاج دارم. فهمیده بودم که سهراب مرا دوست دارد و برایم جوجه آورده. یادم آمد که مدیر گفته بود جوجه ها را آخر پاییز می شمارند. من نمی دانم چرا افسر خانم از دست خاله گلنسا به سینه اش می کوبید چون در سینه فقط جای محبت است و جای بوی خوش دوستی و بوی خوش پرتقال.
من از در دوستخانه خوشم می آمد که باعث می شد دو زن مثل دو خواهر یکدیگر را دوست داشته باشند. از بقچه ترمه مادرم، تکه ای پارچه سبز برداشتم و به در بستم تا معجزه شود و این دو زن بار دیگر با هم مهربان شوند. از همکلاسی های شنیدم که خانم مُهیمن بار دیگر حالش به هم خورده و او را به بیمارستان بردند. چون از پدرم شنیده بودم که مردم برای رفع بلا دخیل می بندند، تکه پارچه سبزی هم به در بستم تا خانم مهیمن شفا پیدا کند. اما او بچه اش را از دست داد. پدرم از تهمورث شنیده بود که آقای شهیدی ناظم مدرسه دست مرا معیوب کرده، برای همین به مدرسه رفته و غوغا به پا کرده بود. من به خاطر دستم به مدرسه نمی رفتم. اما از همکلاسی هایم شنیدم که آقای شهیدی دیگر ناظم نیست و از آن پس معلم کلاس ما شده است ولی کسی را نمی زند. پدرم وقتی به خانه آمد گله کرد که چرا حقیقت را به او نگفتم. منهم به تهمورث بد و بیراه گفتم که پدرم را از ماجرای دستم باخبر کرده است.
به خانه که رسیدم متوجه شدم افسر خانم به باغ خاله گلنسا رفته است. همه فکر می کردیم خاله گلنسا تهران است. اما در تختش زیر خوشه های انگور و شاخه های انار خوابیده بود و سِرُم به دستش وصل بود. افسر خانم از این که خاله تهران نیست تعجب کرد. آنها مرا نمی دیدند اما من شاهد گفتگویشان بودم. آن جا بود که فهمیدم افسر خانم آرزو کرده کسی دستش بشکند تا شکسته بندی یاد بگیرد ولی بعد خودش را سرزنش کرده که اگر دست دانیال عیب پیدا کند، جواب پدر و مادرش را چه بدهد. تازه داشتم متوجه می شدم که دعوای افسر خانم با خاله گلنسا بر سر دست شکسته من بوده. آن روز گلنسا سِرُم از دستش جدا کرد. قصه ای برای افسر خانم تعریف کرد که کسی به هر قیمتی که بوده چیزی را می خواسته به دست بیاورد، حتی به قیمت مرگ بقیه. در واقع خاله گلنسا اجازه داده بود که افسر خانم دست مرا جا بیندازد تا احساس کند در حقش خواهری کرده است و افسر هم شبانه روز دعا می کرده که دست کسی بشکند تا تجربه جدید کسب کند. هر دو از افکار و اعمال خود شرمنده بودند. هر چه به هم نگفته بودند گفتند و در دوستخانه را باز کردند. به بی بی گلنسا گفتم سیامک از زندان آزاد شده و او می تواند سیامکش را ببیند. به خانه خودمان رفتم و از مهتاج شنیدم که پدرم دنبال کتش می گردد. پدرم نمی دانست که من در تمام این ایام دنبال خودم می گشتم.
دستم کم کم خوب شد. به مدرسه رفتم. شهیدی هنوز معلم ما بود. دیگر خانم مهیمن را نمی دیدیم. گلدان گلش سر کلاس خالی بود. شهیدی از مرگ بچه محبوبه مهیمن متاثر بود. یک روز سر کلاس متوجه شد که گلدان پر از گل است. همه را کتک زد تا بداند چه کسی گل ها را آورده، اما کسی چیزی بروز نداد. به گریه افتاد و از ما خواست او را مردانه کتک بزنیم چون انسان خوبی نیست. همه بچه های کلاس تک تک بلند شدند که نشان دهند آنها گل ها را آوردند. در کلاس بوی پرتقال می آمد. دلم خواست هر وقت جوجه هایم بزرگ شدند با آنها نماز بخوانم. بوی سیب ترش مصری می آمد و بوی گلپر، بوی گل گاو زبان و چای با عناب. همان روز کفتری پشت پنجره کلاس آمد، من دانه نداشتم به او بدهم. خودم هم گرسنه بودم. آن روزها پسر راستگویی نبودم اما حالا راستش را می گویم. من در کوچه باریک پرتقالی در دست داشتم که فقط یک نفر، آنهم سیامک می توانست از آن رد شود. کور شوم اگر دروغ بگویم.
حسن بنی عامری
خلاصه معرکه اول، معرکه ی دلاویز: فرشته با بوی پرتقال
کور شوم اگر دروغ بگویم. من، آقام، ننه ام وخواهرم خوابیده بودیم که احساس کردم دم سحر کبوتری پشت پنجره اتاقمان نشست. خودش بود، بق بقو هم کرد. دست شکسته ام وبال گردنم بود. خواهرم مهتاج، با موهای طلایی ش در خواب بود و دلم می خواست قُپ چاقش را ماچ کنم. افسر خانم، صاحبخانه مان، لب حوض وضو می گرفت. کبوتر که گل نرگس با روبان سفید به پایش بسته شده بود، نزدیکش شد. افسر خانم کبوتر را نوازش کرد، شاخه گل را از پایش باز کرد و در گلدان نهاد. اما به کبوترخانه رفت و در حالی که به همسایه مان، خاله گلنسا بد و بیراه می گفت، همه کبوتر ها را رَماند. افسر خانم می دانست که هر روز کبوترها و گل ها را کسی از طرف خاله گلنسا می فرستد تا یادش نرود باغچه گلنسا را آب بدهد. بین خانه افسر خانم و خاله گلنسا دیواری بود که قسمتی از آن را رُمبانده بودند و دری چوبی گذاشته بودند تا راحت تر همدیگر را ببینند. اسم این در را دوستخانه گذاشته بودند. این دو زن عین دو خواهر با هم غذا می خوردند، قلیان می کشیدند و حرف می زدند. خاله گلنسا از یکدانه دختر و دو پسرش می گفت که ترکش کردند و سراغش نمی آیند. دخترش نسترن در تهران دکتر بود، شوهر کرده و دو دختر دوقلو داشت. از پسرش سیاوش می گفت که به خارج رفته و دکتر شده و زنی خارجی گرفته یا به قول خودش اِسده. از سیامک پسر دیگرش می گفت که او هم مهندس شده و زنی از طبقه پایین گرفته، زنی که پدرش میراب بود و خاله گلنسا از داشتن چنین عروسی کسر شأن ش می شد، اما نوه اش سهراب را دوست داشت.
افسر خانم و خاله گلنسا خیلی طرفدار هم بودند. خاله گلنسا، افسر خانم را گلباجی خاتون صدا می کرد. کسی نمی توانست از یکی از آنها بد بگوید، دیگری شدیدا طرفداریش می کرد. خاله گلنسا در باغچه خانه اش گیاهان دارویی کاشته و خشک شده آنها را در زیرزمینش نگهداری می کرد. همه فکر می کردند او مرموز است اما من دیدم که زنی بسیار مرتب و تمیز بود و کارش این بود که به مردم داروهایی گیاهی بدهد. برای خودش یک پا عطار بود. این کار را از پدرش یاد گرفته بود. مردم بخیل بودند و او را جادوگر می دانستند، یا از ما بهتران و جن. دوستان من تهمورث و بیژن حتی می گفتند شنیدند که او سُم دارد. اما مهران طرفدار این پیرزن وامانده بود.
یک روز برای خاله گلنسا غذا بردم، افسر خانم کنارش نشسته بود. با هم غذا می خوردیم که در زدند و مرد و زنی، دخترشان را روی دست آوردند تا خاله او را مداوا کند. دخترک مرده بود ولی پدر و مادرش تحمل شنیدن این حقیقت را که دخترشان مرده نداشتند. قبلا برای دخترشان از خاله گلنسا داروی گیاهی گرفته بودند و چون دخترک خوب نشده و مرده بود، فکر می کردند پیرزن دختر آنها را به کشتن داده است. خاله گلنسا هرگز کسی را نکشته بود، به همه مردم کمک می کرد تا حالشان بهتر بشود. حتی از دامادش یاد گرفته بود که آمپول بزند و سرُم وصل کند. من با دوستم مهران هم عقیده بودم و از خاله گلنسا طرفداری می کردم و به همین خاطر از بچه ها کتک خوردم. خاله گلنسا وقتی که فهمید به خاطر بالاداری اش کتک خوردم ناراحت شد. در باغچه خانه اش درخت های نسترن زیادی بود. به هر کس هر دارویی می داد، در کنارش یک شیشه عرق نسترن هم می گذاشت. خاله روی صورتش خالکوبی داشت. وجه اشتراکش با من این بود که او هم بادنجان دلمه ای دوست نداشت چون نَتَربوق بود. ما هر دوتامان دلمه برگ مو و دلمه فلفل دوست داشتیم اما از دلمه بادنجان متنفر بودیم.
وقتی دستم شکسته بود، افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد تا دستم را مرهم بگذارد. اما خاله گلنسا کار را به افسر خانم سپرد که در حال یادگیری رموز عطاری از او بود. دستم را مرهم گذاشتند، اما از فردای آن روز افسر خانم با خاله گلنسا به لج افتاد و درِ دوستخانه را به کمک پدرم آجر گرفت. پدرم ماشین چی چاپخانه بود نه بنا، اما خاله گلنسا را از این کار آگاه کرد و در دوستخانه را آجر گذاشت. افسر خانم از این که پدرم، خاله را آگاه کرده عصبانی شد و فحش و ناسزا نثار خاله کرد. کسی نمی دانست این دو که تا چندی پیش مثل دو خواهر بودند حالا چرا با هم درگیر شدند. افسر خانم زن بددهنی بود، حتی مادر و پدرم را نیز دشنام می داد. مادرم، ننه صفورا، جز می زد و کلامی جوابش را نمی داد تا آبروداری کند. پدرم، بابا الیاس، رعایت سن و سالش را می کرد و جوابش را نمی داد. افسر خانم به هر بهانه ای عذر ما را از خانه اش می خواست و بابا الیاس و ننه صفورا مجبور بودند نازش را بکشند. خاله گلنسا حرف بد به زبان نمی آورد. آرزو می کرد این اختلاف نگفته بین خودش و خواهرش افسر هر چه زودتر حل شود. مردم می گفتند دعوای این دو بر سر تقسیم گنج خاله گلنساست که از جدش کریم خان زند، یا آقا محمد خان قاجار به او رسیده. همسایه دیگرمان نصرت سادات قسم می خورد که از پدر پیرش که حدود یکصد و سی و پنج سال داشت شنیده که این باغ از کریم خان به خاله گلنسا ارث رسیده. مادرم حرف های نصرت سادات را باور نمی کرد. پدرم از اختلافات ناراضی بود.
روزی با دوستانم شرط بستم که به دیدار خاله گلنسا بروم چون او نه ترسناک است و نه جادوگر. شرط را بردم چون به خانه اش رفتم و ساعت ها با او حرف زدم. باغ و زیرزمینش را دیدم که چقدر تمیز و مرتب بود. همه جا بوی گیاهان عطاری می داد. خاله گلنسا قرابه های زیادی از عرق نسترن در خانه داشت، حوض خانه اش به شکل نسترن بود. نمی دانستم چرا اینقدر به نسترن علاقه داشت، ولی او می گفت حکمتی در این کار است. برای قلیانش آتش تیار کردم، خوشش آمد. بچه تر که بودم لوله آفتابه ای را به دهان نزدیک کردم و ادای افسر خانم را درآوردم و کتکی از افسر خانم نوش جان کردم. خاله گلنسا با من مهربان بود و مرا مثل سیامک می دانست. اسم سیامک که آمد به سینه کوفت و گفت «رودم رودم». آن روز حس کردم جادوگر است و خواستم از دستش دربروم که ماجرای پدرش را برایم تعریف کرد. برای پدرش هم واگوشک جادوگری کرده بودند. ناراحت بود که بچه هایش تنهایش گذاشتند و پدرش هم مرده و او را تنها گذاشته. گریه کرد و من تازه فهمیدم که بزرگ ترها هم حق گریه دارند. به نظر بی بی گلنسا گریه درمان خیلی از دردها بود. آن روز حقایقی از زندگی خودش و پدرش برایم گفت که تا به حال به هیچ کس حتی افسر خانم، نگفته بود. پدرش آسید حکیم، عطاری را از آسید نصرالدین یاد گرفته بود. مردم به او لقب معجزه گر و یا جادوگر داده بودند. فهمیدم که نوه کریم خان یا آقا محمد خان قاجار نبوده. باغ و عطاری از پدرش به او ارث رسیده بود. پدرش پا در آب حوض گذاشته و عرق نسترن می گرفته که در میان گل های نسترن فوت کرده است. از شوهر مریضش گفت که داروی عطاری به او داده و نهایتا از بین رفته و همه فکر کردند او قاتل شوهرش شده، در صورتی که مرگ و زندگی دست خداست. از بچه هایش برایم حرف زد. دخترش دوست نداشت مادرش به دیدارش برود. اما دامادش او را قبول داشت. دامادش فکر می کرد در صورت داشتن امکانات، خاله گلنسا برای خودش خانم دکتری می شده است. دامادش عکس نسترن و دو دختر دوقلویشان را برای خاله گلنسا آورده بود که پشت کیک تولد ایستاده اند. در عکس نسترن مثل مادرش لباس سفید پوشیده بود. لباس های دخترها هم چین دار و سفید بود. روی کیک های دو قلو، فرشته های بالدار سفیدی بودند که من بعد از سال ها حس می کنم دست هایشان باید بوی پرتقال بدهد. عکس را که دیدم فهمیدم که نسترن خانم خیلی مادرش را می خواهد چون عین او لباس سفید پوشیده و خندیده بود.
کسی که هر روز کبوتر برای افسر خانم می فرستاد، برای من هم جوجه ای در خانه می انداخت که به پایش گل کاغذی بسته بود. روی گلبرگ های گل کاغذی هر روز چیزی می نوشت: «برای کاکام»، یا مثلا «تو را من چشم در راهم»، یا «هوا بس ناجوانمردانه سردست»، «برای دانیال». یک روز مچ پسرک را گرفتم، از دستم دررفت. هم قد و قواره خودم بود اما می لنگید و لال بود. تعقیبش کردم و خانه اش را پیدا کردم. دستش با پارچه سفید وبال گردنش بود، درست مثل من. من دستم را خودم شکستم. یعنی خودم باعث شدم دستم بشکند.
داستان شکستن دستم مربوط به مدرسه می شود. من شاگرد زرنگ کلاس خانم مُهَیمن بودم. خنده های رضایتش از من، به اندازه پس انداز پدرم می ارزید. مرا تنبیه نمی کرد و حرف زشت به من نمی زد. به بچه ها می گفت کاش همه شما مثل دانیال دلفام بودید. از بس شاگرد خوبی بودم خانم مهیمن املا و انشای بچه ها را برای تصحیح به من می داد. من مبصر کلاس شدم. بچه ها گمان می کردند من برای معلم نوکری می کنم. روی تخته سیاه تصویر کارتونی خانم معلم باردار را کشیده بودند در حالی که من کنارش بودم و بچه اش را شیر می دادم. آن روز بچه ها مرا هو کردند و من اسم همه را در لیست بدها نوشتم. معلم همه را تنبیه کرد. ابراهیم شهیدی، ناظم مدرسه هم از خانم مهیمن طرفداری نمود و همه ما را با چوب گردو تنبیه کرد. اول از همه مرا زد. قبول نکرد که من خودم از بچه ها شاکی هستم. می خواست بداند چه کسی نقاشی پای تابلو را کشیده. معلم حالش به هم خورد. بابا سلیمان، بابای مدرسه آمبولانس خبر کرد. معلم مان را به بیمارستان بردند. شهیدی می خواست همه بچه ها را فلک کند اما من به دروغ گفتم نقاشی کار من است. او مرا حسابی کتک زد. دست چپم خیلی درد گرفت. همان جا فهمیدم دستم مو برداشته یا شاید شکسته است. ابراهیم شهیدی خود را مسئول خانم مهیمن و بچه اش می دانست چون با اسماعیل شوهر خانم مهیمن دوست صمیمی بود. وقتی شوهر خانم مهیمن جلوی مدرسه تصادف کرد و در حال مردن بود، زن حامله اش را به آقای شهیدی سپرده بود. به خاطر رفتن خانم معلم به بیمارستان، از آن پس تا مدتی آقای مدیر معلم ما بود. من سعی می کردم در تیررس نگاه شهیدی نباشم. وقتی معلم مان از بیمارستان برگشت، شهیدی روی میزش گل گذاشت. خانم معلم ظاهرا اخم کرد اما ته دلش خوشحال بود. من دیگر مبصر کلاس نبودم. خانم مهیمن به همه گفت که من از مبصر بودن خسته شدم و نجیبی را مبصر کرد، اما من می دانستم که این گفته صحت ندارد. از آن پس خوب درس نخواندم. نمره هایم پایین آمد. حواسم دیگر پی درس نبود. مرا برای تنبیه پیش مدیر بردند. مدیر از من پی جور شد که چرا دیگر درس نمی خوانم. به مدیر گفتم که از این مدرسه خسته شده ام. برایم چای ریخت. موقع خوردن چای فهمید که دستم ایراد پیدا کرده، ناراحت شد. من دلخوشی ام را از دست داده بودم. مدام سر به سر بچه ها می گذاشتم و شیشه خانه های مردم را می شکستم. مدیر از دست شهیدی عصبانی بود و ناظم فکر می کرد من کلکی در کارم هست و قصد دارم آبرویش را ببرم و از او انتقام بگیرم. می خواست دوباره مرا بزند که خانم مهیمن واسطه شد. حتی با صدای بلند گفت که شوهر مرحومش هرگز راضی به کتک زدن نبوده است. از ابراهیم شهیدی خواست تا دست از کتک زدن من بردارد. شهیدی خجالت زده شد و در بغل مدیر هق هق به گریه افتاد. خانم معلم از بابا سلیمان خواست که چوب گردو را سر به نیست کند. من معلم مان را خیلی دوست داشتم و دلم می خواست او را به اسم کوچکش محبوبه صدا کنم.
به خانه رفتم و افسر خانم از دیدن دست کبود و ورم کرده من ترسید. من خشت مالیدم و به همه در خانه گفتم که خودم زمین خوردم و دستم ایراد پیدا کرده. افسر خانم مرا پیش خاله گلنسا برد. خاله گلنسا پیشنهاد داد مرا به بیمارستان ببرند، اما افسر خانم راضی نبود. به کمک خاله گلنسا، افسر خانم آرام بخش تلخی به من خوراند و دستم را جا انداخت و داروی عطاری به آن مالید و بست. بچه های کلاس به عیادت من آمدند. من از این که آنها شاخه گلی با خود نیاوردند دلخور شدم. خواهرم مهتاج را فرستاده بودم که برایشان گوجه سبز بخرد، اما به آنها گوجه ندادم و گذاشتم همه را خواهرم بخورد و لذت ببرد. دستم هنوز درد داشت. از همان موقع افسر خانم با خاله گلنسا چپ افتاد. افسر خانم ترسیده بود که دست من ایراد پیدا کند. از آقام خواست که ظرف یک هفته خانه را خالی کنیم. آقام و ننه ام خیلی ناراحت بودند. خاله گلنسا دلش نمی خواست که ما از آن خانه برویم، افسرخانم با او قهر کرده بود. وقتی به افسر خانم گفتم دستم بهتر شده، سعی کرد هوای مرا داشته باشد. برایم سیب ترش مصری می خرید و من با نمک و گلپر می خوردم. تهمورث مرا به کوچه برد تا با بچه های کوچه بازی آرامی داشته باشیم. متوجه شدم پسربچه لنگی در بین بچه هاست که با جوجه اش بازی می کند. به او گفتم دوست دارم جوجه داشته باشم و او جوابی نداد. از آن پس کسی هر روز در حیاط ما یک جوجه می انداخت. یک روز کت پدرم را پوشیدم و کمین کرده و دیدم کسی که برای من هر روز جوجه می آورد همان پسر بچه لنگ است که برای افسر خانم هم کبوتر با گل نرگس می فرستد. دنبالش کردم و از کوچه قهر و آشتی گذشتم و خانه شان را یاد گرفتم، او سهراب نوه خاله گلنسا بود. سر راه درویشی دیدم که معرکه گرفته بود. سهراب هم مثل من هنوز دستش وبال گردنش بود. رهگذری دیدم که پرتقالی از کیسه اش بیرون افتاد. وقتی پرتقال را طرفش دراز کردم آن را به من برگرداند و گفت حتما سهم تو بوده. آن را در جیب کت پدرم در کنار قوطی سیگارش جا دادم. روی در خانه سهراب شعر نوی از فروغ نوشته بودند. در را که زدم مادر سهراب لباس کارخانه به تن، در را باز کرد. وقتی گفتم سهراب هر روز برایم جوجه می آورد تعجب کرد. حتی گفتم که کفترهایشان را می شناسم چون هر روز به خانه ما پشت زندان کریمخان می آیند و گل می آورند. گلفروش محله شان به شهلا، مادر سهراب گفته بود که سهراب هر روز به خرج خاله گلنسا از او شاخه نرگسی می گیرد اما نمی دانست که با این شاخه گل چه می کند. اسم محله مان را که آوردم فکر کرد مادرشوهرش، خاله گلنسا من را برای جاسوسی فرستاده و می خواست مرا بزند. با سهراب دعوا کرد که چرا هر روز از گلفروشی گل نرگس می گیرد و برای مادربزرگش کفتری با گل می فرستد و چرا هر روز پول توجیبی اش را برای من جوجه می خرد. شهلا گمان می کرد خاله گلنسا جادوگر است اما من گفتم که طرفدار خاله هستم. شهلا برایم تعریف کرد که خاله گلنسا با ازدواج او و سیامک مخالف بوده اما سیامک به هر آب و آتشی زده تا با هم ازدواج کنند. حتی در بازار حمالی کرده تا مخارج زندگیش را تامین کند و خواهرش نسترن و برادرش سیاوش را پیش خودش بیاورد. سیامک می خواسته به مادرش ثابت کند که مال و منال همه چیز نیست. سیاوش و نسترن در نهایت به خارج رفته و پزشک شده بودند و سیامک درس مهندسی خوانده بود. آن وقت ها گلنسا می خواسته بداند که سیامکش کجاست و اگر نگویند آنها را به زندان می اندازد. شهلا می دانست که نسترن اکنون در تهران زندگی می کند و خاله گلنسا هر وقت می خواهد به تهران پیش دخترش برود شاخه گل سرخی به در خانه شان می چسباند. آن روز سهراب با لال بازی از مادرش خواست که زودتر سرکارش برود. موهای مادر را شانه زد و مادر و فرزند در بغل هم گریه کردند. من که خودم را آن جا زیادی حس کردم، خانه شان را ترک کردم. وقتی از خانه شان بیرون آمدم، یکه خوردم چون مرد ساک به دستی دیدم که بسیار شبیه سهراب بود. فهمیدم سیامک است. مرا با پسرش سهراب عوضی گرفته بود و برایم از دلتنگی هایش در زندان گفت، از دوری از کفترهایش. وقتی فهمید من سهراب نیستم و پسرش در خانه است، مرا رها کرد. پرتقالی که در جیب داشتم به او دادم. خیلی خوشحال شد چون مدت ها در زندان بود و پرتقال ندیده و نخورده بود. آن جا بود که فهمیدم صاحب اصلی کفترها سیامک است نه سهراب.
خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک هیچ از او نمی خواسته به غیر از کبوتر سفید. از رنگ سفید خوشش می آمده چون معجون همه رنگ هاست. او خدا را سفید می دید. وقتی هفت ساله بود، گلنسا او را کتک می زده تا از این حرف ها نزند، اما سیامک کبوترهای سفید را برای خدا می فرستاده است. خاله گلنسا همه کبوترهای سیامک را داده بود کشته بودند و با آنها سوپ درست کرده بود، اما سیامک باز هم کفتر سفید خریده بود. سیامک در بچگی به خواهر و برادرش می گفته این کفترها را از قفس دلش خریده و آنها را پیش خدا پر خواهد داد. خاله گلنسا برایم گفته بود که سیامک حرف های بودار می زد، از آن حرف هایی که اسفناج روی کله آدم سبز می کند. سیامک گاهی خودش را به گنگی می زده است. این اواخر یک سال گنگ بوده و کسی حرفی از او نشنیده. برای کفترهایش قفس ساخته و در آن آینه و شمعدان گذاشته. حتی مهر نماز هم برایشان گذاشته. او در میان کبوترانش نماز می خوانده و در میان آنها می خوابیده، در قفسشان دستشویی می کرده. می گفته قفسم خسته است. کفترهایش به او انس گرفته بودند و حتی با او به مدرسه می رفتند. انگار خودش هم کم کم یک کفتر سفید شده و بق بقو می کرده است. دلش می خواسته از آن جا برود و به خدا برسد و مثل کفترهایش از دست خدا دانه بچیند و بخورد. سیامک مرتب نماز می خوانده و قرآن تلاوت می کرده و یک باره پر از حکمت شده است. گلنسا دو نفر را اجیر کرده تا سیامک را به اسم دزد بزنند و ببرند و کبوترهایش را سر به نیست کنند. کبوترها فرار کردند اما سیامک را به جرم دزدی به زندان انداختند. بعدها کبوترها به خانه سیامک برگشتند. سیامک وقتی از مادرش دور بوده برایش کفتری با شاخه گل می فرستاده تا مادر از حال پسرش باخبر باشد. خاله مرا دوست داشت چون کارهایم خیلی به سیامک شبیه بود. وقتی خاله به من عیدی می داد برای خودم سیب ترش مصری می خریدم و می خوردم.
آن روز به سمت خانه که می رفتم باز هم درویش را دیدم که معرکه گرفته بود و داستان رستم و سهراب را می گفت. به آش فروشی رفتم و یک تومان آش خریدم و با نانی که از عمله ها گرفتم خوردم. من بچه زندان کریمخان زند بودم اما به دروغ به آش فروش گفتم بچه ابیوردی ام. بوی کفتر می آمد و حس کردم سهراب در آش فروشی است. از پیرزنی که پول داده بود و آش بیشتر می خواست طرفداری کردم. یک تومان دیگر پول آش دادم و بیرون رفتم، حس می کردم سهراب آن جاست و مرا دنبال می کند. هر چه آش فروش داد زد که قبلا پول دادی اعتنا نکردم. در آن لحظه احساس کردم شدیدا به پرتقال و بوی آن احتیاج دارم. فهمیده بودم که سهراب مرا دوست دارد و برایم جوجه آورده. یادم آمد که مدیر گفته بود جوجه ها را آخر پاییز می شمارند. من نمی دانم چرا افسر خانم از دست خاله گلنسا به سینه اش می کوبید چون در سینه فقط جای محبت است و جای بوی خوش دوستی و بوی خوش پرتقال.
من از در دوستخانه خوشم می آمد که باعث می شد دو زن مثل دو خواهر یکدیگر را دوست داشته باشند. از بقچه ترمه مادرم، تکه ای پارچه سبز برداشتم و به در بستم تا معجزه شود و این دو زن بار دیگر با هم مهربان شوند. از همکلاسی های شنیدم که خانم مُهیمن بار دیگر حالش به هم خورده و او را به بیمارستان بردند. چون از پدرم شنیده بودم که مردم برای رفع بلا دخیل می بندند، تکه پارچه سبزی هم به در بستم تا خانم مهیمن شفا پیدا کند. اما او بچه اش را از دست داد. پدرم از تهمورث شنیده بود که آقای شهیدی ناظم مدرسه دست مرا معیوب کرده، برای همین به مدرسه رفته و غوغا به پا کرده بود. من به خاطر دستم به مدرسه نمی رفتم. اما از همکلاسی هایم شنیدم که آقای شهیدی دیگر ناظم نیست و از آن پس معلم کلاس ما شده است ولی کسی را نمی زند. پدرم وقتی به خانه آمد گله کرد که چرا حقیقت را به او نگفتم. منهم به تهمورث بد و بیراه گفتم که پدرم را از ماجرای دستم باخبر کرده است.
به خانه که رسیدم متوجه شدم افسر خانم به باغ خاله گلنسا رفته است. همه فکر می کردیم خاله گلنسا تهران است. اما در تختش زیر خوشه های انگور و شاخه های انار خوابیده بود و سِرُم به دستش وصل بود. افسر خانم از این که خاله تهران نیست تعجب کرد. آنها مرا نمی دیدند اما من شاهد گفتگویشان بودم. آن جا بود که فهمیدم افسر خانم آرزو کرده کسی دستش بشکند تا شکسته بندی یاد بگیرد ولی بعد خودش را سرزنش کرده که اگر دست دانیال عیب پیدا کند، جواب پدر و مادرش را چه بدهد. تازه داشتم متوجه می شدم که دعوای افسر خانم با خاله گلنسا بر سر دست شکسته من بوده. آن روز گلنسا سِرُم از دستش جدا کرد. قصه ای برای افسر خانم تعریف کرد که کسی به هر قیمتی که بوده چیزی را می خواسته به دست بیاورد، حتی به قیمت مرگ بقیه. در واقع خاله گلنسا اجازه داده بود که افسر خانم دست مرا جا بیندازد تا احساس کند در حقش خواهری کرده است و افسر هم شبانه روز دعا می کرده که دست کسی بشکند تا تجربه جدید کسب کند. هر دو از افکار و اعمال خود شرمنده بودند. هر چه به هم نگفته بودند گفتند و در دوستخانه را باز کردند. به بی بی گلنسا گفتم سیامک از زندان آزاد شده و او می تواند سیامکش را ببیند. به خانه خودمان رفتم و از مهتاج شنیدم که پدرم دنبال کتش می گردد. پدرم نمی دانست که من در تمام این ایام دنبال خودم می گشتم.
دستم کم کم خوب شد. به مدرسه رفتم. شهیدی هنوز معلم ما بود. دیگر خانم مهیمن را نمی دیدیم. گلدان گلش سر کلاس خالی بود. شهیدی از مرگ بچه محبوبه مهیمن متاثر بود. یک روز سر کلاس متوجه شد که گلدان پر از گل است. همه را کتک زد تا بداند چه کسی گل ها را آورده، اما کسی چیزی بروز نداد. به گریه افتاد و از ما خواست او را مردانه کتک بزنیم چون انسان خوبی نیست. همه بچه های کلاس تک تک بلند شدند که نشان دهند آنها گل ها را آوردند. در کلاس بوی پرتقال می آمد. دلم خواست هر وقت جوجه هایم بزرگ شدند با آنها نماز بخوانم. بوی سیب ترش مصری می آمد و بوی گلپر، بوی گل گاو زبان و چای با عناب. همان روز کفتری پشت پنجره کلاس آمد، من دانه نداشتم به او بدهم. خودم هم گرسنه بودم. آن روزها پسر راستگویی نبودم اما حالا راستش را می گویم. من در کوچه باریک پرتقالی در دست داشتم که فقط یک نفر، آنهم سیامک می توانست از آن رد شود. کور شوم اگر دروغ بگویم.
حسن بنی عامری